- ...که دست رو هر دختری میذاشتم نه نمیگفت. نه که بخوام مثلاٌ از خودم تعریف کنم؛ از خود مادرت بپرس. اما دیگه چی بگم روزگاره دیگه. به خدا لیاقت من بیشتر از این حرفا بود. چشماتونو باز کنید موقع ازدواج فریب مسائل ظاهری رو نخورید. مادرت زن خوبیه خدارو شکر؛ بالاخره زحمت کشیده بچه زاییده با دارایی و نداریم ساخته خدا حفظش کنه اما؛ چی بگم لیاقت من بیشتر از این بود. شدم آوارهی شهرستان. افتادهم گیر یه مشت داهاتی.
- شمام که خودتون . . .
- بله؛ میدونم چی میخوای بگی. اما آقا بزرگت بیست ساله بوده که میآد تهران. ماها همه بچه ی تهرانیم. به خداوندی خدا قسم حالا گفتن نداره پسرم، اون زمون هرجا میرفتی خاستگاری میگفتی کارمندی، میخواستن دخترشونو به زور بچپونن بهت. عوض شده. اوضاع این جور نبود که.
- خب جلوی ما کتکش میزنید خجالت میکشه دیگه. بعد این همه...
- بابا دهاتیه. چرا نمیفهمی؟ مادرته قبول؛ اما نه آداب معاشرت بلده، نه چشم دیدن خواهرامو داره، نه کلاٌ فک و فامیل منو دوست داره. شما پسرم، درسته بالاخره داری دیپلم میگیری بزرگ شدی، اصلاٌ منم واسه همین این حرفارو بهت میزنم، اما یه چیزایی هست که شما نمیفهمی. ببین لباس پوشیدن مادرت داد میزنه که داهاتیه. من قبل از اینکه ازدواج کنم، کتاب میخوندم، سینما میرفتم فیلمای اونچنانی میدیدم. عزیز نسین، صمد بهرنگی، اورهان پاموک، خارجیا رو هم میخوندم؛ تنسی ویلیامز، سینوهه، خواجهی تاجدار. فیلمهای امریکایی آنچنانی میدیدم با بازی مارلون براندو. فقط چشماتونو باز کنید با یه تیر و طایفهی استخون دار وصلت کنید. شکمشون سیر بود چه بهتر اما اگه هم نبود اقلکم چشمشون سیر باشه. وگرنه دختر ریخته تو خیابون. ایناها آه! همینا که اومدن شهرستان مثلاٌ درس بخونن، اگه ریگی به کفششون نبود میموندن تو شهر خودشون. تنشون میخاره دیگه پسرم. نصف شبی وسط بیابون لا الاه الاالله.
من برم جلو یه سیگار بکشم.
خسته نباشی آقای راننده.
- مونده نباشی.
- چقدر داریم تا طبس؟
- پنج و نیم شیش به حق پنج تن ایشالا میرسیم.
- یه سیگار ما میتونیم بکشیم؟
- بکش عمو بکش؛ یکی هم واسه ما آتیش کن.
- میکشی از اینا؟
- بده چه کنیم دیگه. آب از سر ما گذشته. بده از اینا هم میکشیم. والله!
پسرته باهاش حرف میزدی؟
- آره با اجازت.
- زیر سایه پنج تن. یه ریز دارید با هم چی میگید؟ البته ببخشیدا!
- نه نوکرتم. بالاخره دیگه حرفای کلی دیگه. بالاخره جوونن خامن. نصیحت لازمه.
- البت، البت. با خدا باشن، چشمشونو بپان، احترامِ پدر و مادر کنن، سالم باشن.
- آفرین. همین دیگه. نصیحتش میکنم. درسشو بخونه، بالاخره سالم باشه.
- بله.
- بله. نه بچه باید به توسط بزرگتراش به راه راست هدایت بشه. ما بالاخره یه اعتقاداتی داریم که بهش اعتقاد داریم.
- به دو بال بریدهی ابوالفضل، من هرچی دارم از پنج تن آل عبا دارم. بریز کف ماشین اشکال نداره. میدونی چی
میگم؟ یعنی هرچی دارم، هرچی که دارم! انقدر شبا شده ماشین از روبروم دراومده! پس کی منو نگه داشته؟ کار خودشونه دیگه. نمیخوان بچههام یتیم شن. وگرنه من کیام؟ همه چی هم دارم تو زندگیم، خدا رو هم صد هزار مرتبه شکر. بچههای خوب دارم زن خیلی بسیار خوب و باخدایی گرفتم خدا رو شکر؛ پارسال به رحمت خدا رفت. بالاخره سرطانه، دوا درمون نداره. قسمت دیگه. ما که از کار اون بالایی خبر نداریم که. راضیم به رضاش. اما غافل نشو از پنج تن. کارت چیه؟ - فرهنگیام؛ دبیر تعلیمات اجتماعی.
- احسنت. اهل طبسی؟
- نه بابا بچهی تهرانم. آخه از یارو پرسیدن بچهی کجایی گفت هنوز زن نگرفتم. والله. خانومم طبسیه، دیگه ما هم اینجایی شدیم دیگه.
- هر چی خیره ایشالله. نه بد شهری نیست.
- مردمون آرومی داره. زندگی میکنیم دیگه؛ چه فرقی میکنه؟
- هرجا دل خوشه، جا خوشه.
- آقا چرا برای مسیر طبس خط دائم نمیذارن؟
- مسافرش کمه، مسیرشم طولانیه، دیگه همه اکثراٌ میرن یزد از اونجا دومرتبه میشینن ماشین طبس. همین سرویسم چند روزیه تعاونی گذاشته. چشمم آب نمیخوره دووم بیاره.
- مشکل داریم دیگه. هر سری باید بریم یزد از اونجا ماشین عوض کنیم.
- هر بار رسیدی گاراژ یزد بلیت گیرت نیومد برو همین تعاونی، بگو من مسافر یعقوبم؛ دیگه کارت نباشه.
- نوکرتم، خدا خیرت بده.
- حالا خدا رو چه دیدی. شاید هم این خط موندگار شد.
- خدا کنه.
- جدیداٌ دانشگا مانشگا زدن تو طبس، دانشجو تو این خط زیاد شده. الان نصف ماشین دانشجواَن.
- آره.
- کلی خرج میذارن رو دس ننه بابا، آخرشم بیا؛ قوم و خویش ما! آقا لیسانس هواپیما از خارج داره، نشسته ور دست همکار ما شده شاگرد شوفر. والله. دانشگا فقط ادعاشونو زیاد میکنه اونوقت دیگه کارم گیرشون نمیآد.
- اوسا جان؛ ماشین مال خودته؟
- سه دانگ من سه دانگ شریک پفیوزم.
- چرا؟
- داستان داره دیگه. وام به اسم اون بیشرف بود، باقیشم من دادم. حالا آقا میگه سهم تو کمتر از سه دانگه.
- خب راست میگه.
- دِ ماشالله! اگه من باهاش نرفته بودم بهش نگفته بودم چی بخره، به پنج تن همچی سیاش میکردن که...
- وامه چقدر شد، تو چقدر گذاشتی؟
- حرفِ این نیست. هشتاد تومن وام داشتیم منم یه شهاب هفتادوهشت فروختم بیستوشیش تومن.
- خدا خیرت بده! خب بنده خدا راس...
- دِ گوش نمیکنی. طرف فرق بنز و اسکانیا رو نمیدونست. فنی شو اصلا ابدا قبول ندارم. آدم این کار نیست. خب ما که یه عمر آوارهی بیابونا بودیم نباس نون تجربمونو بخوریم؟ به پنج تن آل عبا من نبودم پولشم از دسش میگرفتن یه ولووی پیزوری میچپوندن بهش یا علی از تو مدد.
- خیلی خب؛ ایشالا که خیرشو ببینی.
- نه؛ اینم اگه آدم نفرستاده بودم بترسوندش، حقمو میخورد. نه؛ مدیونمه.
- باشه آقا جان. سرتو درد آوردیم.
- آقایی. چایی خواستی بیا جلو.
- نوکرتم. یا علی.
- علی یارت.
- بهرام جان بابا؛ خوابت نمیبره پاشو برو جلو با یارو حرف بزن خوابش نبره.
- باشه.
- اگه خودت دوس داریا.
- برم چی بگم؟
- برو خودش سر صحبتو وا میکنه. میدونه با منی. برو نترس. آدم بدی نیست. رانندهس دیگه.
- آقا سلام.
- سلام؛ پسر حافظ کلام. سیگار میخوای بابا؟
- نه من نه. من اول دبیرستانم.
- آفرین. هیچ چیز خوبی نیست. چای بریزم برات؟
- دست شما درد نکنه.
- بابات تو رو فرستاده نذاری من بخوابم، نه؟
- نه من خودم اومدم.
- اشکال نداره بابا جان. ببین ما خَتمِشیم. ما دیگه کارمونه. با همه قماش آدمی همسفر میشیم، همه رو میشناسیم. طرف دهنشو وا کنه، من شجر نومچهشو واست میریزم بیرون. چی میخونی؟
- ریاضی فیزیک.
- بالاخره کدومشو؟
- نه این اسمشه دیگه.
- کدومشو بیشتر دوس داری؛ میخوای ادامه بدی؟
- نه اینجوری نیست که. اسمش اینجوریه. اول باید دیپلم بگیرم بعد باید یه چیز دیگه رو برای دانشگاه انتخاب کنم.
- احسنت احسنت. به چه حرفهای علاقه داری؟
- مهندسی عمران-عمران امیرکبیر
- چیه؟ امیرکبیر چی؟
- من میخوام مهندس عمران بشم.
- اونوقت کارش چیه؟
- همین راه و ساختمون و پل و سدسازی و...
- آفرین آفرین. چقدر بااهمیت. آفرین. من در جوانی خیلی اهل دانش و علم و هنر و دانش بودم. من داشتم دیپلم هم
میگرفتم که یک اتفاقاتی افتاد که نشد. - دیپلم ردی هستید؟
- همون. آره. اون موقع میگفتن سیکل، بعد شیش سال میخوندی میشدی دیپلم. من تا سیکلشو ادامه دادم. خیلی هم خوب رفتم. دیگه نشد دیگه.
- ببخشید قند کجاس؟
- بیا بابا. اما ولیکن، ولیکن؛ حالی که ما کردیم شما نکردید. من خدا رو خیلی شکر میکنم. میگم اگه یه درس درست و حسابی نخوندیم عوضش همه کار کردیم که چشم و دلمون سیر باشه. شما ها ندیدید اون دورانو.
- کِیو؟
- اون زمونو دیگه. بابات هم ندیده. بابات چند سالشه؟
- چهل و چهار سالشه.
- اوووه ندیده! بابات دور و بر هیجده بیست سال از من کوچیکتره. نه ما همه چی دیدیم. همه کار هم کردیم. چشم و دلمون سیره.
- چی کار کردید؟
- دیگه اونچه که از آدمیزاد برمیآد. هیات و عذاداریمون سر جاش بودا! اینم بگما! هر چی سر جاش. الان شماها ندید بدیدید. خیالشونه من نمیبینم. به ابولفضل از پاسگا نایین که رد شدیم تا خود الان دسشون تو پر و پای همدیگهس.
- کیا؟ کجا؟
- همین ردیف جلوی خودتون. دختره رو نشونده دم پنجره که به خیالش کسی نبینه. از خود پاسگا تا الان سراشون پیدا نیست. برنگرد پاشو واستا از تو آینهی من نیگا کن.
- چیزی معلوم نیست.
- لخت بشن چیزی معلوم میشه بابا!
- نه، خوابن.
- ولمون کن. خیلی مونده تا دانشجو جماعتو بشناسی. اینا یَک بیشرفاییان. یه عمرِ دارم میپامشون. ما خودمون آخر این برنامههاییم، اونوقت این بچه قرتی میخواد مارو سیا کنه! سمت کمک بشمُر ردیف پنجم شیشم هم خبراییه. بله بابا جان؛ ما رو اینجوری نیگا نکن.
- شاید زن و شوهر باشن.
- اصلاٌ بر فرض بگیریم باشن. کتشو چرا انداخته رو پای جفتشون؛ هان؟
- سردشونه خب.
- خیلی بچهای بابا! قدیم، تی بی تی یه دفتر تو میدون گمرک داشت. من اونجا باربر بودم. هنوز شاگرد نشده بودم. یه روز یه خانومی اومد سمت ما، خیلی خوشگل اونچنانی بزک دوزک حسابی؛ گفت آقا بار دارم. گفتم خیلی خب. گفت رام خیلی دوره، میبری؟ گفتم چرا نمیبرم؛ فقط سه زار کرایهشه. گفت میدم. اینو که گفت فهمیدم طرف کاره.
- یعنی چیه؟
- حالا میگم. خلاصه اثاثشو بار چرخ دستی کردیم و راه افتادیم. خونش تهی شیرخورشید بود. رسیدیم دم در خونه اومدیم بارارو بذاریم زمین که یهو گفت "پسر". اصلا یه جوری گفت که اصلا شل شدم. گفت پسر، اگه میخوای پولتو بگیری باید بارمو بذاری تو خونه. آقا ما یه حالی شدیما. خلاصه بارارو بردیم طبقهی بالا و گذاشتیم زمین و پولمونو گرفتیم. گفت "خیلی خب چرا وایسادی؟ برو رد کارت". آقا ما رو میگی؛ کنف نشدیم!
- چی شد؛ نفهمیدم.
- حالا میگم بهت. آقا ما قضیه رو برای هر کی گفتیم طرف زد تو سر ما. به هر کی گفتم که طرف بهم گفته بیا تو، یارو گفت خاک تو سرت؛ دیگه میخواستی چی بگه.
- کی چی بگه؟
- زنیکه دیگه. ببین همون برای من تجربه شد. زن تکون بخوره من میفهمم چه کارَس. شاگرد شوفری حالا نونش به ز باربری بود. دوران شاگردی هر سر که میرسیدیم تهران، اول وقت ماشینو میبردم پمپ پارس، کفشو تمیز میکردم، شیشههارو دستمال میکشیدم. اولین شاگردی هم بودم که سویچو میذاشتم تو دفتر. اسم و رسم داشتم. شوفرا سر من دعوا داشتن؛ به پنج تن. کار نداریم؛ سویچو میذاشتم رو میز. یه وارطانی بود تو دفتر خدا بیامرزدش ارمنی بود
میگفت "پسر آب میریا"! میگفتم به تو چه پولو رد کن بیاد. نه ارمنیا حق خور نیستن. میگفت پولتو میدم اما این کارو با خودت نکن آب میری. - یعنی چی کار؟ چون زودتر از همه ماشینو تمیز میکردید؟
- نه بابا! اون میدونست دیگه؛ پنج تومنو میگرفتم یه راست میرفتم قلعه. میگفت تا صبح بیدار بودی، بعدش هم دو ساعت رو ماشین کار کردی حالا هم ناشتا نخورده داری میری قلعه. نه راست میگفت. بدن هم بالاخره یک توانی داره. بعد اونجوری که ما میرفتیم قلعه باید خودمونو میساختیم حسابی. بیشرفا این کاره بودن دیگه. از نفس
مینداختنت. دیگه همونجا بود که دسمون رفت به سیخ و سنگ. اما سفت میکنه لاکردار؛ بگو نیم ساعت، یه ساعت، دو ساعت، ده ساعت، هیچ اصلا ابدا. خالههه داد میزد سرم میگفت "بیا بیرون غربتی". به ابولفضل. همه هرهر کرکر. برو بیایی داشتم. - بله؟
- بله بابا جان، ما رو اینجوری نبین.
- یه قوم و خویش دوری داریم؛ خارج درس خونده، اوکراین، مالزی اون طرفا. درس هوایی هم خونده. خیلی زبان بلده. الان با ترانزیت میره ترکیه، بلغار، آلمان. آقا یه سرویس باهاش رفتیم. اوه اوه اوه! زناشون زناشون! دیگه قد یه عمر کار نکرده رو کردیم و برگشتیم. اما زندگی میکننا!
- ببخشید شما نوار ندارید؟
- چرا هر چی میخوای بذار، از تو این جعبه وردار.
- کدوم جعبه؟
- ایناها؛ درش همین چراغهس.
- آهان. داریوش بذارم یا اندی؟
- افتخاری بذار.
- افتخاری بذارم؟ بذارم؟ یکی دیگه هم هستا.
- بذار، هرچی میخوای بذار.
- دل دیوونه، دریا کنار؛ حمیرا.
- بذار بذار، همینو بذار.
- چشم.
- سگ مسب صدا داره! خیلی آهنگای با معنیای میخونه. بیا؛ یکیشون اومد جلو. الان میگه یا آب میخوام یا شاش دارم نگهدار.
- آقا ببخشید آب خوردن دارید؟
- وسط ماشین اون آبخوری به اون گندگی رو نمیبینی؟ صد و سی ملیون پول دادم که سقایی نکنم دیگه! دِ !
- ببخشید.
- دیدی بابا چطور موش مرده میشن موقع حرف زدن؟ اومدم بگم دیدم داشتید چه گهی میخوردید، گفتم حالا شر میشه نصفه شبی ملت خوابن.
- همین دختره؟
- بله؛ همین پتی خانوم!
- اِ !
- بله!
- الان چرا پیچیدید؟
- پیچیدیم بندازیم دس چپ بریم سمت طبس دیگه.
- کی میرسیم؟
- دم صبح به حق پنج تن.
- شما خوابتون نمیآد؟
- نه بابا جان. برو بخواب. من کارم اینه.
- با اجازتون.
- برو زیر سایهی پنج تن.
- بابا، بابا؛ یه دقه بیدار شو من رد شم.
- آه. بیا بابا. برگشتی؟
- بله. بابا رانندههه شاگرد نداره؟
- داره. دیدم رفت عقب. پسره از قم خوابه. چی میگفتید با هم؟
- هی چی همین حرفای کلی. اصلاٌ نمیفهمیدم چی میگفت.
- خیلی خب؛ بگیر بخواب. بیا اینو بذار زیر گردنت.
- نه نمیخواد، شما بذارید. بابا جلوییهامون . . .
- چی میگی بابا جان؟
- هیچی هیچی؟ شما بخوابین. منم هر وقت خوابم گرفت میخوابم.
- آقا پسر میشه یه کم ...