تقدیم به برادرم که خواندن و نوشتن را از او آموختم.
گیسو بود. گیسی میخواندندش.
چارقد و کلاغی رنگ و رو رفتهای را به دور سرش میپیچید و با آن دامن بلند چین دار و کمری که روزگار، تایش کرده بود. زیر درختان نارنج فرتوتی که بیش از سن و سال خودش بود. میرفت و دست و صورت خود را در آب حوض میشست و به نماز میایستاد.
حوضی که سالیانی بر او گذشته بود و دیوارههایش جلبک زده و آبش سبز بود و کرمهایی که در آن ورجه وورجه میرفتند.
بی اعتنا… گیسی کار خودش را میکرد.
در گوشه حیاط چند مقوا و زیلوی پاره شده، روی چرخ چاه انداخته بودند و گرد سالیان دراز، غیبت عبدالخالق را جار میزد. آبکشی از چاه و تمیز کردن آب حوض بر عهده عبدالخالق بود.
گیسو، سه فرزند پسر داشت. شوهرش را در اوایل جوانی از دست داده بود و پسرانش را با تریت نان و آب بزرگ کرده و سر خم نکرده بود.
آن سالها را سالهای قحطی و وبایی میگفتند.
سالهای جنگ جهانی اول.
نه، نه … سالهای جنگ جهانی دوم.
نه، نه … انگار همین الان و همین امروز.
گیسی، آنچه که یادگار شوهرش بود را به دست اسدالله که اسد صدایش میکرد، داده بود و اسد با کنجکاوی کودکانه، آنقدر برگهای شاهنامهای که بیشتر از وزن خودش بود را زیر رو و پاره پاره کرده بود تا بتواند عکسهای دیو و رستم را دوباره و چند باره تماشا کند.
همان عکسهایی که رستم را بر دستان دیو نشان میداد.
به دریا بیندازمت یا به کوه؟
و باز…
و باز همین سوال؟
و این وارونگی و رویاهای کودکانهای که اسد را ساعتها با خودش مشغول میکرد.
و گیسی که برای خرید نان، او را و رویاهای او را میبرید.
سالهایی بود که دیگر گیسو با پختن نان، خدا حافظی کرده بود و تخته و تیرک را در گوشه چاهخونه آویزان کرده بود و برای خریدن نان باید یکی از بچهها را به بازار میفرستاد.
اسد که بزرگتر از همه بود و سر و زبانی داشت را به بازار فرستاده بود.
میفرستادش. تا روزی که به جای آوردن چهار نان. تنها با دو نان به خانه بازگشت.
اسد از فرط گرسنگی، دو نان سنگک را در کوچه و بازار و راه بازگشت خورده بود.
اسدالله بزرگ شده بود.
و خودش، خودش هم خبر نداشت تا اینکه گیسو، نانها را شمرد و آنها را بر سرش کوبید.
و کوبیدند بر نقارهای که واسونک شادی اسد را در کوچههای تنگ و تاریک و کاه گلی آبادی، جار زدند.
… اسدالله داماد شد و رفت.
ماند مادری سالخورده با دو یتیم قد و نیم قد و صورتی که باید سرخ نگاشته میشد.
چند ماه بعد از شادی کردن اسد عنایت الله هم عاشق تنها پرستار اداره بهداشت آبادی شد و با او پیمان زندگی بست. همان عنایت اللهی که او را عنو صدا میکردند.
دو برادر، دست به دست یکدیگر داده و با قرض گرفتن از این و آن، برادر سوم که هدایت الله بود را برای ادامه تحصیل به پایتخت فرستادند.
مانده بود گیسو، تنها و بی هیچ پشتوانهای.
گاهی پسرانش نان میآوردند و او مجبور نبود نان کپک زده روزها و هفتههای گذشته را با دندان نداشتهاش بجود و قورچ قورچ کنان در کنار در ورودی خانه بنشیند و روار بدوزد.
تا روزهایی دیگر و شبهایی دیگر که در انتظار آمدن اسد یا عنو در تنهایی سپری شوند.
همین که خورشید در پشت بلندای کوه پنهان میشد، گیسو سرش را به زمین میگذاشت و میخوابید.
اوایل شب خوابیدن، بچههای محله را به شوق و شیطنت میآورد تا بر در بزرگ و تختهای گیسو. در بزنند و فرار کنند. و منتظر بمانند تا صدای داد و بیداد او را بشنوند و بخندند.
اما صبح که میشد گیسو پر بود از داستانهایی که شب تا صبح بر او گذشته بود.
خانهای کاه گلی، با چهار دری و پنج دریهایی که در اطراف حیاطش بود و درختان نارنجی که از سالیان دور، نه نارنجی داشت و نه بهاری.
و گیسو، گیسو که شباهت زیادی به درختان نارنج پیری داشت با برگهای خشکیده و سبز لجنی که در لا به لای برگها پنهان مانده بود.
درها و دریچههای تختهای و گرد ملال روز و روزگار که بر آن نشسته و سالها بسته مانده بودند.
گیسو با نخهای سفید رواری که در دستش بود، در تختهای کوچه را قیژ قیژ کنان باز کرد و نشست تا جمال بیاید.
جمال خانم همسایه روبروی گیسو، دوست و یار صمیمی او بود و از ریز تا پیاز یکدیگر خبر داشتند.
جمال خانم در دوران جنگ جهانی اول، شادی کرده و دو فرزند داشت اما هرگز روی شادی را ندیده بود.
دوازده ساله شوهرش داده بودند.
سوار بر خر و همراه با قافله، او را به آبادی دیگری داده بودند که هنوز جاده ماشین رو نداشت.
سالهای جابجایی قدرتهای بزرگ و اوایل دوران رضا شاهی. سالهای وبایی و قحطی و گرسنگی.
گیسو صدا کرد و باز هم صدا کرد. صدایی که از ته گلو میآمد. صدای دو رگه بیدار شدن صبح.
«جمال … جمالی.» و باز هم …
جمال خانم با رواری در دست، در تختهای سبز رنگ کوچه را باز کرد و با سلام و احوالپرسی، روز تازهای را برای دوباره دوختن روار، شروع کردند.
انگار با هم مسابقه میگذاشتند. روزانه یک رویه کفش یا ملکی را دوختن و فروختن و نان و آبی خریدن برای بچههای یتیمی که باید، بزرگ میکردند.
حرفهایشان تمامی نداشت. بدون نقطه و بدون مکث و تامل. حرف، پشت حرف. با ربط یا بی ربط.
گیسو میگفت:
«دیشب هم آمده بود! سرپنجه پاهایم از زیر لحاف بیرون آمده بود. آرام پنجه پاهایم را لمس کرد. بیدار شدم. غلتی زدم و پاهایم را به زیر لحاف کشیدم. پس از چند لحظه، پتو را آرام بالا زد و با دستش، پاهایم را دوباره لمس کرد، تا قوزک پایم دستهایش را بالا آورد. از خواب پریدم، در رختخواب نشستم. نشست. سایهاش را دیدم. قوز کرده بود زیر تخت چوبی شکسته و کهنهای که با میخ و چکش، پایههای آن را عنایت الله به هم چسبانده بود.»
جمال گفت: «چکار کردی؟»
گیسو جواب داد: «هیچی، باز هم خوابیدم، کار هر شبش است، هر شب به سراغم میآید.»
گیسو سرش را پایین انداخت و رویه کفش یا ملکی را میدوخت.
«صورتش چه شکلی بود؟»
جمال خانم سوال کرد:
و او جواب داد: «صورتش در تاریکی دیده نمیشد. ولی انگار زشت و زمخت و بد هیولا بود… بزرگ بود، بزرگتر از خدابیامرز حاج آقا.»
حاج آقایی که شوهرش بوده.
جمال خانم قاه قاه خندید و گفت:
«اگر میافتاد روت چکار میکردی؟»
گیسو همچنان که رویه کفش میدوخت، خندید و گفت:
«وای نگو… نگو…»
ظهر که میشد برای نهار به خانههای خودشان میرفتند. جمال خانم داستان را برای دختر و پسرش تعریف میکرد و مقداری هم آب و تابش میداد.
«یواش یواش و پاورچین، پاورچین اومده تو اتاق سه دری، همونجایی که گیسی می خوابه، پتو را زده پس، دست کشیده رو پاهاش. دستش را یواش یواش بالا برده تا یک دفعه گیسی از خواب پریده، بلند شده و یواش راه افتاده و رفته بهطرف چاه خونه…
لباس سر تا پا سیاه تنش بوده. موهاش بلند و بنجل و فرفری. پوست دستاش زمخت و کلفت و ترک خورده. قوز کوچکی هم رو پشتش بوده.»
دختر جمال خانم ساکت و بی حرکت به حرفهای مادرش گوش میداد و این سکوت بیشتر از ترسش بود.
گیسو به تنهایی برای خودش با آب چاه، تریت درست کرده و در حال خوردن بود که امرالله پسر جمال خانم با یک بشقاب دو پیازه آلو وارد حیاط شد و بهطرف سه دری رفت. همانجایی که گیسو نشسته و نهار میخورد.
امرو که بر گشت برای مادرش تعریف کرد که گیسی، نان را با آب تریت کرده و میخورد که جمال خانم مجالش نداد و گفت:
«بیچاره دندان نداره.»
گیسو پس از خوردن نهار، سرش را روی زمین گذاشت و چرتی زد.
اینبار جمال خانم زودتر آمده بود و در مقابل آن در تختهای بزرگ نشسته و روار میدوخت که گیسو با کمر تا شدهاش، خمیازه کشان در را باز کرد و نشست.
دوختند و دوختند تا هوا یواش یواش رو به تاریکی رفت.
گفتند و گفتند:
«سوار قافله که شدیم سه روز طول کشید تا رسیدیم به کمرکش کوه. نان و آبمان تمام شده بود. چشمه کوچکی بود که در کنار آن اطراق کردیم و شب را همانجا ماندیم…
من هنوز شب را و تاریکی شب را ندیده بودم. چراغ پیه سوز خانهمان، شبها پت پت کنان میسوخت. وقتی که میخواستیم به آن ور حیاط برویم، آنرا با خودمان میبردیم.
کمرکش کوه و بوتههای بادام کوهی، پناهگاه ما برای رفع حاجت شده بود.»
گیسو میخندید و گفت:
«چطوری خودتون را تمیز میکردید؟»
جمال خانم پاسخ داد:
«با علف و سنگ ریزه.»
گیسو با تعجب به او نگاه کرد و جمال خانم ادامه داد.
«قافلهای که با تیغ آفتاب باید به راه بیفتد و مابقی راه را ادامه بدهد.
دره پیش رو و قلهای که انگار، کله قندی. سر به فلک کشیده و باید از کنار آن میگذشتیم.
راه را نگاه میکردم و دلم برای آن خر بی نوا میسوخت.
کربلایی ممد سوار بر اسبش بود و در جلو قافله حرکت میکرد. گاهی اوقات عمداً یواشتر حرکت میکرد تا من به او برسم و حال و احوالی کند.
سرازیر که شدیم ناگهان سواران و گزمگان رضا شاهی از پشت درختان بلوط و بوتههای بادام وحشی ایست دادند و تیر انداختند و حرکت کردند.
از آنسوی دره هم سواران دیگری به پایین کوه تاختند و تیر انداختند.
قافله کل ممد در میان دو راهی مانده و عروس تازه سپید پوشش از ترس، خرش را رها کرده بود و پشت بوتههای بادام کوهی پناه گرفته بود.»
صدای تیر و تفنگ و دود تفنگهای برنو و سر پر، تمامی دره را گرفته بود.
تاریکی شب از راه رسید و قافله کل ممد، ده روز تمام در حالت رفتن و نرفتن در میان درختان بنه و بلوط و بوتههای بادام کوهی پناه گرفته و پناه نگرفته، گیر افتاده بودند.
جمال خانم وقتیکه این داستان را برای گیسو تعریف میکرد، باز میگشت به دوران دوازده سالگیاش.
گیسو هم روار میبافت و گوش میداد.
هوا تاریک شده بود و گیسو نمیخواست به خانه برود.
جمال خانم بر خواست که برود. اسدالله را دید که از ته کوچه میاید.
ماند تا برسد و به اسد گفت:
«خوب پسرم، امشب پیش مادرت بمان.»
اسد جواب داد:
«زنم را چکار کنم.»
رفتند. اما هر کدام به راهی و به خانهای.
«دیشب هم آمده بود.»
گیسو میگفت:
«همین که خواست برود دست انداختم و پایش را گرفتم. مچ پایش در دستم بود.
قوزک پایش بزرگ بود و دو تا قوزک داشت. دم هم داشت. یک دم کوچک آویزان شده از پشتش.»
گیسو میگفت و جمال خانم سراپا گوش شده بود و پرسید.
«لخت بود؟»
نه.
گیسو میگفت: «پایش را از دستم کشید، رها کرد و رفت. من هم دنبالش رفتم و دیدم که در تاریکی چاه خونه به داخل چاه رفت.»
از چاه بیرون آمده بود و به چاه هم برگشت.
عنایت الله و امرالله دست به دست یکدیگر داده و چرخ چاه شکسته و وا مانده چاهی که دیگر آب نداشت و هر چه خرت و پرت بود روی آن ریخته بودند را باز کردند تا ببینند که چیزی یا کسی در آن پنهان شده.
درها و دریچههای شکسته. صندوق خالی از جهیزیه گیسو. تخت چوبی کج و معوج. موردهای شب عروسی به یادگار مانده هشتاد سال گذشته. همه را به دور ریختند که ناگهان کبوتران از داخل چاه پرواز کرده و در هوا پریدند.
عنایت الله و امرالله به پرواز کبوتران نگاه کردند که بر سدره پشت بام نشستند و بغ بغو میکردند.
گیسو در زیر درختان نارنج از دور گفت:
«چکارشان داشتید، چرا اذیتشون کردید، میگذاشتید همانجا بنشینند.»
روز بعد جمال خانم گفت:
«شاید همان کبوتران بودهاند که مثل جن ظاهر شده و به سراغت آمده بودند.»
گیسو گفت: «نه. او بزرگ بود. مرد بود. جثه درشتی داشت. لباس سیاه پوشیده بود، قوزک پایش بزرگ بود. دم داشت. دیشب هم آمده بود. هر شب میاید به سراغم. صورتش را انگار با گوشت کوبی، کوبیده باشند. چشمهایش در هم و دماغش پهن و کج و کوله. لبهایش آویزان و چانهاش دراز و کشیده بود. لباس هر شبش سیاه است. بر عکس همیشه. فقط به وقت تاریکی بیرون میآید… بیرون میاید… از چاه که بیرون میاید میبینمش… آرام و شمرده، شمرده از زیر درختان نارنج میگذرد و به سه دری میاید. قژ و قژ صدای در سه دری را که شنیدم در رختخواب نشستم. مانده بود که بیاید یا که بر گردد. برگشت. این کار هرشب اوست.»
«گیسو تعریف کرد، خودش گفت. که دستهایش را روی سینههایش گذاشته بود.
دستهایش را پس زده و او را به کناری پرت کرده.
جمال خانم گفته بود: عجب جرعتی داری تو که باز هم در آن خانه میخوابی.
جن است یا که تو خواب جن را میبینی؟»
گیسو گفته بود: «جن است، به خدا قسم جن است که هر شب به سراغم میاید…»
جمال خانم به امرو ماموریت داده بود تا هر شب رختخوابش را در نزدیکی رختخواب گیسو و زیر پای گیسو بیندازد و بخوابد تا بلکه گیسو آرام بگیرد.
بچههایشان را قسمت کرده بودند.
دختر جمال خانم در رختخواب کنار مادرش میخوابید و امرو در سه دری گیسو میخوابید تا جن به سراغ گیسو نیاید.
این شبها هم گذشتند و گذشت تا اینکه شبی که امنیهها برای دستگیر کردن اسدالله به خانه گیسو ریختند و امرالله را بجای اسدالله به هنگ ژاندارمری بردند و زندانی کردند.
«کتابهای تودهای می خونی؟
فشنگهایت را کجا پنهان کردهای؟
نان و آذوقه اردو را از کجا تهیه کردهای؟
شنیدهایم که در اردو شاهنامه خوانی کردهای؟»
و سئوالاتی این چنینی که روح امرو هم خبر نداشت.
تنها تفنگ ساچمهای او را ضمیمه پرونده کرده و او را به دو سال حبس محکوم کردند.
جمال خانم زار زار گریه میکرد و میگفت: «بچه مرا بجای بچه تو به زندان انداختهاند.»
بچههای گیسو از آبادی رفته بودند و مانده بود مادر پیرشان بی هیچ توشه و توانی.
حالا جمال خانم در یک طرف کوچه بن بست، مقابل در سبز رنگ تختهای خود می نشست و گیسو در طرف دیگر کوچه.
جمال خانم اشک میریخت و میگفت:
«کاش همان شب که سربازان رضا خانی حمله کرده و راه را بسته بودند. ما هم با قافلهمان بر میگشتیم و به این آبادی نمیآمدیم.»
آنرا خوش یمن نمیدانست.
«کاش همان شب بر گشته بودیم.»
دوازده ساله بوده.
و اکنون در عنفوان جوانی این حرفها را برای گیسو میرسید.
میرسید نخ و پنبهای که در دستانش بود و رویه کفشی را میدوخت که باید در گذر زمان پاره بشوند.
حالا به پای کی و کی. برایش مهم نبود.
او میبافت و میبافت برای لقمهای نان.
گیسو میبافت و گوش به حرفهای جمال خانم سپرده بود.
«کشتهها، لاش و لاش روی زمین افتاده بودند. بوی تعفن همه جا را گرفته بود، کسی آنها را جمع نمیکرد، دفن نمیکرد. ژاندارمی را روی تنه درخت نشانده و تنه درخت را تا زیر گلو در بدنش کرده بودند و آنگاه تیر خلاص زده بودند.
ژاندارمها و سربازهای رضا شاهی بیشتر کشته داده بودند.»
جمال خانم تعریف میکرد که بوی تعفن مردگان کوه و دشت را گرفته بود.
«ده روز طول کشید تا غائله تمام شد و توانستیم از میان لاشه مردگان عبور کنیم و با قافله بهسوی آبادی بیاییم. آذوقه تمام شده بود، آب نداشتیم، نان نداشتیم، صفر از شدت گرسنگی از درختان بلوط بالا میرفت و درخت را میتکاند تا ما بنه و بلوطها را جمع کنیم و بپذیم و بخوریم. حمزه که بلوطها را نپخته خورده بود از شدت دل پیچه، مرد. همانجا گودی کندند و حمزه را خاک کردند. صحرای محشری شده بود. نه راه پیش داشتیم و نه راه پس.
من تازه عروس که پا را از خانه بیرون نگذاشته بودم. خودم را از ترس خیس میکردم و عادتم جلو افتاده بود. ترس برم داشته بود.»
گیسو گفت: «بس کن جمال خانم که میترسم امشب خواب ببینم.»
«از امرو چه خبر؟»
جمال خانم ادامه داد: «امرو را در توالت ژاندارمری زندانی کردهاند. در توالت را از بیرون قفل کردهاند.
هر وقت سر گروهبان میخواهد برای رفع حاجت به دستشویی برود. امرو را بیرون میاورند تا نفسی بخورد و دو باره زندانیش میکنند. چند روز قبل که سید رفته بود سری بزند و احوالی بگیرد، میگفت امرو گفته از بوی گند توالت دارم ممیرم.
سید رفته فرمانداری…
تا اگر بتواند یا با ضمانت آزادش کند یا اینکه منتقلش کنند به زندان کریم خانی.»
جمال خانم وقتی که به اینجای داستان رسید، بغض راه گلویش را گرفت.
«بچهام را بی گناه به زندان انداختهاند. انگار تو این مملکت فقط اون یکی هست که تفنگ داره.»
گیسو گفت: «از وقتی که گفتند اسلحهها را تحویل بدهید، هر کس که تحویل نداده، تقصیر خودش هست. ژاندارمها دنبال همین هستند. آنها را شناسایی میکنند و میگیرند و منتفل میکنند به زندان کریم خانی.»
«نمی دونم از جون مردم چی میخواهند.»
این را جمال خانم گفت:
با نا امیدی و سر خوردگی هر دو بلند شدند و رفتند تا بخوابند.
جمال خانم از بس گریه کرده بود دیگر چشمش سو نداشت تا روار بدوزد. گاهی اوقات میآمد و می نشست و میبافت و گوش به حرفهای گیسو میسپرد و اشک میریخت و از دوری پسرش رنج میبرد.
«دیشب دل به دریا زدم و بلند شدم و دنبالش کردم. رفت، رفت توی پنج دری. در را بست. آرام در را باز کردم و داخل شدم. هر چه نگاه کردم، ندیدمش. رفتم توی پستو سرک کشیدم. آنجا هم نبود.
برگشتم که سرم را زمین بگذارم، دیدم از داخل پنج دری در آمده و بهطرف حیاط میرود. نگاهش کردم تا ببینم به کجا میرود.
رفت داخل سه دری. داخل که شد، من هم مطمئن بودم که راه بیرون روی ندارد.
عنو در وسطی که به ایوان وصل میشد را با گل و شل پوشانده بود.
رفتم داخل سه دری. هر کجا که نگاه کردم باز ندیدمش، غیبش زده بود.
آمدم بیرون و رفتم در ایوان و روی پلههای ایوان نشستم. چراغ نفتی را روشن کردم و گذاشتم بغل دستم.
از ته حیاط آمد و رفت به طرف چاه خونه. تختهای که روی چاه آب بود را برداشت و رفت داخل چاه.»
جمال خانم گفت: «خوب تو چکار کردی؟»
گیسو گفت: «هیچی، نشستم، ساعتی نشستم … فکر کردم باز هم بیرون میآید. نیامد و رفتم و خوابیدم.
هنوز خوابم نبرده بود، دیدم آرام دست کرد زیر پتو و قوزک پایم را لمس کرد.
هیچ حرکتی نکردم. منتظر ماندم تا ببینم چکار میکند.»
جمال خانم گفت: «نترسیدی؟»
گیسو گفت: «نه، ولی خودم را خیس کرده بودم.»
هر دو خندیدند.
بعد از گذشت روزها و ماهها بود که خنده بر لبان جمال خانم می نشست.
هنوز خنده بر لبانشان بود که سید از ته کوچه داد و فریاد کنان پیدایش شد.
«میخواهند امرو را به دادگاه صحرایی بسپارند.»
سر گروهبان برای رفع حاجت به دستشویی رفته، امرو را جلو در به یک سرباز سپرده بودند. سرباز با ته تفنگ به شانه امرو میکوبد و امرو در بازگشت با مشت به دهان سرباز میکوبد و دندانش را میشکند.
می گویند، مامور دولت را زخمی کرده، به ماموران دولت توهین کرده و …و
پرونده مفصلی برای امرالله درست کرده و او را به زندان پایتخت و دادگاه صحرایی معرفی کردهاند.
جمال خانم بر سر و سینه میزد و به رضا شاه و دم و دستگاهش فحش و ناسزا میگفت.
تمام زنها و بچههای محله، جلو در منزل جمع شده و منتظر بودند تا ببینند چه میشود.
هوا تاریک که شد، هر کسی به خانه خودش رفت.
چند روزی نگذشته بود که پج پچه های مردم در آبادی دهان به دهان میشد و یک کلاغ چهل کلاغ میکردند.
(- امرو را به چوبه دار بسته و در تاریکی و روشنایی صبحگاه، ده سرباز به سوی او تیر انداخته و او را تیرباران کردهاند.
- پارچه سیاهی روی سرش انداخته و او را دار زدهاند.
- او را وارونه آویزان کرده و سپس تیر خلاص به سرش زدهاند.
- هر دو پایش را به ماشین جیپ بسته و تا میدان اعدام او را روی زمین کشاندهاند و در گودالی چال کردهاند.)
و … و…
و حرفهای مردم که پایانی نداشت و هر کس از منظری، بدان داستانها با رای خود به گونهای دلخواه، صحنه آرایی میکرد و بدان میپرداخت. تا اینکه امرو ناگهان در آبادی ظاهر شد. او را آزاد کرده و مقصر ندانسته بودند.
حالا این امرو بود که داستانهای خود را به هر گونهای که حال و احوالش اجازه میداد، با لحنی دیگر و صحنه آرایی دیگری تعریف میکرد و پر و بالش میداد.
(ــ سرباز صفر بود، با زانو به بیضههایش کوبیدم، دولا که شد و با دست که بیضههایش را گرفت چنان با مشت به صورتش کوفتم که دندانهایش ریخت توی دهنش.) (ــ با قنداق تفنگ که به پشتم زد، بر گشتم و در یک آن، تفنگ را از دستش قاپیدم و با همان قنداق، چنان به صورتش کوبیدم که دندانهایش ریخت توی دهنش.)
(ــ با یک جفت پا، چنان رفتم تو سینه هاش که دمر افتاد رو پلههای جلو دستشویی، بلند که شد دیدم سر و صورتش خونی است.)
(ــ با صورت چسبانده بودمش به درخت نارنج توی حیاط ژاندارمری و از پشت با پنجه بوکس میزدم تو سرش که دندانهایش شکست. سر گروهبان از دستشویی بیرون آمد و دید و با هفت تیر تهدیدم کرد که ولش کردم.)
امرو به مادرش گفت: «در دادگاه صحرایی، گفتم جناب سرهنگ! اگر او من را نزده بود، من چکار داشتم او را بزنم. او با قنداق تفنگ من را بی جهت زد.»
جمال خانم گفت: «خدا دستش را خرد کند. به عزای بچهاش بنشیند. اون کسی که عزیز منو به زندان انداخت و اینجوری به روزش آورد.»
امرو ادامه داد: «من هم میخواستم تفنگ را از دستش بکشم، قصد کتک کاری نداشتم میخواستم که کتکم نزند، ته آرنجم خورد به صورتش و لبه دندانش کمی پرید و لبش خون آمد.»
گرمای مرداد ماه و روز پنجمش بود که امرو زیر سایه دنج درخت انار، ملافه گلداری روی خود کشیده و خوابیده بود. مگس سمجی دور سرش وز وز کنان میچرخید و به دنبال وارد شدن به سوراخ بینی یا سوراخ گوشش بود که او را از خواب نیمروزی میپراند.
با صدای قژ و قژ در تختهای، بیدار شد و غلتی زد. هنوز چیزی نگذشته بود که ناشناسی دو بار، به در کوچهشان کوبید و در را باز کرد و وارد شد.
امرو جابجا شد و ملافه را کنار زد و دید که اسد عرق ریزان بهسوی حیاط میاید.
فرز، بلند شد و نشست و بعد از مکثی کوتاه به خودش آمد و بیدارشد. یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدنهای پیاپی سه سال غیبت را یکجا، جبران کردند.
گفتند و گفتند و مروری داشتند بر خاطرات دو سال زندان رفتن امرالله در زندان کریم خانی و سه سال به کوه و کمر زدن اسد، به همراه بهمن و کهیار و خور دل. هوا رو به تاریکی میرفت.
امرو برخواست و به در خانه حسن ایلی رفت و یک بطر نوشیدنی باب میل اسد را گرفت و در شبی مهتابی به کمرکش کوه زدند و در زیر نور ماه از روز و روزگار درد دلها کردند.
امرو بیشتر خاموش بود و انگار سایه سنگین دیوارهای زندان هنوز دور و برش بود. اسد از بردن آذوقه مخفیانه برای بهمن خان و راههای عبور و مرورش تعریف میکرد و گاهی هم نگاهی به ماه میانداخت که در پشت لکههای ابر پنهان میشد و باز بیرون میآمد.
بهمن خان یاغی شده بود و با تفنگ برنو به کوه زده بود. میخواستند ایل را یکجا نشین کنند و ییلاق و قشلاق که همچون رگی در خون هر ایلاتی جریان داشت را از آنان بگیرند و نامش را یکجا نشینی بگذارند و پز بدهند که کشور پیشرفت کرده است.
تغییر و تحول را برای خودشان اینگونه تعریف میکردند و هر صدایی که مخالف آن بود را خفه میکردند.
بهمن خان و اسدالله در مکتب خانه کنار هم مینشستد و هر دو خوشنویسیشان بسیار خوب بوده و هر دو هم اشعار فردوسی و حافظ را خوب حفظ بودند و با صدایی غرا در کلاسهای مکتب خانهای خشتی برای بقیه میخواندند.
همین گونه اشتراکات، بهمن خان را ترغیب کرده و با اعتماد کامل برای اسد پیام داده و او را به مخفیگاه خود خوانده بود. و از او برای آوردن آذوقه یاری خواسته بود.
اسد تعریف میکرد و امرو سرش گیج میرفت و به حرفهای اسد گوش میداد.
شب که شد، در تاریکی شب از کوچههای پشتی که عبور و مرور کمتری داشت، کلاه روی سر گذاشته و لبه کلاه را پایین کشیده و بر گشتند.
نرسیده به خانه و در زیر نور ماه، گیسو و جمال خانم را از دور دیدند که در مقابل منزل کز کرده و منتظر نشستهاند.
اسد بعد از مدتها دوباره در همان سه دری دوران کودکیش و در نزدیکی مادرش خوابید.
صبح که شد گیسو از خواب برخواست، اسد نبود. رختخواب را جمع کرده و به گوشه دیوار تکیه داده و رفته بود.
گیسو مثل دیوانهها از این اتاق به آن اتاق و از این پستو بدان پستو سرک میکشید و گاهی جار میزد.
«اسد، اسد جونی، اسدالله، کجایی.»
به حیاط آمده بود و از زیر این درخت نارنج به زیر آن درخت نارنج و دور حوض و چاه خانه میگشت و باز، بلند و بلندتر صدا میزد.
«اسد، اسد، پسرم کجایی؟»
گیسو را دوباره غم گرفت، به زحمت و با خماری صبحگاهی و با کمر تا خوردهاش قوری چای مانده را در پای درختان نارنج خالی کرد و به تنهایی نشست تا صبحانه مختصری بخورد.
امرو در نزده وارد شد و جویای اسد شد که گیسو جواب داد:
«باز هم رفت. خدا ذلیل کنه این زن و بچه را. این پسر را هم از من گرفتند.»
امرو سر را پایین انداخت و حرفی نزد و نا امید برگشت.
گیسو فراموش کرده بود که در شب عروسی اسدالله با واسونک،
کوچه تنگ بله عروس قشنگه…
تا نیمههای شب، چارقد به دست، کشف حجاب کرده و میرقصید.
ساز و نقاره میزدند، گیسو مست جوانی خود، پسر اولش را داماد میکرد که ناگهان صدای تیراندازی بلند شد.
اسفندیار همراه با پسر عمو، پسر دایی و چند نفر دیگر، اسلحه به دست عروسی را به هم ریختند. اسفندیار قبلاً برای خواستگاری طوبا که امشب عروسیش بود رفته و جواب نه شنیده بود. پدر و مادر طوبا به دلیل اینکه اسفندیار رگههای ایلاتی دارد و قبلاً چوپان بوده با آن وصلت مخالفت کرده بودند.
«هر چه باشد اسد به شهر رفته و درس خوانده و در حال معلم شدن است.»
اینرا پدر طوبا گفته بود.
اسد برای اولین بار کت و شلوار میپوشید. کت و شلواری گل و گشاد که بر تنش گریه میکرد و اصلاً احساس خوشایندی نداشت.
بیشتر از یکی دو ساعت طول کشید تا کراوات لعنتی از زیر دست بزرگ و کوچک رد شد و شانس خودشان را برای گره زدن کراوات اسد آزمایش کردند تا بالاخره ننه گیتی همسایه بغل دستی گیسو توانست یک گره که شبیه به گره کراوات بود، بزند و او هم توانست آنرا به دور گردنش بیندازد.
اسد به هر سختی که بود دست عروس را گرفت و در زیر پلهها پنهان شد.
اسفندیار عربده میکشید و تیر هوایی در میکرد و طوبا کو، طوبا کو، طوبا کجاست. میکرد.
مردان و زنان و بچههایی که در حیاط روی فرش نشسته بودند هر کدام به گوشهای فرار کرده تا اینکه ریش سفید آبادی از پشت ستون ایوان به جلو آمد و دست روی ریش سفید خود کشید و از اسفندیار خواهش و تمنا کرد که آرام باشد و به حرفهای او گوش کند، که با آرنج به سینه پیر مرد کوبید و او را به عقب انداخت.
اسفندیار داد زد:
«الله و زنجیر طلا از من میگیری و میشی زن یکی دیگه.
پدر، پدر سوختهات را در می آرم. با من میای سر جوغ با یکی دیگه عروسی میکنی.»
برادر اسفندیار که تفنگ سر پری در دست داشت بهطرف دیگهای برنج و خورشی که روی اجاق، بار گذاشته بودند رفت.
زیر دیگها، هیزم و آتش میسوخت که با لگد به دیگ و خورش قیمه زد و آنرا ریخت.
به سراغ دیگهای برنج رفت، یکی بعد از دیگری، دیگها را پرت کرد و وارونه روی زمین ریخت.
مست قدرت و زور و اسلحله ای که در دستشان بود چون شاهینی جولان میدادند و تیر هوایی شلیک میکردند. به حواریون عروس و داماد بد و بیراه میگفتند و با مشت و لگد به جان آنها افتاده بودند.
گیسو زار زار گریه میکرد و آنها را نفرین میکرد.
گیسو تکیه داده به چهار چوبه در، روار میدوخت و نفرین میکرد و میگفت: «از اول هم قدمش بد بود، اون از شب عروسیش، اونم از اینجا رفتنش. ترک خونه و زندگی کردن.
حالا هم که به حرف این زنکه شده آتش به یار مردکۀ یاغی شده و به کوه زده.»
جمال خانم همانگونه که روار میدوخت زیر چشمی نگاهی به گیسو
انداخت و گفت: «بهمن یاغی نیست. بهمن آدم درس خونده ایه. حتماً تو شهرهای بزرگ که بوده یک چیزایی دیده و شنیده و حالا که اومده اینجا نمی خواد اجازه بده تا انگلیس سربازای خودش را به راحتی به اینجا بیاره و دستور بدهند و تحکم کنند و غارت کنند.»
حرف او تمام نشده گیسو ادامه داد:
«آخه این کارها به ما چه ربطی داره، ما چی داریم که انگلیس غارت کنه. ما که نمی تونیم کاری کنیم. دیدی که سربازای انگلیس با اسلحه هاشون وارد آبادی شدند و ایل و عمله را کنار زدند و چند روزی ناامنی و یک عده بی گناه کشته شدند و بعداً هم که ژاندارمها اومدند، پاسگاه زدند.»
جمال خانم گفت: «بهمن خان حتماً همین را نمیخواسته که سربازای انگلیس بیان و ژاندارمها را رو سر ما سوار کنند.»
گیسو گفت: «بالاخره سوزن وبا و مالاریا آوردند. از گرسنگی و مریضی نجاتمون میدهند. گفتند راه ماشین رو تا آبادی میکشند که کشیدند.»
جمال خانم: «راه و آبادی به خوره تو سرشون، هیچ گربهای برای رضای خدا موش نمی گیره. حتماً یه فکرهایی کردند.»
گیسو جواب داد: «این ساختمان اداره بهداشت چند نفر را از مردن نجات داده؟»
جمال خانم بی هیچ سازش و نرمشی در بیان، هر اتفاقی که افتاده بود را نفی میکرد.
حالا جای جمال خانم و گیسو در یک سویه نگری تغییر کرده بود و خودشان هم متوجه این جابجایی عقایدشان نشده بودند.
تا اینکه جمال خانم بلند خندید و گفت: «به دل نگیر، سر به سرت میگذارم. من کجا و تو کجا و ژاندارم و دسته و دستک اونا کجا. من نگران اسد هستم که نیستش. آخه از این میترسم که جای مخفی شدن اونها را پیدا کنند و دستگیرشون کنند و امروی من را هم دو باره بگیرند.»
در حال درد دل کردن و روار بافتن بودند که صدای هواپیمای تک موتوره ای در آسمان آبادی پیچید و هر دو بر خواستند و به آسمان نگاه کردند. سر را به این طرف و آن طرف میچرخاندند تا هواپیما را ببینند.
به حیاط دویدند تا شاید از حیاطی که فضایش بازتر بود بتوانند طیاره را ببینند. نه… دیده نمیشد. به روی پشت بام دویدند. نفس زنان خودشان را به روی پشت بام رساندند.
هواپیما، یکی دو بار روی آسمان آبادی چرخید. بچهها در کوچههای آبادی میدویدند و سر به هوا، هواپیما را دنبال میکردند تا مباد لحظهای غافل شوند و از دیدشان محو شود.
مردان و زنان در بازار به محوطه میدانگاهی آمده و جمع شده بودند و پرواز هواپیما بر سر آبادی را تماشا میکردند.
تا اینکه از درون هواپیما اعلامیههایی را به بیرون پرت کردند.
اعلامیههایی در رنگهای مختلف. آبی، زرد و قرمز. در هوا میچرخیدند و بهسوی زمین میآمدند.
بچهها دستانشان را در هوا گرفته بودند تا زودتر یک اعلامیه را به دست بیاورند.
مردها در خیابان خاکی آبادی به دنبال اعلامیهها میدوید تا زودتر یکی را به دست بیاورند. گرچه سواد خواندن آنرا نداشتند.
اقبال بسود افرادی بود که خواندن و نوشتن را در مکتب خانه آموخته بودند.
❊ با عنایت به سخنان اعلیحضرت رضا شاه کبیر و رهنمودهای شاهانه و با دلاوری و جنگجویی برداران ارتش غیور شاهنشاهی ایران، خائنین به مملکت به سزای اعمال خود رسیده و یاغیان فراری و آدمکش را به سزای خود رساندهاند.
از مردم دلیر و غیور میخواهیم که فردا جهت رویت اجساد این بزهکاران خائن در خیابان رضا شاه کبیر گرد هم آیند.
آنهایی که سواد داشتند زودتر از بقیه متوجه موضوع شدند و طولی نکشید که ول وله ای در آبادی به پا شد.
(فلانی را کشتهاند.)
(فلانی را دستگیر کردهاند.)
(فلانی و فلانی را دار زدهاند.)
(میخواهند همه دستگیر شدگان را وارونه سوار بر خر کنند و در کوچه و بازار بگردانند.)
بالاخره شایعه پشت شایعه تا اینکه تاریکی شامگاه رسید.
خواب در چشمان گیسو نبود. دل پیچه گرفته بود. جمال خانم برایش نبات داغ و چای بابونه درست کرده و آورده بود.
آن شب، شبی طولانی و دراز و سخت گذر بود تا این که صبح شد، خبری از جن نبود ولی این جن بود که همچون بختکی به روی گیسو افتاده بود.
چهار یا پنج دهنه دکان با درهای تختهای که در بازار بود، مثل هر روز باز نبودند.
مردم در خیابان و میدانگاهی آبادی جمع شده، سکوت سنگینی در چهرههای ملتهب و دلهره آور مردم دیده میشد.
ژاندارمها با تفنگهایی که بر دوششان بود. جلو خط ایستاده تا مردم نظم را رعایت کنند، انگار حکومت نظامی اعلام نشدهای را اجرا میکردند. ریو ارتشی از ته خیابان ظاهر شد. چوبهایی را به هم پیوسته و با طناب گره زده و چهار چوبهای مستطیل شکل درست کرده و بهمن، اسد، کهیار، خور دل را در آن همچون عیسی مسیح قاب کرده بودند.
جسدهای خشک شده در این قابها را در آبادی گرداندند.
شیونی به پا شده بود.
گیسو به سر زنان به رضا شاه و ژاندارمها فحش میداد. همسایهها او را آرام میکردند ولی گیسو خاک بر سر و روی خود میپاشید و
طره گیسهای سیاه خود را میکند و بچم، بچم میکرد.
جمال خانم که در کنارش بود، لیوان آبی در حلقش ریخت، راه گلویش را گرفت و افتاد روی سرفه.
معلوم نشد که بعداً این اجساد را به کجا برده و خاک کردهاند.
اسد، بهمن، کهیار و خور دل تا به امروز هیچ نشانهای از هستی را برای خود ثبت نکردهاند.
آنها اولین هستههای پای داری در برابر حضور نیروهای انگلیسی و ژاندارمها در خطه جنوب کشور در آبادی بودند که با بیم و امید پا در آن راه گذاشته و میخواستند برای مردم و میهنشان کاری کنند.
گیسو و جمال روبروی در خانه نشسته و مثل همیشه در کار بافتن روار بودند.
گیسو همانگونه که میبافت، گفت: «دیشب باز هم آمده بود. به چشمهایش نگاه کردم، از حدقه بیرون زده بود، قر بود.
کاسه چشمش خون گرفته و قرمز بود. یک خنجر کوچک هم در شال کمرش بسته بود. به چشمهایش که نگاه کردم انگار میخواست من را بخورد. ذل زده بود توی چشام. »
جمال خانم گفت: «وای نگو که ترس برم داشت. چکار کردی؟»
گیسو ادامه داد: «میخواستم دست کنم خنجری که قد کمرش بسته بود را بکشم و به او حمله کنم که دیدم پایه تختی که برای امرو گذاشته بودیم را محکم در دست گرفتهام و فشار میدهم.»
جمال خانم گفت: «دیدی گفتم خواب میبینی و جن نیست.»
گیسو جواب داد: «نه، اون جن اول آمده بود توی اتاق پیشم، اون کار هر شبشه. اول بیدار شدم و بعداً دوباره خوابم برد. این بعد از اون بود.
گیسو مکثی کرد و باز ادامه داد.
تو حدقه چشاش که نگاه کردم، خون گرفته بود…
از گوشه لبهاش هم یک کم خون ریخته بود…
انگار گوشت زنده زنده خورده باشه…
به چشام که نگاه کرد باهام حرف میزد و میگفت، به به عجب لقمه خوبی، تنها و بی دردسر.
پریدم که با دو دستی به سینهاش بزنم و پرتش کنم اونطرف که یک دفعه غیبش زد.
نفهمیدم کجا رفت.»
جمال خانم حرف را عوض کرد و به راهی دیگر زد.
«ننه فردوس، آرد و شکر و زنجبیل و مخلفات خریده و گفته که بریم اونجا تا دور هم باشیم و شیرینی عید را درست کنه.»
گیسو باز هم ساز خودش را زد و جواب داد. «من که بیست ساله عید ندارم، از وقتیکه اسد را کشتند، نه شیرینی درست کردم و نه عید میگیرم.»
«خدا را شکر کن که بقیه بچهها زنده هستند و خودت هم سالم هستی.»این را جمال خانم گفت. گیسو: «ایکاش مرده بودم و مردن اسد را نمیدیدم، خدا انتقام منو می گیره. ایکاش یه قبری داشت که
شب جمعه میرفتم اونجا و یه سری میزدم و یه کم سبک میشدم.»
«خدا را گذاشتن برای همین روزا، مگه نفهمیدی که تاج و تخت را رها کرده و در رفته.»
«کجا؟»
«نمی دونم. رادیو گفته گذاشته و فرار کرده رفته جزیره بوریس یا موریس، نمی دونم اصلاً کجای دنیاست.»
گیسو گفت: «امیدوارم خبرش بر گرده. با این مملکت داریش.»
جمال خانم هم چنان که میبافت، گفت:
«خوب حالا میای بریم کمک ننه فردوس شیرینی عید و بپذیم.»
گیسو: «باشه بگو منم میام.»
سه دری محقر و کاه گلی در یک طرف حیاط و در طرف دیگر، اتاقی کوچک با دری تختهای.
ننه فردوس با پنج فرزندش در آن روزگار میگذراندند.
شوهر ننه فردوس آهنگر بود و اسبها را نعل میکرد و از زمانی که ژاندارمها در دور و نزدیک آهنگری، پاس میدادند تا اسب سواران خان را نعل نزند. کسب و کارش کساد شده بود و بیشتر روبروی کوره آهنگری می نشست و خمیازه میکشید.
گوشه حیاط، اجاقی سنگی درست کرده و تابه سیاه بزرگی روی آن گذاشته بودند.
گیسو در حال ورز دادن خمیر بود. جمال خانم دارچین و زنجبیل را در هاون میکوبید. ننه فردوس، شکر را میسایید. لیلا، پونههایی که در آفتاب خشک کرده بود را با دست ریز میکرد و بچهها، در زیر تابه، هیزمها را زیر و رو میکردند.
قاسم پسر همسایه بغلی، لای در را باز کرد و محمد را صدا کرد.
یواشکی در گوشش گفت: «مش غلوم می خواد عسل در بیاره، یک مار بزرگ رفت تو سوراخ زنبورها.»
محمد، آتش و هیزم و جشن و شیرینی پزان مادرش را رها کرد و رفت.
مش غلوم روی نردبان چوبی، آن بالا مانده بود تا مار بیرون بیاید و یا اینکه مار را بگیرد. بچهها با بهت و حیرت و ترس، مش غلوم را نگاه میکردند که زنان همسایه هم آمدند.
ننه فردوس جار زد: «مش غلوم تو را به خدا دست بردار، عسل نمیخواهیم، مار نزندت.»
گیسو داد زد: «مش غلوم، مار کبرا بوده، من قبلاً رو پشت بام آب و نمک براش میگذاشتم، دیده بودمش. حواست باشه. اگر خدای نکرده بزنه یک آن هم طول نمی کشه. زن و بچهات را داغدار نکن.»
مش غلوم از بلندی نردبان گفت: «نه گیسو خانم حواسم هست.»
در همین لحظه مار سرش را از سوراخ در آورد و زبانش را بهسوی صورت مش غلوم تکانی داد و باز به داخل سوراخ رفت.
بچهها هیاهوکنان سر و صدا میکردند.
اوناش، اوناش. همه ترسیده بودند. از دیدن مار هیجان زده شده و در چهرههایشان ترسی توام با شوق دیده میشد.
پسری، خواهر کوچک خود را در بغل گرفته و با دیدن مار چند قدم، عقب رفت و باز هم آرام، آرام به سر جای خود باز گشت.
مش غلوم چند تکه پارچه بدرد نخور را به دور چوبی پیچیده و آنرا آتش زده و در سوراخی میکرد که زنبورها در آن بودند.
زنبورها جنگی شده و بیرون میآمدند.
زنبور ملکه هم بیرون آمد.
ولی مار بیرون نیامد.
مش غلوم از نردبان پایین آمد و از راه پلهها و سربونک به روی دیواری رفت که زنبورها لانه کرده بودند و اکنون ماری دو متری در آن رخنه کرده بود. گنجشکها آرام و قرار نداشتند و جیک جیک میکردند.
مش غلوم دستمالی به دور دستش پیچید و بالای سر سوراخ آماده و مدتی منتظر نشست.
تا اینکه بالاخره مار سرش را بیرون آورد و از بالای سر و از پشت سرش، ناگهان دست انداخت و سر مار را گرفت.
با گرفتن سر مار، بچهها و زنان و مردان آبادی سر و صدا میکردند و جیغ و فریاد میکشیدند.
مش غلوم سر مار را در دست گرفته بود و میخواست که آنرا از سوراخ بیرون بکشد، اما مار خودش را به دور چوبهایی بسته بود که روی دیوار و از درون سوراخ بدان راه داشت و نمیشد که مار را بیرون کشید.
مش غلام آنقدر زور زد و کشید تا اینکه مار از وسط دو نصف شد.
نیمه مار در دست مش غلوم و نیمه دیگرش در سوراخ مانده بود.
حالا مردم داد و فریاد میزدند: «مواظب باش، مواظب باش. مار زخمی، خطرناکتر است.»
مش غلوم گوشش بدهکار کسی نبود و کار خودش را میکرد.
از فردای آن روز، مش غلوم صاحب لقب دیگری شد.
غلوم مار گیر.
غلوم مار گیر هم برای خودش این صفت را پذیرفته بود و هر جا که ماری بود، شب یا نصف شب، در منزلش را میکوبیدند و او را برای گرفتن مار میبردند و او هم بی هیچ چشم داشت و پاداشی، این خطر را برای اهالی آبادی رفع میکرد.
تا اینکه در شهر شایعه شد که در خانه کاه گلی عبدالخالق یک مار دو سر از چاه خونه بیرون آمده و به اتاق سه دری عبدالخالق رفته.
معرکهای به پا شده بود، دکان و بازار را تعطیل کرده و برای تماشای مار دو سر، بهطرف منزل عبدالخالق میدویدند.
همهمه و هیاهویی بر پا شده بود.
مسنترها، بچهها را کنار میزدند تا خودشان را به دالان منزل برسانند و اگر بتوانند به داخل حیاط بروند.
ناگهان سر و صداها بالا گرفت و بجای مار دو سر، غلوم مار گیر را
روی دست از خانه بیرون آوردند.
غلوم هنوز بی هوش نشده بود و چشمانش باز بود و گاهی به این طرف و آنطرف نگاه میکرد.
غلوم را روی دست به مرکز بهداشت رساندند.
جلو در اداره بهداشت راه بندان شده بود. ظهر روز بعد، از داخل اداره بهداشت خبر رسید که حالش بهتر شده و نمیمیرد.
اما باید یک دستش را قطع کنند.
چند سالی گذشت و مش غلوم، کدام مش غلوم؟ مش غلوم آهنگر، به غلوم مارگیر، و سپس به غلوم یکدست، تغییر نام داد.
گیسو و جمال خانم همانطور که در مقابل در ورودی خانه روی زمین نشسته و به چهار چوبه در ورودی تکیه داده و روار میبافتند. گفت:
(گیسو نخهای روار را دور دستش پیچیده، کف دست راستش را به شکل سر مار کبرا در آورده بود)
«مارها مش غلوم را نشانه کرده بودند. من دایم براشون آب نمک میگذاشتم، چرا من را نزدند.»
جمال خانم گفت: «خوب تو را میشناسند. تو محبت کردهای.»
گیسو جواب داد:
«دیشب هم که خوابیده بودم همین مار دو سر، تو دستاش بود و اومده بود پیشم.
دم مار را گرفته بود تو دستش و مار را بهطرف صورتم میکشید، مار دو سر با زبونش اینطوری: (زبان خودش را بیرون میآورد و مثل زبان مار تکان میدهد:)
روی دماغم را لک میزد.
دست انداختم تا مار را پس بزنم، خودش را عقب کشید. ایستاد، ذل زد و به من نگاه کرد.
اگر آب نمک نداده بودم که نیش میزد.»
جمال خانم گفت: «خدا رحم کرده. باید یه فکری کنیم، مار زخمی زنده می مونه و باز بزرگ میشه.»
جمال خانم پس از اندکی بافتن ادامه داد و گفت: «اون نصفه مار که تو چال مونده، میمیره، نصفش که دست مش غلوم را زد، هم که کشتند. پس خیالت راحت باشه.»
گیسو گفت: «این ماری که دیشب با خودش آورده بود، جفت اون مار بود. مادینه اون بود.»
پاییزی سرد با بادهای خزانی و اندوهی غم آلود، آبادی را در غبار زمان پوشانده بود.
بی باران… سرد. سردی و خشکی، سراسر سال را پشت سر گذاشته و چند روز مانده به عید بود که باز باران بارید.
هفت شبانه روز باران بارید و کسی از منزل خارج نمیشد.
پشت بامهایی که گل اندود نشده بودند، یکی بعد از دیگری چکه میکردند و گاهی هم بر سر ساکنین آبادی فرو میریختند. خانه گیسو گل اندود نشده بود و بعضی از اتاقها چکه میکردند. گیسو در
حال چای خوردن بود که ریزش قطره قطره باران از سقف شروع شد.
به سختی بلند شد و یک بادیه مسی از آشپزخانهای که دیگر سالها در آن پخت و پز نمیشد و گرد و غبار روی تمامی ظرفها نشسته بود را آورد و زیر سقف گذاشت تا قطرههای باران در آن بریزند.
نشست و چکیدن باران در آن ظرف مسی را تماشا کرد. چک و چک صدای چکیدن باران که انگار ثانیهها را میشمردند رفته رفته تندتر میشد.
دمی گذشت و چای دوم را خورد که بادیه پر شد.
با کمر تا شدهاش، بادیه پر آب را برداشت و کاسه لعابی کوچکتری را در جای آن گذاشت و بهسوی باغچه و درختان نارنج رفت و آب را در پای درختان نارنج خالی کرد و بر گشت.
هنوز بر نگشته بود که کاسه لعابی پر شده بود و دو باره بر گشت تا آبش را در بادیه مسی خالی کند و نفسی تازه کند.
همانگونه که در گوشه اتاق به تماشای چکیدن باران در بادیه مسی نشسته بود و چکیدن آب، تند و تندتر میشد. ناگهان بخشی از سقف همراه با گل و گچها فرو ریخت و آب و گل و شل، همه جا را گرفت. گیسو فرار کرد و در چار چوبه در ایستاد و به زیر سقف نگاه کرد.
به سختی و در زیر بارش باران بهسوی منزل جمال خانم دوید تا از امرو و یا دیگران کمک بخواهد.
جمال خانم زیر بارش باران، رو سری را روی سرش انداخت و به سختی دوید، از زیر باران رد شد و خودش را به منزل گیسو رساند.
سقف را که نگاه کرد، گفت:
«این سقف باز هم می ریزه، باید یه فکری کنیم.»
گیسو گفت: «چقدر به عنو گفتم بیا دو روز اینجا و این خونه را امسال باید گل اندود کنیم. نکرد که نکرد تا حالا اینطور دچار درد سر شدم.»
جمال خانم گفت: «یه چیز بدرد نخور داری تا بیندازیم رو پشت بام. تا به امرو به گم بره رو پشت بام و بعداً یک فکر دیگه ای بکنیم.»
جمال خانم خودش را میان دستانش مچاله کرده بود و از سرما میلرزید.
امرو، خیس باران شده، با چند جل و پلاس کهنه که گیسو از زیر زمین در آورده بود به روی پشت بام رفت. راه ناودان را باز کرد و مقدار زیادی آب از بالای پشت بام به حیاط ریخت.
جل و پلاسها را روی پشت بام پهن کرد و سنگ و آجر روی چهار گوشه آن گذاشت و پایین آمد.
لحظهای به داخل اتاق سه دری رفت و ایستاد تا چکیدن قطرههای باران را نگاه کند.
گیسو و جمال خانم انگار دو نیمه سیبی که از وسط نصفشان کرده باشند، دستهایشان را بهسوی آسمان بلند کرده و مدام برای سلامتی و عمر با عزت امرو دعا میکردند.
امرو بی توجه به گیسو و مادرش، کار خودش را میکرد.
تاریکی شب، سیاهی سنگین خود را در کوچههای تنگ و تاریک آبادی گسترده بود و ستارههای شب در دور و نزدیک، بودن و نبودن خود را سو سو میزدند.
هوا، هوای باران و بوران و نفیر سوز سرما بود. در کوچهها هیچ سگی زوزه نمیکشید و در چالهایشان پنهان شده بودند.
عنو به همراه امرو و گلنار، دختر خاله مش غلام. چادر سیاه مادرشان را به سر کرده و بسان پیر زنی سالخورده راه میرفتند.
شلپ و شلوپ صدای پایشان بر سنگفرش کوچهها میپیچد و سکوت شب را میشکست.
بسته شب نامههای دستنویسی را جهت احتیاط به گلنار، دختر خاله مش غلام سپرده بودند که آنها را زیر چادر سیاهش پنهان کرده بود. در مقابل هر خانه، مکثی میکردند و از لای در تختهای، شب نامه را به داخل پرت میکردند.
❊ به حضور مبارک ولی نعمتان گرانقدر.
مطابق اخباری که هر روزه به کمیته پای داری میرسد، گزمگان و چکمه پوشان این آبادی مدام با به وجود آوردن رعب و خوف بر مردم مستولی میشوند به حدی که، بره، برنج، ذغال و هیزم از رعیت ستمدیده آبادی ستانده و اسباب زحمت اهالی میشوند.
غدغن اکید میشود هر یک از گزمگان که تقاضا به هر نحو و انحا کنند را دستگیر نموده و به اشد مجازات برسانند.
امضاء: کمیته پای داری.
و آهسته و بی هیچ سخنی به خانه بعدی میرسیدند و از لای در، شب نامه دیگری را به داخل خانهای دیگر میانداختند تا اینکه به میدانگاهی آبادی رسیدند.
در گوشه تاریک میدانگاه.
زاغو با چشمهای سبز و موهای بورش در کنجی نشسته بود. اهالی آبادی او را نوه و نتیجه سربازان انگلیسی میدانستند که مدت چند هفته، جنوب را اشغال کرده بودند.
زاغو در تنهایی و تاریکی شب نشسته و در حال تمیز کردن هارمونیکای دستیش بود سربازی انگلیسی این هارمونیکا را به او بخشیده بود. گاهی در آن فوت میکرد. زاغو نه لحن موسیقی میدانست و نه آهنگی را میشناخت که درست بنوازد، فقط صدایی از آن در میآورد. یا با دهانش سوت میزد.
عبور سه زن چادر سیاه در آن ساعت از شب او را واداشت تا سلامی بکند. سلامی داد و طبق قرار، گلنار جواب او را داد.
با دست پاچگی از کنارش گذشتند و پشت پیچ کوچه، کمی تندتر راه رفتند.
زاغو برخواست و خودش را در پناه چهارچوبه در، پنهان کرد و از پشت دیوار آنها را تعقیب کرد. سه زن چادر سیاه، کمی دست پاچه، در تاریکی و سردی سوزان زمستان کوچهها، رفتند و شب نامهها را پخش کردند.
و بذر پای داری را کاشتند…
گیسو در تاریکی دیر وقت شب، چشم انتظار، روی پلههای سه دری، با ستارهها و با شب، تنها نشسته و منتظر عنو بود.
چشم به ستارههای آسمان دوخته و سو سو زدن و چشمک زدن ستارهها را با مردمک چشمانش جواب میداد و در دلش زمزمه میکرد، و لالایی دوران کودکی عنو را برایش میخواند.
«اونی که به تو نزدیک تره لالا گل لالم، ستاره تو ه
لالالام گل لالم.
نه. نه.
گل لاله لالالالم اون یکی دورتره ستاره منه
گل لالهام گل لالهام.
اونی که روشنه ستاره ناهیده!
لا لا لا لا ستاره من، ستاره تو. ستاره من، ستاره تو.»
در همین زمان شهابی آسمان را در نوردید و در تاریکی شب به سوی زمین سقوط کرد و باز گفت «اون ستاره منه، ستاره منه. اون یکی که سو سو می زنه الان میافته پایین؟ اون ستاره منه.»
پلک چشمهای خمار و خواب آلودهاش آرام آرام روی هم میافتادند.
همان مرد سیاه پوش باز به سراغش آمده بود.
برای عنو تعریف میکرد:
«دست گذاشت روی شانههایم، نشست کنار دستم، سرم را بر گرداندم و نگاهش کردم، خودش را عقب کشید، عقب …
سوال کردم عنو جونم اومده؟
قاه قاه خندید و دور شد، دست تو هم تو دستش بود.»
روز بعد، همهمهای در بازار آبادی بر پا شده بود. عنو و امرو در یک طرف و هوشنگ و عظیم در طرف دیگر به جان هم افتاده و کتک کاری میکردند.
مش غلوم که حالا به غلوم یدست معروف شده بود از کنار تنور آهنگریش همانگونه که چرت میزد از ممد آقا سوال کرد:
«چه خبره؟ چی شده؟ دعوا سر چیه؟»
ممد آقا گفت: «والا خبر ندارم ولی اینطوری که فهمیدم عنو و امرو میخواستن
برند منزل حاج عبدالعزیز.
هوشنگ گفته که دیشب عنو و امرو بودند که شب نامه پخش میکردند.
سر همین موضوع، دعواشون شده و هوشنگ چاقو کشیده.»
همینطور که تعریف میکرد، عدهای از ترس و هیاهو کنان، پا به فرار گذاشته و عنو غرق در خون وسط بازار به خودش میپیچید و درد آلود، سخن آخر زندگی را بر لب می راند.
عنو را ان نکشته، انه که عنو را کشته.
چند ژاندارم که اسلحه روی دوششان بود از ته بازار آمدند.
هوشنگ را با چاقوی خونی که در دستش بود دستگیر کردند و با خود بردند.
عنو غرق در خون با امرو و چند نفر دیگر، بهسوی اداره بهداشت رفتند و دور تا دور سینه عنو را باند پیچی کردند.
ضربات چاقویی که هوشنگ زده بود. سینه و پشت عنو را پاره کرده ولی زخمها آنقدر عمیق نبودند و عنو از فردای آن روز، مجدداً در بازار آبادی، ظاهر شد و میگفت که هوشنگ خائن و نوکر اجنبی است.
و از اینجا به آنجا و از این دهان به آن دهان و در این دکان به در آن دکان میرفت.
هوشنگ را بعد از سه چهار ماه آزاد کردند اما وقتی که آزاد شد، پاشنه کفشش را خوابانده و دستهایش را به هنگام راه رفتن گشادتر میگرفت.
زاغو در نزدیکی سبزی فروشی موسی روی زمین نشسته و چند پیازچهای که موسی به او داده بود را پوست میکند و آنرا با نان سنگک در دهانش میگذاشت.
زاغو رو به موسی گفت: «خدا را شکر که هوشنگ آزاد شد، مرد با معرفتیه، الان برام نون خرید. من اصلاً حرفی نزدم، فقط نزدیک نونوایی شاطر ابراهیم ایستاده بودم، تا من را دید، یک نون برام خرید.»
موسی جواب داد: «از وقتیکه عنو را با چاقو زده و رفته زندان خیلی فرق کرده.
لات شده.»
زاغو گفت: «با من همیشه رفیق بود، هوای منو داشت.»
موسی: «خوبه که هوای تو رو داشته. ولی با عنو که نباید در میافتاد.» زاغو: «مردونگیش اینه که حواسش به زیر دستیش هست. ابول گاریچی هم تعریفش را میکرد. میگفت هر وقت پول لازم داره می ره از هوشنگ قرض می گیره، هنوز نشده که به گه ندارم.»
و پس از مکثی کوتاه و جویدن لقمهای که در دهانش بود، ادامه داد.
«از وقتیکه اسد را اعدام کردند، عنو آدم دیگه ای شده. حرفهای بزرگتر از دهنش می زنه. می خواد شاه را سرنگون کنه و خودش بنشینه رو تخت پادشاهی»
(با تبسمی که روی لبانش بود، اینرا گفت).
موسی جواب داد: «شاه که نه. بالاخره برادرش بوده. برادر کشته میفهمی یعنی چی؟»
زاغو: «ما که چنین نصیبی نداشتیم.»
موسی: «عنو آدم زجر کشیده ایه، مثل خودت، فقط اون تو خونه پدر و مادر بزرگ شده و سر سفره پدر و مادر نشسته ولی بعضیها نه.»
زاغو: «باشه موسی منظورت منم.»
موسی: «نه، ولی این حرامزادهها هم می گردن و آدمهای محتاجی مثل تو را به دام می اندازن. حواست به خودت باشه.»
زاغو: «من چکاره هستم، چکار می تونم بکنم.»
موسی: «همینکه چشمت را میبندی رو آدم برادر کشته …»
زاغو از جا بر خواسته بود و بدون خدا حافظی از جلو مغازه موسی راه افتاد و رفت.
هوشنگ در حال چیدن نارنجهای منزلشان بود که زاغو در را زد و وارد شد.
خانه و باغی وسیع، با درختهای مرکبات و انار که در گوشه باغ، سبزی و چغندر و شلغم کاشته بودند.
پس از سلام و احوالپرسی هوشنگ سئوال کرد.
«چه خبر؟»
زاغو بی هیچ تاملی جواب داد.
«این موسی آدم بی پاشنه ایه، شریک دزد و رفیق قافله هست.»
هوشنگ گفت: «مگر چطور شده؟»
«هیچی، رفتم یه کم سبزی خوردن بگیرم و زهر مار کنم که حرفم شد و از عنو جانب داری کرد.»
هوشنگ: «سبزی می خوای، برو اونجا سبزی بکن، هر چی می خوای بردار و ببر.
شلغم و چغندر هم هست. هر چی می خوای در به یار و ببر و پیش این نامردای نوکر روس و اجنبی نرو. اینها همشون سر سپرده حزب شدن و از اون بالا دستیها خط می گیرن.»
زاغو: «کدام بالا دستیها، محله بالا ده؟»
هوشنگ لبخندی زد و جواب داد.
«نه، بالا دستیها را من و تو نمیبینیم، فقط می دونم که رابطه پیدا کردن. از وقتی که اسد و بهمن را اعدام کردند اینها جذب شدن و پول و ماهیانه میگیرند.»
زاغو: «کی محتاجتر از من، چرا به من نمی دن.»
هوشنگ: «زاغو بلند شو این نارنجها را بزن پشت کولت و ببر در دکان حاج رحمت. قیمت گذروندم، بگیر و بر گرد.»
دم دمه های صبح و بوقت خروسخوان، عنو پشت در حمام آبادی که در گودی کوچه واقع شده بود، روی دو زانو نشسته بود که ابریم دلاک، تا شده و با پاهایی که زیر جور زمانه خم شده بود، نفس زنان پیدایش شد.
ابراهیم یا ابریم دلاک در کنار شغل همیشگیاش که سر تراشی و اصلاح سر و صورت بود و موی خود را در این کار سپید کرده بود شب هنگام برای داغ کردن کف حمام و روشن کردن هیزم در کوره حمام به آنجا میرفت و تا مردم بیدار بشوند برای کیسه کشیدن به حمام میرفت تا بلکه بتواند کمک خرجی برای خانوادهاش دست و پا کند و پسرها و دخترهایش را بزرگ کند.
از دور که میآمد عنو را پشت در بسته حمام دید که نشسته است.
ابریم از دور گفت: «مگر شب از تو بر گشته، این وقت صبح چی می خوای؟»
عنو پس از سلام و احوالپرسی گفت: «صبح زود اومدم تا حمام خلوته سر و رویی بشویم، مدتی بود که حمام نرفته بودم.»
ابریم در را باز کرد و هر دو به داخل حمام رفتند.
سر بینه حمام بی هیچ درنگی، عنو لباسهایش را کند و لنگ حمام را بست و لباسهایش را آویزان کرد و به داخل صحن حمام رفت.
ابریم برای درست کردن چای، قوری را شست و پریمز نفتی را روشن کرد و لنگ را به دور پاهایش پیچید و به طرف صحن حمام رفت. عنو در حال شستن خود بود که ابریم وارد شد.
از پلههای بلند خزینه بالا رفت و تاس آبی برداشت و کف حمام را تمیز کرد و سفیداب و کیسه را از کنار کمرش در آورد و روی سنگ بینه گذاشت.
نشست تا عنو بیاید و برای کیسه کشیدن، خودش را آماده کرد.
با آمدن عنو، ابریم جای زخمهای چاقو را روی بدن عنو دید و فهمید که دلیل آمدن عنو در این ساعت از صبح چیست.
ابریم رو به عنو گفت: «خدا این آدمهای جاهل را عقلی بده، خدا رحمت کرده.
اگر نیش چاقو یک کم بیشتر نشسته بود خدا می دونه که چی میشد و تو را هم کنار دست اسد میکاشتند. »
عنو دراز کشید و ابریم کیسه را آبی زد و سفیداب را روی آن کشید و مشغول شد.
عنو جواب داد.
«مردم جمع شده بودند، دست و بال مرا گرفتند وگرنه او نمی تونست و زورش هم نمیرسید که اینطوری چاقو بزنه.»
ابریم گفت: «شنیدم پول می گیره. از طرف اداره استخبارات پول می گیره و رپرت مردم را می ده.»
عنو جواب داد. «اگر اینطور آدما را نداشتن، چطور رد اسد را زدند و بهمن خدا بیامرز را گیر انداختند. این امینه ها که خودشون هر جایی ظاهر نمی شن. این همولایتی های خودمون هستند که با چاخان و دستمال به دست. شرافت خودشونو می فروشن. چطور میشه که از یه عطاری با چندر غاز ادویه و خرت و پرت این دم و دستگاه و سه تا خونه و سه تا زن و اینهمه بچه را اداره کرد.»
مکثی کرد و پشتش را کیسه کشید و ادامه داد.
«حالا که رضا خان قلدر در رفته، به دنبال موس موس کردن دنبالچهاش هستند.»
ابریم دلاک بلند شد و به سختی از پلههای خزینه بالا رفت و با کمی مکث و تامل مشربه آبی را پر کرد و برگشت و روی سر و صورت عنو ریخت، همانگونه که بخار آب بر هم میپیچید و بالا میرفت. جواب داد.
«آخه لقمه بزرگ تو دهن گذاشتنه، شما چکار به اونا دارین. یه کار و یه لقمه نون به برین خونه برای زن و بچه هاتون که خجالت نکشید.»
عنو: «کل ابرام، خودت خوب با خبری که اسد هیچ گناهی نداشت. میخواستن زهر چشم از مردم بگیرن، آدم مظلومی و گیر آوردن و دارش زدن…
تا تقاص خون اونا را نگیرم دست بر دار نیستم. »
ابریم جواب داد: «دایم میاد اینجا حمام، دستم نمیگیره کیسهاش بکشم، هوشنگ با این شستنها تمیز نمیشه.»
باز هم برخواست و مشربه آبی پر کرد و روی سر و کله عنو پاشید و پاهایش را چرخاند تا کیسه بکشد. لولههای بخار آب انگار دودکش آجر پزیها در صحن حمام بالا میرفت و صحن حمام را پر از بخار و مه گرفتگی کرده بود.
همانگونه که حرف میزدند و ابریم دلاک کار خودش را میکرد، عنو متوجه شد که ابریم خسته است و گاهی اوقات پلک چشمهایش روی هم می افتند.
عنو سر برگرداند و گفت: «انگار خستهای؟»
چشمهایش را باز کرد و شکسته بسته و با صدایی که از ته گلو میآمد گفت:
«نه.»
و آب دهانش را قورت داد.
«خوب اگر خستهای برو دراز بکش، برو بخواب.»
ابریم جواب داد: «خسته هستم اما کیسه تو را تموم میکنم و بعداً اگر کسی نیومد، یه چرتی میزنم.»
عنو گفت: «خوب میگفتی: چه وقتها میاد تو حموم؟»
ابریم، همانگونه که چشمهایش خمار شده بود، گفت:
«ظهرها بیشتر میاد.»
و خمار آلوده ادامه داد، «بلایی به روزش به یارم تا هفت جدش یادش نره.»
هوا روشن شده بود که عنو از در حمام بیرون آمد و بهطرف خانه رفت.
گیسو مقابل در، منتظر نشسته و چشم به راه عنو بود.
به هنگام بر گشتن، عنو از نانوایی شاطر ابراهیم دو تا نان سنگک که روی پاچال چیده شده بود برداشت و از کوچههای سنگفرش آبادی که میگذشت، خمیرهای تازه اطراف نان که گرم و لذیذ بودند را میکند و در دهان میگذشت و بهسوی خانه میرفت.
از پیچ کوچه که پیچید، مادرش گیسو را دید که در مقابل در، به انتظار نشسته و با دیدن او از جا بر خواست.
گیسو، عنو را در بغل گرفت و صورت او را بوسید و نان از دست عنو گرفت و به داخل رفتند.
سفره محقری با چند تکه پنیر مانده از روزهای قبل و یک استکان چای. «تو خواب و بیداری بودم که رفتی، بفهمی نفهمی بیدار شدم. دلشوره داشتم که بر نگردی و بازم تنهام بگذاری.»
مکثی کرد و باز ادامه داد.
«هنوز نرفته بودی که باز اومد سراغم، دست تو، توی دستش بود. دست دیگرش یک کارد خونی بود. تو را کشید و به طرف چاهخونه برد. دویدم که بگیرمش. چاقو را از دستش بگیرم که رفت تو چاه و
هر چی سر چاه نگاه کردم ندیدم که ندیدمش.»
عنو همچنان که نان و پنیر را لقمه میکرد و در دهانش میگذاشت. رو به گیسو گفت:
«مردم میگن هوشنگ جیره و مواجب از اداره استخبارات میگیره، رپرت اسد و بهمن هم کار خودشون بوده.»
گیسو جواب داد: «مادر جون، اون برادرت را که ناحق کشتن. سرت را بینداز پایین و زندگی کن. نگذار باز هم داغدار به شم.»
عنو نگاهی از سر قیض به گیسو مادرش کرد و سری تکان داد.
غروب دل گرفته روز جمعهای پاییزی بود که غلوم یکدست و ابریم دلاک و عنو در قهوه خانه قنبر نشسته و چای میخوردند.
دیوارها دود گرفته و تاریک. صندلیهای چوبی شکسته، چرک، رنگ و رو رفته قهوه خانه قنبر. چند نفر ژنده پوش در گوشه قهوه خانه در حال کشیدن شیره بودند. قنبر با آن تن ناتوان و قوز مانندش در کنار ابریم دلاک و غلوم یکدست و عنو ایستاده بود و دایم برای آنان چای میآورد، بی آنکه پولی مطالبه کند و یا شمارش استکانهای چای را در ذهنش ثبت کند.
در این حال و احوال بود که آنچه در زیر گوششان، دهان به دهان میشد. رویه دیگری از فوران عشق و زندگی بود.
غلوم یکدست و ابریم دلاک نمیخواستند بپذیرند آنچه را که برای آنان مقدر کرده بودند. بحث میکردند و حرفها و راهها و نقشههای دیگری را مطرح میکردند.
ظهر بود و رادیویی که گرد و غبار سالیان دراز بر آن نشسته بود. اذان ظهر را پخش میکرد که هوشنگ وارد حمام شد و پس از سلام و احوالپرسی به سوی صحن حمام رفت تا لباسهایش را بکند.
فضل الله که بعضی اوقات بجای پدرش پشت صندوق می نشست با خوش زبانی و یک استکان چای و زنجبیل میخواست خودش را به هوشنگ برساند تا انعام بگیرد که با غر و لند زیر لبی ابریم روبرو شد
و خودش را کنار کشید. هوشنگ پس از خوردن چای، لنگ حمام را به دور پاهایش پیچید و به صحن حمام رفت.
ابریم، تیغ صورت تراشیاش را روی تسمه چرمی که به دیوار آویزان بود میکشید تا تیز شوند. هوشنگ، خسته از بیداری شب مانده، به زیر دوش آب گرم حمام رفت.
غلوم یکدست از محفظه نظافتخانه حمام با دیوارههای نیم متریاش که واجبی را در آن میگذاشتند بیرون آمد و بهسوی صحن حمام رفت.
هوشنگ بی خبر از همه چیز، آماده نشسته بود تا ابریم بیایید و او را کیسه بکشد. که ناگهان، غلوم یکدست از یک طرف با تیغی که در دستش بود و ابریم دلاک از طرف دیگر. هوشنگ را محاصره کرده سر او را در میان دست گرفتند و غلوم یکدست تیغ تیز صورت تراشی را بر گوشهای او گذاشت و گوشهایش را از بیخ برید.
بدون لحظهای تامل دویدند و از صحن حمام بیرون رفتند و از طرف
بیرون، کشو در گرمخانه را کشیدند و متواری شدند.
هوشنگ مثل مار زخمی به دور خود میپیچید، خون کف حمام را پوشانده و بهسوی چاهی که در گوشه گرمخانه بود روان شده بود. لنگ را از دور پایش باز کرد و دور سرش پیچید تا بلکه جلو خون ریزی را بگیرد. با لگد به در گرمخانه میکوبید تا شاید کسی به دادش برسد.
آرام آرام ناامید شد و تکیه بر دیوار پشت گرمخانه زد، بی هوش شد و چمپاتمه زد و نشست.
ایکاش این گوش بریده را در طول تاریخ و در لا به لای برگهای تاریخ، مکرراً تکرار میکردیم تا دیگر و هرگز تکرار نشوند.
روزهای کودتای بیست هشت مردادماه بود. هیچکس نمیدانست که مصدق کیست و شاه کیست.
مصدق چه میخواهد و شاه چه میخواهد.
مردم فقیر و در فقر غلتیده. گرسنه، محتاج نان بودند.
عنو آواره شده بود و کسی نمیدانست که کجاست.
گیسو و جمال خانم همچنان منتظر، در مقابل در ورودی مینشستند و روار میدوختند. بی آنکه خریداری داشته باشند.
«دو جفت…سه جفت… چهار جفت و …»
«نه، نه، نفروختهام.»
«رو دستام مونده…»
اینها جملاتی بود که مابین گیسو و جمال خانم هر روز، رد و بدل میشد و بار زنده ماندن را بر دوششان روز به روز سنگینتر میکرد.
غلوم یکدست و ابریم دلاک هم یاغی شده و به کوه زده بودند.
کسی خبر نداشت که آنها کجا هستند.
مردم آبادی، مدام در باره آنها حرف میزدند و نقل هر مجلسی بودند. کسی نمیدانست که چرا این کار را کردهاند.
«هوشنگ چرا؟»
«چرا هوشنگ!»
غلوم یکدست که حالا به غلوم گوش بر معروف شده بود، اهل خطر کردن و دل به دریا زدن بود. ابریم دلاک عمری را با زحمت و بدبختی سر کرده بود، حالا در کمر کش کوه و در غاری نشسته و آبادی را از دور نگاه میکردند. گفت:
چرا هوشنگ؟
…
و هوشنگ که بعد از مدتها به بازار آبادی آمده بود.
گفت: «زاغو.»
«زاغو بود که شب را … و پخش کردن اعلامیه را… تعریف کرد.
زاغو بود که به دنبال آنان بود و نه من.»
گوشهای هوشنگ را بی جهت بریدند، اسد و بهمن را بی جهت دار زدند، عنو و ابریم و غلوم را آواره کردند ولی زاغو همچنان در میان کوچه و بازار پرسه می زند.
و زاغو و زاغو های نو رسیده، نه اینکه در کوچه و بازار آبادی، بلکه در آبادیهای دیگر هم پرسه میزنند و بی آنکه نظری و نگاهی بیندازند به گیسوی سپید شده گیسو و استخوانهای خشک شده او و دستانی که هنوز نخهای دوختن روار دور آن پیچیده شده، همراه با سیاه پوش زمخت و زشت قوز داری که دم کوتاهی هم دارد از کنارش میگذرند و روی گیسهای تکیده شده گیسو دست میکشند و صدای قهقهه خندههای آنان در کوچههای بلند و کاه گلی تنگ و تاریک آبادی میپیچید.
دستهای لرزان و خشک شده گیسو که سوزن روار در دستش بود را ندیدند و بی پروا از کنارش گذشتند و در قبرستانی آباد، پا بر گور اسد، بهمن، کهیار، خور دل، ابریم، غلوم، امرو، عنو و … گذاشتند و رد شدند. ■