داستان «شاتل فضایی» نویسنده «حسین کهندل»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

hosein kohandel

آیا شنیده اید جدیدا در میدان شوش  ایستگاه فضایی زده اند،  تعداد زیادی از خانه های کلنگی را با جرثقیل های بزرگ در هم کوبیدند، عده ای بی خانمان شدند تا فضای بزرگی برای پرتاب شاتل ایجاد کنند. تا به امروز خیلی ها داوطلب شده اند تا با  این شاتل به فضا پرتاپ شوند حتی به این شرط که شاید دیگر هیچ وقت به زمین برنگردند و معلق در فضا بمانند...

من این را موقعی فهمیدم که تو فضای مجازی با یکی از دوستان روانپزشک ارتباط برقرار کردم....اما وقتی که مطمئن شدم جزو اولین داوطلبان، فرم تعهد را امضا کردم. با این فکر که در فضا معلق باشم پاهایم شل می شود مثل تجربه سقوط آزاد که چند سال پیش در بام تهران انجام دادم، آن موقع ها هر کسی جرات انجام آن را نداشت، چند نفر ایست قلبی شدند و عده ای گریه می کردند و بالا می آوردند. وقتی سقوط را پذیرفتم ابتدا فرمی را روی میز گذاشتند که آن را پر کنم و مسئول عواقب آن باشم، بعد طناب پیچم کردند و از اون‌ بالا هلم دادند پایین، اولین واکنش فیزیکی اش این بود که معده ام اومد توی دهنم و چشمام تهران رو تا برج میلاد چپکی می دید...از آن موقع یادم افتاد که از خیلی قبل تر هم  عاشق کارای بزرگ بودم و این را هم می دانستم که صعود و سقوط دو روی یک سکه اند، شاید این سیر صعودی تا سقوط را چتر باز ها بیشتر درک کنند که برایشان ماندن روی زمین‌ حدودا تا یک ماه قابل تحمل است بعدش دوباره فکر یک صعود یا سقوط، بالاو پایین، این طرفی اون طرفی به کله ات می زند.

همین شد که تصمیم گرفتم تعهد نامه رفتن به فضا را امضا کردم. امروز همان روز موعود پرواز است، ساعت ۶ از خواب بیدار شدم و

تا مکان پرواز یک‌ میدان فاصله دارم، یعنی در میدان‌ راه‌ آهن تهران‌ هستم....کمی دلهره‌ دارم و سیستم اعصابم به هم ریخته است....کج و ماوج میبینم...توی کله ام موجودی لج درار وجود دارد که‌ میگوید نرو تو حیفی. و سرم پر شده تنها از دو‌کلمه. برو نرو برو نرو....بین گفتن و‌خفتن، ماندن و رفتن گیر کرده ام....

می دانم این با سقوط آزاد و یا چتر بازی در بام تهران کلی فرق دارد....شاید دیگر‌هیچ وقت زمین را نبینم. زمینی ها، آدمهای زمینی دود گرفته شهر تهران، ...همانهایی که آن طرف میدان چند پله پایین تو صف بلیط قطار ایستاده اند. نمیدانم کجا میروند. هر کس بنابر مقصدی که دارد عزم سفر کرده است و واضح است که مثل من مردد و دودل نیستند.. دلم می خواهد اگر می شد از این وسوسه دست بکشم راهم را  کج کنم و مثل آدمهای کوتاه و بلند توی صف بلیط قطار انتظار یک سفر زمینی را بکشم. اگر می شد به جای آنتالیا و گوا به قونیه می رفتم و

باهمین  یه دست پیرهن و شلوار رنگ و رو رفته، صبح، ظهر و شب  مراقبه  می کردم، با عرفا همنشین می شدم و در رقص سماء کلاه بلندی روی سرم می گذاشتندو انقدر می چرخیدم تا به خلسه بروم. با موسیقی صوفیانه همراه با دف می چرخیدم و می چرخیدم.... تاتوی فضا به هوشیاری بی فرم مبدل  شوم. این پا و آن پا می کنم تا بهانه ای بیاورم‌، این کار برای من کمی پر هزینه و پردردسر است. همین گرفتن ویزا و سفارت و کاغذ بازیهای روزانه اش کلی درد سر ایجاد می کند که با بیکاری من جور در نمی آید، پیاده و لک و لک کنان خودم را به میدان مولوی می رسانم وسط میدان مولوی کنار راننده های تاکسی که داد میزنند "شوش بیا بالا.شوش یه نفر" "

می ایستم و ادای رقص را در می آورم. چند بار دور خودم میچرخم بعد دوباره تکرار می کنم.. چند ثانیه نمیشود که کله پا می شوم کنار جوب آب..عده ای می خندند و بعضی ها با تعجب نگاه می کنند و انگ دیوانگی را توی ذهنشان برایم صادر می کنند. دیوانگی. افسردگی. دلمردگی ...واژه هایی که سالهاست روانپزشکان به صورت آدمها تف می کنند. همانطور که کنار جوب دراز کشیده ام بوی عطر زنانه زنی از راسته دماغم وارد ریه هایم میشود و تا اعماق معده ام فرو می رود. در پرده سینمایی سرم...تصویر مادرم زنده می شود، موهای مشکی پر کلاغی، پوست برنزه و دماغ قلمی. فکر می کنم حدود سال شصت یا شصت و یک بود کنار همین  مغازه که آن روزها اسباب بازی فروشی بود ولی حالا سمساری شده است پاهایم را به زمین میکوبیدم و گریه کنان از مادرم می خواستم.....که شاتل فضایی پشت ویترین را برایم بخرد.... شاتل فضایی پلاستیکی سفیدی بود که جعبه کرم داشت. اندازه اش بد نبود انقدری بود که بشه سوارش شد. اما مادرم دستم را می کشید و کشان کشان می برد. آن روزها نمی دانستم که بی مایع فتیر است...و بدون پول تف توی دستت نمیاندازند. دستم هنوز توی دست مادرم بود، بد جوری لج کرده بودم. خودم را لجن مالی کردم. و به چادر گلدار مادرم می مالیدم و می کشیدم، همراه آب دهانم که به حباب تبدیل می شد نا گهان چند نفر به سرعت از آن سوی میدان داد می زنند: " وضیعت قرمز است، وضیعت قرمز است" دیوار صوتی با موشکی که به جایی همین نزدیکی ها فرود آمد شکست و همهمه ای توی میدان راه انداخت...دست و پاهایم می لرزید و صدای ممتد آژیر قرمز، وژ وژ  لرزش مردم رو با صدای آغاسی که یکی از رانندهای تاکسی به آن ولوم داده بود به رقص بندری بدل کرده بود

" وا وی لا لیلی دوست داروم خیلی"......

قطرات زرد رنگی از گوشه شورتم ،چک، چک، میچکید و اگر می فهمید که نجسش کرده ام سیاه و کبودم می کرد. دستم همچنان تو دست مادرم بود و روی خاک و خل های تنگ

کوچه های  پایین مولوی کشاند ه می شد. فکرم هنوز پیش شاتل فضایی بود که سفید  و جعبه کرم رنگی داشت.....  و می توانستم با آن به فضا برم و جلوی این همه هواپیما های جنگی را بگیرم....شاید از همان روز بود که فکر سفر با شاتل  فضایی به سرم زد....آن روزها توی خیابان بسیجی ها با صدای نوحه آهنگران رژه می رفتند و این نوحه با شعر مشدی نبی محلمان مزحک توی سرم با م بام می کوبید:

بهر آزادی شوش از مولوی باید گذشت

 از کنار دکه اوستا نبی باید گذشت....پیش ای...... .....

باقی اش را فراموش کرده ام اما تا آنجا که‌ می دانم اوستا نبی را اعدام کردند و الان پسربزرگش صادق توی دکه کاسبی می کند.

لشم را از زمین بلند می کنم شلوارم را می تکانم تا به رویای بچگی ام جامه عمل بپوشانم.... بالاخره تعهد داده ام تا از من به عنوان موش آزمایشگاهی استفاده کنند و با شاتل فضایی مرا به فضا پرتاب کنند. از کنار دکه اوستا نبی رد می شوم. صادق پسرش سیگار ها را مرتب میکند و دماغش را می خاراند. چیزی به میدان شوش نمانده است.

راستی چرا برای رهایی و آزادی شوش از مولوی باید گذر کرد..و نمی شود مستقیم به شوش رسید... اسم شوش برایم مبهم است و معنی آن را نمی دانم. هر چه فکر می کنم چرا این نام را برای این میدان انتخاب کرده اند نمی دانم. شاید تهرونی های قدیم دوره طیب و رمضون که توی سینما برای عشق مهوش سینه چاک می کردند بدانند.. والا عقل من دهه پنجاهی به جز نوحه آهنگران، هجله شهید و بازی گل کوچیک ظهر جمعه به جایی قطع نمی دهد. تنها چیزی که درون ذهنم وجود دارد یه ان دماغ بزرگ است که طرح یه شاتل فضایی فوق پیشرفته را در میدان شوش طراحی می کند که‌ مبادا سازمان های جاسوسی اسراییل و شورای امنیت  به آن پی ببرند که اگر اینطور شود تحریم ها را بیشتر می کنند، نرخ دلار نجومی بالا میرود و دیگر جنس گیر نمی اید  جنس‌ که نباشد سلولهای خاکستری مغزم از کار می افتد و کار سفر با شاتل فضایی به عقب می افتد. 

..بین خودمان بماند من سال ۹۰ دکتری خودم را در رشته نجوم شناسی و فیزیک از دانشگاه هاروارد امریکا گرفته ام. چم و خم کار دستم است، می دونم دارم چیکار‌می کنم، یا به عبارتی‌کار بلدم و شبها روی نظریه نسبیت انیشتنگ کار می کنم.......و همین حالا هم که‌با شما گپ میزنم کلی از قرارهایم را کنسل کرده ام...و فقط قراری که‌ در میدان شوش با بچه های فیزیک اتمی و جمعی از روانپزشکان  گذاشته ام را حفظ می کنم....قرارمان ساعت یک به وقت عظیمت است....

عظیمت به کجا مقصد کجاست؟ دکتران جراح همگی اهل بخیه اند اما هنوز نیامده اند. دکتران بی هوشی همگی اینجا هستند، بازار روانپزشکان شلوغ است، شلوغ است ...دیگر طاقت ندارم.. مغزم کار نمی کند، دستم به سرم نمی رسد...تلو تلو کنان...نگاه می کنم...

دکتر و‌فیزیکدان های آینده را که تنه می زنند کورمال کورمال کنار‌میزنم ومی گویم "خمارم باباجون"  ده هزار تومانی را که‌ از گدایی به دست آورده ام به کاسب مواد می دهم. بسته هرویین را که تو دستم می گذارد مثل آن است که‌جواز پرواز شاتل فضایی را صادر کرده است...با یکی از دوستان که اسمش دکتر شیمل است سوار شاتل فضایی می شویم آنطور که بهزیستی و وزارت بهداشت و کمیته مبارزه با مواد مخدر به گوشمان رسانده اند او اولین پروفسور شیمی است که در فرهنگ لغت پارسی به جای واژه بیگانه هرویین از دوا و پنیر و پشگل را جایگزین لغت حشیش می کند. و همین اواخر نیز کلمه گل را برای گل مناسب نداسته و آن را وارد واژه های نشعه جات کرد. در حال حاضر توی شاتل نشسته ایم مستر شیمل بازوهایم را سفت فشار میدهد که از این گوشت و استخون رگی بیرون بزند. سوزن که با رگ تماس می گیرد خون بازی شروع می شود و یادم می آید درست انطرف خیابان زمان بگیر ببندهای خلخالی مردی با نارنجک خودش را ترکاند. پهنه میدان سرخ شدوروی لباسهایم چکه کرد. دوا دارد بدنم را داغ می کند

شاتل آرام آرام به بالا میرود و دکتر شیمل ما رابه آن سوی ابرها هدایت می کند.

دکتر شیمل ارمنی است و دماغ دراز و صدای زمختی دارد،  

من هم که لباسهایم کارتن خوابیست و تن مریض و صورت زردی دارم، هر دو در آسمان تهران معلق هستیم.....کش و قوس می خوریم. مستر شیمل می گوید اتوبان همت شلوغ است و برج میلاد به میدان آزادی دهن کجی می کند. چقدر خوب است که توی ترافیک نیستیم. سرم را بالا میگیرم دهان کف کرده ام را باز میکنم و می گویم تو فکر میکنی واقعا ما هستیم. ما دیگر روی زمین هم نیستیم

ولی همانطور که مستر شیمل حدس زده بود دوباره سقوط خواهیم کرد. روی زمین برادران نیروی انتظامی ما را مثل گوسفند ریختند پشت ماشین گشت و به کمپ ترک اعتیاد انتقال دادند. کمپ محوطه ای بود در محله قدیمیمان پایین میدون مولوی. وقتی وارد کمپ شدیم همه مان را توی حیاط جمع کردند و مسئول کمپ که خودش پاکی بالا بود قانون کمپ را برایمان گوشزد کرد.

""رهجویان عزیز روش درمانی ما کمی با کمݐ های دیگر متفاوت است .از آنجا که اینجا کمپ مولوی است، ما شیوه ای بین عرفان و یابو درمانی را برایتان پیشنهاد می کنیم...با این روش علاوه بر ترک فیزیکی ترک روانی هم برایتان صورت می گیرد. تمرکز ما بر روی حذف منیت است و برای حذف منیت باید غرورتان بشکند...باید خودتان را رها کنید و دل به دریا بزنید"

مستر شیمل دماغش آویزان است....و من در این فکرم که شاتل فضایی کجاست. صدای به هم خوردن دندانم با مرد مربی قاطی شده بود و لرزان به گوشم می رسید

"ما از طریق عرفان و یابو درمانی

با شعاربیمار دنیای بدون قرص را تجربه کن اینده پاکی را برایتان متصور هستیم...

اما ابتدا یک شرط دارد که این شرط کمی درد هم دارد اما اگر شل بگیری راحت است.فقط کافی است هر چه می گوییم بگویید چشم""

مرد خموده ای که پشت مستر شیمل  نشسته بود با لهجه گیلکی" گفت ای به چشم".

اول موهایمان را که سالها رنگ شانه را به خودش ندیده بود ازوته تراشیدند و به گروهای پنج نفره تقسیم کردند

و بعد ما راتوی یک خیمه بزرگ که با چادر  های زخیم درست شده بود بردند و دستور دادند که شلوارهایمان را در اوریم. مستر شیمل با لهجه ارمنی گفت

"این دیگه چه صیغه ایه اینطوریشودیگه ندیده بودیم..."

مرد مربی گفت خودتان را رها کنید ..و نترسید ...بعد چند تا از بیماران پاکی آمدند و به صورت نرم به ما تجاوز کردند.

اما مرد مربی همچنان امید وارانه حرف می زند که نترسید این یک رابطه جنسی بی شهوت است...تنها برای شکستن منیت شماست.

مستر شیمل همان طور که لنگ لنگان راه میرفت گفت...

تو بیرون از دکتر گرفته تا کاسب و داروخانه چی ....و چی چی چی ...ما رو به فاک دادند اینم روش....

الان بیست و یک روز از آن واقعه می گذرد و ما بیکار و الاف توی خیابان پرسه می زنیم.....

مستر شیمل گفت: " بیرون کمپ مالمان را دزدیدند و توی کمپ.....را دریدند"

حالا دیگر مصرع آخر شعرمشدی نبی عملی یادم می آید...

"بحر آزادی شوش از مولوی باید گذشت

از کنار دکه اوستا نبی باید گذشت

پیش ای حشیشیان امدند بسیجیان"

بعد از زمزمه کردن نوحه معتادین من و مستر شیمل نگاهی به هم انداختیم، مثل آنکه چیزی را کشف کرده باشیم، چشممان برق زد که به جز پلاستیک جمع کنی و گدایی راههای دیگری هم برای در آوردن خرج عمل وجود دارد....که تا به حال اصلا به فکرمان نرسیده بود.

بعد هر دو برای اینکه بتوانیم بلیط شاتل فضایی را تهیه کنیم و خمار و نسخ نباشیم اول راه رفتیم و  بعد لنگ لنگان همانطور که کمر  درد داشتیم به سمت دستشویی عمومی پارک میدان شوش دودیدم.

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «شاتل فضایی» نویسنده «حسین کهندل»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692