• خانه
  • داستان
  • داستان «لوکا» نویسنده «کیت شوپن» مترجم «لعیا متین پارسا»

داستان «لوکا» نویسنده «کیت شوپن» مترجم «لعیا متین پارسا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 leila matinparsaaa

لوکا دختر دورگه ی هندی بود و به زور تکه پاره ی ژنده ای به تن داشت. به گروه بانوان "یونایتد ایندیور" که از او سوال می پرسیدند گفت که اسمش لوکاست و درست نمی داند که اهل کجاست جز اینکه جایی در حوالی بائو چاکتوا است.

روزی جلوی در " سالن صدف " متعلق به فروبیسان در شهر ناچیچو ی لوئیزیانا پیدایش شد و از او خوراکی خواست. فروبیسان که عملا آدم خیرخواهی بود به محض دیدن دختر وظیفه ی شستن لیوانها را به عهده اش گذاشت.
لوکا در آن کار موفق نبود و تعداد زیادی لیوان را شکست. اما از آنجائیکه فروبیسان پول لیوانها را از دستمزدش کم می کرد در ابتدا اهمیتی به بی دقتی دختر نمی داد تا اینکه لوکا کم کم شروع کرد به شکستن لیوانها روی سر مشتریان. آن موقع بود که فروبیسان مچ دست دختر را گرفت و اورا جلوی گروه " یونایتد ایندیور" انداخت که در همان حوالی گوشه ی سالن جلسه داشتند. البته این هم به علت ملاحظه کاری فروبیسان بود چراکه به راحتی می توانست دختر را به دفتر پلیس ببرد.
لوکا با ژنده های پنبه ای هندی که بر تن داشت و آنجا روبه روی چشمان جستجوگر گروه "یونایتد ایندیور" ایستاده بود زیبا به نظر نمی رسید. موهای خشن ، سیاه و نامرتبش صورت پهن و سبزه ی اورادربر گرفته بود جهره اش روشنی خاصی نداشت البته به جز چشمهایش که بد نبود و آرام حرکت می کردند اما نگاهش گستاخ و رک به نظر می رسید. هیکل استخوان درشتی داشت و در کل شلخته و دست و پا چلفتی به نظر می رسید.
حتی نمی دانست چند سالش است. همسر کشیش اشاره کرد که ممکن است شانزده ساله باشد. همسر قاضی فکر کرد که اصلا فرقی هم ندارد. مهم نیست چندساله است. همسر پزشک پیشنهاد کرد که ابتدا دخترک استحمام کند و لباسهایش را عوض کند قبل از اینکه به جائی تحویل داده شود. حرفی روی این پیشنهاد زده نشد. مشخص بود که لوکا باید سریعا به جائی تحویل داده شود.
یک نفر دیگر پیشنهاد داد که او را به کانون اصلاح و تربیت بفرستند اما همه اعتراض کردند.
مادام لابالیر همسر مزرعه دار گفت که خانواده ی محترمی را می شناسد که چند مایل آن طرف تر زندگی می کنند و مادام لابالیر تصور می کرد که جائی را به دختر خواهند داد و این موضوع از هر نظر مفید به نظر می رسید. آن خانم زن خوبی بود و خانواده بزرگ و پر تعداد و بچه های کوچکی داشت که مجبور بود همه ی کارها را خودش انجام دهد و شوهرش هم مرد زارع خوبی است و لوکا نه تنها می تواند مهارتهای مختلف را هنگام کار کردن برای خانواده ی پادوس یاد بگیرد بلکه از نظر اخلاقی هم می تواند آموزش ببیند.
مساله حل شد. همه با همسر صاحب مزرعه موافق بودند که این شانسی یک در هزار بود و لوکا را بیرون فرستادند و خود به مساله ی بعدی که در لیست کاریشان بود رسیدگی کردند و لوکا هم روی پله ها منتظر نشست.
وقتی برای اولین بار بچه های خانواده ی پادوس را دید می ترسید  بین آن بچه های کوچک راه برود ... به نظرش تعداد بچه ها زیاد بود و پاهایش به سنگینی سرب شده بود و با کفشهای چرمی مخصوص کار که گروه بانوان به او داده بودند حس می کرد پاهایش در بند است.
مادام پادوس زن کوچک اندام و خشن با چشمهای سیاه بود که با روش مخصوص به خودش شروع کرد به سوال پرسیدن از او.
- «چطور تو فرانسه حرف نمی زنی؟»
لوکا شانه بالا انداخت و با حالتی عذرخواهانه گفت: « به اندازه ای که بقیه حرفم رو بفهمن انگلیسی بلدم و یه  کم هم چاکتو می دونم.»
خانم پادوس که تصمیم گرفته بود وظائف جدید لوکا را یادش بدهد زیر لب گفت : « بهتره چاکتو رو فراموش کنی. هرچه زودتر بهتره برای من. حالا اگه دختر تنبلی باشی کلی طولش میدی.»
خانم پادوس خودش اهل کار کردن بود و خیلی بیشتر از آنچه که همسر راحت گیر او و بچه ها فکر می کردند لازم است ، وسواسی و سخت گیر بود. کند حرکت کردن لوکا و حالتهای دست و پاچلفتی اش او را عصبانی می کرد و حرفهای موسیو پادوس هم بیهوده به نظر می رسید.
- « تونتی یادت باشه که اون فقط یه بچه است.»
- « اون یه وحشیه .. فقط همین ، این وحشی بودن به دردش هم خورده.»
این جمله تنها جواب خانم پادوس به اعتراض شوهرش بود.
تونتی مجبور بود دائم به لوکا یادآوری کند که چه کارهایی را باید تمام کند در ضمن دخترک درباره ی کارهایی که باید انجام می داد بی توجهی احمقانه ای نشان می داد که آدم را خشمگین می کرد. چه درباره ی کارهای مربوط به شستشو ، تمیز کردن خانه ، کندن علفهای هرز باغ و یا درباره ی یادگرفتن درسها و آموزشهای مذهبی اش همراه بچه ها در روزهای یکشنبه  موضوع یکسان بود. لوکا بی توجه بود.
فقط زمانی از آن حالت بی علاقگی همیشگی اش درآمد که خانواده درمورد نگهداری از بیبین کوچک به او بی اعتماد بودند. لوکا پسر کوچولو را خیلی دوست داشت. تعجبی هم نداشت. او بچه ای بود که همه دوستش داشتند. مهربان ، تپلی و حرف گوش کن. او عادت داشت صورت پهن لوکا را بین مشتهای تپلی اش بگیرد و با لثه های سخت و بی دندان کوچکش چانه ی او را وحشیانه گاز بگیرد. به شکلی بین بازوان لوکا تاب می خورد انگار که از چند فنر بالا رفته. دختر به حرکتهای بامزه ی او چنان می خندید که زنگ قهقهه ی او تا دوردست شنیده می شد.
روزی قرار شد لوکا به تنهایی از پسرک نگهداری کند. یکی از همسایگان با ملاحظه که اخیرا واگن نو و جاداری خریده بود درست بعد از ساعت صرف غذا از آنجا می گذشت و پیشنهاد کرد که کل خانواده را برای گردش به شهر ببرد. این پیشنهاد برای تونتی خیلی وسوسه انگیز بود چرا که مدتها بود به خرید نرفته بود و فرصتی بود تا برای بچه ها کفش و کلاه تابستانی بخرد.. تونتی نمی توانست از خیر این پیشنهاد بگذرد به همین علت همه با هم راهی شدند. همه به جز بیبین که درحال تاب خوردن بود و قرار شد لوکا مراقبش باشد.
تاب بیبین از یک تکه پارچه کتانی گرد و محکم ساخته شده بود که گرچه ایمن به نظر می رسید اما سست به تسمه ی ضخیمی بسته شده بود. این تسمه از سه نخ نازک که به قلابی وصل می شد آویزان بود و قلاب هم به تکه چوبی در راهرو آویزان بود. بچه ای که قبلا تاب بازی نکرده باشد اصل لذت تاب خوردن را متوجه نمی شود اما برای بیبین در هر چهار اتاق خانه قلابی وصل بود که می شد تاب را از آن آویزان کرد.
اغلب این تاب را بیرون می بردند و بین درختان می بستند اما آن روز در سایه ی راهروی باز رو به بیرون وصل بود و لوکا هم کنارش نشسته بود و هرچند وقت یکبار حرکتی رو به جلو به آن می داد که باعث می شد تاب مثل حرکت موج آرام بالا و پایین برود.
بیبین تاجائیکه می توانست لگد پراکنی می کرد و زیر لب برای خودش آواز می خواند. اما لوکا در حال زمزمه کردن لالایی یکنواختی بود، تاب هم عقب و جلو می رفت و هوای گرم ، آرام و شیرین به صورت بچه می خورد و طولی نکشید که بیبین به خوابی عمیق فرو رفت.
لوکا این صحنه را که دید آرام پشه بند را پایین آورد تا چرت بچه را از هجوم حشراتی که در هوای تابستان موج می زدند ایمن نگه دارد.
کاری برای انجام دادن باقی نمانده بود و تونتی با عجله ای که در رفتن کرده بود به فکرش نرسیده بود کار اضافه ای برای او بتراشد. شستشو و اتو کشی تمام شده بود.زمین ها شسته شده و برق افتاده بود و اتاقها هم مرتب شده بود. حیاط جارو شده ، جوجه ها دانه داده شده و سبزی ها چیده و شسته شده بود. تقریبا هیچ کاری برای انجام دادن باقی نمانده بود و به همین علت لوکا غرق در رویا شد.
همانطور که در صندلی گهواره ای جادار نشسته بود چشمانش اطراف خانه را گشت ، به سمت راست که رسید نگاهش از میان درختان درهم فشرده شده بالا رفت . به سقف نوک تیز و لوله ی بخاری خانه ی لابالیر رسید. هیچ خانه ی دیگری دیده نمی شد جز چند کلبه ی کوتاه و گرد که آن دورترها با فاصله ای از رودخانه به سختی قابل دیدن بود.
مزرعه با مساحت زیادی زمین پیش رو را دربر می گرفت. چند مزرعه ای که باپتیست پادوس کاشته بود متعلق به خودش بود که لابالیر از روی ملاحظه و رعایت دوستی به او فروخته بود. محصول مرغوب کتان و ذرت باپتیست پیش رو گسترده شده بود و انتظار باران را می کشید و باپتیست هم با بقیه ی خانواده به شهر رفته بود. آن سوی رودخانه و دشت و همه جا جنگل پردرخت و انبوه دیده می شد.
نگاه لوکا که آرام در لبه ی افق می گشت ، سرانجام به جنگل رسید و آنجا ثابت ماند. در چشمانش ، نگاه غائب کسی که افکارش در آینده یا گذشته متجلی شده دیده می شد. زمان حال در چمانش نبود. به نظر می رسید گذشته یا آینده را می بیند. انگار رویا و صحنه ی خاصی پیش رویش است. این حالت با نسیمی که از باد گرم جنوبی جدا شده بود و از سمت جنگل به طرف او می وزید به وجود آمد و بیشتر شد.
زن سرخپوستی را می دید که ویسکی می خورد و سبد می بافت و قبلا عادت داشت او را بزند. به نظرش رسید در آن کتک خوردنها چیزی نهفته بود.فقط جیغ کشیدن و زد و خورد کردن نبود ؛ آن زمان در ناچیچو ... وقتی یک بار لیوانی را روی سر یک مرد شکست ، مرد به او خندید و موهایش را کشید و او را دست انداخت.
وقتی با ماروت پیر بیرون می رفتند تا سبدها را بفروشند ، او از لوکا می خواست که دزدی کند ، تقلب کند ، گدایی کند و دروغ بگوید. لوکا این کارها را دوست نداشت. به همین علت هم بود که فرار کرد و دلیل دیگر هم این بود که ماروت کتکش می زد. اما رایحه ی برگهای درخت ساسافراس که برای خشک شدن در سایه آویزان شده بودند به مشامش رسید. بوی بابونه ی تند و تیز! صدای نهر کوچک که بر روی آن کنده ی قدیمی لزج غلت می خورد. ساعتها دراز کشیدن آنجا و تماشا کردن مارمولکهای درخشانی که بیرون و تو می لغزیدند ارزش کتک خوردن را داشت.
لوکا می دانست که پرندگان مثل گروه کردر جنگل آواز می خوانند جائیکه خزه ی خاکستری آویزان شده بود و شاخه های تاک غرق در شکوفه روی درختان تاب می خوردند ؛ لوکا حس کرد در روحش صدای موسیقی می شنود.
در فکر این بود که آیا جو چاکتو و سامبایت همانطور که هرشب عادت داشتند کنار آتش کمپ تاس بالا بیندازند الان هم تاس بازی می کنند یا نه و آیا هنوز هم موقع مستی که وحشی می شوند با هم گلاویز می شوند و همدیگر را پاره پاره می کنند یا نه. چه حس خوبی داشت با کفشهای نرم چرمی بدون پاشنه روی چمن بهاری زیر درختان راه بروی. تله گذاشتن برای سنجابها و پوست سمور دریایی ها را کندن چه کیفی داشت و پریدن های نرم روی پشت اسب پونی که جو چاکتو از تکسانها دزدیده بود چه حس خوبی داشت.
بی حرکت نشست. آهی پر سر و صدا از سینه اش درآمد. قلبش در غربتی وحشی می سوخت. در آن لحظه نمی توانست حس کند که گناه و درد آن نوع زندگی چیزی بود که هم زمان در کنار لذت آزادی وجود داشت.
دلش برای جنگل تنگ شده بود. حس کرد اگر به آنجا و زندگی خانه به دوشی برنگردد حتما می میرد. مگر چیزی بود که جلوی او را بگیرد؟ خم شد و بند کفشهای چرمی که قوزک پایش را هم می پوشاند باز کرد. پاهایش در این کفشها عرق سوز می شد و می سائید.کفشها و جورابهایش را درآورد و به دوردست پرت کرد. مثل تیری حاضر و آماده ، نفس زنان برای پرواز بلند شد.
اما صدایی او را متوقف کرد. صدای بیبین کوچولو بود که با دستها و پاهایش آرام با پشه ای که وارد تور شده بود می جنگید. او تور را روی صورت خودش کشیده بود. هنگامیکه لوکا خم شد تا کودکی را که اینقدر دوستش داشت بلند کند، بغضی از سینه اش درآمد و اورا در بازوانش فشرد. نمی توانست برود و بیبین را رها کند.
وقتی تونتی برگشت و دید که لوکا جلوی چشم نیست شروع کرد به شکایت و غرولند کردن. پرسید: « خیلی خوب حالا این دختره لوکا کجاست؟ خیلی عصبانی ام می کنه . می دونه که اولین کاری که می کنم اینه که اونو برای گروه بانوان پس بفرستم. برگرده همون جایی که بود.» همینطور که وارد خانه شد و از همه ی اتاقها رد شد و آنجا را گشت با آهنگی تند و تیز و کوتاه صدا زد: « لوکا؟» وقتی از راهروی عقبی بیرون آمد آنقدر بلند فریاد زد که صدایش نیم مایل آن طرف تر هم شنیده می شد. باز هم چند بار صدا زد.
باپتیست سرگرم عوض کردن کت روز یکشنبه ی سفت و ناراحتش بود و در حال پوشیدن لباس راحتی بود که به آن عادت داشت. او از همسرش درخواست کرد:« تونتی هیجانن زده نشو. مطمئنم همین دور و بر مثلا اطراف گهواره است.»
مادر دستور داد:« بدو فرانسوا ... برو گهواره رو ببین. ببیبین باید خیلی گرسنه باشه. جولیت تو هم برو مرغدونی رو ببین. شاید گوشه ای خوابش برده. این موضوع به من یاد داد که هیچ وقت به یه وحشی اعتماد نکنم و با بچه ام تنهاش نذارم.»
وقتی معلوم شد که لوکا هیچ جا در اطراف خانه نیست تونتی از عصبانیت دیوانه شد و فریاد زد:« شاید با بیبین رفته پیش لابالیر.»
باپتیست که کم کم مثل همسرش نگران می شد گفت: « من اسب رو زین می کنم تونتی و میرم می بینم.»  تونتی تشویقش کرد و گفت :« برو ، برو باپتیست .» و ادامه داد:« هی شما پسرا بدوئین برین پایین جاده اتاقک عمه جودی رو بگردین.»
معلوم شد که لوکا نه در رستوران لابالیر دیده شده نه در اتاقک عمه جودی و اینکه او قایق را با خودش نبرده. قایق هنوز سرجایش در خلیج بسته شده بود. آن موقع بود که هیجان تونتی از بین رفت. رنگ و رویش پرید و آرام در اتاقش نشست و آرام شدن غیر طبیعی او بچه ها را ترساند.
بعضی از بچه ها شروع به گریه کردند. باپتیست آرام قدم می زد و با اضطراب همه ی گوشه کنار اطراف خانه را می گشت. زمان ، تاسف آور و با ناراحتی به آرامی و طولانی می گذشت. خورشید غروب کرد و نور پس از غروب آفتاب هم به زحمت دیده می شد و به سرعت هوایی که آرام رو به گرگ و میش می رفت ، همه جا را فرا گرفت.
باپتیست در حال آماده شدن بود تا دوباره سوار اسب شود و یکبار دیگر اطراف را بگردد. هنوز از جستجوی قبلی او چیزی نگذشته بود. تونتی در همان حالت بی خبری شدید و مات و مبهوت در اتاق نشسته بود که همان موقع فرانسوا که خودش را از میان شاخه های بلند درخت چینبری بالا کشیده بود فریاد زد:« اون لوکا نیست که از اون دور میاد؟ داره از روی پرچین کنار زمین خربزه ها پائین میاد.»
در آن تاریک روشن غروب و هوای رو به تاریکی مشکل می شد تشخیص داد که آن هیکل متعلق به انسان است یا جانور اما در کل خانواده زیاد در  انتظار نماند. باپتیست به سرعت اسبش را به سمتی که فرانسوا گفته بود راند و در مدت زمان کمی او را دیدند که به سرعت و چهار نعل به تاخت در حالیکه بیبین در بازوانش بود در حال برگشتن است . بیبین مثل هربچه ی دیگری اخمو و خواب آلود و گرسنه به نظر می رسید.
لوکا هم پشت سر باپتیست با قدمهای سنگین و آرام می آمد. باپتیست معطل توضیحات او نشده بود. مشتاق بود که هرچه زودتر بچه را در بازوان مادرش بگذارد. وقتی انتظار پایان گرفت ، تونتی زد زیر گریه که البته طبیعی هم بود. از بین اشکهایش سعی کرد با لوکا حرف بزند. موهای دخترک پریشان و آشفته به نظر می رسید. لوکا آشفته و با موهای در هم ریخته در آستانه ی در ایستاد.
-« بگو ببینم کجا بودی؟»
لوکا آرام و با دست پاچگی جواب داد:« بیبین و من تنها بودیم ... یه کم رفتیم تو جنگل.»
-« نمی دونستی نباید با بیبین از اینجا بری؟ واقعا مادام لابالیر چی فکر می کرد که همچین چیزی مثل تو رو برای من فرستاد؟ واقعا دوست دارم بدونم.»
لوکا دستش را با ناامیدی میان موهای چرکش برد و گفت:« می خواهین منو بفرستین برم؟»
- « دقیقا. باید مستقیم برگردی به جائیکه ازش اومدی. چنان هول و ترسی به من دادی که تصورش غیر ممکن بود.»
باپتیست دخالت کرد:« آروم باش تونتی .. آرومتر.»
دختر التماس کرد:« منو از بیبین دور نکنین.» این جمله را با ضجه و زاری گفت. با همان حالت زاری ادامه داد:« امروز خیلی هوس کردم به سمت جنگل برم... برگردم به بائو چاکتو دوباره برم دزدی و دروغ بگم. فقط بیبین بود که منو برگردوند. من نمی تونستم تنهاش بذارم و برم. نمی تونستم این کارو انجام بدم. فقط رفتیم یه دوری تو جنگل بزنیم همین. اون و من. منو اینجوری نندازینم بیرون.»
باپتیست به آرامی دختر را به انتهای راهرو فرستاد و بسیار نرم با او صحبت کرد . به او گفت که شجاع باشد و او مشکل را برایش حل می کند. لوکا را در آنجا منتظر گذاشت و خودش نزد همسرش رفت. و با انرژی غیر معمول شروع کرد:« تونتی یک بار برای همیشه باید حقیقت رو بشنوی..» مشخص بود که از حالت گریان و در هم خرد شده ی همسرش استفاده می کند تا برتری خودش را ثابت کند.
ادامه داد :« می خوام مشخص کنم که تو این خونه رئیس کیه. رئیس منم.» تونی اعتراضی نکرد. فقط بچه را تنگتر به خود فشرد که باعث شد باپتیست بیشتر هم مصمم شود.
-« تو خیلی از این دختر کار کشیدی. او دختر بدی نیست. من حواسم بهش بوده. از نظر بچه ها هم بگی دختر بدی نیست. تنها چیزی که می خواد اینه که آزادی عمل بیشتری بهش بدی. تو نمی تونی همونطوری که یه قاطر رو میرونی یه گاو نر رو هم همون جور جلو ببری. باید اینو یاد بگیری تونتی.»
او به صندلی همسرش نزدیک شد و کنار او ایستاد.
-« این دختر امروز برای ما تعریف کرد که چطور وسوسه شد بره سمت گذشته ی نا مناسبش. همه ی ما بعضی وقتا اینجوری میشیم. چی نجاتش داده؟همین بچه ی کوچکی که تو بغلته و حالا تو می خوای این فرشته ی نگهبان رو ازش دور کنی؟ ... نه عزیزم.»
دستش را آرام روی سر همسرش گذاشت :« ما باید یادمون باشه که اون مثل من و تو نیست ... او با ما متفاوته.»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «لوکا» نویسنده «کیت شوپن» مترجم «لعیا متین پارسا»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692