• خانه
  • داستان
  • داستان «مهم است چه کسی اول برود تو» نویسنده «لیدا نیک فرید»

داستان «مهم است چه کسی اول برود تو» نویسنده «لیدا نیک فرید»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

lida nikfarid

صدای اذان مغرب و عشا که از گلدسته های مسجد محله به گوش رسید، رمضانعلی که روی یکی از صندلی های سالن انتظار حمام خودش همراه با شاگردش حجت و پادوی شانزده ساله اش، مَمَلی نشسته بود، محکم به پیشانی اش زد.

«اَی بابا دیدی به نماز جِماعت نرسیدم»

حجت که تازه سیگاری روشن کرده بود، بلند شد و صندلی اش را کمی عقب کشید تا دود سیگارش از پنجره بیرون برود و گفت:

«حاجی تو برو من که گفتم برو حواسم هس. حالا یه کاری می کنم دیگه. شایدم گذاشتم واسه فردا»

مملی پشتی صندلی اش را عقب برد و به دیوار تکیه داد و شروع کرد به تکان دادن پاهایش. انگار که یک فیلم اکشن هیجان انگیز تماشا می کند، دست هایش را به هم مالید و گفت:

«آره حاجی مِنِم هسَم تو برو»

رمضانعلی نمی توانست ول کند و برود. یکی از مشتری ها از ساعت 11 و نیم صبح، طبق آن زمانی که روی کاغذ درب حمامش نوشته بودند، رفته داخل حمام آخری از سمت راست و هنوز که ساعت 8 و نیم بعد از ظهر است، درنیامده است. رمضانعلی برای بار چندم با کلافگی پرسید:

«مملی، حجت شما مطمئنید که یک خانم رفت داخل»

مملی که بیشتر از یک ماه نبود این جا کار می کرد باز پرید وسط و گفت:

«ها، آره حاجی من خودِم شماره شو زدِم. ببین خط مِنِه. بیار می بینی خط منه، حجت رفته بود بیرون من شماره زدم»

بعد صندلی را که به دیوار تکیه داد با یک حرکت ناگهانی برگرداند به حالت عادی و بلند شد برود کاغذ روی در حمام را بیاورد. رمضانعلی تقریبا از جای خودش جهید و جلوی مملی ایستاد.

«بچه مگه نمی گم کاغذ رو نباید دست بزنی همونجا باشه»

حجت با تمسخر در حالی که از دهانش حلقه های دود سیگار را بیرون می راند گفت:

«اره دیگه صحنه جرم نباید تغییر کنه»

رمضانعلی سرش را به نشانه این که تو چیزی نمی فهمی تکان داد و به سمت تلفن رفت. گوشی را برداشت، چند دقیقه ای مکث کرد و بعد دوباره گوشی را گذاشت و برگشت به سمت حجت و گفت: «تو کجا جیم شدی که این شماره می داد، حالا نمی دونه کی اومده کی رفته؟»      
حجت چشم غره ای به مملی رفت و گفت:

حاجی بعد این همه سال از من حساب می پرسی؟ یعنی من زار و زندگی ندارم؟ دو دقیقه رفتم سیگار بگیرم تو راه یکی از رفقا رو دیدم، یک گپی و ... اصلا به نیم ساعت نرسید.تو این بچه رو آوردی کمک دست من دیگه. باید یاد بگیره کم کم"

حجت که دلخور به نظر می رسید سیگار بعدی را روشن کرد و سرش را به سمت پنجره برگرداند. رمضانعلی انگار که بخواهد از حجت دلجویی کند رو به مملی گفت:

« والا راست می گه،تو کی می خوای یاد بگیری مملی هان؟ حالا هم خوب حواست رو جمع کن تو گفتی اون دختر که با لباس مدرسه و کوله پشتی اومد، رفت تو این نمره دیگه؟»

«ها خودم دیدم اما یک کم شک کردم اون بود یا اون پیرزن چاقه هس ها یک خال گوشتی بزرگ روی چونه اش داره. فکر کنم اون بود»

حجت که رو برگردانده بود و انگار فیلم کمدی تماشا می کند، با دیدن چهره رمضانعلی نیشخندی زد و روی صندلی اش جابه جا شد. سیگارش را تمام کرده بود. به ساعت نگاهی کرد و رو به رمضانعلی گفت:

«حاجی حالا چه فرقی می کنه کی اون تو باشه. بالاخره یکی هست دیگه. یا حالش بد شده، همون پیرزنه. یا اگه دخترِ باشه» مکثی کرد و ادامه داد «چه می دونم بلکه خودشو کشته»

رمضانعلی وحشت زده فریادی کشید و به سمت در بیرون راه افتاد.

«ای خدا بدبخت شدم. کافیه حالا باز پای پلیس اینجا باز بشه. اون سری که یکی کیفش گم شده بود. اومدن اینجا رو زیر و رو کردن. الانم که ...آدم مرده. باز می خوان بگن چرا دوربین نداشتی، چرا این... چرا اون»

از نیمه های راه برگشت و دوباره روی صندلی اش نشست. کلاه بافتنی که سرش بود را درآورد. کمی کف سرش را خاراند و دوباره کلاه را روی سرش گذاشت.

«هان چه کنیم حجت. خوب یعنی می گی قفل ِ بشکنیم بریم تو؟»

حجت بعد از پانزده سال کار کردن، اخلاق رمضانعلی دستش آمده بود. باید صیر می کرد تا حسابی کلافه و سردرگم شود. فقط در آن صورت است که راه حل هایی که او می دهد را قبول می کند.

«نه حاجی اونم یک راه حل بود دیگه. شما خودتون ماشالا با تجربه هستید. من که می گم شما برو. حتی ممل هم بره. منم یه آچار میارم قفل رو می شکنم حالا هر چی بود اون تو. اگه پیرزن بود زنگ می زنم اورژانس. دختر بود زنگ می زنم پلیس یا ماشین بهشت زهرا (پوزخندی زد انگار دارد حسابی تفریح می کند)... یا اصلا اونم زنگ می زنم اورژانس»

«نه حجت. نمی شه. کلی حرف و حدیث می شه. زن نامحرم... خوب با اون وضعیت... اگر لباس تنش نباشه یا...»

تن صدایش را پایین آورد. زیرچشمی نگاهی به مملی کرد و جمله اش را ناتمام گذاشت. حجت سعی کرد قیافه جدی پیدا کند. انگار متوجه شده بود رمضانعلی حسابی کفری شده و گفت:

«حاجی من می گم به خاله خاور مادر اصغر بقال بگم بیاد. نشسته جلو مغازه. اگه مسجد نرفته باشه هنوز اون جا نشسته. یک زن باشه کنارمون در باز کنیم»مکث کرد و وقتی دید صدایی از رمضانعلی در نیامد ادامه داد «این طوری دیگه حرف و حدیث هم نمی شه»

رمضانعلی کلاهش را دوباره برداشت و بدون آن که سرش را بخاراند، روی سرش گذاشت.

×××

 برای خاله خاور دو تا صندلی را کنار هم گذاشته بودند تا بتواند هیکل درشتش را روی آنها بگذارد. دو دستش را روی عصای چوبی رنگ و رو رفته اش و سرش را روی دست هایش گذاشته بود. موقع حرف زدن فقط چشم های پف کرده اش را این طرف و آن طرف می چرخاند. رو به حجت گفت:

«پس حجت تو ندیدی دختر بیاد پول بده بره. رفتنش رو ندیدی؟»

«نه ندیدم. من رفتن اون پیرزن رو هم ندیدم»

«بابا اون پیرزن که می گی، من می دونم کیه. قبلش اومد از من ... یه چیزی خرید»

مملی وسط حرف پرید و با شیطنت گفت:

 «چی خرید؟ تیغ؟»

خاله خاور چشم غره رفت «نخیر... بی تربیت. به تو چه چی خرید زن مردم»

«خوب اگه تیغ خریده باشه رگش رو زده دیگه»

سکوتی برقرار شد و رمضانعلی و حجت برگشتند به سمت خاله خاور و منتظر ماندند تا او چیزی بگوید.

«نه بابا. چه تیغی بزنه. از من حنا گرفت. بخواد حنا بزنه که خودشو نمی کشه. شاید سکته مکته کرده. اما این می دونی کیه رمضانعلی؟ اون خیاط بود سر کوچه فروغی که می گفتن خیاط زمان شاه بوده... یادته؟»

رمضانعلی سرش را بی علاقه تکان داد هر چند به نظر نمی رسید چیزی یادش آمده باشد.

«اره ... این میشه خواهر زن او.. گفتن شوهرش فوت شده اومده طبقه بالای خونه اینا زندگی می کنه. اصغر آمارشونو داد. چون قرار بود برای داوود یه مغازه کوچیک اجاره کنیم.. می دونی دیگه داوود از سربازی برگشت. شنیدیم اون مغازه رو اجاره می دن. من خودم همراه اصغر رفتیم با او صحبت کنیم. اونجا من دیده بودم این زن رو. امروز اومد اون منو نشناخت. من شناختمش. اخه اصغر می گفت انگار اون مغازه و خونه ارثیه های پدرزن اس. بعد چون این خواهر زن و زنه برای اجاره باید راضی می شدن، اونم اومد پایین اما گفت قبلا خواهرا قولشو به نفیسه دادن که بیاد آرایشگاه بزنه. نفیسه رو می شناسی که...همون..»

حجت کلافه پرید وسط حرف های جان جان ننه و گفت:

«خوب حالا... می شناختی دیگه فهمیدیم حالا الان قفل رو می شکنم برو تو ببین چی شده. پلیس خبر کنیم. اورژانس خبر کنیم چی کار کنیم»

خاله خاور که برای دیدن حجت که همراستایش روی صندلی نشسته بود باید سرش را می چرخاند، فقط چشم هایش را بالا و پایین برد و با صدای خش دارش گفت:

«راستی این بچه گفت تیغ، یادم آمد، مگه خودتون دیگه تیغ نمی فروشین؟ یه پسر افغانی هم اومد سر ظهر تیغ خواست بهش دادم ولی قیمت رو پرسید نخرید. بهش گفتم اگه می خواهی حموم نمره بری خودشون دارن تیغ باز شده می دن ارزون تره»

حجت که اول متوجه بی ربطی موضوع نشده بود پرسید

«کدون پسره»

«بابا اون پسر افغانی که شب ها داخل ساختمون نیمه ساز آقا تیموری اینا نگهبانی می ده. همیشه یه ساک ورزشی قرمز رو دوشش تو محل این ور اون ور کارای تیموری و خریدای زن تیموری رو می کنه. خیلی هم لاغر مردنی، می گن کل خانواده شو تو کابل ...»

حجت کلافه گفت: «بله تیغ داریم هر کسی هم خواسته می دیم بهش. به اون پسره هم دادیم.  حالا می ری تو یا نه»

«من برم تو»

«آره دیگه پس تو رو صدا کردیم برای چی»

مملی که حوصله اش سر رفته بود بلند شد و همان طور که به سمت آبدارخانه می رفت گفت: «ولی من مطمئنم اون دختر دبیرستانی این تو مونده. من خودم ساعتش رو نوشتم می دونم»

رمضانعلی که از گوشه های دهانش کف سفیدی بیرون زده بود و از عصبانیت پیشانی اش پر از عرق بود گفت:

« دِ آخه پدرسگ تو که گفتی شک داری کدوم باشن پیرزن یا دختره؟ خوب کدومشون؟»

مملی که دست هایش را به هم می مالید و داشت کیف می کرد گفت:

«بابا چه فرقی می کنه کی باشه»

رمضانعلی به حجت نگاه کرد بلکه او بتواند توضیح درستی از این که چه فرقی می کند به مملی بدهد. اما حجت خودش را به نشنیدن زد و  رو به خاله خاور گفت:

«خوب  چی می گی می ری تو؟ در رو بشکنم؟»

«نه بابا من کجا برم تو. اگر اون جا پیرزنه سکته کرده باشه یا دختر رگش رو زده باشه. من حالم بد می شه. گوسفند سر می برن بوی خونش میاد من غش می کنم. خودتون برید تو. من همین جا هستم»

رمضانعلی گفت:

«بابا اگر لخت باشه چی؟ خوب من که نمی تونم دو تا پسر جوون عذب بفرستم اون تو. کفاره داره والا»

مملی که با لیوان چای به دست از آشپزخانه بیرون می آمد با شیطنت گفت «من چشامو می بندم»

خاله خاور با دیدن لیوان دست مملی سرش را از روی دست هایی که روی عصایش گذاشته بود برداشت و گفت:

«ننه قربون دستت برای من یه چایی بریز»

حجت که معلوم بود حسابی از آوردن خاله خاور پشیمان شده است گفت:

«چایی کهنه اس. صبح دم کردم همونه. تازه یه بار ظهر تموم شد روش آب جوش ریختم»

«یعنی چی؟ یعنی می خوای بگی به من چایی نمی دی. من خودم چایم دم شده آماده بود. می خوای برم برا همه تون بریزم بیارم»

حجت کمی خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت «نه بابا کی چایی می خوره تو این وضعیت»

خاله خاور روی صندلی کمی جابه جا شد و باسن بزرگش را عقب تر برد و گفت:

 «یعنی چی؟ تو کدوم وضعیت؟ حالا  مگه چی شده. ما چرا باید گشنه و تشنه بشیم. بالاخره یکی حالا هر کی، زنی دختری یا چه می دونم هر کسی اون تو افتاده. می برنش تموم می شه دیگه. چیه می خواهیم عزا بگیریم»

رمضانعلی که انگار با این حرف کمی شیر شده بود گفت:

«آره والا به خدا. من بیخودی اعصابم ریخته به هم. اصلا به من چه ریطی داره. اخه سری قبل یادته اینجا کیف اون آقاهه رو زده بودن» حالا لحنش کم کم مایوس می شد «خوب اون دفعه تا یکی دو ماه مشتری هامون می رفتن گرمابه سر نبشی که کنارش جیگرکی داره ها»

«می دونم کجا رو می گی»    
«آره دیگه مگه دیگه این حموم ها چقدر مشتری دارن. یه سری کارگرای ساختمون و ... بعضی وقتا پیرزن هایی که دو سه ساعت می مونند تو حموم از دست غرغر عروس هاشون میان. دیگه والا منم هی هر روز پروین می گه بفروش بیا بشین خونه.. حالا سرم گرمه اینجا...»

حجت با شیطنت گفت: «نه حاجی کار تو اون موقع خراب شد که اون دختر و پسرِ با هم رفته بودن توی یه حموم برادر دختر دیده بود»

رمضانعلی عاجزانه با نگاهش فهماند که ادامه ندهد. دیر شده بود و اتفاقا موضوع برای خاله خاور جالب تر از آن بود که بی خیال شود. در حالی که با یکی از دست های تپلش دست دیگر را می خاراند گفت:

«چی بود اون جریان اصغر به من گفت ها. من مشهد بودم این طور شد دیگه نه؟ پارسال آبان و یا آذر بود»

رمضانعلی ملتمس به حجت نگاه کرد بلکه او بتواند بحث را جمع کند. حجت که بلند شده بود به آشپزخانه برود ادامه داد «آره بابا آبان بود من رفته بودم شهرستان. حاجی تنها بود دم ظهر گویا چرتش گرفته اینا هم با هم رفته بودن دیگه نیروی انتظامی و کلانتری و خلاصه بساطی بود. خدا خواست من رسیدم. حاجی که کلا قاطی کرده بود. یادته حاجی؟ رفته بود دست بابا دختر رو می بوسیدی که حلال کنه؟»

«نه خیر من فقط ناراحت بودم چرا این بی عفتی باید تو محل کسب من اتفاق بیافته. من نباید اجازه می دادم این اتفاق بیافته»

«حاجی به مردم دوش و آب گرم می دی دیگه ضامن ناموسشون نیستی که»

مملی که چایش را تمام کرده بود رو به حجت گفت «کِی بود؟ من نبودم اون موقع دیگه؟ با هم رفته بودن توی یه حموم؟ دختره و پسره؟ از قبل برنامه ریزی کرده بودن یا اینجا یدفعه تصمیم گرفتن؟»

رمضانعلی که حالا دیگر حسابی کُفری بود و احساس کرد حجت هم از جبهه او خارج شده گفت: «بچه به تو چه ربطی داره چی بود جریان مگه تو فضولی. فقط ولش کنن بره سروقت این چیزا. الان بگو چه خاکی به سر بریزم که نیم ساعت تنها موندی نفهمیدی کی رفته کی اومده. همه فکر و ذکرش این چیزاس»

حجت با لحنی شیطنت آمیز از توی آشپزخانه پرسید «کدوم چیزا حاجی؟»

خاله خاور رو به در بیرون گفت:

«اینم عروسم. نگرانم شده اومده ببینه چه خبره»

×××

نیم ساعت  بعد هر سه نفرقضیه را با آب و تاب برای عروس خاله خاور تعریف کرده بودند. انگار به نظرشان می آمد این منجی قرار است این دردسر را تمام کند. عروس خاله خاور متفکرانه گوشه های روسری گلدارش را از پشت گردنش باز کرد و جلو آورد و گفت:

»خوب حالا چی کار می کنید»

رمضانعلی که ناامید شده بود گفت:

«ای بابا، خوب شما و خاله خاور هستید. حجت در رو می شکنه شما برو تو ببین چه خبره. خاله خاور می گه اون نمی ره یه وقت حالش بد شه» وقتی این را می گفت انگار مطمئن یادش نبود خاله خاور چه بهانه ای آورده بود به سمت او نگاه کرد.

خاله خاور تصدیق کرد که «آره می دونه دخترم. من فشارم بالا می ره اگر عصبی بشم»

عروسش که داشت خیلی عادی به مادرشوهرنگاه می کرد، وقتی متوجه منظور آنها شد در حالی که خیز برداشت که بیرون برود گفت  «ای وای نه...من؟ نه...نه  من می ترسم از جسد. ببینم قبض روح می شم. نمی تونم. اصلا من حتی این جا هم نمی مونم. من می ترسم»

مملی باز شیطنتش گل کرد و گفت:

"حالا شاید هنوز نمره باشه، اگه سیاهرگش رو زده باشه چند ساعت طول می کشه. تو دهمون یکی رگش رو زده بود نمُرد بهورزمون گفت سیاهرگ زده، ولی اگه سرخرگ...»

عروس خاله خاور با چشم های وحشت زده حرف مملی را قطع کرد و رو به مادرشوهرش گفت:

«می خوای بگم اصغر آقا بیاد حاج خانم؟»

حجت به جای خاله خاور جواب داد «آره مرد کم داریم برو اصغر و بقیه کاسب ها رو صدا کن بیان»

عروس خاله خاور چهره اش را در هم کشید و دست به کمر رو به حجت گفت «حالا منو مسخره می کنی من اصلا تا حالا با تو هم کلام شدم که الان به خودت اجازه می دی با من این طور حرف بزنی؟ هان؟ اگه اصغرآقا بفهمه دودمانتو به باد می ده. حاج خانم می دونه" و به سمت مادر شوهرش نگاه کرد تا تاییدش کند. مَمَلی که حسابی شب هیجان انگیزی را داشت می گذراند، روی صندلی اش کمی جا به جا شد و منتظر به حجت نگاه کرد و منتظر بود جواب دندان شکنی از او بشنود. حجت حوصله اش سر رفته بود. گرسنه بود و از آن جایی که برای شام باید به خانه خواهرش آن طرف شهر می رفت، دلش می خواست به هر شکلی شده قضیه جمع شود. رمضانعلی حالا با گردن کج به زمین خیره شده بود. خاله خاور داشت این دست و آن دست می کرد که اگر بتواند بلند شود و به خانه برود. عروسش که جوابی نشنید خودش گفت:

«حاج خانم تو هیچی نگوها هر چی این آقانامحترم بار ما کنه ساکت می مونی من اصلا کی اینِ رو آدم حساب می کردم که حالا به من اینطوری مسخره می گه...» انگار خودش هم یادش رفته بود که سر چه حرفی از حجت عصبانی شده، کمی مکث کرد و بعد احتمالا تصمیم گرفت اشاره ای به موضوع نداشته باشد و ادامه داد «حالا خوبه می دونه من متاهلم ها. می بینی حاج خانم همین طور می شه که به گوش اصغر می رسونن زنت با این لاس زده با اون لاس زده. ببین خودت الان شاهدی من هیچ کاری نکردم این اقا شروع کرد با من شوخی کردن...»

خاله خاور خمیازه ای کشید و بی حوصله گفت «حالا تو کوتاه بیا. این حجت بچه خوبیه من می شناسمش. از وقتی قد این بچه بود اومد اینجا» و با نگاهش به مملی اشاره کرد و ادامه داد «بچه ای که سر سفره پدر مادر بزرگ شده اینجا هم که حاجی حسابی نون حلال بهش داده .. »

قبل از این که عروس چیزی بگوید رمضانعلی رو به مملی گفت «بچه از بس بهت گفتم حواست باشه خسته شدم. خوب تو اگر درست می دیدی کی الان اون تو هست، این همه...»

مَمَلی قیافه مظلومی به خودش گرفت و پرید وسط حرف که «به من چه ربطی داره دیگه. مشتری قبلی که رفت من حموم شستم اومدم بیرون شماره رو از مشتری گرفتن زدم به در. وقتی اومد بیرون مشتری خودش می بره سر میز با حجت حساب می کنه دیگه از اون جا به بعدش کار من نیس که . تازه الان چه فرقی می کنه کدومشون باشن. پیرزن باشه یا دختر باشه چه فرقی می کنه»

رمضانعلی که به نظرش می آمد چیزی منطقی و بدیهی را توضیح می دهد گفت "بچه بفهم خیلی فرق داره. اگه مرد باشه در رو می شکنیم راحت دیگه این همه چه کنم کنم نمی کردیم. تو باید حواست به همه چیز باشه. کی میاد کی میره. هزار بار بهت گفتم. معلومه فرق داره. تازه این که خودکشی کرده باشه یا سکته کرده باشه دو تا چیز علی السویه نیست که. اخه نمی گن گرمابه رمضانعلی چرا انقدر توش اتفاقای این طوری می افته. باز مشتری ها کم می شن. همین طوری هم هشتمون گره نُه مونه. به ولای علی..» و رو به سمت خاله خاور کرد «این جا قبض گاز خودشم درنمیاره والا»

خاله خاور داشت با عروسش پچ پچ می کرد و فقط با حرکت سر رمضانعلی را تایید کرد و بعد رو به عروسش گفت «حالا تو بزرگی کن ببخش. این به خدا بچه پاکیه»

رمضانعلی که جوابی نگرفت و راضی نشده بود، بلند شد به سمت مَمَلی رفت تا شیرفهمش کند. مَمَلی که چشم های سرخ و غضبناک رمضانعلی را دید از صندلی بلند شد و به طرف راه پله های رو به پشت بام دوید و گفت:

«من برم از نورگیر بالا داخل اون حموم رو ببینم»

رمضانعلی انگار که بزرگ ترین معمای زندگی اش حل شده باشد گفت:

«ها آفرین پسر باهوش آفرین»

حجت کلافه گفت:

«چی می گی آفرین حاجی از اون نورگیر ها فقط داخل رختکن معلومه هر کی هم اون تو باشه که نیومده میزون کنه زیر نورگیر بمیره که دیده بشه»

خاله خاور گفت:

«خوب ننه از روی لباس ها می شه فهمید کی تو هست»

رمضانعلی سر تکان داد و زیر لب گفت:

«اله و اکبر عجب بساطی شد ها امشب. چه خاکی توی سرم بریزم من. یک روز، یک روز بالای سرتون نیستم ببین چه ماجرایی راه انداختید ها... هر دفعه کلی سفارش می کنم که...»

با صدای داد و فریاد مملی که داشت از پله ها پایین می آمد حرفش قطع شد.

«حاجی خون حاجی به خدا خون قرمز دیدم رو سکوی رختکن به ولای علی تاریک بود اما دیدم اصلا کاملا قرمز بود»

خاله خاور که داشت پا به پا می کرد بلند شود و دست عروسش را بگیرد و بروند با هیجان شروع کرد به حمد و قل هو اله خواندن.  عروسش با وحشت به سمت در رفت و گفت:

«وای من نمی مونم من نمی تونم خون ببینم»

رمضانعلی مستاصل با دست محکم روی سرش کوبید و به سمت راه پله ها که مملی داشت از آنها پایین می آمد دوید.  مملی هنوز به سالن نرسیده بود که صدای بلند شکسته شدن شیشه همه را از جا پراند. حجت که با آچار بزرگ و سنگینی جلوی در حمام بود، دست انداخت که قفل را از آن طرف باز کند. بقیه که انگار معمای بزرگی حل شده به سمت حمام دویدند. خاله خاور که از همه به حمام نزدیک تر بود، کنجکاوانه حجت را کنار زد و وسط آستانه در ایستاد و بعد از چند لحظه که توی نور کم داخل را نگاه می کرد با تعجب گفت:

«بابا حجت خون نیست که این ساک ورزشی قرمزه افتاده اینجا. لباس ها مردونه هستن. چه بوی بدی هم میاد. انگار قربونی کردن»

حجت، مملی و رمضانعلی به سمت داخل خیز برداشتند. معلوم نشد کدام یکی اول از همه وارد شد.

                                                                                 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مهم است چه کسی اول برود تو» نویسنده «لیدا نیک فرید»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692