• خانه
  • داستان
  • داستان «دلم می خواهد زندگی را به عقب برگردانم» نویسنده «الهام تاجمیر ریاحی»

داستان «دلم می خواهد زندگی را به عقب برگردانم» نویسنده «الهام تاجمیر ریاحی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzzبعضی وقتا جدایی چیز اصلاً بدی نیست من اینو همین تازگی فهمیدم، گاهی آدم فکر می کنه توی همین وضعیتی که زندگی می کنه نهایت خوشبختیه انگار دنیای دیگه ای رو نمی تونه تصور کنه به جز دنیایی که توش حبس شده غافل از اینکه خوشبختی دور شدن از اون چیزیه که همه عمر فکر می کردی بهش احتیاج داری...

افسوس اگه قراره بهترین روزای عمرت دیوونه باشی همون بهتر که هیچ وقت عاقل نشی چون درد عاقل شدن خیلی سخته. چرا دارم فلسفه بافی می کنم؟ خوب راستش حقیقت اینه که...غریبه بین ما نیست...زنم از خونه بیرونم کرد.البته نه اینکه اون بیرونم کرده باشه. خودم زدم به سیم آخر و از دستش فرار کردم گرچه فرقی هم نمی کرد کاری را که او بالاخره می کرد خودم زودتر به سرانجام رساندم. حداقل این جوری سنگین تر است نه؟ تا اینکه توی در و همسایه بپیچد که زنم از خانه بیرونم کرده اصلاً... نباید خودم هم این جمله را بگویم. به نظر شما زشت نیست این طرف و آن طرف بنشینند و بگویند زنش از خانه... البته واقعیت همین است چه می شود کرد. نه بابا به نظرت بهتر نیست حرفی نزنم... من می گم اگه کسی چیزی پرسید بگیم اومدم یه آب و هوایی عوض کنم. اینجوری بهتره. الان چند روز است که آزادم! یعنی دقیقاً از همان لحظه خروجم از زندان ببخشید منظورم خانه بود. اگر حساب کنید نزدیک چهل و هشت ساعت و ده دقیقه و بیست ثانیه است که آزاد شده ام... چه قدر کم است برای یک عمر نداشتن. نداشتن همه چیز وقتی اختیار چیزی دستت نباشد همه دنیا هم که مال تو باشد انگار باد به کف داری.

پیرمرد قدم زنان تا پارک آن طرف خیابان می رود نیم ساعتی طول می کشد تا یک مسیر کوتاه چند دقیقه ای را طی کند. می نشیند روی نیمکت نفسش بند آمده، با دو دست به عصایش تکیه می دهد و نفس های عمیقی می کشد. دو تا گنجشک روی چمن های اطراف مشغول پیدا کردن غذا هستند دور و نز دیک می شوند صدایشان را از دوردست می شنود از وقتی سمعکش خراب شده همه چیز را دور و گنگ می شنود. پشت می دهد به نیمکت، ضربان قلبش آرام تر شده و نفسش جا آمده.

   سی و پنج سال پیش توی همین پارک... آره همین جا بود، یادته بهم چی گفتی  بابا؟!!!                                                

-یادمه... گفتم فرض کن بابا نداری فرض کن ایران نیستی برو پی زندگیت منو به حال خودم بذار

با چه رویی زنگ در خونه تو رو بزنم. تا پشت در اومدم امّا خجالت کشیدم در بزنم اگه چشمم به چشمت بیفته چی می خوام بهت بگم.

-من که رفتم دیگه کاری به کار شما نداشتم چی شد پس اون زندگی عاشقانه؟

آره تو رفتی ولی .... زندگی ما هیچ وقت عاشقانه نبود. همه چیز تحت کنترل بود تحت کنترل اون زن. نگاهی به اطرافش می کند کسی نیست. به سی و پنج سال پیش فکر می کند. و به سالهای قبل تر و بعدتر به همین یکسال پیش، یک ماه پیش، همین دیروز. دیر اومدم یه کم ....نه خیلی دیر اومدم، حالا که از جیره بندی و لباس و غذا، شنیدن غرو لند و دعواهای هر روزه و .... همه چیزای دیگه خلاص شدم فکر که می کنم می بینم زندگی چه قدر راحت بود و من سخت گرفتمش.

از وقتی دوباره ازدواج کردی همه چی یادت رفت. من، زندگیم، مادرم، همه چی یادت رفت.                                              

آهی از ته دل می کشد. نفس سرد زمستان را به ریه هایش فرو می برد و می گوید:مادرت ..... زندگی فقط همون سالهایی بود که با اون خدابیامرز گذشت. بعد مادرت من هیچ وقت طعم خوشبختی رو نچشیدم.

-من که از زندگیت رفتم بیرون باید بهتون خوش می گذشت!

یادم رفت که بچه ای داشتم یادم رفته بود کی بودم، نمی دونم میشه آدم انقدر فراموشکار باشه میشه انقدر راحت خودشو ملعبه دست یکی دیگه بکنه. من اینکارو کردم من، تو و زندگیتو فراموش کردم. فکر کرد امّا حرفش را خورد نشد، نتوانست یا شاید روی گفتنش را نداشت زیر لب با خجالتی آهسته گفت: ولی من هیچ وقت واقعاً فراموشت نکردم.

-دلم می خواد سعی کنم باور کنم امّا... نمی دونم چرا نمی تونم.

حق می دم بهت زندگی هیچ وقت به آدم فرصت دوباره نمی ده، همینه که کار رو سخت می کنه یه دفعه چشم باز می کنی می بینی عمرت رفته ولی انگار نه انگار که چیزی برات مونده. من عمرم تلف شد پی یه هوس تو خالی خیال کردم می تونه برای تو مادری کنه. برای تو که مادری نکرد هیچ منم از تو جدا کرد حالا هم که... از خونه انداختم بیرون.

-این همه خیلی زیاده بابا این که می گی یعنی سی و پنج سال دوری و تنهایی. همینه که می گم باور نمی کنم فراموشم نکرده باشی.

پیرمرد سکوت می کند به گنجشکها نگاه می کند که دیگر نیستند سر بلند می کند یک لکه ابر توی آسمان شناوراست خجالت کشیدن یکی از بدترین احساسات آدمی است. کاش نبودم کاش مثل همین لکه ابر محو می شدم خوش به حال همه چیزهایی که احساسات آدمی را ندارند. سر بلند می کند به پیرزن و پیرمردی خیره می شود که کمی دورتر در طرف دیگر پارک قدم زنان دور می شوند. حس می کند همه چیز در حال دور شدن است حس می کند تنها مانده درست عین همان لکه ابر ضربان قلبش تند شده از فکر بازگشت به خانه دلش فرو می ریزد، حالا دیگه فقط تو موندی برای من کاش یه جایی توی قلبت راهم می دادی. قصه من قصه لیلی و مجنون نبود قصه من از همون اول اشتباه نوشته شد خودم نوشتم ولی اعتراف می کنم اشتباه بود.سنگینی نگاهی را روی قاب صورتش حس می کند سر که بر می گرداند نگاه دختر توی نگاهش شناور می شود چشمهایش برق سالهای دور را ندارد. امّا گرمایش را هنوز به خاطر دارد می پرسد: تو کی اومدی؟

-همین الان، اومدم بهت بگم... سخته امّا می خوام بگم از من نخواه فراموش کنم فقط سعی می کنم... قول می دم سعی کنم کمتر به یاد اون روزا بیفتم. تو خونه من برای تو همیشه جا هست. هروقت خواستی بیا. 

پیرمرد روی نیمکت لم می دهد ضربان قلبش به حال عادی برگشته سر بلند می کند و به آسمان خیره می شود از لابه لای تنه درختان و شاخه های پر پیچ تاب آسمان اندکی پیداست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692