قصه «بی بی گلی و دختر مو پرتقالی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

روزی روزگاری، در یکی از روستاهای زیبا و خوش آب و هوا و درخانه ای کوچک و کاهگلی، پیرزنی به اسم بی بی گلی تک و تنها در خانه ی روستایی اش زندگی می کرد. او پشت خانه اش باغی نسبتاً بزرگی داشت و در آن درخت های پرتقالِ زیادی کاشته بود.

او علاقه ی زیادی به باغ پرتقالی اش داشت. به گونه ای که حتی حاضر نبود پرتقالی را از شاخه ای جدا کند. همه او را پیرزنی خسیس می دانستند و از او دوری می کردند. ماه ها می گذشتند و پرتقال ها رنگ و شکلشان رفته رفته تغییر می کرد به گونه ای که دیگر قابل خوردند نبودند و پیرزن بیچاره، به ناچار پرتقال های پوسیده را دور می انداخت. در یک صبح آفتابی هنگامی که گوسفندهایش را به چرا برده بود، یکی از بره ها که حسابی شر و شیطون بود، از گله جدا می شود و پا به فرار می گذارد. پیرزن بیچاره آنقدر به دنبال بره می دود تا که به جنگل سرسبز می رسد. او آنقدر محو تماشای زیبایی های جنگل شده بود که پاک بره اش را فراموش کرده بود. بی بی گلی، ناگهان صدایی را می شنود و با دقت به اطراف نگاه می کند و دختری را می بیند که موهایی بلند داشت و در میان موهایش پرتقال هایی آویزان شده بودند. مردم دورتادورش جمع شده بودند و او با مهربانی به آنان پرتقال می داد. بی بی گلی صبر کرد تا جمعیت کم کم پراکنده شدند. او قدمی به سمت دخترک برداشت و از او پرسید:_ تو که هستی؟ اولین بار است تو را در این جنگل می بینم.
دخترک لبخندی زد و از بی بی گلی خواست که در کنارش بر تخته سنگی بنشیند. سبدی کوچک را بر پاهایش گذاشته بود و پرتقال های چیده شده را در آن جای می داد. دخترک ناگهان از میان موهایش، پرتقالی پوسیده را بیرون آورد و آن را به پیرزن نشان داد وگفت:_اگر به موقع چیده نشوند، همگی می پوسند و باید دور انداخته شوند.
بی بی گلی رو به دختر مو پرتقالی کرد وگفت:_ حق با تو هست اما چه کنم، زیرا آن باغ و پرتقال هایش همدم من هستند.
غم در چشم های دختر مو پرتقالی نشست.

او نگاهی به پیرزن انداخت و گفت:_ پس برایت فرقی نمی کند اگر پرتقال ها بعد از مدتی پوسیده شوند؟ آن وقت باید دور انداخته شوند. همان پرتقال هایی که برای رشد کردنشان، مدت ها صبر کرده ای و به انتطارشان نشسته بودی. دلت نمی خواهد که مردم با خوردنشان لبخند بزنند و تو را دعا کنند؟
بی بی گلی به فکر فرو رفت. حق با دختر موپرتقالی بود. او سالیان سال، با لجبازی اش، از مردم روستا، دور مانده بود. کمی با خود فکر کرد و جرقه ای در ذهنش زده شد. او باید تغییر می کرد.نباید وابسته ی مال دنیا می شد.
بی بی گلی وقتی که به خود آمد، ناگهان متوجه شد که دختر مو پرتقالی از آنجا رفته است و از خود سبدی پر از پرتقال های خوش رنگ به جا گذاشته است.دختر مو پرتقالی آن روز درس بسیار بزرگی را به بی بی گلی یاد داد. او یاد گرفت که دیگر خسیس نباشد و هرکسی که از او پرتقال خواست بامهربانی به او بدهد.پرتقال های باغ بی بی گلی به قدری خوش طعم بودند که تمام مردم روستا تصمیم گرفته بودند فقط وفقط از او پرتقال بخرند و هرکسی که به باغش می رفت، بی بی گلی پرتقالی را به او می داد و لبخند را بر لبانش می نشاند. بی بی گلی از آن روز به بعد، تصمیم گرفته بود که مانند دختر مو پرتقالی بخشنده باشد و عادات بد را برای همیشه کنار بگذارد.

قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

قصه «بی بی گلی و دختر مو پرتقالی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692