• خانه
  • داستان
  • داستان «تاریکترین نقطه خیابان» نویسنده «ميترا مالكي»

داستان «تاریکترین نقطه خیابان» نویسنده «ميترا مالكي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mitra malekiمرد نوازنده  با دوفنجان قهوه ترک نزدیک میز زن شد. قهوه ها را روی میز گذاشت:" اجازه هست بشینم؟"

 زن سرش را بلند کرد به مرد نوازنده خیره شد، دود سیگار را به آرامی بیرون داد. بعد نگاهش را از مرد گرفت و به سمت پنجره  مشرف به دریا دوخت.

 

خورشید  داشت پشت آبی دریا مخفی می شد، اما اشعه هایش با سرسختی روی کف امواج می رقصیدند و از پنجره های لابیِ هتل، قسمتی از فضایِ سالن را نارنجی کرده بودند.

مرد همچنان مردد ایستاده بود. زن با  دستی که سیگار نیمه افروخته داشت به صندلی خالی کنار میز اشاره کرد. مرد  روی صندلی مخمل قرمز روبری زن و پشت به پنجره نشست .

مرد گفت:"آهنگ را دوست داشتید؟ بخاطر شما ملودی دوم را دو بار زدم."

 فنجان قهوه را از سینی برداشت و پشت زیر سیگار کریستالِ روی میز، مقابل زن گذاشت .

_"بله... عالی بود.《مونلایت بتهوون》این  آهنگ یک شاهکار عاشقانه است. من خاطرات زیادی از این قطعه دارم."

زن نفس عمیقی کشید، سیگارش را در زیر سیگاری مچاله کرد. ناخن های بلندش به کف جاسیگاری سایده شد. نگاه مرد روی دست زن ثابت ماند. حلقه ظریفی در انگشتش بود. فنجان دیگر را جلو خودش گذاشت و بدون آنکه شکری  اضافه کند مشغول هم زدن قهوه شد. کمی بعد گفت: " دیروز نگفتید که بالاخره پس از اینکه همسرتون رفت، چه کردید ؟  البته امیدوارم که ادامه صحبتم  ناراحتتون نکنه."

زن از کیف کوچک دسته دار  که روی میز بود، جعبه فلزی نقره ایِ سیگارش را بیرون کشید. جعبه را جلوی مرد گرفت. مرد به آرامی سیگار برداشت.

زن هم سیگار دیگری برداشت و بدون اینکه روشن کند بین انگشتانش گرفت و گفت:" شما هم نگفتید  بعد از اینکه همسرتان را ترک کردید، کجا رفتید؟"

نگاهش را به فنجان دوخت و با قاشق کوچک شکر، قهوه اش را شیرین کرد .

مرد قسمتی از کیکِ توی بشقاب را برداشت. گفت:" سکونت  دائم در هتل خسته کننده است... هیچ تنوعی نداره...

شما باید همین اطراف ساکن باشین. درسته؟"

زن رویش را به طرف پنجره دیگر هتل چرخاند .

مرد بی توجه به زن، کیک را در دهانش گذاشت و جرعه ای از قهوه را نوشید.

زن به آرامی گفت:" بله... در همین نزدیکی...خیلی نزدیک...خیابان بیست و چهارم... پلاک پانزده ...

مرد در حالی که با فنجان قهوه سرگرم بود گفت:" خب میدونی ؟... همسر دومم این هتل را اجاره کرده بود؛ ولی به من گفت که مالک اینجاست...  به امید به دست آوردنِ هتل، باهاش ازدواج کردم.هر چه داشتم و نداشتم رو خرج این هتل کردم...ولی بعد پنج سال، چشم باز کردم  دیدم رفته و همه چیز هم با خودش برده... من موندم و یه عالم بدهی."

گوشه یِ لب زن لبخندی نشست و گفت:" درست مثل من... یک روز وقتی برگشتم خونه دیدم همسرم چمدانش را برداشته و رفته... بی هیچ توضیحی ، بی هیچ حرفی ."

مرد پکی به سیگار خاموش زد و گفت:" کاش نمی رفتم."

زن با دستمال گوشه چشمش را پاک کرد و گفت:"کاش همسر منم نمی رفت. بیست سال تنهایی سخته. بیست سال انتظار سخته... میدونی چند سال دنبالش گشتم؟!! اما ..."

مرد فندک را از جلوی زن برداشت:" من همون سالها برگشتم...برگشتم تا همسر اولم را پیدا کنم, اما اون رفته بود..."

 فندک را جلوی صورت زن گرفت، زن با یک پک سیگار را روشن کرد، بعد فندک روشن را به طرف خودش برد؛ سیگار خودش هم گیراند...

مرد ادامه داد:" تا یه روز اونو همین حوالی دیدم. اما دیگه نتونستم خودم را نشونش بدم."

 به آتش روی سیگارش خیره ماند:" راستش ترسیدم که باز از دستش بدم ."

زن نگاهش را از مرد گرفت. دستکش سیاهش را پوشید و گفت:"اما من آخرین باری که پس از سالها دیدمش، با همون دختره مو بلوند چشم آهویی بود... فکر کردم بهتره بگذارم تویِ خوشبختی خودش بمونه. سهم من فقط شد آهنگ هایی که می نواخت...قانع بودن و نجابت یک زن به چه دردی می خوره...هان؟"

 مرد همچنان به دودی که از سیگار بلند می شد نگاه می کرد. زیر لب گفت:" قهوه ات رو بخور."

زن آرام از روی صندلی بلند شد گفت:"  امروز آهنگ دوم برایم خیلی آشنا بود. خیلی زیاد..."

سیگار را بدون اینکه خاموش کند در زیر سیگاری گذاشت.

کیفش را برداشت به سمت در رفت... مرد همچنان نگاهش به دودی بود که از سیگار بالا می رفت.

مرد نوازنده تا آخرین پُک سیگار سر میز نشست.

 سرش را آرام بلند کرد به پنجره روبرویش نگاه کرد. نور چراغ های خیابان از سطح صاف شیشه به درون سالن می ریخت .فقط گاهی عبور یک رهگذر، نور را قطع می کرد و باز تابش نور به داخل از سر گرفته میشد... با اشاره دستش؛ گارسون را  صدا کرد و سفارش نوشیدنی داد. چند بار  گارسون  را صدا  کرد و چندین گیلاس را نوشید .

آخرین جرعه از گیلاس را سر کشید. با گذاشتن گیلاس روی میز چشمش به دستمال جا مانده زن  روی میز افتاد. ردِّ رژ صورتی روی دستمال نقش بسته بود. دستمال را به دست گرفت و به صورت اش نزدیک کرد. یک نفس دستمال را بویید...

فنجان قهوه ی زن را برداشت...لبه ی فنجان هم خطوط لبهای زن خود نمایی می کرد. فنجان قهوه را چرخاند، مثل کسی که بخواهد چیزی را کشف کند به ته فنجان خیره شد... دستمال مچاله را دوباره به لبش نزدیک کرد، صورتش را به طرف در انداخت و زمزمه کرد: "خیابان بیست و چهارم؛ پلاک پانزده..."

سراسیمه به اتاقش برگشت. کت وشلوار دیپلمات مشکی اش را از کمد بیرون کشید... جلو آیینه نگاهی به خود کرد . شنل نوازندگی اش را در آورد، کت و شلوار را پوشید. دستش را میان موهای پریشانِ جو گندمیش فرو کرد. چندین بار موهایش را به چپ و راست ریخت.

 ادکلن قدیمی را از صندوقچه نقره ای  بیرون آورد. آنرا به صورتش که سالها بود اصلاح نکرده بود اسپری کرد. بوی خوشی در فضا پیچید...

یک کروات قرمز با دستمال جیب قرمز  کوچکی هم از صندوقچه در آورد. با دقت کروات باریک را روی یقه سفید پیراهنش بست. دستمال جیب کوچک را به جیب سمت چپ خود فرو کرد.

چند بار جلوی ایینه  قامت خودش را نگاه کرد. از اتاق خارج شد...

 با شتاب از هتل بیرون رفت.

در مسیر به چراغ های روشن مغازه ها نگاه می کرد، به رهگذرانی که از کنارش می گذشتند لبخند می زد... از زوج هایی که رو در روی هم نشسته بودند و پچ پچ می کردند لذت می برد...

با قدم های سبک وارد خیابان بیست و چهارم شد.

پلاک مغازه ها و خانه ها را یک به یک  نشانه می کرد.

سر کوچه هفتم یک گل فروشی بزرگ بود. با گلهای زیبا و خاص...

وارد شد با صدای بلند سلام داد. یک شاخه گل رُز صورتی، انتخاب کرد. چندین بار گل را بویید. هنوز بوی دستمال در مشامش بود.از مغازه خارج شد...

 جلوی پلاک پانزدهم از خیابان بیست و چهارم ایستاد. نفس عمیق کشید...

چراغ خانه روشن بود.

چشمانش را لحظه ای بست و باز کرد.

 سپس با قدم های بلند به سمت در رفت.

از خانه صدای همهمه به گوش می رسید. گاهی صدای کشیدن پایه مبل روی سرامیک ها دلش را می خراشید...

زنگ را چند بار فشرد.صدای مردی  بلند شد.

"عزیزم ببین کیه زنگ میزنه."

 مرد نوازنده گل را پشت خود گرفت. یک قدم به عقب برداشت. در روی لولا به آرامی باز شد. نور مهتابی به بیرون تابید و یک دختر کوچک از لای در به مرد نگاه انداخت. مرد خواست حرفی بزند که یک زن فربه با دستمالی که به سر بسته بود با گلدان سفالی قدیمی که در دستش داشت، جلویِ در ظاهر شد. گفت: " شب بخیر... بفرمایید آقا؟"

مرد نوازنده آرام پرسید:" ببخشید اینجا مگر منزل خانم، خانمه ... ؟"

 زن حرفش را برید:" اوه ... متاسفم آقا ... ایشان از اینجا رفته اند؛ ما همین امروز صبح منزل را از ایشان تحویل گرفتیم. ایشان دیگه اینجا زندگی نمی کنند.... میتونم کمکتون کنم ؟"

نوازنده  نگاهش را به دختر بچه جلوی در انداخت. با لبخند غمگینی گل را به دست دختر داد و گفت:" این برای شماست خانم کوچولو..."

بعد چشمانش را از بچه گرفت و گفت:" نه خانم ... انگار واسه کمک کردن  خیلی دیر شده. ببخشید..."

عقب عقب از جلوی در دور شد. نگاهی به طول خیابان انداخت  و  به سمت  تاریکترین قسمت خیابان شروع به قدم زدن کرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «تاریکترین نقطه خیابان» نویسنده «ميترا مالكي»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692