مقدمه
زندگی روزمره ما سرشار از تلاش برای بودن است. نیازها در ما ایجاد انگیزه میکند و این عامل، ما را وادار به تلاش جهت برطرف نمودن نیازها مینماید. نیازهای زیستی، نیاز به دوستداشتن و دوستداشتهشدن و نیاز به امنیت، مثالهایی از این دست میباشند. اما نیازهای دیگری هم وجود دارند که در درون ما قوت میگیرند و شناخته شده نیستند.
شاید برای شما هم پیش آمده باشد علیرغم اینکه در درس و کار و ازدواج و سایر امور دیگر خود موفق بودهاید اما باز، یک نارضایتی درونی سبب بیقراری شما میشود. در داستان قهوه آمریکانو، نویسنده درگیر همین حس ناشناخته میشود و در مسیری که جهت شناسایی این حس غریب، گام برمیدارد تجربه زندگی انسانهایی که با آنها ملاقات میکند، کمک شایانی در شناخت راه به او مینماید.
-------------------------------------------
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
--------------------------
دیدار با مرد کنار پنجره
هر بار به کافیشاپ آبنوس میرفتم مردی را میدیدم که کنار پنجره مینشست. مردی که ظاهرش با بقیه آدمها فرق داشت. همیشه تنها و روی میزش هم، دفتر یادداشت و تعدادی کتاب پخش شده بود. در تمام این ایام دوست داشتم پیش او بروم و بپرسم: چرا همیشه تنهاست؟ در مورد چه چیزی مطالعه میکند؟ چرا هر وقت من هستم او هم هست؟ تا اینکه بالاخره موقع دیدار فرا رسید. آن شب مهآلود و سرد زمستانی که با یقه کاپشن تا بالا و کلاه کشیده شده تا پایین، وارد باغ کافیشاپ شدم. فضای آنجا خیلی شلوغ بود. همانطور که میزها را وارسی کردم نگاهم متوجه او شد. شیشه پنجرهها بخار گرفته بود. فرصت را مناسب دیدم. پیشش رفتم. اجازه نشستن گرفتم و خوشبختانه، با خوشرویی پذیرفت.
«هوا خیلی دلچسبه. اینطور نیست؟»
«البته برای ما جنوبیها. برای مردمی که بیشتر روزهاشون مهآلوده، شاید اینطور نباشه.»
«خیلی هم سرد شده. جالبه که تو این سرما، این همه آدم توی باغ نشستند.»
خندید و گفت: «مثل خود ما. آدمها همیشه در چالش انتخابند. میشه داخل بود و از هوای گرم داخل لذت برد اما زیبایی باغ رو ندید. میشه هم، بیرون بود و از نوازش نرم مه روی صورت و بوی خوش این گلهای شب بو که با عطر قهوه آمیخته شده و زیبایی این گل های سرخ، لذت برد و سرما رو با این شعله آتش، قابل تحمل کرد. من و شما دومی رو انتخاب کردیم.»
«آخه، اصلا نمیتونم بفهمم چطور آدمها، از فضای بسته بلند میشن و باز میان توی فضای بسته.»
«نیاز آدمها با هم یکی نیست. مردم معمولاٌ چیزی رو انتخاب میکنند که احساس نیاز بیشتری به اون داشته باشند. نیازها، دلیل خیلی از انتخابها هستند.»
«و شما هم که تو گرما و سرما همیشه جاتون اینجاست. همینجا که الان نشستید. من، چند سالیه که اینجا میام و تو این سال ها، خیلی دوست داشتم با شما آشنا بشم. شما با بقیه آدمهایی که اینجا میان فرق دارید. برام جالب بود که چرا همیشه اینجا میشینید. همین جا کنار پنجره. تو ذهنم، اسمتون رو گذاشتم مرد کنار پنجره.»
«اسم جالبیه. مرد کنار پنجره.»
«وهمیشه هم، دوروبرتون دفتر و یه سری کتاب می بینم. شما نویسنده هستید؟»
«راحتترم من رو همان مرد کنار پنجره بشناسید.»
«میدونید آخه ظاهرتون هم، خیلی شبیه نویسندههاییه که آدم توی تلویزیون میبینه. این دوبنده قرمز و کلاه قشنگی که سرتونه، تیپتون رو خیلی خاص کرده. بگذریم، دوست داشتم مزاحمتون بشم تا در باره موضوعی که مدتهاست ذهنم رو درگیر خودش کرده، باتون گفت و گو کنم. البته اگه مایل باشید.»
سیگاری روشن کرد و دود آن را به آرامی بالا فرستاد و پس از اندکی مکث با لبخندی گفت: «هر کی اینجا میاد حتما برای گفتوگو، اومده. از جوونهایی که بهترین لباسها شون رو میپوشند و در مورد رابطهشون حرف میزنند، تا عدهای که در مورد کارشون گفتوگو میکنند. عدهای هم ممکنه دیدارشون، آخرین دیدار باشه. اینجا مکان گفتوگوست.»
من هم سیگار خودم را روشن کردم و با لبخندی گفتم: «یه عده هم مثل شما، همیشه تنها اینجا میان؟»
«میشه تنها بود. اما تنها نبود. میشه هم، کلی آدم اطرفتون باشه. اما تنها باشید.»
«و فکر میکنید من جز کدوم گروه از این آدمها باشم؟»
«شما را دو سالیه اینجا میبینم. با دوستاتون اینجا میاید. موضوع گفتوگو شما هم، با بقیه فرق داره.»
«جالبه!!! چطور به این نتیجه رسیدید؟»
به آدمهایی که توی باغ بودند اشاره کرد و گفت: «اون پسر و دختر گوشه باغ رو می بینید؟ زیر اون دو درختی که سر به هم آوردند. اون ها بیشتر از حرف زدن، تشنه دیدن هم هستند. احساس میکنند، غیر از اونها هیشکی دیگه تو باغ نیست. الان هم توی این مه، انگار توی ابرها هستند. اون دو مرد کنار دیوار که نگاهشون مرتب در حال شناسایی افراد توی باغه، ترس از دیده شدن دارند و اون دو نفر وسط باغ، همیشه در حال بازی تختهاند و از دنیای اطرافشون بی خبر. عده ای هم که داخل میشینند، بیشتر خانوادهاند. فضای داخل کافی شاپ حس امنیت بیشتری به اونها میده. با صدای بلند میخندند و به موسیقی گوش میدهند.»
«همه رو گفتید غیر از من.»
«جای شما زیر اون درخت انجیر بود. همون درختی که سرش رو از باغ بیرون برده.»
«و شما هم که همیشه جاتون همین جاست. کنار پنجره.»
«اینجا جاییه که هم اونهایی که توی باغاند رو میشه دید و هم اونهایی که توی باغ نیستند و داخل میشینند.»
«حالا، با این اطلاعات بالا، بفرمایید دیگه چی در مورد من میدونید؟»
سیگارش را خاموش کرد و با لبخندی گفت: «شما در جستوجوی چیزی هستید. دوستانی رو به اینجا دعوت میکردید و با اونها در مورد خواستهتون حرف میزدید. شما یه جستوجوگرید.»
«و فکر میکنید جستوجوگر چی؟»
«شاید نقشه گنج. البته هنوز هم نتونستید اون رو پیدا کنید.»
خندیدم و گفتم: «لابد من گالیورم و اینجا هم سرزمین لیلیپوتها. اینجا کافیشاپ آبنوسه. گنجش هم آمریکانو. راستی میخوام سفارش بدم. میل دارید؟»
به آمریکانو که اشاره کردم تبسمی بر لبش نشست و گفت: «آدم ها رو به بلندی و بالای کوه ها میکشونه، چون خودش اون بالاها زندگی میکنه.»
«منظورتون چیه؟»
«درخت قهوه را میگم.»
پیش باریستا رفتم و برای میز شماره هفت، سفارش دو فنجان آمریکانو دادم.
در حال نوشیدن آمریکانو به چشمان مرد کنار پنجره نگاه میکردم. با دقت درون فنجان نگاه میکرد و گفت: «البته، نقشه گنج رو میشه پیدا کرد.»
خنديدم و گفتم:«تو فنجون آمریکانو؟»
«آمريكانو هم میتونه يك نشونه باشه. همین آمریکانو شما رو به اینجا کشوند تا با من و دوستاتون گفتوگو کنید.»
«حدستون درست بود. من یه جستوجوگرم. اما خودم هم نمیدونم جستوجوگر چی. خواسته ناشناختهای دارم. شاید شما بتونید کمکم کنید.»
«آماده شنیدنم. تو همه نشستهاتون، شما شنونده بودید. دوستاتون میگفتند و شما میشنیدید. الان نوبت شماست که بگویید.»
«نمیدونم از کجا و از چی بگم.»
«کاری رو که ازتون میخوام، انجام بدید. فرض کنید هیشکی اینجا نیست. همه آدمهای اینجا مجسمهاند. شما تک و تنهایید. نه صدایی هست و نه حرکتی. در زمان سفر کنید. اول، داستان زندگی خودتون و بعد ماجرای نشستها رو روایت کنید. به قول معروف: هیچ آدابی و ترتیبی مجو/هرچه میخواهد دل تنگت بگو. هر جا لازم باشه همراهتون میشم.»
------------------------------------
داستان زندگی من
اول راهنمایی بودم که انقلاب شد. اوج شلوغیهای انقلاب و بگیروبهبندها. بعضی از معلمها سر کلاس درس نمیآمدند. بعدا میفهمیدیم، عدهای از آنها انقلابی و عدهای دیگر ساواکی بودند. ما هم از همه جا بیخبر، هر معلمی دو روز مدرسه نمیآمد میریختیم تو حیاط مدرسه و شروع میکردیم به شعار دادن. یادم میآید آقای اکبری معلم تاریخ، مرد لاغر اندامی با عینک فرم مشکی و با سبیلهایی با مد آنروز، دو روز مدرسه نیامد ما هم به حیاط مدرسه هجوم بردیم و با مشت های گره کرده فریاد، اکبری، اکبری، سر دادیم. آقای قنواتی معلم درس جغرافی، که مرد بسیار خوشرو و مهربانی بود، ما را در حیاط مدرسه جمع کرد و با گفتاری که بچه های هم سن و سال ما، بتوانند آن را درک کنند گفت: «عزیزانم، وقتی میبینید کسی رو از مدرسه بیرون کردند فکر نکنید حتما انقلابی بوده. آقای اکبری، معلم تاریختون رو تو آزمایشگاه دیدن که با خانم جمالی، معلم علومتون، مشغول انجام کار بدی بودند برای همین هر دو رو اخراج کردن.» از آن زمان، حرف از تاریخ و علوم، من را بیاختیار یاد آن کار بد میاندازد.
دوران دبیرستانم در زمان جنگ بود. به دلیل بمبارانهای مکرر اهواز، مجبور شدیم به خانه پدربزرگمان در مسجدسلیمان برویم. سال اول دبیرستان را با شرایط نابسامان جنگی، به هر شکلی که بود در کلاس فشرده شبانه به اتمام رساندم و سال دوم، که دیگر به زندگی در شرایط جنگی عادت کرده بودیم به اهواز برگشتیم.
برای ثبت نام دوم دبیرستان، خیلی دیر اقدام کرده بودم. ظرفیت پذیرش دبیرستانها پر شده بود. یادم میآید به آخرین دبیرستانی که مراجعه کردم ناظم مدرسه، پرونده تحصیلی ام را نگاه کرد و به مدیر گفت: «به به!!! خردادیه!!! جذبش کنید.» گفتم: «خدا به داد برسه.» سه سال دبیرستان را همانجا گذراندم. بیشتراز مدرسه، شبیه بازداشتگاه بود. آقای ناظم صبحها بچهها را به صف میکشید و از دیوارهای بلند مدرسه با سیمهای خاردار، از درهای آهنی بلند با قفلهای کتابی و از اینکه هیچکس خیال فرار از مدرسه را در سر نداشته باشد، صحبت میکرد. هرگونه انسانی که مایل به دیدنش بودید آنجا یافت میشد. از داوطلبان جبهههای جنگ تا هواداران گروهای سیاسی، از خلافکارها تا درسخوانها. بعضیها آنقدر در یک کلاس درجا زده که ازدواج کرده و شاغل بودند.
یادم میآید در درس زبان انگلیسی، وقتی معلم از من میخواست درس آنروز را از روی کتاب بخوانم تلاش میکردم کلمهها را درست ادا کنم آن موقع بود که با موج متلک هم کلاسیها مواجه میشدم.
هر کس به اتاقم می آمد وحشت میکرد. عکس اسکلت آدمها، ماهیچهها، سیستم گوارش، گردشخون و خیلی چیزهای دیگر. عاشق شعر هم بودم. بیشتر کتابهای شعر را داشتم. کافی بود میفهمیدم شما شعر را دوست دارید. میرفتم، کتاب خمسه نظامی را میآوردم و پنجاه صفحه داستان لیلی و مجنون را با اشتیاق تمام برایتان میخواندم. یادم میآید یک روز آقای حسيني دبير ادبيات، يك مصرع از شعری را صرف و نحو ميكرد و آن مصرع این بود: «درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند.» ازآقاي حسيني پرسیدم: «مصرع دوم اين بیت چيه؟» گفت: «نميدونم.» خانه رفتم. لابلاي كتابهاي شعر جستجو کردم و فردایش به ایشان گفتم: «جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند.»
در کنکور شرکت کردم و با خود عهد بستم اگر رشته پزشکی قبول نشدم هر رشته ای قبول شدم، میروم و همین هم شد. رشته پزشکی قبول نشدم و مهندسی عمران خواندم و تاکنون سی سالیست که از فارغ التحصیلیام در دانشگاه میگذرد و از آن موقع، ده سال برای شرکتهای مختلف و بقیه را در شرکت خودم مشغولم.
فکر میکنم خیلی از ما آدمها درس و کارمان را در چهارچوب حصار ساختگی ذهنی خودمان، انتخاب میکنیم. احساس میکنم در همه این مدت علیرغم موفقیت نسبی، هیچ شوقی برای انجام آنها نداشتهام.
مرد کنار پنجره گفت: «داستان زندگی خیلی از ما آدمها، شبیه همدیگست. دوست دارم اون اتفاقی رو بشنوم که، شما رو علاقهمند کرده، در جستوجوی راهی جدید باشید.»
شاید آن اتفاق مهاجرت باشد. حدود دوازده سال پیش به منظور زندگی در محیط بهتر، تصمیم گرفتیم از اهواز به تهران نقل مکان کنیم. مهاجرتی که فقط برای مکان زندگیام رخ داد و شامل کارم نشد. وضعیت به گونهای شد که طی این مدت، بین محل زندگیام در تهران و کارم در اهواز، در رفت و آمد شدم. یک هفته تهران و هفته دیگر اهواز هستم. سفر در جادهای هزار کیلومتری که به دلیل ترس از پرواز، با خودروی شخصیام انجام میدهم و از آن موقع تا کنون، دنیای من قاب شیشهای جلوی ماشینم شده است. قابی که مانند یک تابلو نقاشیست که درآن، جادهای در وسط و اطراف آن، در زمستانها و مناطق کوهستانی، یخزده و یکدست سفید، در بهارو منطقه تپه ماهور، سبز و رودخانه های پرآب و جنگلهای نیمه متراکم درختان بلوط، در تابستان و دشتها، زرد و خشک و بیابانهای کویری و در پاییز رقص رنگهای زرد، سبز، نارنجی و قرمز به چشم میآید. شگفتی این تابلو هنگامی بیشتر می شود که چهار فصل را در یک روز سفر به نمایش میگذارد. سفر در من نیاز به مطالعه را بیشتر و گوش دادن به کتابهای صوتی، سختی جاده را بر من آسانتر میکرد.
انگیزه تغییر در من ممکن است به دلیل تغییر سبک زندگیام مانند سفرهای زیاد در جاده ها، ارتباط بیشتر با طبیعت و یا گوش کردن به کتابهای صوتی باشد. میگویند ممکن است به شرایط سنیام که به بحران میانسالگی معروف است هم مرتبط باشد. شاید هم تأثیر همین قهوه آمریکانو، چون قبل از این، قهوهخور نبودم. تاثیر هر چه بود این عزم را در من جزم کرد که این موضوع را با دوستانم در میان بگذارم تا بدانم آیا آنها هم دغدغه من را دارند. به این منظور آنهایی را که مایل به دیدار بودند، به کافیشاپ آبنوس دعوت کردم و موضوع را با آنها در میان گذاشتم.
مرد کنار پنجره گفت: «بچه که بودم، به ماشین اسباببازی نخی میبستم و اون رو دنبال خودم میکشیدم. برای کسی که سالهاست رانندگی میکنه، جاده حکم اون نخ رو داره. بارها پیش اومده که نمیدونید کجای راهید. آیا از فلان شهرگذشتید. بعدا میفهمید که دستهاتون رو فرمون، اما هدایت ماشین دست کسی دیگه بوده. همه اون چیزهایی رو که گفتید میتونه موثر باشه، اما ماجرای اصلی جاده است. کسی که سر نخ دستشه دیگه دست بردارتون نیست. اون رو زیاد به بازی گرفتید و اون دوست داره بیشتر بازی کنه. آخه عاشق بازیه. شما صاحب اختیارید. میتونید اجازه بازی به اون ندید اما مشکلی که پیش میاد اینه که سرخورده میشید. امکان هم داره، شما رو وارد بازیهای خطرناک کنه و شاید هم، شما رو وارد دنیای زیبایی کنه که، تا آخر عمر، مثل یه بچه، بازیگوش و پرنشاط نگه داره.»
---------------------------------------
روایت دیدار با دوستان
همه نشستهای ما، همینجا برگزار میشد. برایم فضای کافیشاپ آبنوس، جذابتر از بقیه کافیشاپها بود. شاید چون یادآور خانه و محلهای بود که دوران نوجوانیام، آنجا سپری شده بود. خانه های ویلایی پانصد متر مربعی باغ داری که با گلکاری از یکدیگر جدا شده بودند. زمانی که همسایه از همسایه خبر داشت. در خیابان که قدم میزدید، همسایهای را میدیدید که در حال آبدادن به گلهای زیبای باغش بود و با لبخندی به شما سلام می کرد و آن دیگری که با کل خانواده در باغ نشسته بودند و صدای قهقهه خندهشان تا چند خانه آن طرفتر میرفت. زندگی جاری بود.
آن زمان، اولین باری بود که شما را روی همین صندلی دیده بودم. ظاهرتان به آراستگی الان نبود. موهای ژولیده وریشی بلند. چند کتاب و دفتر هم، روی میزتان پخش بود و هر دو دست را، در موهایتان فرو برده بودید.
مرد کنار پنجره گفت: «آدم ها دنیا را همانطور که میخواهند میبینند. نه آن طوری که هست.»
نشست اولم، با دوستی به نام مهران بود. دوستی که در مسیر قله کوه حرکت میکرد اما قبل از رسیدن به بالای قله، از آن نقطه اوج و بلندی، به ته دره سقوط میکند. ورزشکاری که تا حد قهرمانی پیش میرود اما اسیر مواد مخدر میشود و ساختار زندگیاش، بکلی فرو میریزد و تا نقطه درماندگی و عجز پیش میرود تا اینکه به یاری ارتباط با انجمن معتادان گمنام، دوباره به زندگی برمیگردد و به قول خودش، به گنج بهبودی، دست مییابد. فردای آن شب نشست، قرار بود، دوستان همدردش، سالروز ده سالگی پاکیاش را، در پارک روبروی خانهشان جشن بگیرند.
او از اصول تغییر و حس و حال درون انجمن شان، که همانا محبت و مهرورزی و کمک به همدیگر است، گفت و اینکه ارتباطش با انجمن را تا آخر عمر ادامه خواهد داد چون اگر فاصله بگیرد، احتمال اینکه دوباره به خطای قبلیاش برگردد، کم نیست و جمله زیبایی گفت که همیشه در ذهنم خواهد ماند: «بعضی آدمها، پس از بدست آوردن کلی پول و ثروت، به همین نتیجهای میرسن که ما با از دست دادن داراییمون بدست آوردیم یعنی،کمک کردن به افراد نیازمند.»
مرد کنار پنجره گفت: «پاییز که از راه میرسه، هوا طوفانی میشه، برگهای درختان میریزه و باد گلبرگها رو با خودش میبره. اما نقاش طبیعت قبل از اینکه بخواد نقشهای زیبای بهار رو دوباره بکشه، تابلو رو از تیرگیها پاک و اون رو یکدست سفید میکنه. زندگی مهران، داستان عشق و همدردی و کمک به دیگرانه، که ارزشمندترین کار آدماست و اینکه خواسته آدمها زمانی ماندگار و زیباست که شخصی نباشه و گرهای از مشکلات دیگران باز کنه.»
نشست بعدیام با هوشنگ معمار بود. نقاش رویاها. میگفت: «وقتی رویای آدم ها رو میکشم و بشون نشون میدم، هیجانزده میشن و فکر میکنن من یه جادوگرم. در حالی که، تنها کاری که میکنم گوش دادن به خواستههای اونهاست.»
او گفت که حرفه معماری با تخیل و رویا پردازی گره خورده است و به نظرش آدمهای دیگر هم اگر بخواهند به آرزویی برسند، باید بتوانند قدرت تجسم و تخیل شان را بالا ببرند وخودشان را در آن فضا تجسم کنند. وقتی از رویای خودش پرسیدم گفت که رویایش، طراحی و ساخت هتلی هنرمندانه و زیباست و ویژگیهای آن را اینچنین توصیف کرد: «مکان هتل رویای من تو همین شهره. ویژگی اولش چشم انداز اونه. بنای اون کنار رودخانه قرار داره و از تموم فضاها هم رودخونه و هم پل قدیمی شهر رو میشه دید. دورتادور و داخل اون درخت نخل وجود داره. وارد هتل که شدید...»
و چنان با اشتیاق فراوان از ویژگیهای هتل رویایش میگفت که من هم مایل بودم در ساخت آن نقشی داشته باشم.
مرد کنار پنجره گفت: «ناخدای کشتی، جهت بادبانها رو طوري تنظيم ميكنه كه بادها اون رو به مقصد برسونن. اگه ندونه کجا میخواد بره، بادها ممكنه كشتي رو اسیر گردابها کنه و به هر سمتی ببره. به دریا زدن دل دریایی میخواد و ناخدای ماهر.»
دوست دیگرم فرهاد بود. او سی سال پیش به خارج از کشور مهاجرت میکند. فرهاد که در آنجا از همه جهات، پیشرفت خوبی داشت، به قول خودش از یکنواختی زندگی خسته و جهت رهایی از آن اقدام به سفر می کند. سفر به کشوری دور، آنچنان که محل اقامتش زمستان و آنجا تابستان بود. در آنجا زنی را اتفاقی در خیابان ملاقات می کند و یک دل نه، صد دل شیفته او می شود. به گونه ای که دیگر سر از پا نمیشناسد. افسار زندگی، از دستش رها و همه فکرو ذکرش، آن زن میشود. به دنبال این اتفاق همسرش، از ماجرا خبردار و زندگی فرهاد کاملا از هم پاشیده میشود. زنی که فرهاد شیفته او شده، از او درخواست کرده است که تشکیل خانواده بدهند و همسرش نیز تقاضای طلاق نمیدهد و هر دو خواستهاند بین آندو، یکی را انتخاب کند و او را تا گرفتن تصمیم نهایی، از پیش خود راندهاند و فرهاد هم بین زمین و آسمان معلق مانده است.»
مرد کنار پنجره گفت: «تا زمانیکه خواستههای ناشناخته، شناسایی نشوند، انسان بیقرار خواهد بود و گاهی، راه رهایی از بیقراریها بازیهاست و در بازیها عدهای برندهاند و عدهای بازنده.»
آخرین دوستی که با او دیدار داشتم خسرو بود. خسرو سه تار ساز. به او گفتم: «رشته مهندسی کجا، ساخت سه تار کجا.»
خسرو گفت: «مهندسی انتخاب جامعه بود اما نجاری انتخاب خودم. تولید و ساختن توی ژن خانواده ما وجود داشت. من از بچگی توی کارگاه نجاری پدربزرگم، کار میکردم. همه دورانی که کار مهندسی میکردم بیتاب بودم، به خونه برسم و نجاری کنم. همه نیازهای خونه رو میساختم، مثل میز، صندلی، کتابخونه، اما بعد از مدتی، دیگه ساخت این چیزها، لذت بخش نبود تا اینکه یه بار، روز تولدم، اتفاقی افتاد که زندگی من رو به سمت دیگهای کشوند و اون، هدیهای بود که همسرم به من داد. اون هدیه، سه تار بود. با دیدن ساز، کنجکاوی من برانگیخته شد که چطور میشه این ساز رو ساخت. از اون موقع تا الان، بیست سال میگذره.»
خسرو ادامه داد: «سه تارهایی رو که ساختم، به همه جای دنیا فرستادم. از آمریکا بگیر تا اروپا، از استرالیا تا آسیا. صدای سه تار من در همه دنیا، چه باشم و چه نباشم شنیده میشه. من تک تک اون صداها رو میشناسم. چون با هرکدومشون چند ماه زندگی کردم. صدای سازم میتونه به تنهاییه هر آدمی روح بده. شاید باور نکنی ولی حس میکنم روحم توی همه دنیا پخش شده. لذتی که نمیشه وصفش کرد.»
گفتم: «آخرش چی خسرو جان. ته خط کجاست؟»
«از روزی که این ساز، پاش رو توی زندگی من گذاشت، سختیهای زیادی کشیدم. همه اطرافیان از من دوری کردند. تنهای تنها شدم.»
«تنها زندگی میکنی؟»
«بعد از بازنشستگی، از جنوب به شمال برگشتم. دیگر با همسرم نیستم و دخترم هم ازدواج کرد و رفت خارج کشور. مدت خیلی زیادی تنها بودم اما دیگه تنها نیستم چون پینوکیو رو دارم.»
«خب، پس پدر ژپتو شدی. با او حرف هم میزنی؟»
«تو همه عمرم چوبها با من حرف میزدند و به من میگفتند که با اونها چی بسازم. الان که هفتاد ساله شدم دیگه نوبت منه که با اونها حرف بزنم.»
خندیدم و گفتم: «لابد انتظار هم داری آدم بشه؟»
«خدا نکنه. اگه آدم بشه ترکم میکنه.»
مرد کنار پنجره گفت: «وقتی وارد مسیر شدن میشوی، به دنیای زیبایی ورود میکنی که فقط خودت و اونهایی که تجربه این حس رو داشتند میتونند احساس تون رو درک کنند. من نویسندهام. پنجاه ساله که مینویسم. اولین داستانم رو توی نوجوونی نوشتم و اون هم موقعی بود که پدرم رو از دست دادم. اسم داستانم تنهایی بود. الان هم تواین سن، دوباره داستان تنهایی رو مینویسم. تنهایی نوجوونی، زاییده، اتفاقی به نام مرگ پدر بود و تنهایی الانم، زاییده هیچ اتفاقی نیست. اون موقع مثل این بود که بمبی نزدیکم منفجر شده و همه رو از من دور کرده. موقتا تنها شدم و بعد از مدتی دوباره از تنهایی در اومدم. اما الان، سالهاست تنهام و این تنهایی، مثل خسرو، ممکنه تا آخر عمر ادامه داشته باشه.»
مرد کنار پنجره، به فنجان آمریکانو خیره شده بود و همزمان قهوه باقی مانده درون آن را میچرخاند. به اوگفتم: «هنوز دنبال نقشه گنجید؟»
او لبخندی زد و گفت: «مهران، گنج بهبودی رو توی ارتباط با انجمن معتادان گمنام پیدا کرد. انجمنی که توی پارک روبروی خونهشون جمع میشدند. رویای هوشنگ معمارهم، تو همین شهره، جایی که زندگی میکنه. خسرو سه تار ساز هم به زادگاهش برگشت و تو کلبه جنگلیش، کاری رو انجام میده که سالهاست عاشق اون بوده. و اما فرهاد که به برای پیدا کردن خواستش به دوردستها رفت و الان بین زمین و آسمون معلق مونده.»
«و من!؟»
او که همچنان، فنجان آمریکانو را نزدیک چهره خود نگه داشته بود گفت: «و اما شما. کاری رو سی ساله انجام دادید و الان، دوست دارید یه کار جدید رو امتحان کنید. کاری که ازش لذت ببرید و نمیدونید اون چیه. به دنبال شناخت اون با آدمهای زیادی، گفتوگو کردید. توصیه من به شما اینه که نیاز نیست برای پیدا کردن راهتون، عالم و آدم رو بگردید. گنج ها همیشه در نزدیکترین مکانها قرار دارند. خیلی نزدیک، به نزدیکی همین فنجون آمریکانو.»
هنگام صحبت، به تابلوی نقاشی داخل کافیشاپ اشاره کرد و گفت :«تو این نقاشی چی میبینید؟»
یک نقاشی منظره بود که یک ردیف درخت سمت راست و یک ردیف درخت سمت چپ آن قرارداشت. رنگ های زرد و نارنجی درختان، فصل پاییز را نشان می داد.
گفتم: «یک نقاشی منظره خوشرنگ و زیبا، که تماشای اون حس خوبی به آدم میده.»
«نکته خاصی که به نظر شما عجیبه تو نقاشی میبینی؟»
«یک خط قائم نقاشی رو دو قسمت کرده، ولی وسط تابلو نیست و به سمت چپ اون نزدیکتره.»
«نقاش توی این اثر با خلاقیت در رنگها هنری به خرج داده که وزن رنگهای سمت چپ نقاشی، بیشتر از سمت راست به نظر بیاد. به همین دلیل محور تقارن اون رو به سمت چپ کشونده. در واقع علیرغم اینکه محور تقارن سمت چپ تصویر آورده شده، ولی توی ذهن من و شما نقاشی کاملاً متعادل نشون داده میشه.»
و ادامه داد: «اگه میخواهید تنها نمونید این تابلو رو همیشه تو خاطرتون، نگه دارید.»
------------------------------------
داستان قهوه آمریکانو
بهار از راه رسیده بود و رایحه دلانگیز شکوفهها و نقشهای زیبای طبیعت، همهجا دلبری میکرد. چهار فصل سال هر کدام زیبایی خود را دارد اما بهار فصل جوش و خروش و فصل خودشکوفایی زمین است. در خانه، مشغول آسیاب دانههای قهوه بودم. رایحه دلانگیز قهوه فضای خانه را پرکرده بود. همزمان با کارم، ماجرای نشست با دوستان و مرد کنار پنجره را به دریا میگفتم: «...از اون به بعد، چند بار، کافیشاپ آبنوس رفتم اما دیگه خبری از مرد کنار پنجره نبود. من هم به یادش، روی همون صندلی نشستم. همون صندلی توی باغ و کنار پنجره.»
دریا که همه این مدت حرفهایم را میشنید بحث را عوض کرد و گفت: «این ترم که بیاد، دانشگاه صدف تموم میشه و باید ببینیم برنامش برای ادامه تحصیل چیه. میگه دوست نداره این رشته رو، ادامه بده و دوست داره بره رشته هنر. گندم هم که امسال امتحان المپیادشه، ببینیم چی کار میکنه. رشته فیزیک، خیلی کار میبره. چند روز پیش، زیر میزش یه کاغذ افتاده بود. وقتی اون رو خوندم. تعجب کردم. به نظرم، متن یه نمایشنامه یا داستان میاومد. آخه با اینهمه حجم درسهاش، چطور باز هم وقت برای این کارها داره. چیزی بش نگفتم تا نظر تو رو بدونم.»
گفتم:«میشه ببینمش.»
دریا رفت و آن کاغذ را آورد. بخشی از نمایشنامهای بود با عنوان، لطفا خاکستری نباشید. آن را یکبار، دوبار و ...خواندم و چقدر دل نشین بود. قلبم به طپش درآمد و هیجانزده گندم را صدا کردم و در مورد نوشته، پرسیدم. گندم گفت: «لابلای کارم، تفریحی که ازش لذت میبرم، نوشتنه. زیاد وقتم رو نمیگیره. خیالتون راحت.»
گفتم: «از کی علاقهمند به نوشتن شدی بابا؟»
گندم گفت: «دو سال میشه. این سومین نمایشنامه است که نوشتم. با مدیر مدرسه صحبت کردم، قراره تو مدرسه اجراشون کنیم. بابا شما هم حتما بیاید.»
وقتی گندم، در مورد نمایشنامههایی که نوشته بود برایمان حرف میزد، من که مثل بچهای بیتاب شده بودم. به او گفتم: «ایده داستان رو، از کجا پیدا میکنی؟»
دریا که گفتوگوی من و گندم را میشنید گفت: «خدا رو شکر. یکی بودید حالا شدید دوتا. خدا بخیر بگذرونه. خب اگه تو هم دوست داری بنویسی، همین ماجرای دیدار با دوستانت و مرد کنار پنجره، برای شروع کار میتونه ایده خوبی باشه.»
نویسندگی!!! چرا تا به حال در موردش فکر نکرده بودم؟ لب تابم را روی پاهایم گذاشتم و سرگرم نوشتن شدم. موقع نوشتن حس و حال خوبی پیدا کردم. حسی که تا آن موقع تجربهاش نکرده بودم. احساس آرامشی درونم زنده شد. کاری که با شوق انجامش میدادم. شوقی که هیچوقت آن را تجربه نکرده بودم. حسی جدید و تجربه ای تازه که دور از همه حصارهای ذهنی، میشد انجام داد. سفر با تکیه بر بالهای خیال، به هرجا و هر زمان، که دوست داشته باشید. سفر به کشورهایی که نه کسی از شما ویزا میخواهد و نه کسی مانع ورودتان میشود ونه کسی میپرسد از کجا آمدهاید و همه جا با آغوش باز پذیرایتان خواهند بود. سفر به گذشته و صحبت با مردم و پادشاهان قدیم، سفر به فردایی که دوست دارید رخ دهد. نمیدانم زمان چقدر به درازا کشید. دریا را دیدم که، دو فنجان آمریکانو ریخته و کنارم نشسته است.
«ساعت چنده؟ فکر کنم خیلی وقته مشغول نوشتنم؟»
خندید و گفت: «چند بار صدات کردم، جواب ندادی.»
به فنجان آمریکانو روی میز نگاه کردم. به نظر میآمد به من لبخند می زند. راستی تا یادم نرفته: «شما هم بفرمایید آمریکانو.»