داستان «اعتراف» نویسنده «مسعود دستمالچی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

masood dastmalchi

عزيزدل مادر از کجاش بگم؟... دس به دلم نذار که خونه! يه عمر غفلت... يه عمر حسرت... يه عمر نخوت... . انگاري ديروز بود که بابات اومد خواسگاريم. بابا بزرگت از طريق يکي از دوستاش تحقيق کرده بود. گفته بودن پسر خوب و سر براهيه. اهل زن و زندگيه. به همينم قناعت نکرده بود؛ شب جمعه، بعد نماز يه پولي کونه­ی مشت پيش نماز مسجد گذاشته بود تا ببينه استخاره چي مي گه؟... اونم خوب اومده بود.

 

 عزيزم، مادرت، تو فاميل اولين دختري بود که اجازه تحصيل تو دانشگاهو پيدا کرده بود. آخه ميدوني اون موقع ها اصلن واسه دختر عيب بود که درس بخونه. باباي خدا بيامرزم مي گفت: چه معني داره که دختر درس بخونه و بره لادست غريبه و نامحرم و چشم و گوشش وا بشه! دختر باهاس کدبانوي خونه باشه. زن درس خونده مثه کفر ابليس مي مونه. زن درس خونده، ديگه زن زندگی نمي شه. زن جماعت همي جوريشم چش سفيده. واي به روزي که دو کلوم چيز ياد بگيره. اون وقت... استغفرالله، خدا رم بنده نميشه!

 ... اون جوري نيگام نکن! دري وري نمي گم مادر. عين کلوم بابامه.

 خسته شدي عزيزم؟... بذار واست چايي بريزم. يه قلپ چاي که جايي رو نمي گيره. ... چه زحمتي داره مادر. ... اون باباي گور به گورت، هنوز امضاي طلاقنومه خشک نشده بود؛ فرداش اومد و هرچي داشتم و نداشتم، بار وانت کرد و برد. حتا جهازمو! منم که مي شناسي. عارم مياد واسه چارتا اسباب و اثاث و تير و تخته با کسي ارّه بدم و تيشه بگيرم. مال دنيا مثه چرک دس مي مونه مادر. همون روز، تو چشش و جلو راننده وانتيه به طعنه گفتم:

 يادت نره از سيخ تا سوزن جهازتو ببري! اونم از غيضش واسه اين که لج منو دربياره؛ حتا استکان و نعلبکي کمر باريک لب طلايي رو که خاله مادر خدا بيامرزم، عفت خانومو مي گم. ... مي شناسيش مادر مريم خانومو مي گم . ... آره خودشه ... روز پاتختي واسم آورده بود. اونم کرد تو قوطي و بردش!

 داشتم چي ميگفتم ... آهان يادم اومد.

 قضيه به همين سادگي که نبود. تا پيش از من، بابا بزرگت به خاله هات بعد از اين که سيکلو تموم کردن؛ اجازه نداده بود؛ درس بخونن. منم از بس، شوَر خاله هات و همين دايي کمالت، تو گوشش خوندن؛ راضي شد که درس بخونم و برم دانشگاه. بابات يه بچه شهرستوني سر به راه و پا به راه بود. ... آخه هم کلاسيم بود. نمي دوني مادر، وقتي مي خواس حرف بزنه تا بناگوشش مثه لبو سرخ مي شد.

يه تيکه ماه بود. از همينش خوشم ميومد.

اول زندگي مثه دوتا گنجيشک عاشق يه لحظه از هم جدا نمي شديم. اون قد دوسم داش تا لب از لب وا مي کردم؛ از شير مرغ تا جون آدميزاد واسم تهيه مي کرد. داداشت که به دنيا اومد. اولش خوب بود. ولي کم کم زود رنج شده و طاقت کم محلي رو نداشت . تا بهش مي گفتي: اِلَرسَن ، به تريج قباش برمي خورد. تا دو روز لال موني مي گرفت و باهام حرف نمي زد.

اون که اين جا نيس، ولي خداش هس. منم اون اوايل سرم باد داشت و محلّش نمي ذاشتم. حالا که فکرشو مي کنم. بهش حق مي دم. طفلکي با زبون بي زبوني مي گفت: زن، منم آدمم و هر چيزي باهاس سر جاي خودش باشه. شوَر جاي خودش و بچه جاي خودش. نه اين که نو که اومد به بازار کهنه بشه دلازار! نمي خواستم بدونم که اول گوشه، بعدش گوشواره. فکر و ذکرم  داداشت بود. خيلي وقتا بود که ميومد به خونه، مجبور بود؛ شام نون و ماس بخوره. کم کم رفتارش عوض شد و اونم ساز خودشو کوک کرد. بناي ناسازگاري و چُس محلي رو گذاشت.

 خدا که تو رو به ما داد. منم انور صفحه رو گذاشتم. فکر مي کرد که کلفت آورده خونه ! اگه تو درس خوندي و ليسانس گرفتي؛ منم مثه تو. اگه کاري مي کني؛ منم کار مي کنم. تو از صب تا ظهر سر ساختمونايي. منم از صب تا غروب پشت يه ميزم و فرصت نمي کنم حتا يه استکان چايي بخورم.  خدا مادرمو بيامرزه که از صب کلّه سحر تا غروب گاو کُش، تو و داداشتو نيگر مي داش.

منم واسه اين که لجشو درآرم؛ تو رو که از پيش مادر بزرگت ورمي داشتم؛ يه راس مي رفتم روضه خوني. بعدشم مي رفتم جلسه تفسير قرآن آشيخ کمال خدا بيامرز. يواش يواش، زندگي رو واسش جهنم کرده بودم. حالا که ياد اون موقع ها ميوفتم؛ دلم واسش کباب مي شه. تازه تو کون خيزه مي کردي که ديدم شبا دير مياد خونه. وقتيم که مياد ؛ يه راس مي ره مي خوابه. بدون اين که لب به شام و چايي که واسش درس کرده بودم؛ بزنه. شک کردم. حتمن يه خبرايي شده. ولي اون قد دماغم باد داشت که واسم  السّويه بود. با خودم مي گفتم: گور پدرش. به من چه، هر گهي که مي خواد بخوره، بذار بخوره. من که ولش کردم. بذار مثه سگاي دله تو لاي دس و پاي ماچه سگا وول بخوره. يه مدت که بگذره خودش خسته مي شه و مثه بچه آدم، دمشو رو کولش مي ذاره و برمي گرده سر خونه و زندگيش.

 ... چايي تو بخور عزيزم، سرد شد. از دهن افتاد. ... بذار يکي ديگه واست بريزم. مي دونم که از بچگيتم چاي خور نبودي. ... اين جوري که نمي شه مادر؛ من دايم ور بزنم و تو با دهن خشک بشينی و تماشا کنی! اقلن يه نارنگي پاره کن. ... نارنگي که دوس داري .

مي خواي اصلن من حرف نزنم . ... خب از خودت بگو . ... شنيدم واست خواسگار اومده . کيه، چيه، چه شکليه، چيکاره س؟ ... اصلن به من چه. هرکي مي خواد باشه. ايشالا به حق جدم فاطمه زهرا خوش بخت بشي،مادر.

 فقط اينو بگم مادر. اون خطايي که من کردم؛ تو تکرار نکني ها. مردا مثه گربه مي مونن . باهاس نازشونو بکشي. وقتيم که ميان لا دس و پات، بذار تا وقتي سير نشدن؛ همين جوري خودشونو بهت بمالن. غذاشونو به موقه بدي. اگر يه وقتي حوصله نداشته باشي و پيشت شون بکني.  انگار نه انگار که يه عمر تر و خشکشون کردي. بلافاصله روت چنگول مي کشن. ميرن دنبال يه صاحاب ديگه که بهتر نازشونو مي کشن. هر چن ... بابات با ديگرون فرق داش. بي آزار بود توي اون چند سالي که زنش بودم؛ هيچ وقت دس روم بلند نکرد. هي ... کاشکي بلند مي کرد. گفته بودم؛ وقتي ازم دل خور بود ؛  درس مثه يه الف بچه،  بُغ مي کرد و مثه برج زهر مار صُمُن بُکم، مثه مجسمه ابوالهول می نشست یه گوشه و لب از لب وا نمي کرد.

 اي ... روزگار ... اگه يه کم باهاش مهربون تر بودم. حالا تو، سرافکنده و خجل نمي شدي! تا اين و اون تو روزِ خواسگاريت، چشم و ابرو بيان و مثه مگس وز وز کنن. ... مي دونم که چيا ميگن: دختر فلوني رو ميگي. ... حتمن به ننش رفته. ... اهل زندگي و شوَر داري نيس. ... دو روز زندگي نکرده، فيلش ياد هندستون مي کنه و طلاقشو مي گيره.

 اونا که خبر ندارن؛ نمي دونن. اون باباي هوس بازت بوده که سر پيري و معرکه گيري، باد زير ... هاش افتاده و فيلش ياد هندستون کرد و زندگيمونو از هم پاشوند.

 منم خدايي دارم؛ مادر جون. بذار هر چي مي خوان بگن،یگن. در دروازه رو مي شه بست ولي دهن مردمو، نه .

 خدا خودش عالمه و مي دونه که تقصير کي بود. همه شونو به خدا واگذار کردم. الهي اون که زندگيمو از هم پاشوند به زمين گرم بخوره. همون زن باباي چش دراومده تو مي گم که با عشوه ها و در باغ سبز نشون دادن به بابات، باعث و باني جدايي ما و در بدري شوما دو تا شد.

 خسته شدي مادر! حوصله ت سررفت. ... حتمن با خودت مي گي: اينم ننس که ما داريم. هر وقت ميام پهلوش سفره دلشو وامي کنه و از سال کهنه و مسجد آدينه حرف مي زنه. اگه تو، تو فکر ما و زندگیت بودی که نمی ذاشتی، بری! خب حقم داری.

 ... آها ... من دهنمو بستم. لام تا کام حرفي نمي زنم. قربونت برم. گذشته ها گذشته ، از خودت و خواسگارت بگو. کيه، چيه؟ عزيز دل مادر، يه گوشت در باشه و يکيش دروازه. حرفاي منم گوش نکن. قدر باباتو بدون. خدایش يه تيکه جواهره.

اِوا ... کجا؟ اقلن یه دقه بمون تا آقا رضا بیاد. آخه ... می دونی که اون یه کمی شکاک و بد دله. بذار تو ببینه؛ بعد برو.

باباجون، خودت بهتر مي دوني تا حالا که به اين قد و بالا رسيدي؛ من جز خير و صلاحت هيچي نمي خواستم. هر چي از دستم براومده، واست کوتاهي نکردم. اگه کردم، خجالت نکش بگو باباجون. بلخره باهاس یه روز حرف دلتو بزنی. چه روزی بهتر از امروز.

 اون جوري نيگام نکن. ... وظيفم بوده. بچّمي، جيگر گوشمي. هر چن اگه مادرت بود؛ شايد روحياتت بهتر از اين بود. ولي زندگيه ديگه بابا جون. هيشکي از آينده اش خبر نداره. يه سيبو بندازي هوا، صد تا چرخ مي خوره و نمي دوني با کدوم روش مياد پايين . اينم سرنوشت منه که باهاس يه دونه دخترمو بدون اين که مادرش بالا سرش باشه ؛ شوَر بدم. هر چن ... شيرين خانومم دست کمي از مادرت نداره. خداييش از خدمت و مادری واست کم نذاشته. گذاشته؟

 بين و بين لاهي دروغ مي گم. بگو دروغ مي گي!

مي دونم چي مي خواي بگي. آره ... درس فکر مي کني؛ هيشکي مادر آدم نمي شه . ولي دخترم، به چيزايي که خودت مي دوني؛ نمي خوام اضافه کنم. .... اي روزگار ... اما مي خوام اينم بدوني که بابات هوس باز نبوده. مادرت، منو مثه يه گربه گذاش تو سه کنجي. با بي محلّياش وادارم کرد.  ... بابات که ايوب نبود. شوَر که هيچ حتي منو آدم حساب نمي کرد. دوس داشتم، اگه پسر بودی معنی حرفامو در ک می کردی. بگذريم ... روزگاره ديگه ...

 ايشاله خودت داري زندگي تشکيل مي دي؛ به سلامتي. ولي اين حرف باباي پيرتو آويزه گوشت کن. مگه يه مرد از زندگي چي مي خواد؟ ...  فقط يه جو محبت و سر سوزني توجه. اگه اينارو به شوَرِت بدي؛ طعم خوش زندگي و گرماي دل پذير با هم بودن و آرامش دو گيتي نصيبت مي شه. اصلن بابا جون، زندگيا فرق کرده. از صبح خروس خون تو ميري سي خودت و اونم ميره سي خودش. تا غروب که هردو تا تون خسته و کوفته از سر کار بر مي گردين. اگه قرار باشه يه ذره آرامش و هم دلي تو خونه تون برقرار نباشه؛ چي مي شه؟ ... زندگي واسه جفتتون،  جهنم مي شه. تو يکي مي گي و اون دوتا . هی هر روز با توقعات درست و غلط تون، هیزم تنور اختلافو زیاد می کنین!

 ببخشيد که اينو مي گم دخترم. زندگي که همش رختخواب نيس. يه سرش تحمّله، مداراس، منم منم راه به جايي نمي بره. گاهي لازمه که آدم نيم من باشه.

 تو چه مي دوني که من با اين که مادرتو خيلي دوس داشتم. ولي خيلي شبا که خونه ميومدم؛ سر بي شام  و گرسنه رو متکا مي ذاشتم. مادرت با اين که درس خونده و با کمال بود. به همه چيز و همه کس توجه داش؛ الّا من که شوَرش بودم.  خودش که نيس ولي خداش هس. الحق والانصاف تا يکي دو سالي قبل به دنيا اومدن داداشت مثه پروانه دور برم مي گش. نمي دونم، چي شد که ورق برگش. ... شايدم تقصير خودم بود. شب که از شرکت ميومدم؛ از بس با کارگرا و عمله و اکره يکي به دو مي کردم؛ ديگه ناي حرف زدن با مادرتو نداشتم. اونم به جايي اين که مرهم رو زخم خستگيام بذاره؛ نمک مي پاشيد. هي به گوشه و کنايه ليچار بارم مي کرد. منم که انتظار اين رفتارشو نداشتم . بغ مي کردم و يه گوشه مي شستم. توهيناش که تموم مي شد؛ گرسنه و تشنه قهر مي کردم و مي رفتم؛ کپه مرگمو مي ذاشتم.

 چي ... عجب توقعايي داري! ... گوشه‌ي دوشک نشستي و مي گي؛ لنگش کن! اگه يه لحظه خودتو بذاري جاي باباي پيرت؛ نمي گفتي: شوما کوتاه ميومدي. والله ... به همين سوي چراغ قسم، اگه کارد به استخونم نرسيده بود؛ طلاق نومه شو کف دستش نمي ذاشتم. هي ... خدا . ... راضيم به رضايت ...

   ... باشه چايي رو مي خورم. ... عيبي نداره سردم که شد؛ مسله اي نيس. بذار حالا که واسه خودت خانومي شدي و خوب بد زندگيو تشخيص ميدي؛ بار سنگيني رو تا حالا رو دوشم بوده بذارم زمين. زن و مرد مثه دو تيکه چوب مي مونن. اگه با هم جور بشن ؛ در و پنجره زندگي رو مي سازن. ولي اگه جور نشن؛ اون قد به هم  مي خورن تا يکي شون بشکنه. وقتي هم شکس. ديگه شيکسته. مثه کاسه چيني يم نيس که بشه بَش بزني. هرچن ... کاسه چيني يم، ديگه مثه اولش نمي شه.

 آخه دخترم. منم آدم بودم. دوسش داشتم. مهر و محبتم، دو سره ست. آخر و عاقبت مهر يه سره که از پيش معلومه. هموني مي شه ؛ که داري مي بيني . ... مثه اين مي مونه که با ميخ خواسته باشي آهنو سوراخ کني. ميخه يا کج مي شه يا مي شکنه.

 نه ترس عزيزم. ... چيزي نيس دخترم. ... صبي حوصلم سر رفته بود. رفتم پيش دايي کمالت به زور نيگرم داشت. ناهارو با اون خوردم. حتمن غذاش سنگين بوده، رو دل کردم . يه کمي قلبم تير مي کشه. ... شايدم فشاره معدس. ... نفخ کردم.  يواش يواش خودش خوب مي شه. هي ... خدايا شکرت. ... پيريه و هزار درد و علت. نگرون نباش قرصامو خوردم. حالا که گفتي و بلن شدي؛ اگه زحمتت نمي شه. يه تيکه نبات و يه سر قاشق عرق نعنا، بريز تو نصفه استکان آب جوش بده بخورم. آدم درد خودشو بهتر از هر کسي مي دونه. ببين زياد نبات ننداز؛ قندم مي ره بالا. قربون دستت. ...  تو که بري؛ خيلي تنها مي شم. هرچن ... شيرين خانوم هستش، ولي ... هيشکي جاي پاره‌ي تن آدمو نمي گيره! ... تو رو که مي بينم؛ جون مي گيرم. قول بده لااقل هفته اي يه بار به اين باباي پيرت يه سري بزني. ... باشه.

چرا مي خندم! ...  واسه اينه، منم که جوون بودم ؛ به بابا‌ي پيرم مي گفتم: باباجون غصه نخور، جون تو، جون منه؛ بابا جون، اگه سنگم از آسمون بباره ماهي يه بار ميام ولايت بهت سر مي زنم. مي دوني چي شد؟ حرفم رو هوا موند و پايين نيومد. بعد ازدواجم، ديگه هيچي حسن، هيچي صفا! سالي يه بارم نرفتم دس بوسش. ... حالا فهميدي دخترم. ... هر چن اينو مي دونم که دختر يه چيز ديگس.

 اي قربون تو دختر گلم برم. بوي مادرتو مي دي. ... داشتم چي مي گفتم؟ ... آره ... خوب شد يادم انداختي. اي ... جووني کجايي که يادت به خير! ... دخترم جووني عالم خودشو داره. تا مي توني از جوونيت لذت ببر. هم شادابي و سرزندگي رو داره و هم غرور و منّيتو. از حق نگذرم دخترم، حصه‌ي من ازش تنها غرور بود و بس! ... منم باد تو کَلّم بود. يه چن ماهي صبوري کردم. سروشو مي زدي؛ ته شو مي زدي؛ تو دوره هاي روضه خوني زنونه و مسجد بود. مي دوني که منم وقتي با مادرت ازدواج کردم؛ کس و کاري نداشتم. مادر خدا بيامرزم سر زا مي ميره. بابام  بعدش زن نگرفت و می گفت: بچه هامو نمی خوام  زیر دست غریبه بزرگ بشن.

الهی نور به قبرش بباره. تازه سه سال بود که مادرتو عقد کرده بودم. چون بابا بزرگت، مي گفت: تا درستون تموم نشده؛ نمي توني دس زنتو بگيري و ببري خونت. راستم مي گفت. هرچن تو اين هيرو ويري، از بد شانسي بابات، بابامو يه لات عرق خور تو مغازش مُثله مي کنه. همه کس و کارم مي شه عموي خدا بيامرزم. اونم، هِلک هِلک از شهرستون اومد واسه عقد رسمي، پيش پدر بزرگت. خدا نور به قبرش بباره. با اين که همه مي گفتن: خيلي خشکه مقدسه و مو رو از ماس مي کشه بيرون. تا عمومو ديد؛ با اين که هنوز شيش ماه ديگه مونده بود؛ درسمون تموم بشه. واسه خاطر روح بابای خدا بیامزم و احترام ريش سفيدش، نه ورداشت و نگذاشت و گفت: ايشاله به پاي هم پير بشن. همين ...

 نمي دونم چه حکمتيه که وقتي با تو حرف مي زنم؛ سبک مي شم. عينهو مادرت مي موني. اونم تا وقتي که بود و از دنده چپ بلن نشده بود؛ سنگ صبورم بود.

 هي ... خدايا تو شاهدي ... مگه من از سمانه چي مي خواستم؟ ... هيچ، فقط يه کم توجه ...

 نه دخترم، ... نگرون نشو؛ چيزي نيس. يه کمي قلبم تير مي کشه. ... حالا تو قاضي، ايني که من از مادرت مي خواستم؛ توقع زيادي بود؟ قربون دختر گلم برم. اصلن، مي دوني بابا جون، واسه چي مرداي ايروني مادرا شونو بيشتر از زناشون دوس دارن. واسه اينه، زنا پس از اين که سوار خر مراد شدن؛ از شوَراشون مهر و محبتو دريغ مي کنن. لااقل تو با شوَرِت اين جوري نکن؛ تا به قول امروزيا کانون گرم خانوادت پايدار بمونه.

 به ساعتت نيگا نکن. ... مي دونم اين شِر و وراي تکراريم، حوصله تو سر برده. خسته ت کرده. ... اين جوري با دلخوری نيگام نکن. من اگه دخترمو نشناسم؛ به درد لاي جرز مي خورم. ... اي قربون اون خندت برم. ... جون کلوم، هر چن شيرين خانوم از خانومي هيچي کم نداره؛‌ ولی خدا به سر شاهده؛ مادرت يه چيز ديگه بود!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692