داستان «فصل بیقراری» نویسنده «مصطفی ارشد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mostafa arshd

جلوی آینه قدی ایستاده‌ای. دستی به موهای شلخته و زبرت می‌کشی. می‌دانی که شانه کردن موهایت چه عذاب و دردی دارد که تا ساعت‌ها باید سوزش آن را تحمل کنی.

به آشپزخانه می‌آیی تا نیمرو را آماده کنی و نان تست را در دستگاه قرار می‌دهی. روزنامه صبح را روی میز می‌بینی و تصمیم می‌گیری در این فاصله آن را بخوانی.

تیتر روزنامه تو را حیرت‌زده کرد. نوشته بود " در دفتر ما، می‌توانید قول و قرارهایتان را بفروشید "

با پشت دستانت، چشمانت را مالیدی تا حواست را بیشتر جمع کنی تا تیتر روزنامه را دوباره بخوانی.

تیتر خبر درست بود. صدای جیلیز ویلیز و بوی سوختگی تخم‌مرغ را نمی‌فهمیدی. در میان صفحات، به دنبال ادامه خبر این تیتر عجیب بودی.

در بخش اول آن خواندی که " شما می‌توانید قول و قرارهای لغو شده یا در حال انتظارتان را به ما بفروشید یا اینکه تعویض کنید. "

برای تو سؤال پیش آمد که مگر ممکن است کسی قول و قرارش را بفروشد یا به دیگری عوض کند.

تازه متوجه سوختن نان و تخم مرغ روی اجاق شدی.

با عجله، روزنامه را روی میز رها کردی. پنجره کوچک آشپزخانه که چشم‌انداز آن دریا بود، را باز کردی.

حوله دستشویی‌ات روی نشیمنگاه صندلی لم داده بود، آن را برداشتی و دود خفه‌کننده سوختگی روغن را به سوی ساحل هدایت کردی.

با عجله دوش گرفتی و لباس‌هایت را پوشیدی. در تمام مدت رانندگی به این فکر می‌کردی که شاید این خبری را خواندی، تنها یک شوخی مطبوعاتی باشد.

اما وقتی که آدرس دفتر را زیر آن خبر خواندی، بیشتر به موثق بودن خبر ایمان آوردی، چون می‌دانستی که روزنامه " روز بخیر هموطن " هیچوقت از این شوخی‌های بی‌مزه با خواننده‌های همیشگی و جدی خودش نمی‌کند. حالا دیگر ترغیب شدی به آن دفتر بروی تا که از راز این خرید و فروش مطلع بشوی.

با سرعت هشتاد کیلومتر بر ساعت، چهل کیلومتر آسفالت سرد را کوتاه کردی. نام دفتر را در روزنامه خوانده بودی و حالا پیش چشمانت، همچون نگاتیو دور می‌زند.

با پرس و جو از اهالی شهر دارگون، دفتر " قرارهایت را بفروش یا بخر " را پیدا کردی.

به انتهای خیابان پانزدهم، مقابل پارک شهر ماشینت را خاموش کردی تا اولین بازدید کننده باشی. اما صحنه‌ای را دیدی که دور از انتظار نبود.

از ضلع شرق و غرب دفتر، ردیف‌های طولانی از مردم کِش آورده بود که انتهای آن مشخص نبود. برای اینکه از صف جا نمانی و انتظار کمتری

 را بکشی، دوان دوان صف غربی را دنبال کردی تا به انتهای آن برسی.

از دو کوچه گذشتی تا به پایان صف که پیرزنی در آنجا با واکِر چرخدار و دسته گلی نرگس وحشی ایستاده بود، رسیدی.

تعجب تو از لحظه خواندن این خبر تا به اینجای صف که رسیدی، هر ثانیه مثل کوه فوجی در حال فوران بود.

از خوشحالی که در وجودت موج می‌زد، با ادا و اطوار و ژستی وارد صف شدی که انگاری نفر اول هستی.

به پیرزن گفتی " ببخشید، شما هم برای این خبر قول و قرارها اومدی؟ " "

پیرزن با سن سه رقمی‌اش، با شوخ طبعی جواب تو را داد

" نه، برای خرید نان و کره اومدم."

نفرات جلویی صف، دو زنِ جوانِ کمر باریک و یک مرد چاق به سؤال مسخره تو و جواب فکاهی پیرزن خندیدند.

درون این صف طولانی، همه آدم‌ها مثل تو، منتظر و مشتاق بودند تا به جواب سوال‌هایشان برسند و بفهمند آن داخل چه می‌گذرد.

برای جلو رفتن صف و رسیدن به داخل دفتر، طاقت نداشتی و دقیقه به دقیقه انتظار می‌کشیدی.

تو ساعت‌ها چشم به راه بودی تا اینکه از سایه درختانِ کنار پیاده‌رو متوجه شدی ظهر شده است.

بالاخره موفق شدی مقابل دفتر برسی. آخرین نفر این صف بلند تو بودی با تمام شور و اشتیاقی که داشتی دستگیره فلزی در را رو به پایین فشار دادی درب شیشه‌ای سراسر باز شد، حجم زیادی از نورهای شاد به سویَت تاختند.

فضای اطراف تو، پر شده بود از نور و صدای موسیقی‌های آرامبخش.

یک صدای نازکِ دخترانه‌ای تو را به داخل دعوت کرد.

چند قدم که جلوتر آمدی، دختری زیبا که موهایش رگه‌ای از طلا بود پیش چشمانت برملا شد با لباسی بلند که گل‌های نیمه شکفته نسترن روی آن چشمک می‌زدند.

چشمان آبی‌اش تو را به یاد دختری که در کودکی، هم‌بازی‌هایت بود، انداخت.

بی‌مقدمه لب‌هایش را از روی همدیگر برداشت.

– " خوش اومدین. میخواین قرارتون رو بفروشید یا بخرید؟ "

تو، میان یک چهره زیبا و آگهی روزنامه‌ای که در آن حیرت کرده بودی، درگیر بودی.

- " ببخشید من نمی‌دونم الان باید چکار کنم! بیشتر اومدم اطلاعات کسب کنم "

آن دختر زیبا از پشت میزش بلند شد. دستت را گرفت.

- " چون امروز آخرین نفر صف بودید، شما رو به یک گردش علمی مهمون می‌کنم "

 تو را به اتاقی برد که با دیوارهایی کشیده تا آنطرف مرز اقیانوس آرام می‌رسید. انتهای اتاق را نمی‌توانستی پیدا کنی. تا چشم کار می‌کرد، وجب به وجب دیوار با برگه‌های رنگی کوچک، پوشانده شده بود.

برای تو توضیح داد که در این اتاق، همه انسان‌ها به دور از قومیت، جنسیت، سن و مذهب می‌توانند رفت و آمد داشته باشند.

هر شخصی حق دارد یک‌بار تا هزاربار به این اتاق بیاید و قرارهایش را با دیگران عوض کند.

تو از این بخش حرف‌هایش هیچ چیزی متوجه نشدی چون

آن دختر زیبا از تو چند قدم جلوتر بود. تو در تله آبشار زرین موهایش بودی و معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمیدی.

یعنی چی!؟ متوجه نشدم خانم " – "

چشمانش را به سوی تو چرخاند.

- " من امیلی هستم. نگران نباش، برات توضیح میدم. "

خوشبختم. من هم فردیکم. ممنونم خانم امیلی " – "

دست نحیف و شیری‌رنگش را به سوی تو دراز کرد و تو ادای احترام کردی.

دستت را با مهربانی فشرد و در بلندای اتاق به دنبال خودش تو را کشاند. نگاهت را به برگه‌های رنگی کوچک بر روی دیوار معطوف کرد. اما دستت را رها نکرد.

برایت با حوصله توضیح داد که این برگه زرد، برای یک دختر نوجوان هست که امروز صبح آمده بود تا دیدار ِ جمعه‌اش را با جانی بفروشد یا عوض کند.

چون با جانی قهر کرده است و دیگر نمی‌خواهد جواب او را بدهد. اما با کمی شیطنت، قرارش را با یک پیرزن جابجا کرد. حالا عصر جمعه، پیرزن به دیدار جانی در کافه السادور می‌رود و آن دختر به دیدار مأمور مالیاتی که قرار بود، اموال پیرزن را برای دولت، لیست کند، برود.

خنده‌ای به گوشه لب تو آمد که چه قدر این اتاق و قرارهایش جالب است.

به آرامی قدم برمی‌داشتی و قرارهای دیگر را می‌خواندی و اگر متوجه نمی‌شدی، برایت تفسیر می‌کرد.

یادداشت یک مردی را دیدی که به دنبال آشنایی با یک دختر جوان برای ازدواج بود.

یا یک برگه دیگری را خواندی که پدری پیر، منتظر پسرش هست که به خانه برگردد. یا مادری که منتظر فرزند به دنیا نیامده‌اش بود که یکسال پیش درسانحه تصادفی، به سفر ابدی رفته بود.

چند برگه بالاتر از آن، دست خط پسربچه‌ای بود که کلاس موسیقی‌اش را با کلاس فوتبال یک دختر جوان عوض کرده بودند.

هر چقدر برگه‌ها را می‌خواندی، شیفته قرارها می‌شدی و متوجه گذر زمان و سپری کردن اتاق بی‌کران نبودی.

دیگر بدون کمک امیلی از پس خواندن و تفسیر قرارها به راحتی برمی‌آمدی. تو را در اتاق تنها گذاشت و رفت.

همچنان می‌خواندی و جلو می‌رفتی. یادداشت سرباز نیروی دریایی را

 خواندی که درخواست کرده بود کسی به جای او بر روی برجک، نگهبانی بدهد تا که بتواند به خانواده‌اش سر بزند. در جواب یادداشت او، پیرمردی قبول کرده بود برای یک هفته به جای سرباز، این کار را انجام بدهد. ولی در عوض آن هیچ قرار دیگری از سرباز طلب نکرده بود، بجز اینکه زمان بیشتری را پیش خانواده‌اش بماند.

اشک از چشمانت می‌چکید، دست خطی تو را شوکه کرد، یکه خوردی، نظرت را جلب کرد.

دست خط خودت بود که نوشته بودی " من به یک زندگی آرام نیازمندم به شخصی که همراهی‌ام کند و برای رسیدن به آرزوهایم نیاز به یک مشوق و حامی دارم "

جواب و امضای فردی را زیر دست خط خودت دیدی که تو را سردرگم کرد و چشمانت را خیس کرد.

نوشته بود " من هستم. دلم می‌خواد همراه و حامی تو باشم. فقط کافیه دستت رو از دست من رها نکنی. دوستدار تو امیلی "

با خواندن نام امیلی، رعشه‌ای در بند بند روح و جسم تو به لرزه افتاده بود، نفس‌هایت نامنظم و ساکت شده بود.

به اطرافت سر می‌چرخاندی، تنها نورهای زرد و سفید تو را احاطه کرده بودند. در میان حجمۀ نور، به دنبال راه خروج بودی که نمی‌توانستی آن را پیدا کنی.

به زمین افتادی و زانوهایت درد گرفت. کف دستانت فشرده شد، سردی کف اتاق به تمام وجودت سرایت کرد.

صدایی هراسان، خارج از اتاق به تو نزدیک شد.

-فردیک چی شدی!؟ خوبی!؟

تو هنوز گیج اتفاق و صحنه‌ای بودی که دیدی. با صدایی آرام و رنجور گفتی " آره بد نیستم. فقط نمی‌دونم کجام و چه بلایی سرم اومده"

همان صدای دل‌انگیز، ادامه داد: " هیچی نشده فردیک عزیزم. بیا عصاتو بگیر و بلند شو، بشین روی تخت تا سوپ تو رو بیارم همین‌جا. مگه دکتر نگفت که از روی تخت، بدون عصا بلند نشو. "

با شنیدن این جمله غیرمنتظره، ترسیدی. جاخوردی، چشمانت را به سرعت باز کردی. خودت را کف اتاقی دیدی که در مرکز فرش کوچک ابریشمی افتاده بودی.

چشمانت سو نداشتند و اطرافت را تار و نخ‌نما می‌دیدی.

آن زن، روبروی‌ات بر روی زمین نشست و عینکت را به چشمانت گذاشت.

دستانت را در مقابل چشمانت گرفتی، دیدی که چقدر پیر و چروکیده شده است. تازه متوجه شدی، در چه زمانی اسیر شدی. تار و پود فرش، از اشک‌هایت نم‌دار شده بود سرت را بالا گرفتی، چهره امیلی را دیدی که چقدر پیر شده است. اما هنوز مثل سابق، مثل همان دوران کودکی، رنگ پوستش شیری، موهایش زرین، اندامی نحیف و چشمان نیلگون آسمانی‌اش.

توان بلند شدن را نداشتی. امیلی را در شاهراه اتاقت به آغوش کشیدی و ته‌مانده عصاره جانت را به قلب او کردی.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «فصل بیقراری» نویسنده «مصطفی ارشد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692