**انسان تنها موجودی است که میداند تنهاست
و یگانه موجودی است که
در پی یافتن دیگری است.
اکتاویو پاز
-----------------------------
خواهشا لجبازی نکن هداجان. هوای بالکن حالِت را عوض میکنه. همین جا بشین و برای خودت کتاب بخون. چشم به هم بزنی این دو ماه هم سر اومده. بذارخیالم راحت باشه. یادتم باشه خانم خالصی تو آموزش از صبح زود کارت میزنه. منم در دسترس نباشم اون بهم میگه.
اینها جملاتی است که احسان تا هر روز صبح مثل یک مانتراتا نگوید خانه را به قصد دانشگاه ترک نمیکند. طوری به حال و هوای ایوان ایمان دارد که انگار یکی از تعالیم حفظ جان است. دیالکتیک تنهایی هم کتاب موردِ علاقهاش است. اصرار دارد حتما بخوانمش. نه که فکرکند حالا که منتطرتولد دخترمان هستیم، مناسب این روزهایم است، نه، هر کسی از اوبپرسد چه کتابی را پیشنهاد میکنی، فورا میگوید
« اینو بخوان. ضرر نمیکنی. انگِ حال و روزماست.»
فرقی هم ندارد که طرف سن و سال و موقعیش چگونه است، درهر حال پیشنهادش برای بار اول این است. حالا من با این وضعم که دیگر جای خود دارد. راستش با این که در این مدت بارها از اول تا آخرش را خواندهام، اگر کسی دربارهی آن از من سوالی بپرسد، نمیدانم چه بگویم. به احسان که اصلا نمیگویم تمرکز ندارم. گمانم گلی هم یک چیزایی فهمیده است. خنگ که نیست. بالاخره یک ماهی است دارم کتاب را مرور میکنم. تا بازش میکنم، پاشنهی نرمِ کوچکش را میگذارد به دیوار شکمم و حالا فشار نده کی فشار بده. اول پایش را ناز میکنم تا فکر نکند فقط حواسم به کتاب است. راضی نمیشود. فسقلی یک لگد میپراند تا مرا محک بزند. بعد دیگر ول کن نیست تا به خواستهاش برسد. لج بازِ وروجک. مجبورم میکند کتاب را ببندم و با او حرف بزنم. عاشق شعر است. تا برایش شعر میخوانم، دستِ کوچولویش را میگذارد زیرِ گوشش، یک وری میشود، لم میدهد و ساکت گوش میکند. کمی که شعر میخوانم باز حواسم پرت میشود.
مامان نمیگذارد بروم توی حیاط. دلیل هم میآورد که راه نق و نوقِ مرا ببندد؛ خیس میشی، تنت میچاد.
کشِ جوراب شلواریِ سفیدم جا انداخته ومیخارد. شکمم را میخارانم. بعد تلام را درمیآورم و پرت میکنم کنارِ مداد رنگیهایم که روی زمین ولواند. ازپشتِ پنجره به قطرههای باران نگاه میکنم. محکم خودشان را به شیشه میزنند. انگارمیخواهند بیایند داخل. اما روی شیشه سُرمیخورند ومیرسند پایین پنجره. میخندم. مامان میگوید،ای جونونم. چند گنجشک دنبال بازی میکنند. یکیشان نوک میزند به سرِ آن یکی. اوهم جیغ میزند. دو گنجشک دیگر که صدایشان را میشنوند، میآیند تا با هم دنبال بازی کنند.
زنگ میزنند. می دوم و زیر آیفون می ایستم. مامان در را باز میکند.
«خب بیا اینم هانیه. بدو برو لامپو روشن کن.»
هانیه هر روزمیآید خانهِ ما و میگوید؛ اداره شلوغ بوده وهمش سرش درد میکند. تا هانیه میآید توی حیاط، یک گنجشک روی سرِش کار خرابی میکند. هانیه به سرش دست میکشد و به بالا نگاه میکند. گنجشکها میخندند و فرارمیکنند. میآید تو و کلید ماشینش را می گذارد روی میز. نمیخندد. شالش را درمیآورد و پرت میکند یک طرف.
ــ سلام
ــ سلام جونوم. چته پکری. تصادف کِردی؟
ــ نه مادرمن، چقدر منتظری من تصادف کنم.
ــ منتظر؟ زبونت گاز بگیر دخترو. خدا نکنه
ــ آخه اولین سوالت همینه
ــ خب حالا. اخماتو وا کن.
مامان شال را برش میدارد. هانیه ازتوی کیفش یک ورقه درمیآورد و نشانِ مامان میدهد و میگوید،هیچی به هیچی. بعد به طرفِ من میآید ومثلِ همیشه لپم را محکم میبوسد و دماغم را میکشد. دردم نمیآید. اما بوس محکم دوست ندارم. پاکش میکنم. هانیه آدامس بادکنکی برایم آورده است.
ــ داری اون گنجیشکای پررو رو نیگا میکنی؟ بیا بگیر، قورت ندیها.
ــ نچ.
بازش میکنم و به دهانم میگذارم. هانیه به انباری میرود. از همانجا داد میزند، مادراین کامواها کوشن؟
مامان شالِ هانیه را میشوید و صدایش را نمیشنود. هانیه نایلونِ کامواهای مادررا پیدا میکند ومیآورد. روی زمین مینشیند. میروم و مینشینم کنارش. یک دستم را روی رانش میگذارم. شیرینی آدامس زیاد است. آب دهانم آویزان میشود ومیریزد روی زانوی هانیه. با کفِ دستش آن را پاک میکند. دومیل بلند را برمیدارد. نخِ سبز را دورِ انگشتش میپیچد ومیلها را میگذارد وسطشان و نوکِ آنها را تند و تند به هم میزند
«عروسک دوست داری؟»
سرم را تکان میدهم
«می خوای پیرهنش سبز باشه؟»
«اوهوم»
«میتونی آدامست رو باد کنی؟»
«نچ.»
«درش بیار»
آدامس را از دهانم درمیآورم. هانیه میگیرد و میگذارد به دهانش. چند بارمیچرخاند و یک باد کنک بزرگِ آبی دور دهانش درست میکند. صورتش را نزدیک میآورد. با دست میزنم روی آن. میترکد.
مامان لامپ را روشن میکند و میگوید، قلبوم میگیره ایقد هوا زود تاریک میشه. میخواهد تلویزیون را روشن کند
ــ ول کن مادر. چیزی نداره. حوصله ندارم.
ــ دختروی بی یحوصله رو دوس نداروم.
مامان کمی به هانیه نگاه میکند و میرود. شانهاش را میآورد و مینشیند روی مبل. روسریاش را در میآورد و پهن میکند روی پاهایش تا موهای بلند و سیاه سفیدش را شانه بزند.
بارن که قطع میشود یک عروسک لاغراز توی میلها میافتد روی دامنِ هانیه. مامان خرو پف میکند. هانیه بلند میشود و میرود به انباری. به لپهایش دست میزنم. خالیاند. دستهایش لاغرو درازند. شکم ندارد. پاهایش شلاند. هانیه برمیگردد و مینشیند. عروسک لاغر را روی پایش میگذارد. پنبهها را پر میکند توی سر وشکمش.
« ببین اینم عین خودت تند تند غذا خورده. شکمش باد کرده»
شکم مرا قلقلک میدهد… با صدای جیغِ من مامان بلند میشود و مینشیند.
«ولش کن هانی. بچه اذیت میشه مادر»
مامان بلند میشود ومیرود و یک بشقاب میآورد که تویش دو تا سیب و یک انار است. سیب را تندی پوست میگیرد و میگذارد جلوی هانیه. یک تکه سیب را هم به دهان من میگذارد و لپم را محکم ماچ میکند. میگذارم مامان رویش را بکند آن طرف. پاکش میکنم. هانیه پاهای عروسک را پر میکند از پنبه. چتریهای حناییاش را قیچی و به صورتش فوت میکند. نوکِ چتریها توی هم میروند.
ــ بدو برو یه شونه بیار
ــ باسه.
به دو میروم و شانهی سبزم را میآورم. هانیه چتریهای عروسک را شانه میزند. صاف میشوند. چشمهایش سبز، ابروهایش قهوهای و لپهایش گلیاند. یک خالِ قهوهای کنار لبش میگذارد. مثل خودش. عروسک را کنار صورتش میگیرد. لپهای خودش را باد و چشمانش را چپ میکند. من ومامان میخندیم.
«اینم از عروسکت. بیا. بگیرش.»
مادر به آشپزخانه میرود. بعد برمیگردد و مرا نگاه میکند. نمیخندد. با گوشهی شالش صورتش را پاک میکند. عروسک نرم است. به من میخندد.
می پرسم؛ اِسمس سییه؟
هانیه یک چشمش را میبندد و با انگشتش گوشهی چشمش را فشار میدهد
ــ تو مادرشی، هراسمی دوست داری روش بذار. دامنش را میتکاند و نخها را جمع میکند.
مثل هانیه انگشتم را می گذارم گوشهی سرم و فکر می کنم؛ اسمس گلی باسه؟
ــ آره عزیزم گلی خیلی خوبه. مث خودت لپ گلی. نه مامان؟ گلی خوبه؟
مامان هم سرش را تکان می دهد. هانیه لپم را محکم میبوسد. زود پاکش میکنم. مامان می خندد.
با این که هوا بهاری است، اما هُرمِ گرما از پوستم میپاشد بیرون.اگرتابستان بود لابد از گرما جان میدادم. پوست شکمم مانند باد کنکهای تولدِ احسان که همهگی رفتند و به سقف چسبیدند، آن قدر باد شده که دیگر جا ندارد. به احسان نگفتهام که گاهی میترسم بترکد و گلی پرت شود بیرون. رگهای اعصابم آنقدرکش آوردهاند که وقتی دستم را بر روی شکمم میکشم، فکرمیکنم یک چیزاضافی است که به من چسبیده است. نمیدانم گلی آنجا چطورتکان میخورد. وقتی خودش را کش و قوس میدهد، شکمم خنده دار، کج و کوله وترسناک میشود. دیشبِ خواب عجیبی دیدم. موهای وزوزیام، دور سرم میچرخیدند. قدم آن قدر بلند شده بود که سرم میخواست از سقف برود بیرون. از آن جا، ِگردی وسطِ سرِ احسان را میدیدم که به اندازهی کف دست مو ندارد. شکمم تند و تند بزرگ میشد. بعد یهو ترکید. گلی پرت شد بیرون. گریه نکرد. مثل ماهی روی زیمن لیز میخورد و میچرخید. احسان دوید. برش داشت و انداخت توی سینک و آب را گرفت رویش...
یک حسنِ حال و روزم این است که اسباب شوخیهای گاه و بیگاه احسان می شوم.
« میدونی که چند جفت کفش اضافی دارم. نوموندن تو کمد. از مد افتادن. حاضرم بدمشون بهت.اما شرط داره»
«شرط؟»
« بله. پس مفتی؟»
«چه شرطی؟»
«حموم دهم بذاری جفتتونو خودم بشورم»
«اگه مامان گذاشت باشه.»
ازهمه بدتر وضع انگشتانم است. هر کدام قدِ یک خیار چنبرشدهاند. انگشتر و حلقه که دیگر بماند. دماغ و لبهایم تا مرزترکیدن رفتهاند. با این پوست سبزه وموهای مشکی، درست مثل آفریقاییها شدهام. راستش این روزها از کنار آینه تند رد میشوم. اگراحسان دیگر دوستم نداشته باشد، حق دارد. تا این را میگویم، مامان میخندد.
«نگرون نشوعزیزوم، اینوهمش باده. دوباره شکل اولت میشی. تا ای طور نشی مادر نمیشی خو.»
بعد هم مثل همیشه چشمانش را میبندد، تند و تند لب میزند و رو به آسمان فوت میکند.
صبح گلی چای را داغ داغ خورد و زبانش سوخت. با من قهر کرد. اما وقتی در حیاط آبتنی کردیم خوشحال شد و آشتی کرد.هانیه باز میآید.
ــ چکار میکنید؟
ــ مهمونی بازی.
ــ منم بیام مهمونی تون؟
ــ آره.
گلی هم دوست دارد هانیه با ما بازی کند. برایش یک چای میریزد. مامان برایمان آش میآورد. گلی آش دوست ندارد. همش میگوید، پلو میخوام، پلو میخوام. مامان به گلی اخم میکند،
« ای دختروچش سفیدی میکنه».
هانیه روی مبل مینشیند و یک مجله از همانهایی که خودش همیشه میآورد و پراست از مادر و بچه را برمیدارد و ورق میزند. مامان برای او و خودش چای میآورد. گلی باز هم چای میخواهد. مادرو هانیه با هم حرف میزنند. گلی گرسنهاش است. با اخم کمی آش میخورد. هانیه جورابهای بلندش را درمیآورد و پاهای سفیدش را میمالد وهی آه میکشد.
ــ یه عروسک دیدم برات بخرم این هوا قشنگه ــ هانیه دستانش را باز میکند ــ پوست صورتش برق میزنه. کفش پاشنه بلند داره، انگشتاش نازک وکشیدهان. مثلِ بچهی آدمه. مثلِ خودت ــ لپم را محکم میبوسد. پاکش میکنم ــ انگار که راس راستیه. میخنده. گریه میکنه. دست و پاشو تکون میده. شیر میخوره.
ــ من که علوسک دالم.
ــ خو یکی دیگه هم داشته باش.
ــ اسمس سییه؟
ــ حالا بذار بگیرمش. بعد واسه اونم اسم بذار.
ــ از کجا میگیلیس؟ هانیه به مامان نگاه میکند. مامان هم میخندد
ــ از بازار. بعد غش غش میخندد. مامان لب میزند...
دیشب به احسان گفتم، برای من عروسک راست و دروغ وجود ندارد.همه واقعیان. احسان مجادله نکرد. میفهمم مراعاتم را میکند.
«اگه تو بگی حتما همینطوره.»
معلوم بود حوصله ی بحث ندارد. این روزها چشمانش نگرانند. برای همین سعی میکند کمتر با من چشم تو چشم بشود. وقتی نگران است یک طوری میشوند. یک لایه آب رویشان میبندد ومثلِ برگِ شمعدانیهای توی ایوان مخملی میشوند. شخصیت زن داستانش هم دیشب سر زا رفت. وقتی آمد بیرون فهمیدم یک اتفاقی درآن اتاق افتاده که اینقدر ساکت و دمغ است و هی قهوه میخورد. مثلا میخواست من فکر کنم به خاطرِ داستانش فکری است و نباید رشتهی افکارش را پاره کنم. اما من میدانم که فکر کردنش آنطوری نیست. امروز که به اتاقش رفتم، دیدم برگهها را زیرِ کتابها پنهان کرده.
از داشتن گلی حسابی خوشحالم. یک حیاط است و من و گلی. شریک شب وروز همیم. تا میرویم توی حیاط، دستم را میگیرد و میگوید، بیا چرخ چرخ عباسی. دیروز هم یکی از گلدانهای توی حیاط را انداخت و شکست. مامان هنوز جمعش نکرده است. میگوید گلدان ندارد. گنجشکها هم آمدند و به خاکش نوک زدند و خاکش پخش شد توی حیاط. دو تا کرم هم وول وول زدند و رفتند به طرفِ باغچه...
ما با هم غذا میخوریم وخاله بازی میکنیم. وقتی درحمام کف بازی میکنیم و چشمهای گلی میسوزد، سرش را میکنم توی آبِ لگن. سرمان را روی یک بالش میگذاریم و همدیگررا بغل میکنیم و خواب میبینیم. دوتایی بودن زیاد طول نمیکشد.
هانیه میآید. خیلی گرمشاست. لپهایش سرخ شدهاند. هی خودش را باد میزند. مامان میخندد. برایش شربتِ قرمز میآورد. گلی هم خیلی شربت قرمز دوست دارد. دو تا لیوان خورده و دلش درد میکند. ولی باز هم شربت میخواهد. مامان دعوایش میکند
« دیگه بسه.»
هانیه از توی کیفش یک عروسک درمیآورد.
«بیا همون که گفتم برات میخرم.»
عروسک را میگذارد توی دستم. پیشانی و پوستش برق میزند. لبهایش را جمع کرده است. نوک دماغ کوچکش تیزاست. خودش را سفت کرده وگردنش را صاف نگه داشته است. به من وگلی هم نگاه نمیکند. فقط دیواررو به رو را نگاه میکند. مینشینم روی زمین. گلی هم کنارم مینشیند. آرنجش را روی پایم میگذارد و به عروسک نگاه میکند. هانیه بازویش را میخارند
ــ اسمس سییه؟
ــ مرسده.
ــ مِلسِده ؟
میخندد و سرم را میبوسد. پاکش میکنم.
ــ آره مِلسِده.
من و گلی نمیدانیم با ملسده چکار کنیم. مامان هم همش با هانیه حرف میزند وکمکمان نمیکند.
«عزیزوم، ایشالله اسم دخترتو میذاری مرسده.»
بعد با گوشهی شالش چشمانش را پاک میکند و رو با آسمان چیزهایی میگوید وفوت میکند. هانیه میخندد و دستش را به شکمش میکشد. گلی ساکت است. سرش را میاندازد پایین وهمش به زمین نگاه میکند. ملسده زل زده به دور دورا. کفش قرمزِ پاشنه دارش را در نمیآورد. دوست ندارد گلی به پیراهن صورتی کمرتنگش که تا روی زانوست، دست بزند. دستانش را باز کرده. انگار که میخواهد برود بغل کسی. هانیه گردنبند خودش را درمیآورد و میاندازد گردن مِلسِده و میگوید؛ اینم یادگاری.
کمرِ ملسده تا میشود و راحت مینشیند. مثل من. دست هردو را میگیرم ومینشانمشان کنارهم. سرِگلی باز پایین است و به گلهای قالی نگاه میکند. مِلسِده اصلا سرش را پایین نمیاندازد. گردنش را رو به بالا میگیرد و با من و گلی حرف نمیزند. چینِ پیراهنش راکه تا شده باز میکنم ولی به من اخم میکند و پایش را تکان تکان میدهد تا دامنش دوباره بالا برود.
مامان کمد لباسهای گلی را پرکرده است ازبافتنیهای رنگی که کارِ دست خودش است. گاهی یکشان را برمیدارد و توی هوا تاب میدهد وهی قربان صدقهاش میرود؛ عزیزوم، جونوم، عمروم.
«اینو برا دختروم بافتوم که بپوشه و خوشگل بشه. برقصه.»
مربا روی لُپِ گلی چسبیده است. صورت مِلسِده اما صاف و تمیزاست. با لبهی آستینم مربا را از روی صورت گلی پاک میکنم. گلی از نشستن خسته شده است. غر میزند. میخواهد به حیاط برود و لب حوض آب بازی کند. مِلسِده از صبح صاف نشسته و به درِ حیاط نگاه میکند. هیچی نمیخورد. نه از دستِ من و نه از دستِ گلی. اما مامان هی تعریفش را میکند
« بچه به ای میگن ها. حرف گوش کن و ساکت. پیرهنشم کثیف نمیکنه»
و به گلی اخم میکند. هروقت که مامان اخم میکند وستارهی وسطِ ابروهایش جمع میشود، گلی بغض میکند. خیال میکند که ملسده مخصوصا این کارها را میکند تا لجش را در بیاورد و مادر او را بیشتر دوست داشته باشد. گلی را طاق باز میخوابانم. دست وپاهای مِلسِده را هم صاف می کنم.
یک حسی به من میگوید که امروز یک اتفاقی میافتد. کاش احسان زودتر بیاید. دل و رودههایم به هم میپیچند. دردی از پایینترین جای شکمم که نمیدانم دقیقا کجا است میدود بالا وبه گلویم میرسد. عق میزنم... آبِ دهانم راه میافتد. قرار بود مامان امروز ظهر بیاید خانهی ما، اما دیرکرده. باید بهش زنگ بزنم. تا ازروی صندلی بلند میشوم، درد در شکمم میچرخد و گم میشود. نمیدانم کجا میرود. دیالکتیک تنهایی از دستم میافتد روی زمین. دولا دولا از ایوان به هال میآیم. انگارکسی با شمشیر از راست به چپ، شکمم را میدرد. شمارهی مامان را میگیرم..
«گوشی مورد نظر خاموش است.....»
شمارهی احسان را میگیرم،
« شمارهی مورد نظردردسترس نمیباشد»
چه عالی که یک نفر همیشه در دسترس اشت.
ــ سلام خانم خالصی
ــ سلام چطوری عزیزم. چی شده. چرا نفس نفس می زنی
ــ درد دارم...
من هم سر زا بروم چه؟ گلی بیطاقت شده و تاب می خورد. اگر پوست شکمم را پاره کند چه؟ ولی دو ماه دیگر باید تاب بیاورد. چرا اینطور میکند؟
دلم برای تنها بودن با گلی تنگ شده است. ولی مِلسِده هم تنها است. باید دوست او هم باشم. سه تایی. من و گلی شام میخوریم.، مِلسده نمیخورد. نمیخواهد لباسش کثیف بشود یا شکمش باد کند. هرسه به رختخواب میرویم. قصه پیشی کوچولوی لج باز را برایشان میگویم. گلی زود خوابش میبرد. مِلسِده به سقف نگاه میکند. نمیگذارد به گردنبندش دست بزنم. این قصه را هم دوست ندارد. به طرفش برگردم تا بغلش کنم. نوک تیزانگشتش میخورد به چشمم.
« آی آی چسممم چسمم.»
مامان به اتاق میآید، چشمم میسوزد. با پشتِ دست میمالمش. مامان چشمم را نگاه میکند. فوتش میکند ومی بوسد
« چیزی نشده جونوم.»
گلی آرام خوابیده. مامان یک نگاه به گلی و بعد به مِلسِده اخم میکند.
«می خواهی بذارومش او بالا تا فردا؟ » وبه بالای کمد اشاره میکند
«نچ»
احسان کلید میاندازد و میآید تو. صاف به چشمانم نگاه میکند. کیف از دستش به زمین میافتد.
«کلاس داشتم. تا خالصی زنگ زد اومدم.»
مثل هنرپیشهای که یک برداشت را بارها تمرین کرده باشد به طرفِ اتاق خواب میدود. پایش جلوی در لیز میخورد ولی دستش را به دیوارگیر میدهد. خندهام میگیرد. ساک آماده را ازاتاق گلی میآورد.
« به بابای بچهت نخند خانم»
با عجله مانتورا تنم میکند. تا میخواهد لپم را ببوسد، سدّی در درونم میشکافد. آب پشت سد ازلای پاهایم به بیرون سرازیر میشود و روی سرامیکها و درمسیری نامعلوم پس وپیش میرود. احسان دستپاچه میشود. آب به پنجههای پایش میرسد. چیزی نمیگوید. حتما به یادِ زن داستانش میافتد. میدود به داخلِ اتاق و رو تختی را میآورد. میاندازد روی آبها. دستش را آرام روی شکمم میگذارد
« اصلا نترس عزیزم. طوری نیست. راجع بش خوندم.»
زنگ میزند به بیمارستان. برای این که ناراحت نشود از حس بدم چیزی نمیگویم. الان وقتش نیست. شاید هم هرگز فرصت نکنم برایش تعریف کنم. میگذارم همان طور خوشحال و مردد بماند، مثل خودم. گلی کوچولویمان دارد میآید. رد آب از لای پاهایم چکه میکند. احسان میرود به داخلِ اتاق و برمیگردد. مثلِ پرستارها لباس نو را تنم میکند. دستم را میگیرد. مینشاندم روی مبل.
ــ آخه وقتش نبود چرا اینطوری شد احسان؟
ــ نگران نباش الان میریم بیمارستان. فقط تا میتونی نفس عمیق بکش. اصلا نترس. سعی کن راحت باشی. نشنیدی میگن هفتهماهه است؟
به آشپزخانه میرود. لیوان را پراز آب میکند. تا بیاید سر آن راهورت می کشد.
ــ یه کمی آب بخور و نفس بکش.
گلی خودش را دریک گوشه جمع میکند. لگد نمیزند. نکند ترسیده است. حتما الان مثل ماهی به خشکی افتاده و دارد لبهایش را به هم می زند.
زنِ داستان شکم دومش بود که رفت. هرفکری به ذهن انسان میآید لابد از یک حقیقتی ریشه گرفته است. بعضی حسها را نمیشود نادیده گرفت. هرکاری هم بکنیم باز از یک گوشهی ذهنمان میزند بیرون. حالا چه وقت این فکرهاست؟ درد در شکم و کمرم میچرخد. گاهی به نوبت و گاهی هر دو را گیرمیاندازد. زنگ میزنند.
« پاشو عزیزم. اومدن.»
تا از درِ آپارتمان میزنیم بیرون، در محکم به میخورد. هر دو میپریم بالا. دوقدم نرفته روی پله میایستم. ناخنهایم را به نرده فشار میدهم. دهانم را به بازوی احسان میچسبانم. تا زور دارم فشار میدهم. آبِ دهانم پیراهنش را خیسم میکند. چیزی نمیگوید. اهمیتی هم نمیدهم.
روی برانکاردم. مهتابیهای سقف کش میآورند و میدوند. تصویرچشمان قرمزو باد کردهی مامان جلوی چشمم میآید. دوردوراست. همهمهایی ازسیاهیها سر به هم دادهاند و فریاد میکشند، رودوم رودوم... هوا پراست از گرد وخاک. آفتاب تندی به سرمان میخورد. پسری سینی لیوانهای آب را جلوی همه میگیرد. من و گلی و ملسده تشنهایم. کسی به ما شربت نمی دهد. لباسهای مامان خاکی است. سایههایی دراطراف مامان دستانش را گرفتهاند. مامان با شال سیاهش اشکهایش را پاک میکند. دستش را میکشد و رو به آسمان تکان تکان میدهد. بعد به صورتش میکوبد. خانومی یک لیوان به دستم میدهد.
مثلِ روحی که سنگینی جسم را از خود دور کرده، سبکم. بیهیچ ردی از درد. هوای پاکی را به درون میکشم. چه زود به بهشت رسیدم. چقدربهشت خوب و خنک است. ساکت هم است. درد هم رفته. حتی برای نفس کشیدن هم تلاشی نمیکنم. رنگهای درهم برهمی را میبینم که درتاری پشتِ پلکهایم گیرافتادهاند. درکی از زمان ندارم. نورسفیدی ازلای پلکها تاعمق سرم میرود. در دالانی به هر طرف میچرخم. گاهی غلت میزنم. یک لحظه هانیه را میبینم که وسطِ نور ایستاده است. دستش را درازمیکند. پیش میروم. دستش دراز است ولی خودش عقب عقب میرود. دورِدور دورتر.... با نوریکی میشود.
پلکهای سنگینم را به زورتا نیمه بازمیکنم. به نظرم تخت زیادی بزرگ است. مرا تنها وسط آن گذاشتهاند. تصورتخت دربهشت خیلی خوب است. دیوارها ازهرطرف کشیده میشوند و باز به سرِجایشان برمیگردند و صاف میایستند. گرمای دستِ بزرگ و مردانهای پیشانیام را میفشرد. شبحی به شمایلِ مامان هم پایین تخت ایستاده است. بوی آشنای دیگری تا ته مغزم میدود. چشمانم را بیشتر باز میکنم. درهزارتوی خواب و بیداری در رفت وآمدم. سرم را برمیگردانم. دستی نرم و کشیده گونهام را لمس می کند. بویش آشناست. به رویم خم میشود. گردنبندش به صورتم میخورد. لپم را محکم میبوسد. پاکش نمی کنم.
«سلام خاله جان. مبارکه. به سلامتی گلی نازنینتون اومد.»
صدای دیگری که نمیدانم مالِ کیست، درسرم می پیچد
«باز سه تا شدید، تو وگلی و مِلسیده.»