دانشآموز سالهای آخر دبیرستان بودم و فکر میکنم نزدیک امتحانات آخر سال بود و من سرگرم خرخوانی درسها. نمیدانم صحبت چی بود که پدر گوشم را کشید و گفت: «به تو میگویم چه کار کنی. پیش از آن که بسوزی یا داغت کنند» و بعد به دستودل سوختهاش اشاره کرد و
گفت: «باید همیشه در انتظار باشی. تا بیائی بجنبی، میبینی جائیت آتش گرفته یا آتشت زدهاند و سوختهای. از حالا گفتم که آمادگی داشته باشی. نگو که نگفتی.»
مادر لچکش را با بخشی از موها از صورتش کنار زد و گفت: «البته با روی سوخته هم میشود کنار آمد»
پدر گفت: چرا باید بسوزیم بعد یاد بگیریم با دستودل سوخته زندگی کنیم. کی گفته نمیشود بدون داغ زندگی کرد.؟ ماها بدون داغ هم میتوانیم زندگی کنیم، به شرط آن که منتظر باشیم.
مادر گفت: البته با آن داغ هم عادت میکنی و سعی میکنی با همان بسازی، عین آن که اصلا نیست.
امتحانات با هولولا شروع شده بود. پس از دادن ورقههای اولین امتحان، داشتیم بیرون میآمدیم که به من نزدیک شد. با حالتی ناراحت و عصبانی، اما با لحنی که بخواهد خود را رفیق و با محبت نشان دهد، گفت:
وقتی دیدم آنطور سرت پائین است و تندتند داری مینویسی، آنقدر لجم گرفت که خواستم با مشت و لگد بیفتم به جانت. پدر نامرد نباید که فقط به فکر خودت باشی.
صدایش میکردیم «محبوب» نامش «محبوب قلبها» و سلطان دبیرستان بود. غیر از درس، در هر کاری چند تای ما بود. پدرش مالک تمام جایگاههای بنزین و گازوئیل شهر بود که از پدر خود ارث برده بود.
از او عذر خواستم. توضیح دادم، دلیل آوردم که سوالات پیچیده بود. من هم مثل خر در گل مانده بودم...
گفت: چه حرفی میزنی مشدی. تو که داشتی تندتند مینوشتی.
گفتم: آره. اما روی برگة چرکنویس. به جان مادرم هی حل میکردم، هی میدیدم به جواب نمیرسم...
در خاتمه راضیاش کردم. ظاهراً پذیرفت که واقعاً فرصتی نداشتم.
گفت: بلاخره یادت باشد. تازه امتحان اولی است. با هم زیاد کار داریم.
جای ما در امتحانات در قسمت عرضی یک میز پینگپونگ بود. در امتحان بعدی آنقدر درگیر پرسشها شدم که «محبوب» را کامل از یاد بردم. هوش و حواسم به سوالات بود که چیزی، محکم به سرم خورد. جیغ بلندی زدم و از جا پریدم. «محبوب» در دوسه قدمی من ایستاده و فریاد میکشید:
پدرسگ نجس باز که سرت را کردی تو خشتکات تندتند مینویسی. مگه قول نداده بودی نکبت؟
به شدت ترسیده بودم و درد داشتم. از سرم خون میآمد. دبیر حاضر در جلسه برگههای من و او را گرفت. دوسه نفر جمع شدند و «محبوب» را از جلسه بیرون بردند. ناظم مدرسه مرا به دفتر برد و خون را از سر و صورتم پاک کرد. سرم را پانسمان کرد. ضعف داشتم. کمی شیرینی و شربت برایم آوردند. حالم که خوب شد. دبیر درس برگة مرا به من پس داد و گفت: اگر تمام نکردی، تمامش کن.
چند سوال مانده را پاسخ دادم و برگه را برگرداندم. بعد ناظم مرا همراه یکی به خانه فرستاد.
مادر از دیدن سر پانسمانشدهام به زمینوزمان بدوبیراه گفت و عاملش را به آقاعلیعباس حواله داد.
دوسه شب بعد، مثل همیشه، در خانه بودیم. گوشة اتاق، غذا روی اجاق خوراکپزی قل میزد. پدر از سر کار برگشته، چای خورده، سیگاری روشن کرده بود و چرت میزد و هر وقت که از چرت درمیآمد، بیاعتنا به سیگاری که در جاسیگاری دود میکرد، سیگار دیگری روشن میکرد. من در گوشهای نشسته، ضمن آن که مطالب امتحان روز بعد را زیرورو میکردم، نگاهم به شعلة اجاق دوخته شده بود. خواهرم غرق کتابش بود.
صاحبخانه در اتاق را زد و گفت: یکی دم در با شما کار دارد.
هنوز پا نشده بودم که «محبوب» شادمان و با یک جعبه شیرینی، جلو در ظاهر شد. یاالله گفت و داخل شد. سروصورتم را بوسید. بعد جعبه شیرینی را زمین گذاشت. طرف پدرم رفت زانو زد. هرچند با انکار پدر، اما با اصرار دست او را بوسید. بعد به طرف مادرم آمد و پیش از آن که مادرم خود را جمع کند، گوشة دامن همیشه خیس و سردش را گرفت و بوسید. سپس دوزانو گوشهای نشست و گفت: «باید به این فرزند خود افتخار کنید. رفاقت و دوستی من با او تمامی ندارد. از آشنائی با شما که چنین فرزندی را تربیت کردهاید، بیاندازه خوشحالم. از این که به من کمک میکند، قدردان او و شما هستم. منت به من بگذارید...» سپس از جیب بغل خود پاکتی را در آورد و جلو مادر گذاشت و ادامه داد. «منت بگذارید و... قابل شما را ندارد، قبول کنید.»
پدر تند شد: « نه پسرجان. این چه حرفیست. پاکت را بردار. خودش هر کاری از دستش برآید، میکند»
حرفهائی بین پدر و «محبوب» ردوبدل شد. پدر در هر دوسه جمله تکرار میکرد «بردار پولت را»
پس از دقایقی «محبوب» گفت: «خب شب امتحان است مزاحم نمیشوم» بلند که شد، همزمان پدر هم بلند شد و با اندک اصراری پول را در جیب «محبوب» گذاشت. خواهرم سربهزیر نشسته و مرا میپائید.
با رفتن «محبوب» نه من چیزی گفتم و نه آنها کلامی در مورد او و رفتار او یا رفتار روز بعد گفتند.
به خوبی یادم هست که امتحان بعدی فیزیک بود. «محبوب» با یک بستة کوچک یادداشت که دارای سرچسب بود، منتظرم بود. قرار گذاشت شمارة سوال را بگوید، یا با انگشت در هوا نشان دهد یا روی میز بنویسد. اگر سوالات چهار جوابی بود من با باز کردن تعداد انگشتان مناسب، جواب را بگویم و اگر سوال تشریحی بود، روی یادداشت بنویسم و کنار دست خود روی میز بچسبانم. برداشتن یادداشت با او بود. مدام گوشزد میکرد: «دوباره خوابت نبرد. سرت را بکنی توی خشتکات، فراموشم کنی. نگران کسی هم نباش.»
به او گفتم: «تو اول هر کدام را میدانی، پاسخ بده. آخر وقت باشد برای این کار»
او موافق نبود. میگفت آن وسطها دقت مراقبین کمتر است و زمان خوبیست برای رساندن پاسخها.
گفتم: «فکر من هم باش. باید وقت داشته باشم سوالها را بخوانم و پاسخ بدهم و بعد به تو بگویم یا نه»
در نهایت حرفم پذیرفت، اما همین هم مشکل بود. نوشتن برگة خودم و گذاشتن وقت کافی برای او.
وارد سالن که شدیم، یکی از مراقبین نگذاشت «محبوب» کنارم بنشیند.
«محبوب» دادوفریاد کرد و نپذیرفت که در جای دیگری بنشیند. امتحان متوقف شد. ورقهها را پخش نکردند. محبوب به دفتر رفت. پس از دقایقی با سفارش دبیر فیزیک برگشت و سر جای اول، کنار من نشست.
یادم مانده که جمع کل نمرات پاسخهای صحیح آن امتحان نوزدهونیم میشد. دبیر عزیز دوست داشت هرطور شده، نمرهای را به دانشآموز ندهد. البته قول شرف داده بود که به پاسخ کامل، بیست خواهد داد.
به هر جانکندنی بود، پاسخها را به او رساندم. پس از ترک جلسه، سرورویم را بوسید. خوشحال بود. گفت: دو درس اول را هم اگر همین کار را کرده بودی، نمره میآوردم. حالا هم بد نشد. از این به بعد کمک نمیگیرم.
پس از یک ماه، نتایج امتحانات را که دادند، از حیرت چهارشاخ ماندم. «محبوب» علاوه بر دو درس اول و دوم، در درس فیزیک هم نمره نیاورده بود. یعنی با آن که من پاسخها را به او رسانده بودم، افتاده بود.
شب دور هم نشسته بودیم. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده است. جرات هم نداشتم چیزی بگویم.
ناگهان سروصدائی در حیاط خانه پیچید و بعد در اتاق چارتاق باز شد.
«محبوب» با یک گالن در دست و با چشمان نشسته در خون فریادکنان، از چارچوب در گذشت.
« پدرسگ مادرسگ حالا کارت به جائی رسیده که ما را منتر میکنی و پاسخهای غلط به ما میدهی. ما اگر خرداد هم نمره نگیریم، شهریور نمره را میگیریم.»
من گفتم: «به جان مادرم خودم هم تعجب کردم. من تمام پاسخها را مثل برگة خودم...» همانطور که داشتم عجز و لابه میکردم، «محبوب» محتوای گالن را روی من و اثاث اتاق میریخت و پیش از آن که کسی از بوی بنزین پیچیده در فضای اتاق، بهراسد و اعتراض کند یا ترس خود را فریاد کشد، «محبوب» اجاق روشن خوراکپزی را با لگد واژگون کرد و پیش از آن که کبریت بکشد و آن را به سوی من پرت کند، شعلة اجاق به سرعت به بنزین سرایت کرد، و پیش از آن که کسی حال خود را دریابد و کاری بکند یا چیزی بگوید، «محبوب» اتاق و خانه را ترک کرد و رفت... اول از همه خواهرم جیغکشان به حیاط گریخت.
پدرم دل به دریا زد، سینه سپر کرد تا آتش را از رختخواب دور نگه دارد. مادرم با دست خالی به شعلههای تن و لباسم حمله برد. همسایهها به اتاق آمدند تا با کمک هم، جلو گسترش آتش را بگیرند...
بیشتر اثاث خانه خیس و نیمسوز شد. دست سوختة پدر باز هم سوخت. مادر هم هر دو دستش سوخت.
در امتحانات شهریور، آقای دبیر فیزیک با افتخار فرمودند: «سوالات آن امتحان، طبق معمول، برای همه یکسان بود، اما با یک خدعة کوچک فیزیکی توزیع شد»
پس از سالها تدریس، از خدعة آن دبیر سردرآوردم. کشفی که دانستن آن توفیری به حال کسی نداشت.
روزی نمیدانم صحبت چی شد که پسرم پرسید:
دستوصورت سوختهات ترا بین معلمها انگشتنما میکند؟
گفتم نه و پرسیدم: دستوصورت سوختهام ترا بین دانشآموزها انگشتنما میکند؟
گفت: «نه»
من هم کشف دیرهنگام خدعة فیزیکی آن دبیر، داستان محبوب و سفارش پدر را براش تعریف کردم.