وانت سه چرخه جلو درِ خانه ایستاده بود، فکر کردم که اینجا چکار میکنه؟! کاکا بهرامم همراه با راننده وانت از خانه بیرون آمدند گفتم: «چه خبر شده؟»
لبخند زد و گفت: «برو ببین» اگر درست حدس زده باشم، بهرام کار خودش را کرد. آن چیزی را که منتظرش بودم رسید. این نشانی پایان جنگ میان پدر و مادرم بر سر او بود و اینکه مادرم توانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند، پایان گفتگوهای زرگریشان، دست آخر من هم به آرزویم رسیدم، و حالا میتوانستم نفس راحتی بکشم. پوز بهمن و ننهاش رو به خاک بمالم و تمام بچهها را به خانهمان دعوت کنم.
***
با سروصدای بچهها از خانه بیرون آمدم. آنچه را که منتظرش بودیم و بهمن و ننهاش از هفته قبل توی لین جار زده بودند، اتفاق افتاده بود. هر جا نشسته بود، گفته بود شوهرم قراره یه تلویزیون قسطی بخره، بخصوص وقتی مادر توی جمع بود، با آب و تاب بیشتری این موضوع را بیان میکرد. میخواست لج مادر را در بیاورد و نشان دهد که وضع مالیشان بهتر از ما است. با این حرفها میخواست فخر بفروشد، مادر تحمل نداشت، بلند میشد میآمد خانه. دعوای مادر با ننه بهمن از خواستگاری فرخنده برای کاکا بهرامم و جواب ردی که دادند شروع شد، چیزی که اصلاً انتظارش را نداشتیم، این کارش باعث شد رابطهشان شکرآب شود.
همه بچهها دور وانت سه چرخهای که جلو خانهشان ایستاده بود، جمع شدند و چهارچشمی به جعبه بزرگ داخل وانت زل زدند، انگار چیز عجیبی دیده باشند. با صدای ننه بهمن همه بچهها کنار رفتند، راه را باز کردند. او که با سینی اسفندی که دستش بود و مرتب تابش میداد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد، همراه راننده و شاگردش وارد کوچه شدند. همان طور که سینی را میچرخاند، با صدای بلند و طوری که همسایهها که دور طبق مش مریم نشسته بودند بشنوند، میگفت: «چشم حسود کور بشه که نتونه ببینه.»
بعد با اشاره او راننده و شاگرد وانت جعبه تلویزیون را بلند کردند و آوردند پایین. سینی اسفند را دور جعبه چرخاند، بعد آن را داخل خانه بردند. دل تو دل بچهها نبود، میخواستند محتویات درون جعبه را ببینند. تنها منتظر یک اشاره بودند که بریزند داخل، اما هیچ کس جرأت نداشت. اخلاق او را میشناختند، میدانستند که چه اعجوبهای است. از طرفی امیدوار بودند حداقل بهمن خبر از جعبه جادویی بدهد و اینکه کی میتوانیم بیاییم داخل و آن را از نزدیک ببینیم.
بهمن در چارچوب در ظاهر شد، درحالی که لبخند بر لبانش بود و احساس شادی و غرور میکرد. سر تا پایمان را برانداز کرد، منتظر بود که ما به پایش بیفتیم، التماسش کنیم که اجازه دهد برویم داخل و ما نیز منتظر بودیم که لبتر کند. خبر از ایما و اشاره نبود، فقط با حالتی خاص نگاهمان میکرد، قاسم برای اینکه دل او را بدست بیاورد، در حالی که لبخند میزد گفت: «کاکا میشه بیایم تلویزیون رو ببینیم؟»
بهمن نگاهی به قاسم و بعد به ما انداخت و گفت: «ننهام نمیذاره!»
بعد رفت داخل. همهی بچهها هاج و واج همدیگر را نگاه میکردند. نمیدانستند چه واکنشی نشان دهند. اسماعیل سکوت را شکست و گفت: «ننه بیامرزا! انگار چی خریدن!» بعد با ناراحتی رفت. با رفتن او همه پخش شدیم.
جلو در خانه همه جمع شده بودیم، لحظه شماری میکردیم، دلمان لک میزد که برویم داخل و از نزدیک این جعبه جادویی رو ببینیم. کاسه صبرمان به سر آمده بود، داشتیم کلافه میشدیم، میخواستیم به سیم آخر بزنیم، ولی میترسیدیم. که یک مرتبه دیدم اسماعیل رفت داخل خانه و با حالت التماس گفت: «ننه میشه بشینم تلویزیون ببینم؟»
او اخمی کرد و بعد گفت: «بیا بشین! ولی سرو صدا نکن!»
اسماعیل با شنیدن این حرف انگار دنیا را به او داده باشند با خوشحالی گفت: «چشم!» بعد نشست پشت سر بهمن، با این حرکت، دل و جرأت پیدا کردیم، یواش یواش بدون سر و صدا داخل شدیم و همانطور که او با اخم نگاهمان میکرد نشستیم.
همه چشم دوخته بودیم به تلویزیون. من توی کتابخانه کانون دیده بودم. ولی خیلی از بچهها ندیده بودند و برایشان تازگی داشت. داخل کمدچوبی قرار داشت، سمت راستش چند دکمه کوچک و بزرگ بود. وقتی ننه بهمن تلویزیون را روشن کرد لحظهای بعد صدایی و پشت سرش تصویری آمد. یک مرتبه بچهها تکانی خوردند، انگار از چیزی ترسیده باشند عقب رفتند. تصویری در چارچوب شیشه ظاهر شد که حرکت میکرد، مثل ما حرف میزد. با صدای خنده بهمن بچهها به خودشان آمدند، لحظهای بعد لبخند روی لبهایشان ظاهر شد و ترسشان ریخت. هوش و حواسشان رفت توی تلویزیون و چشم دوختند به صفحه و دیگر توی این دنیا نبودند.
کارمان شده بود عصرها جلوی آن خانه صف ببندیم و منتظر فرمان ننه بهمن باشیم که اجازه دهد وارد خانه شویم، البته با شرط و شروط! اول هیچ کس حق نداشت سر و صدا کند، دوم همه باید پشت سر بهمن بنشینند، او هر وقت خندید ما هم حق داشتیم…
غیر از ما، زنها مشتری پر و پا قرص دیدن تلویزیون بودند. ننه بهمن جرأت نداشت به آنها چیزی بگوید، آنها بعد از ما میآمدند و مینشستند توی حیاط کنار او قلیان میکشیدند تا وقتی شوهرش نیامده بود تلویزیون میدیدند.
با آمدن تلویزیون، جولان دادن بهمن شروع شد. برای خودش پادشاهی میکرد، بچهها برای اینکه دلش را به دست بیاورند هرکاری میکردند. هر دستوری میداد باید اطاعت میکردیم، وگرنه از تماشای تلویزیون خبری نبود. مثل فیلم سازدهنی که توی کتابخانه کانون دیده بودم، عین بلایی که عبدو سر امیرو و بقیه بچهها میآورد و برای تحویل ساز دهنی همه کار میکرد. بهمن هر کاری دلش میخواست سرِ ما میآورد. وقتی امیرو را به اون وضع میدیدم خیلی ناراحت میشدم. تحمل کارهایی را که بهمن انجام میداد نداشتم، اعصابم خرد میشد. میان دوراهی مانده بودم. از یک طرف عاشق تلویزیون بودم، مثل امیرو که عاشق ساز دهنی بود، از طرفی نمیتوانستم رفتار او را تحمل کنم. من هم باید مثل امیرو در پایان فیلم…
خودش مقصر بود، در راه مدرسه جلوی بچهها چیزی گفت. میخواست حالم را بگیرد. منم زدم به سیم آخر، زدمش. او هم مثل بچه ننهها زد زیر گریه، دوید طرف خانه شان. بعد مادرش چه الم شنگهای به پا کرد کوچه را گذاشت رو سرش. تمام همسایهها غیر از مادرم ریختند بیرون. مادرم میدانست حریف زبان این زن نمیشود. او هم طرف خانه ما نمیرفت، میفهمید مادرم سر خواستگاری دخترش فرخنده دل پُری از او دارد و اگر پاپیچش شود کار به جای باریکی میکشد. فقط توی کوچه داد و فریاد کشید. وقتی دید مادرم بیرون نیامد، دست بهمن را گرفت و رفت. میدانستم بعد از این قضیه دیگر باید فاتحه دیدن تلویزیون را بخوانم.
من و مادرم به کاکام نگفتیم، اما نمیدانم کی به او گفته بود، وقتی آمد، عین فردین هنرپیشه مورد علاقهاش، در خانه را زد بهم و وارد شد. کاردش میزدی خونش درنمیآمد. عین او فیگور گرفته بود و مادرم هم مثل توی فیلمها کلی قربان صدقهاش رفت و التماسش کرد تا آرام شد، ولی بهرام گفت: «سر لجش میروم موتورمو میفروشم و یه تلویزیون میخرم …»
وقتی این حرف را زد انگار برق گرفتم، پریدم بالا با حالت ناباورانه گفتم: «کاکا راست میگی؟»
مادر فرصت نداد او جوابم را بدهد، توی ذوقم زد و چشمغرّه رفت برایم. گفت: «بشین بچه!» میفهمیدم کاکام وقتی یه حرفی میزنه عین فردینپاش میایسته، انگار دنیا رو بهم داده باشند، میخواستم داد بزنم مثل توی فیلمها که مردم برای قهرمان فیلم کف میزدند، دست بزنم و بپرم تو بغلش، ولی از ترس مادر چیزی نگفتم.
از زمانی که دنیای کاکام شد سینما، به خاطر همین عشق بود که مدرسه را ول کرد و تا ششم درس خواند. هر چه مادر اصرار کرد فایدهای نداشت. میخواست کار کند که دستش تو جیب خودش باشد. عین فردین پول در بیاورد، محتاج کسی نباشد. میخواست تلویزیون بخرد که به بابام و ننه فرخنده ثابت کند مثل فردین اهل کار و زندگیست و میتواند دخترش را خوشبخت کند.
بابام میتوانست زودتر از اینها تلویزیون بخرد، موقعیت بابام نسبت به شوهر ننه بهمن که روی تاکسی مردم کار میکرد بهتر بود، چون او کارگر شرکت نفت بود. از طرفی یکی از فامیلهای بابام در بازار بود و تلویزیون میفروخت. کاکام همان رادیو را از او خرید بود. ولی بابام مخالف بود. نمیخواست پای این وسایل توی خانه ما باز شود و بقیه هم عین او شویم. شاید یکی از دلایلش هم اعتقاد مذهبی او بود. چون سر خرید رادیو همین مشکل را داشتیم و مخالفت میکرد. ولی کاکام خرید، آن هم به خاطر اینکه مادر داستان شب گوش کند. پدر کلی دعوا کرد و بعد راضی شد، یعنی توی عمل انجام شده قرار گرفت. وقتی خانه نبود کاکام رادیو را آورد. پدر به احترام مادرم چیزی نگفت، بعد هم خودش مشتری پر و پا قرصش شد. به جای اینکه گوش تیز کند کی اذان مسجد گفته میشود، به رادیو گوش میداد که سر وقت اذان میگفت.
نمیدانستم وقتی مادر ماجرای خرید تلویزیون را به بابام بگوید چه خواهد شد؟! آیا دوباره مثل خرید رادیو مخالفت میکند و جنگ میشود و باز گفتگوهای زرگری شروع خواهد شد؟ آنچه که انتظارش را داشتم و پیشبینی میکردم اتفاق افتاد. وقتی مادر در مورد تصمیم او گفت – البته به زبان زرگری که من متوجه نشوم – از کوره در رفت و گفت: «غلط کرده! میخواد این بچه رو مثل خودش کنه که فکر و ذکرش بشه تلویزیون.»
مادرم گفت: «میخواد با پول خودش بخره!»
بابام عصبانی شد و گفت: «نمیخواد با پولش بخره، پولشو پسانداز کنه برای آیندهاش.
دوباره گفت: «این چیزا آدم رو از زندگی میندازه، چیزهایی رو نشون میده که برای بچهها خوب نیست!»
مادر گفت: «مگر ما از اون ننه بهمن چی کم داریم؟»
بابام گفت: «هیچی، من دلم نمیخواهد این وسیله بیاد تو خونه من.»
بعد هم به خاطر اینکه از زیر حملات مادر فرار کند، ایستاد به نماز خواندن.
چهره مادرم توی هم رفت و ناراحت شد. همیشه همین جور بود. مادر کوتاه نمیآمد. سر لج ننه بهمن دلش میخواست کاکام تلویزیون بخرد. باید کاری میکرد که بابام رضایت میداد. جنگ شروع شد. مادر دست بردار نبود. از اولش میفهمیدم بابام مخالفت میکند. میدانستم این جنگ طولی نخواهد کشید و پیروز این نبرد مادر بود و بس.
جرو بحثشان از زمانی که کاکام قهر کرد و دیگر خانه نمیآمد بیشتر شد. اگر هم میآمد آخر شب، زمانی که بابا خواب باشد. مادر عین مادر فردین برایش آنچه را که دوست داشت آماده میکرد و میداد میخورد. قربان صدقهاش میرفت و دلداریش میداد. میگفت: «بابات خیر و صلاحت را میخواد.» او را امیدوار میکرد که بابا را راضی میکند، چیزهایی میگفت که مادرها به پسرانشان توی فیلم میگفتند.
این خبر توی لین پیچیده بود که قرار است کاکام تلویزیون بخرد، حتی به گوش ننه بهمن و فرخنده هم رسید. بچهها مرتب سوال میکردند که ببینند این خبر راست است یا نه؟ با شنیدن این حرف بچهها سر ذوق آمده بودند. خسته بودند از رفتار بهمن و ننهاش. من هم خوشحال بودم که چنین اتفاقی خواهد افتاد و میتوانم پوز بهمن را به خاک بمالم که دیگر من و بچهها را اذیت نکند و همه را به خانهمان راه خواهم داد.
بعضی وقتها خودم برایش غذا میبردم و خبرها را کف دستش میگذاشتم. آنچه را که میخواست بداند برایش میگفتم، حتی از فرخنده. همیشه منتظر بود خبری از او برایش بیاورم. با اینکه مادرش نمیگذاشت کاکام را ببیند ولی یواشکی میآمد بالای پشت بام و با هم حرف میزدند، مثل فیلمها. کاکام میبردش توی رویا و از فیلمهای عاشقانه فردین حرف میزد. از رویاهای خودشان میگفتند. گاهی با هم سینما میرفتند. بعد از اوضاع خانه برایش میگفتم و از جنگ و دعوا، از اینکه بابا کوتاه نمیآمد. بعد امیدوارش میکردم: «نگران نباش! تلویزیون را میخری. همانطور که رادیو را خریدی. بعد از تلویزیون که قرار است بخرد با هم حرف میزدیم.
شاید یک چیز فراتر از علاقه در میان بود. عاشق فیلم بود و تمام زندگیش سینما بود. هر فیلمی توی شهر میآوردند باید میرفت و میدید. میآمد برای من و فرخنده با چنان آب و تابی تعریف میکرد که نگو! به همین خاطر من شیفتهاش بودم و فرخنده عاشقش و بابام مخالفش. پدر از این نوع زندگی که آدم همیشه فکر و ذکرش فیلم و سینما باشه خوشش نمیآمد، میگفت آدم باید مرد کار باشه که بتونه زندگیشو بچرخونه. نمیخواست من هم مثل او شوم. شاید به همین دلیل ننه بهمن، فرخنده را به او نداد. میگفت: «این مردها به درد زندگی نمیخورند!»
بابام حق را به ننه بهمن میداد که مخالفت کرده با این ازدواج. با اینکه فرخنده هم دست کمی از کاکام نداشت، سر به هواتر از او بود، ساعتها م ایستاد و به حرفهایش گوش میداد.
نمیدانم کی و چطور خودش را به پشت بام و بالای سرم رساند. جای حساس فیلم بود. اصلاً حواسم به او نبود. نمیدانم کی مرا لو داد! از روی پشت بام تلویزیون تماشا میکردم. بعضی از بچهها برای خود شیرینی مرا لو داده بودند. گوشم را گرفت و از روی زمین بلندم کرد. صدای خنده بچهها از توی حیاط خانه بلند شد. تازه به خودم آمدم که در چه مخمصهای گیر افتادم. احساس پرنده کوچکی را داشتم که اسیر عقاب شده، اما قیافه ننه بهمن به کرکس بهتر میآمد تا به عقاب. نمیشد فرار کرد. گوشم را سفت گرفته بود. اوضاعم بد بود. باید یک جوری خودم را خلاص میکردم. خوشحال بود الان میتوانست تلافی بلایی را که سر پسرش آورده بودم در بیاورد. باید خودم را از چنگالش رها کنم. از طرفی میترسیدم اگر مادرم بفهمد و بیاید بالای پشت بام چه الم شنگهای خواهد شد. آن وقت بود که مادرم تلافی همه بلاهایی را که سر من و کاکام آورده سرش بیاورد. ننه بهمن جوری صدایش را بلند کرده بود که مادرم بفهمد، انگار میخواست صدای فریادم را او بشنود. منتظر بود که بیاید بالا. باید هرجور شده خودم را نجات دهم. نمیخواستم مسخره دست بچهها شوم. فرخنده به دادم رسید. از پایین صدایش زد و گفت: «مَش مریم کارت داره».
همین که یه خورده دستش شل شد و احساس کردم گوشم آزادتر شده تونستم از دستش در روم. قبل از اینکه بجنبد مرا بگیرد از روی چینه پریدم روی پشت بام خانهمان و از راهپله، قبل از اینکه مادرم جلویم سبز شود و از ماجرا بویی ببرد، خودم را به کوچه رساندم.
دیگر باید این پیام را به او میرساندم که مادر گفته: «برو بگو بابات راضی شده!»
نمیدانستم چکار کنم. خودم را به او رساندم. نفسم بالا نمیآمد. زبانم بند شده بود. تند تند نفس میزدم. باید فقط یک کلمه میگفتم تا او متوجه شود. شاید از خنده روی لبهایم فهمید! با خوشحالی گفت: «بابا قبول کرد؟»
و من تنها با سر، حرفش را تأیید کردم. مادرم اسپند دود کرده بود و دور سر کاکام میچرخاند. با صدای بلند و طوری که همه همسایهها – بخصوص ننه بهمن – بشنود برایش دعا میکرد و مرتب میگفت: «بترکه چشم حسود که نتونه ببینه.»
احساس میکردم دنیا را به من دادهاند و دنیای تازهای به رویم باز شده است.
تقدیم به برادرم بهرام که عاشق سینما بود