• خانه
  • داستان
  • داستان «سکوت سرد ساحل» نویسنده «بردیا عظامی»

داستان «سکوت سرد ساحل» نویسنده «بردیا عظامی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

صدای دلنشین دریا در آن سکوت از هر جایی شنیده می شد، اما صدایی آن آرامش را بهم میزد صدای ماشینی که در آن تاریکی شب به سمت ساحل حرکت می کرد، نور ماشین آن قدر زیاد بود که از کیلومترها دورتر  قابل مشاهده بود.

راننده ماشین  را جایی قبل از ورودی ساحل پارک کرد و چراغ  ماشین  را خاموش کرد و از ماشین پیاده شد.

با خاموش شدن ماشین دوباره سکوت حکم فرما شد و صدای موج های دریا به گوش راننده  که مردی قد بلند با موهایی کوتاه و مشکی با عینکی با قاب مشکی و ماشین،  پالتو، کلاه، و پوتین هایی گران داشت رسید.

هیچ کس در ساحل نبود و در آن تاریکی وحشناک نوری زرد از وسط ساحل به چشم می خورد انگار کسی  وسط شن و ماسه های ساحل آتشی برای خودش روشن کرده بود.

سوز هوا آنقدر زیاد بود که  مرد دستانش را درون جیب پالتو اش گذاشت و سرش را پایین گرفت و به سمت آتش حرکت کرد.

چند قدمی را در شن و ماسه های ساحل برداشت تا  به وسط آن  رسید جایی که مردی میانسال با موها و ریش هایی جو گندمی   آتشی برپا کرده بود و چهار تنه درخت دور تا دور آتش گذاشته و خودش روی یکی از این تنه ها نشسته بود و با تکه چوبی که در دست راستش بود چوب های داخل آتش را جابه جا می کرد.

مرد به مرد میانسال گفت:

«سلام، ببخشید می تونم روی یکی از این تنه ها بشینم؟»

مرد میانسال به آرامی سرش را بالا آورد و به آرامی گفت:

«بله، می تونید»

مرد روی یکی از تنه ها نشست و دستش را جلوی آتش گرفت تا کمی گرم شود.

مردمیانسال چوبش را روی شن و ماسه کشید و گفت:

«بهت نمی خوره گم شده باشی»

مرد دستانش را از جلو آتش کنار کشید و گفت:

«نشدم نمی دونم شایدم شدم، اینجا همیشه انقدر سرده؟»

مردمیانسال لبخندی زد و گفت:

«حتی بیشتر»

«شما اینجایی هستید؟ آخه لهجه اینجایی ها رو ندارین؟»

مرد میانسال به آرامی خندید و گفت:

«اینجایی! نه من اینجایی نیستم..فقط اینجا زندگی می کنم»

مرد تعجب کرد و گفت:

«یعنی چی؟»

«دو سه سال پیش یه ویلا اینجا خریدم و از اون موقع اینجا زندگی می کنم..... بهت میخوره یا فروشنده ویلا یا خریدارش یا سازندش باشی»

مرد لبخندی زد و گفت:

«چرا، بخاطر لباس هایی که پوشیدم؟»

مرد میانسال سرش را تکان داد و گفت:

«کدومشی؟»

«هیچ کدوم»

مرد نگاهی به دریا انداخت و گفت:

«از وقتی اومدم اینجا بعضی شب ها می یام اینجا یه آتیشی روشن می کنم و می شینم این اولین باره که یک نفر مهمونم می شه»

«بعضی وقتا در اومدن از تنهایی خوبه»

«کی گفته من تنهام؟»

مرد به اطرافش نگاه کرد و گفت:

«به نظر که هستین»

مرد سرش را کمی بالاگرفت و به ویلایی اشاره کرد و  گقت:

«یه سگ دارم الانم باید اونجا توی ویلام خواب باشه»

مرد نگاهی به ویلا کرد و گفت:

«به نظر ویلای بزرگیه، توی همچین ویلایی  فقط با یه سگ زندگی می کنید؟»

«آره همدم خوبیه»

«منظورم زن یا بچه است؟»

مرد سرش را پایین آورد و گفت:

«از دنیا رفتن»

«متاسفم»

«ممنون، هنوز نگفتی چرا اومدی اینجا؟»

مرد آهی کشید و گفت:

«فراری ام»

مردمیانسال لبخندی زد و گفت:

«شبیهشون نیستی»

مرد لبخندی زد و گفت:

«از گذشته ام فرار کردم»

«دزدی، قتل، کدوم؟»

«بدتر از اون هیچ کاری نکردم»

مردمیانسال لبخندی زد و گفت:

«هیچ کاری؟»

مرد آهی کشید و شروع به تعریف داستانش کرد:

حدود دوازده سال پیش جوانی بیست و چهار ساله بودم که رویایی بزرگ توی سرم داشتم. یه رفیق داشتم از بچگی باهم بودیم یه مدرسه یه راهنمایی یه دبیرستان حتی یه دانشگاه.. حتی هم قدم بودیم ولی اون یکمی از من هیکلی تر بود

هردو خانواده های پولداری نداشتیم البته خانواده اون یکم از مال من وضع بهتری داشت تا اینکه یه روز همان دوازده سال پیش که به دیدنش رفتم بهش گفتم:

«آریا، یه ایده خیلی بزرگ توی سرم دارم یه ایده که می تونه زندگی مون رو عوض کنه»

همیشه وقتی من راجع به ایده حرف می زدم لبخندی می زد و اینبار هم لبخندی زد و گفت:

«می خوای شیشه تولید کنی بفروشی؟»

«ای بابا یکم جدی باش دیگه اول گوش بده ببین ایده ام چیه بعد چرت و پرت رو شروع کن»

آریا دستانش را بالا گرفت و گفت:

«من تسلیمم بگو ایده ات چیه»

«حالا شد.. ساده است به صورت عمده شلوار لباس از تولیدی می خریم توی بالاشهر می فروشیم»

«چقدر بخریم  چقدر بفروشیم؟»

لبم را با دندانم خاراندم و گفتم:

«کاری به اون نداشته باش من ردیف می کنم الان مهم سرمایه اولیه است تو چقد  می تونی بیاری واسه کار»

«چقدر می خوایم؟»

کمی فکر کردم و گفتم:

«حدودا یکی دو میلیون»

چشمان آریا گرد شد و گفت:

«یکی دو میلیونننن تومنننن!»

«بابا همشو که تو نمی دی من خودم هفتصد هزار دارم»

«پس یک و سیصد می خوای از ما بکنی»

«شراکته توی سودم سود تو بیشتره»

«و تو ضرر»

سرم را تکان دادم و گفتم:

«آره و تو ضرر، حالا هستی شریک شیم؟»

«معلومه که هستم»

هردو دستانمان را جلو آوردیم و باهم دست دادیم. آریا گفت:

«می دونی که من پنج ساعت دیگه بلیط دارم باید برم شیراز پیش مامان اینا بعد از اینکه اومدم مفصل راجبش حرف می زنیم»

از روی صندلی بلند شدم و گفتم:

«حله کی برمیگردی؟»

«دو روز دیگه دوشنبه»

«خیلی خب پس دیگه من برم که تو به کارات برسی، خداحافط»

«تا دوشنبه»

کاپشنم را به تن کردم و از خانه خارج و وارد حیاط شدم، حیاط بزرگی داشتند و ماشین آریا هم توی حیاط پارک بود و یک باغچه نسبتا بزرگ گوشه حیاطشان بود و یک درخت گردو که تقریبا سی و پنج سال پیش پدربزرگ آریا وقتی این خانه را خرید آن  را وسط باغچه کاشت.

به سمت درخت گردو رفتم قصد داشتم یک گردو از درخت بکنم اما دیدم چندتا گردو از درخت درون باغچه افتاده است، دلا شدم و چندتا گردو برداشنم و از خانه خارج شدم.

قدم هایم را به سمت خانه خودم شروع کردم  که پنج کوچه با خانه آریا فاصله داشت.

خانه ما مثل خانه آریا حیاط نداشت من به همراه پدر و مادرم و دو خواهر و یک برادرم در طبقه آخر یک آپارتمان چهار طبقه زندگی می کردیم، آنقدر از این پله ها بالا و پایین رفته بودم که شب ها زانو درد داشتم.

بعد از چند دقیقه به خانه رسیدم و چهار طبقه را بالا رفتم و به  درب  تازه رنگ شده خانه مان رسیدم، کلید انداختم و وارد خانه شدم.

وقتی مادرم صدای درب خانه را شنید گفت:

«سلام، خریدی؟»

تعجب کردم و گفتم:

«سلام مامان، چی؟»

مادرم کمی صدایش را بالا برد و گفت:

«چی! میگی چی،. امشب مهمون داریما خاله اینا یادت رفت»

محکم به پیشانی ام زدم و گفتم:

«آخ یادم رفت، تازه ساعت دوازده ظهره کو تا شب اصلا هفته پیش که عمه اینا اینجا بودن املت دادی امشب املت بده راحت»

مادرم صورتش در هم رفت و گفت:

«اون عمه اینات بودن فرق داشت»

لبخندی زدم و گفتم:

«بله قطعا فرق داشت، یکی دوساعت دیگه میرم می خرم»

به سمت اتاق کوچکم رفتم و روی تختم دراز کشیدم، شب قبلش تا صبح بیدار بودم و به ایده ام فکر می کردم. نفهمیدم که چطور خوابم برد و با ورود مادرم به اتاق از خواب پریدم و گفتم:

«چیه چی شده»

مادرم با اشاره به ساعت اتاقم گفت:

«ساعت سه و نیمه پاشو برو بخر»

«چی باید بخرم اصلا»

«واست نوشتم روی میز جلوی تلویزیون گذاشتم»

«خیلی خب میرم»

یک لگد به پام زد و گفت:

«پاشو»

«آآی خیلی خب باشه پاشدم»

رفتم دستشویی و دست و صورتم را شستم و بعد از روی میز تلویزیون لیست خرید را برداشتم و گفتم:

«اوووووه چه خبره ...»

مادرم که مشغول شستن ظرف ها بود گفت:

«چهارتا چیز که واسه هر مهمونی واجبه... پول داری ؟»

«بله چقدرم که واجبه.. آره پول دارم نیاز نیست بدی»

«از شهروند که تازه باز شده بخر اونجا همه چی داره»

«اما اونجا که دوره!»

«غر نزن از اون بخر.. تا یک ساعت دیگم خونه باش»

«باشه بابا خونم، خداحافظ»

آن شهروند به تازگی در نزدیکی خانه آریا افتتاح شده بود، بسیار بزرگ بود و هرچیزی هم داشت.

بعد از چند دقیقه قدم زدن به شهروند رسیدم درب سنگین آن را هل دادم و وارد بزرگترین فروشگاه آن منطقه شدم.

نگاهی به لیست خریدی که مادرم نوشته  بود انداختم، نصف چیز هایی که نوشته بود چیز هایی مربوط به تزئین بشقاب میوه مثل دستمال تزئین یا شمع های بلند سفید رنگ بود.

نگاهی به بقیه لیست کردم با خودم فکر  کردم که آیا واقعا من پول اینها را دارم!؟

دست در جیبی که معمولا کیف پولم را آنجا می گذاشتم کردم اما کیف پولم را پیدا نکردم  جیب های دیگرم را هم گشتم اما باز هم چیزی پیدا نکردم حتی از قفسه حبوبات تا قفسه بهداشت که حدود دوازده قفسه بینشان فاصله بود را گشتم که شاید روی زمین افتاده باشد اما چیزی پیدا نکردم.

آن لحظه بود که یادم آمد کیف پولم را هنگامی که می خواستم چند گردو از باغچه حیاط خانه آریا بردارم دیگر ندیدم، حدس زدم ممکن است آنجا باشد.

به سمت خروجی فروشگاه رفتم و از فروشگاه خارج شدم.

فقط چند متر با خانه آریا فاصله داشتم امیدوار بودم هنوز نرفته باشد اما می دانستم که احتمالش کم بود.

سرعت قدم هایم را افزایش دادم تا شاید آریا هنوز نرفته 

باشد و من به موقع برسم.

وقتی به خانه آریا رسیدم درب خانه او باز بود، زنگ خانه اش را نزدم و آرام وارد خانه شدم، ماشین آریا هنوز در حیاط خانه اش پارک بود فکر می کردم ممکن است با تاکسی رفته باشد به آرامی به سمت باغچه رفتم و کیف پولم را درون باغچه دیدم، به آرامی دلا شدم و آن را برداشتم، اما ناگهان صدایی از خانه شنیدم صدایی مثل صدای شلاق زدن.

نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و به سمت پنجره طبقه اول رفتم، پنجره باز بود و من آریا را دیدم که دختری جوان را به تخت بسته بود و با شلاق می زد، چیزی در دهان دختر گذاشته بود چیزی که من نمی توانستم ببینم.

ناگهان آریا کاری کرد که من نمی توانستم باور کنم او به آن دختر تجاوز کرد، باورم نمی شد من سالها با او دوست بودم او همچین آدمی نبود نمی دانستم شاید من زیادی احمق بودم.

بعد از چند دقیقه دختر دیگر تکان نمی خورد، آریا ترسید بود، چند ضربه ای به صورت دختر زد اما او تکان نمی خورد به نظر مرده بود.

 آریا از جسد دختر فاصله گرفت و به سرش ضربه زد و گفت:

«بدبخت شدم»

من نمی دانستم چه کار کنم نه می دانستم بهتر از فرار کنم قبل از اینکه آریا متوجه حضور من شود یا اینکه وارد خانه بشوم و به او کمک کنم. کمی فکر کردم و راه اول را انتخاب کردم و آرام از خانه خارج شدم.

هنوز باورم نمی شد فکر می کردم خواب می بینم اما از واقعی هم واقعی تر بود، نمی دانستم آن دختر که بود اما می دانستم آریا رفیق چندین ساله من است.

اما به چیزی که بیشتر از همه فکر می کردم شراکتم با آریا بود این اتفاق می توانست همه چیز را نابود کند.

تصمیم گرفتم چیزی نگویم وبه فروشگاه رفتم و همه آن خرید ها را انجام دادم نمی دانستم آیا همه را درست خریدم یا غلط اما انگار چیزی را غلط نخریده بودم زیرا وقتی خرید ها را به مادرم دادم  او چیزی به من نگفت.

کل آن روز به چیزی که دیده بودم فکر می کردم حتی موقع شام که خاله ها و شوهر خاله هایم مشغول بحث های همیشگی شان بودند من ساکت یک گوشه نشسته.

فردای آن روز یکی از رهگذران جسد دختری شانزده ساله را در یکی از خرابه های محله پیدا کرد مثل اینکه آریا خیلی برای پنهان کردن جسد تلاشی نکرده بود.

اما خوش شانس بود چون هیچکس او را ندیده بود حتی وقتی ماموران پلیس از کل محل بازجویی می کردند آنها آن دختر را هم نمی شناختند.

تنها کسی که همه چیز  را دیده بود من بودم آریا به پلیس ها گفته بود آن زمان شیراز بوده و صبح زود به تهران برگشته و من را به عنوان شاهد به پلیس معرفی کرد.

وقتی یکی از مامورین پلیس به من نگاه کرد و گفت:

«آیا آقای آریا جعفری دیروز شیراز بوده؟»

من با کمی مکث و با فکر هایی طوفانی گفتم:

«بله من تایید می کنم»

دو سال پلیس روی این پرونده کار می کرد که به  دلیل نبود مدارک کافی و نبود خانواده برای آن دختر شانزده ساله پرونده مختومه اعلام شد.

«حالا من گناهکارم؟»

مردمیانسال صورتش را خاراند و گفت:

«هستی به اندازه دوستت»

«می دونم»

«اما تو با این یه کارت یه کار دیگه هم انجام دادی»

«چه کاری ؟»

«بخاطر اینکه لو نرفت در واقع تو چیزی نگفتی شاید بارها و بارها این کار رو با خیلی های دیگه انجام داده باشه تو همشون رو دیدی؟»

«شاید،بعد از اون روز من دیگه مثل قبل نشدم اون رابطه دوستانه رو تبدیل به یک رابطه کاری کردم بعد از دو سالم تونست یه خونه توی بالاشهر بخره و این فاصله ما دو تا رو دور تر از قبل کرد»

«ارزشش رو داشت؟»

«آره داشت اگه همه چی رو می گفتم شاید انقدر زود ثروت مند نمی شدم»

«الان کجاست؟»

«چهار سال پیش  تونستم سهمش رو بخرم و اونم رفت کانادا و یه رستوران زد»

«باید به یکی از شهر های گرون کانادا رفته باشه»

«آره ونکوور»

«تاحالا فکر کردی که پولت رو از راه درستی به دست نیومده»

«فکر کردم اما با بیشتر  فکر کردن بهش بیشتر اذیت میشم»

«بعد از این همه سال اینجا به یک غریبه چرا گفتی؟»

« نمی دونم شاید این سکوت سرد ساحل من رو مجبور به حرف زدن کرد، دوست داشتم به یک نفر بگم که نخوام دیگه ببینمش»

مردمیانسال لبخندی زد و گفت:

«جسد اونم توی خرابه پیدا کردن»

مرد تعجب کرد و پرسید:

«جسد کی؟»

«دخترم»

«ااوو چه عجیب کی؟»

«همون دوازده سال پیش، توی پایین شهر، وقتی شش سالش بود اون و مادرش رو ترک کردم و سیزده سال بعدش دوتا قبر بهم نشون دادن دخترم که کشته بودنش  و همسرم که چند سال قبلش معتاد شده بود و از اعتیاد مرده بود»

«قاتل دخترتون پیدا شد؟»

«نه نشد، پلیس هم دیگه کاری نکرد و من به اینجا اومدم»

«دلیل مرگش چی بود؟»

«تجاوز»

مرد به ساعتش نگاه کرد و گفت:

«دیر وقته بهتره من برم»

«این ساعت شب! رانندگی این موقع خطرناکه شب رو توی ویلا من بگذرون»

«نه مرسی عادت دارم»

مردمیانسال تکه چوبش را برداشت و با حالت عجیبی گفت:

«اصرار نمی کنم، فقط مواظب باش جاده های اینجا خیلی خطرناکند»

مرد از جایش برخاست و  همانطور که به پشت سرش نگاه می کرد قدم زنان به سمت ماشینش رفت.

مردمیانسال با تکه چوبش روی شن های ساحل نوشت:

آریا جعفری، ونکوور

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سکوت سرد ساحل» نویسنده «بردیا عظامی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692