داستان «چمدان» نویسنده «نيما يوسفي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nima yosefiكار من اين است ؛ زمين را مي كنم تا به گنجهاي پنهان شده قديمي دست بيابم. كار آساني نيست هم سخت است و هم خطرناك! بايد مثل يك باستان شناس تحقيق كنم و مثل يك   كاوشگر با دقت عمل نمايم اما حواسم هم باشد تا پليس گيرم نياندازد.

 من اينكار را از مدرسه ياد نگرفته ام هر چه مي دانم را عمو يم به من ياد داده است . همان عمويم كه سالهاي سال در اكتشافات باستان شناسي با خارجي ها كار كرده بود.

كار باستان شناسی كار قابل پیش بینی نیست هر لحظه امكان دارد تا از زير خاك زواياي پنهان گذشته اي فراموش شده بيرون بزند و ظروف سفالین، قطعات شیشه در رنگ‌های مختلف و يا حتي استخوانها- دست طبيعت فضايي امن براي آنان فراهم كرده و به نوعي از سرعت پوسيدنشان كاسته  است - راهي را در برابر رويتان بگشايند. از اين تونل زماني مي شود سركي به گذشته زد و شايد با يافتن قطعه اي ارزشمند ، خستگي ماهها بررسي و كاوش مخاطره آميز را از تن بدر نمود.

شهرها ي قديمي زيرخروارها خاك  در اعماق شهرهاي امروزه خوابيده اند و شهرهاي جديد همواره در جايي كه شهرهاي قديمي پايان مي يابد، ساخته مي شوند يعني مركز شهر جديد همواره حومه شهرهاي قديمي است زيرا كه مركز شهرهاي قديمي همواره دچار لعنت ماوراء طبيعي بوده است چيزي كه آدمي را مي ترسانده  و مانع از آن مي شده تا دگربار در همانجا كه زندگي پدرانش با حادثه غيرمترقبهٓ طبيعي مثل سيل وزلزله به پايان رسيده به زندكي اش ادامه بدهد. خوب چي مي شود كرد زندگي ما آدميان در تكراري بيهوده طي مي شود بي آنكه ذره اي از احتمال مرگ بكاهد. مرگي كه قطعي ترين حادثه هر زندگي است.

همواره حومه شهرها جاي خوبي براي پنهان كردن گنجهاي گذشتگان بوده است. گنجهايي كه اكثرأ يا پولهاي باد آورده بوده اند يا پولهاي سرقت شده و يا حتي بقاياي جنايتي كه به نحوي سعي در پنهان كردنش داشته اند.

من هم درست به همچنين كشفي دست يافتم!

معمولا شب ها كار مي كردم هوا گرفته و باراني بود و مه غليظي همه جا را فرا مي گرفت. در چنين شبي در زيرزمين خانه اي متروك كه در نزديكي گورستان قديمي شهر قرار داشت از دل خاك چمدان كهنه چرمي قهوه فامي را بيرون كشيدم  كه قفلي قديمي داشت. وقتي قفل را با دقت باز كردم از توي چمدان يك كارد بزرگ دسته استخواني و استخوانها ي مرده اي كه در پارچه اي سياه ابريشميني پيچيده بودند بيرون آمد. ابتدا ترسيدم اما بعد كه آرامتر شدم دريافتم كه براي جاي دادن جسد در چمدان آنرا مثله كرده اند از شكل استخوانها مي توانستم حدس بزنم بايد متعلق به زني بلند بالا بوده باشد. بي شك سالها قبل در اين حوالي  جنايتي رخ داده بود و چمدان حاوي جسد را به اينجا يعني حومه شهر قديمي منتقل كرده بودند. محل جنايت مي بايستي در جايي كه اينك جز ويرانه هاي شهر قديمي در آنجا چيزي وجود ندارد بوده باشد. ويرانه هايي كه به تدريج توسط بياباني در حال بلعيده شدن است، بياباني كه هرروز با سرعت بيشتري  رو به گسترش مي باشد . درگذشته  اين محل  در حومه شهرقديمي قرار داشت  و در نزديكي گورستاني  بود كه آنطرفش بيابان شروع مي شد.

 مطمئن هستم كه بايستي چيزهاي ديگري هم بشود يافت همانطور هم مي شود دو روز بعد گلدان سفالي را مي يابم  كه متعلق به شهر قديمي است كه سالها قبل از اين جنايت از نقشه پاك شده است و روز بعد  هم در يك قوطي حلبي زنگ زده چند قلمدان قديمي  را از دل خاك بيرون مي آورم كه بي شك متعلق به همان دوره جنايت هستند و همانروز دو شمعدان نقره اي با ارزش هم گيرم مي آيد كه خستگي اين شب زنده داريهاي خطرناك را از تنم بدر مي كند.

نزديك صبح علي رغم خوابي كه بر پلكهايم سنگيني مي كند با كنجكاوي  طرحي را كه  بر روي گلدان سفالي  است و خيلي با سختي مي شود آن را  تشخيص داد بررسي ميكنم متوجه مي شوم كه درست عين همان طرحي است كه روي قلمدانهاي چوبي نقاشي شده اند. نمي دانم چرا با آنكه مطمئن هستم ميان تاريخ ساخت گلدان و قلمدانها صد ها سال فاصله است اما تو انگاري هر دوي آنها اثر فرد واحدي هستند. چه مي دانم شايد اثر نقاش بيچاره اي هستند كه قصد داشته به نوعي پاي مرا هم به تنهايي تاريخي خود بكشاند.

گذشته چيست؟ جز مشتي خشت و خاك، ما بقي هر چه هست در ارتباط با انساني است متشكل از گوشت و پوست و استخوان و اين همه سالها قبل پوسيده و از بين رفته اند.

نمي دانم چرا فكر مي كنم زندگي  آن نقاش كه خود را با او  چندان بيگانه هم حس نمي كنم  ته اين چمدان كهنه و اين مشتي استخوان خلاصه شده است. چه خلاصه پوچي؟

طرح روي قلمدان درخت سروي است كه در زيرش پيرمردي قوز كرده شبيه جوكيان هندي عبايي دور خود پيچيده چنباتمه نشسته و انگشت سبابه دست چپش را به اشارت تعجب بر لب دارد و روبرويش دختري با لباس بلند و سياه خم شده و گل نيلوفري را به سوي پيرمرد گرفته است. از ميانشان باريكه آبي مي گذرد و چقدر اين پيرمرد به عمويم شبيه است هماني كه در مدرسه خارجي ها  تحصيل اينكار را كرده بود، كاري كه من از او ياد گرفته بودم. عمويم كه سالها دور از خانواده اش  در هندوستان و سوريه جاي پاي خدايان كهن را تعقيب كرده بود.

 يك بار به ياددارم عمويم به پدرم كه مردي عامي بود گفت؛" بر خشت ها با خطي كهن چنان چيزهايي خواندم كه همه يقينم را به شك مبدل كرد!" پدرم  هم به او گفته بود كه به جاي خواندن خشت كافرها، بهتر است قرآن بخواند.  بعد از آنروز عمويم نه تنها ديگر از شك و ترديد كلامي بر زبان نراند بلكه جز احوالپرسي با پدرم سخن ديگري نراند.

معمولا چيزهاي با ارزشي كه مي يافتم با سرعت به خريداراني كه مي شناختم مي فروختم. با اين كار هم پولي گيرم مي آمد هم از ترس گير افتادن توسط پليس خلاص مي شدم اما اينبار گلدان و قلمدانها را به منزلم آورده بودم وشبها چراغ را خاموش كرده و زير نور شمع هايي كه در آن شمعدانهاي نقره اي قديمي روشن مي كردم غرق در تماشاي جزئيات  نقاشي روي گلدان و قلمدانها مي شدم.

چهره دختر بسيار مرموز بود نمي دانم چرا هر چقدر بيشتر به او مي نگريستم بيشتر از من دور مي شد. فكر مي كنم بهيچوجه نخواهم توانست از مكنونات قلب او با خبر بشوم. گاهي طوري به نظرم مي رسد كه انگاري چهره دختر تاثيري دو گانه اي دارد نمي دانم اين از زاويه انعكاس نور ناشي مي شد يا بستكي به حالات روحي لحظه اي من داشت اما گاهي در او صورت بچه گانه و معصوم دختري را مي ديدم كه به شدت  مرا به خود جذب مي كرد و تنها چند لحظه بعد همان چهره تبديل به چهره فرشته عذابي مي شد كه انگاري باعث نابودي زندگي عاشقانش شده بود. شايد هم همين حس دوگانه  نقاش را واداشته بود تا اورا چنين دو گانه تصوير كند. چهره پيرمرد كه در ابتدا عمويم را به يادم مي آورد به تدريج در من حسي آشناتر و نزديك تر را تداعي مي كرد تو انگاري به تصوير خودم در آينه مي نگريستم.

اينك ماهها از آن شب مي گذرد و هر روز بيشتر از روز قبل اسير چشمان سياه و اثيري تصوير آن دختر بر روي گلدان و قلمدانها مي شوم. از سوي ديگر ارتباطي مرموزترب بين تصوير پيرمردي كه زير درخت سرو نشسته و انعكاس آشناي تصوير خودم در آينه احساس مي كنم. همه اين تصاوير تو انگاري مرا به دالانهاي سرد و مرطوب زماني از دست رفته هل مي دهند و نمي دانم چرا فكر مي كنم  كه جزوي از يك داستان قديمي هستم . داستاني كه درست در جايي كه  تمام شده است مي رود تا با    من به تدريج و از نو شروع شود...

* با تعظيم در برابر بوف كور صادق هدايت

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «چمدان» نویسنده «نيما يوسفي»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692