گربه نرمنرم و خرامان، خودش را به سایهی خنکی داخل پارکینگ ساختمان رساند. پارکینگ زیر آپارتمانها بود و آخرش هم به حیاط نسبتاً بزرگی که باغچه سرسبزی داشت، میرسید. کنار دیوار دور خودش چرخید و آرام نشست. دُماش را تکان داد و دستهایش را کمی لیس زد و در آخر، پاهای پشتاش را جمع کرد. سراَش را زمین گذاشت و چشمهایش را محکم بست تا چرت کوتاهی بزند. پیدا کردن چنین جای خنکی در آن ظهر گرم، واقعاً غنیمت بود. هم برای او، هم برای مردی که داشت او را از داخل ماشین نگاه میکرد.
مراد، داخل ماشین خاموشاش نشسته بود و با دقّت حرکات ظریف گربه را دنبال میکرد. به چشمهای خودش در آینه نگاه کرد و با صدای نسبتاً لرزانی گفت: «من قوی هستم. من نمیگذارم هیچکس آرامشام را به هم بزند. من خویشتندار هستم. من ....».
با آنکه روی پیشانی بلنداَش، که با ریختن موها، بلندتر هم شده بود دانههای سنگین عرق نشسته بودند، امّا کولر را روشن نمیکرد. فقط هر از گاهی خود را روی صندلی جابهجا میکرد. پیراهن آستین کوتاهاش را تکان میداد تا خنک شود و دستگاه موبایلاش را، طوری که انگار هر لحظه منتظر تماسی باشد تا او را از این خانه و پارکینگ نجات دهد، نگاه میکرد. امّا خبری از تماس نبود. هیچکس در آن ساعت روز با او کاری نداشت. باید کاری که برایش آمده بود را انجام میداد. باید از ماشین پیاده میشد و از راه پلّه بالا میرفت.
کمی این پا و آن پا کرد. نفس عمیقی کشید و خود را قانع کرد که بهتر است کمی دیگر در ماشین بماند تا آرامتر شود. این چرخه، نیم ساعتی بود که ادامه داشت. اضطراب داشت. فکرها به سراَش هجوم میآوردند و با این حال خودش را راضی میکرد که کمی دیگر بماند. با آینه حرف میزد؛ بعد دوباره آرام میگرفت و به گربه خیره میشد. انگار که دفعهی اوّلی بود گربهای را میبیند که جایی برای چُرت زدن پیدا میکند. این سادهگی را دوست داشت و سعی میکرد به چیز دیگری جز آن فکر نکند. به هیچ چیز، جز سادهگی.
مثلاً دیگر فکر نکند که شام باید چه بخورد تا هیکل گُندهاش لاغر شود؛ که هیچوقت هم نمیشد. یا یادش نیاید که خجالت میکشد در چهل و پنج سالهگی به مطبّ دکتر متخصّص مو برود تا کچلیاش را درمان کند. تازه اینها فکرهای سطحی بودند. افزایش درآمداش؛ مدرسهی پسر و دختر کوچکاش و کار
و کاسبی زناش و همه و همه، روی دوشاش انگار که وزنهای بودند. امّا الان، از همهی آنها ترسناکتر، پیاده شدن و بالا رفتن از راه پلّههای این ساختمان بود. یک ربع ساعت پیش هم که تلفنی با خواهراش حرف زد، با زبان بی زبانی همین را گفته بود. اوّل حال بچّهها را پرسیده بودند و گفته بودند چهقدر دلشان برای بچّهها تنگ شده است. فقط هم برای بچّهها. چون در سنّ آنها انگار چیز غریبی است که دو نفر به هم بگویند دلتنگ هم هستند. بعد نسرین پرسیده بود:
- ببینم! آخر کار خودت رو کردی؟ رفتی پیشاش؟
مراد سراَش را به شیشه چسبانده؛ خیره به گربه جواب داده بود:
- تقریباً ... تو پارکینگم ... هنوز نرفتم بالا.
- من جای تو بودم دیگه پام رو هم نمیذاشتم اونجا ...
- پنج ماه شد که پامو نذاشتم، کافی نیست؟! اون هم گناه داره. ما که تهِتهِ دلمون دوستاش داریم ...
- ... یا اگر هم پا میذاشتم، یه بالش هم میذاشتم رو صورتش و تمام!
بعد هم جفتشان خندیده بودند؛ چون این حرفها همهاش شوخی بود و به هیچ کدامشان نمیخورد. و همین هم خندهدارش میکرد. نسرین ادامه داده بود:
- تو که در هر صورت کار خودت رو میکنی. پس برو مهربون. فقط نذار بره رو اعصابت. باشه؟
مراد قول داده بود، خداحافظی کرده بودند امّا هنوز هم نرفته بود. انگار که حاضر به تحمّل این گرما بود، امّا جهنم خانهی بالا سراَش را نه. چهقدر دلاَش برای یکدانه خواهرش تنگ شده بود. اگر او و شوهراَش نرفته بودند شهر دیگری زندهگی کنند، به سرعت ماشین را روشن میکرد، خود را به آنها میرساند و قید هرچیزی را هم که برایش آمده بود میزد. امّا فقط او بود و خودش و خانهای چند طبقهی بالای سراَش، که همیشه آرزو داشت معجزهای شود تا دیگر مجبور نباشد پایش را آنجا بگذارد.
دیگر بس بود. فکرها دوباره داشتند پیچیده میشدند. چشماش را از آینه گرفت و به گربه نگاه کرد که همان جا آرام خواب بود. لبخند زد، عرق روی پیشانیاش را پاک کرد و ناگهان از ماشین، که به سختی وزناش را تحمّل میکرد، پیاده شد. از صندوق عقب، جعبهی یک بخارپَزِ نو را زیر بغل زد و به سمت راهپلّه به راه افتاد. امّا مکثی کرد و نگاهی به گربه انداخت. هنوز همانجا راحت و معصومانه چرت میزد. مراد که از هر فرصتی برای دیر کردن استفاده میکرد، با لبخند، راهاش را به سمت گربه کج کرد و آرام نزدیکاش شد. گربه زیر چشمی نگاهش میکرد امّا تکان نمیخورد. انگار که این موجود عظیمالجثهای که نزدیکاش میشد، هیچ اهمیّتی برایش نداشت. فقط وقتی که خَم شد تا نوازشاش کند، زیاد خوشاش نیامد، خُرناسی کشید و دست مراد را چنگ زد. آنقدر محکم، که ناگهان دو قدم به عقب پرید. روی دستاش زخم شده بود و خون میآمد. با آنکه سطحی بود امّا میسوخت. زیر لب فحشی داد و مسیر قبلیاش را پیش گرفت.
خانهای که او میخواست برود، طبقهی آخر بود. دکمه آسانسور را فشار داد، امّا کابین تکانی نخورد و پایین نیامد. فقط چراغاش خاموش و روشن شد. با کلافهگی تصمیم گرفت از پلّهها بالا برود. کمی پیادهروی برای لاغریاش هم مفید بود. چارهای هم نداشت. پاگَردها را که رد کرد، خیس از عرق، پشتِ در ایستاد. نفس عمیقی کشید. این پا و آن پا کرد. بعد آرام زنگ را فشار داد. خبری نشد. دوباره فشار داد و منتظر ماند. صدای پاهای کسی را آنطرفِ در شنید. آرام و با طمأنینه. انگار که بعد از هر قدم بایستد و اطراف را نگاه کند. بعد از پنج دقیقه، درِ چوبی صدایی داد و به سختی باز شد. مراد وقتی توانست بالاخره هیکل ریزهی پیرزن را ببیند، خندهای کرد و از تهِ دل گفت:
- سلام مادر.
مادر که صورتاَش نشان میداد کمی خوشحال است و متعجّب، سلامی داد و همدیگر را بغل کردند. مراد صورت گوشتالو امّا چروک مادر را محکم بوسید و در را پشتِ سر بست. پیرزن در حالی که چاقسلامتی میکرد، با خنده، نگاهی به جعبه کرد؛ امّا سریع نگاهاش را دزدید:
- چه عجب! از این وَرا؟!
- دلم تنگ شده بود. امّا کار و بار، خیلی زیاد بود.
پیرزن در حالی که پشتاش را به او میکرد و لَنگلَنگ دور میشد، طوری که نشان دهد برایش اهمیّت ندارد، با شوخ طبعی پرسید:
- این چیه؟! آوردی من رو توش بذازی ببری خاک کنی؟!
- بخارپَزه. غذای سالم، راحت و سریع.
پیرزن دستاش را طوری که انگار میخواهد پشه از خودش دور کند در هوا تکان داد و در حالی که لَنگانتر از قبل به سمت مبلاش میرفت گفت:
- من از این بازیها خوشم نمیآد ننه. غذا خوردی؟ پوست به استخون شدی. از یخچال یه چیزی گرم کن بخور.
مادر همیشه همین بود. با خنده و شوخی، طوری بار طرف مقابل میکرد که تا سه روز بعد هم متوجّه منظوراَش نمیشد. نمیفهمید شوخی میکند یا حرفاَش جدّی است؟! یا حتّی نمیفهمید شوخیاش ناخودآگاه بوده، یا منظور خاصّی داشته؟ مثل همین شوخی دربارهی جعبه. یا حتّی پوست به استخوان شدن! همیشه با تصمیمی که از طرف او و نسرین گرفته میشد راحت کنار نمیآمد و باید نه، میآورد. وقتی میدید که مراد برای لاغر شدن تلاش میکند، اوّل کُلّ ِاصول لاغری و محاسبهی میزان کالریها را زیر سؤال میبرد و بعد همه جوره به غذا خوردناش گیر میداد که بهاش بفهماند دستپخت زناش خوب نیست. مراد همه اینها را میدانست امّا این دانستن باعث نمیشد برایش عادّی شود. هرچهقدر هم که زخم خوردن عادت شود امّا بالاخره جایی جایش میماند. پس با لبخند، پشت سر مادر راه افتاد و هیچ نگفت. پیرزن به روی مبل بزرگی، رو به تلوزیون دراز کشید و مراد در آشپزخانه مشغول باز کردن جعبه شد.
خانه از وسیله پُر بود. تکّههای مختلف از هرنوع وسیله، امّا بی ربط به هم. میز نهارخوری بزرگ چوبی و قدیمی، هیچ ربطی به مبلمان سلطنتی یا مبل بزرگ نارنجی جلوی تلویزیون که جای مخصوص مادر بود، نداشت. یا خود تلوزیون؛ که از آخرین مدلها بود و هیچ توازنی هم با گُلهای مصنوعی داخل گلدان طرح قجری نداشت. دیوارها هم پوشیده بود از قاب عکسهای خانوادهگی. یا تابلو فرشهای رستم و آرش کمانگیر.
مادر، پنکهای که فقط و فقط تنظیم شده بود تا خود او را باد بزند را روشن کرد و بدون آنکه به مراد نگاه کند گفت:
- اونقدر گرمم میشه که نمیتونم هیچ کاری بکنم. زانوهام هم که دیگه از کار افتادن.
مراد لبخند زد و دل سوزاند. مادر ادامه داد:
- فکر کنم آلزایمر هم گرفتم. هیچی تو خاطرم نمیمونه. روزی صد بار باید گاز رو چک کنم که باز نذاشته باشم. خراب شده، باز میمونه. من هم که حواس پرت.
مراد سعی میکرد با یک کلمه، یا با صورتاش همدردی کند امّا زیاد حرف نمیزد.
- یادته مهمونی میگرفتیم؟ یه تنه صد نفر رو غذا میدادم.
مراد با "هووم" جواباش را داد. با اینکه نمیخواست اینطور باشد. با اینکه دلاش میخواست به مادرش توجّه میکرد و پا به پایش حرف میزد. اصلاً مگر برای همین نیامده بود؟ امّا انگار دستی نامرئی او را در جادّهای بی انتها به عقب میکشید. آخر شنیدن این حرفها هم برایش عادت بود. از زمانی که یادش
میآمد، مادر مشکلی داشت. یا زنانهگی، یا عصبانیّت، یا خستهگی و بعد از مدّتی هم درد زانو و پاها یار و یاور همیشهگی شد. جدا از آن هیچوقت هم چیزی از او نمیپرسید. نمیپرسید که واقعاً حال مراد چهطور است؟ چون همیشه مشکلات خودش بیشتر و مهمتر بودند. مراد همیشه با خود میگفت چهطور میشود یکی آنقدر دوست داشته باشد که هرطور شده، حتّی به دروغ، دردی به دردهایش اضافه کند؟! پس سعی میکرد جوابهای معمول این حرفها را بدهد و همزمان، جعبه را گذاشته بود روی پیشخوان آشپزخانه و بخارپز را سرِ هم میکرد. مادر پرسید:
- بیا بشین نفست تازه شه. یا میخوای این رو سر هم کنی و فرار کنی؟!
نمیخواست برود؛ امّا اصلاً هم نمیتوانست بنشیند، و ناخودآگاه کاری برای خود میتراشید که سرگرم شود. چه میشد اگر مادر حرفی نمیزد؟ یا مینشستند مثل بقیّهی مادر پسرها گُل میگفتند و گُل میشنیدند؟
- باز قدیم بابات بود ... خیلی کمکم بود ...
مراد کاراَش را رها کرد و خیره شد به مادر که بغض کرده بود و دستاَش را روی چشمها گذاشته بود. معلوم بود که موهایش را تازه رنگ کرده. همان رنگ خرمایی همیشهگی. لباس گُلدار، گشاد، یکسره و تمیزی به تن کرده بود. همیشه در خانه از این لباسها میپوشید که گرماش نشود. بابا هم از این لباسها خوشاَش میآمد. بابا از همه چیز مادر خوشاَش میآمد. فرقی نمیکرد. در واقع، تا وقتی که غذایش آماده بود و مادر هم با غُرهایش چیزی نمیگفت، بابا راضی بود. امّا مادر همیشه غُر داشت. همیشه دلاش پُر بود و همه چیز را به هم میچسباند تا حرفی برای زدن داشته باشد. حتّی این اواخر، که پدر شبها میرفت و قدم میزد، مادر با شوخی و خنده به او متلک میگفت که با کی قرار دارد؟! و پدر هم با شوخی و خنده، قربان صدقهاش میرفت. پدر همیشه قربان صدقهاش میرفت. حتّی وقتی که آنها بچّه بودند و مادر به هر دلیلی با شلنگ به جانشان میافتاد، پدر دلیل را نمیپرسید. میآمد و سیلیای هم به صورت بچّهها مینواخت تا سهم خود را ادا کرده باشد! بعد هم دوباره شروع میکرد به قربان صدقه رفتن زناش. زنی که هیچوقت هم از او راضی نبود. از هیچکس راضی نبود. هرچیزی میشد یا تقصیر بچّهها بود، یا تقصیر پدر بچّهها. و حالا، بعد از مرگ پدر، آن مرد تبدیل شده بود به فرشتهای که فقط هم مادر قَدراَش را میدانست. امّا با همهی اینها، دیدن مادری که بغض کرده، همیشه دردناک است. پس مراد نفس عمیقی کشید و گفت:
- مامان! نکن اینجوری قربونت برم.
امّا بغض پیرزن تازه جان گرفت.
- این دستگاه آماده ست. ببین خیلی آسونه. فقط کافیه یهکم مرغ و گوشت بریزی این پایین...
مادر فینفینی کرد و گفت:
- من که این چیزا رو بلد نیستم که ...
- ... بعد یهکم هویج و کدو هم بریزی این بالا ...
- بچّههات خوبن؟
- ... بعد این زیر هم آب میریزی و روشناَش میکنی. ... و تمام ...
- این چیزا رو ببر واسه زنت. همه میدونن دستپخت من چهقدر خوبه. گُلی نذاشت بچّهها رو به یاری اینجا؟!
مراد سراَش را پایین انداخت و دوباره نفسی عمیق کشید:
- کی نمیذاره مامان؟! بچّهها نیم ساعت دیگه تازه از مدرسه میرن خونه.
- آخ. ... اصلاً دیگه ساعت یادم نمیمونه. دیگه هیچی یادم نمیمونه...
- اونا هم شب میان. من گفتم زودتر بیام یهکم دوتایی باشیم. مثل قدیما. یادته؟ نسرین دانشگاه بود و مهیار هم مدرسه و بابا هم سرِ کار. فقط من بودم و تو.
پیرزن به مراد نگاه کرد، لبخندی زد که بگوید مگر میشود که فراموش کند؟ و دوباره خیره شد به تلویزیون. مراد که بخارپَز را سرهم کرده بود، مثل نقّاشی که از کار خود حظ میبَرَد ایستاد به تماشا. مادر سکوت را شکست:
- چهجوری یادم بره آخه مادر؟ من موندم و خاطرات جَوونیم. از صبح میشُستم و میسابیدم. بعد هم نوبت غذا بود. بابات اگه میاومد و غذا نداشت ...
مراد حرفاش را قطع کرد:
- مامان من دارم یه چیز دیگه میگم ...
مادر هیچ نگفت. سیگاری روشن کرد و کانال تلویزیون را عوض کرد تا ببیند سریالی پیدا میکند یا نه. مراد سر تکان داد. جای زخم گربه روی دستاش را شُست و از یخچال چند تکّه مرغ و کدو درآورد و با چاقو به جانشان افتاد. کمکم به این فکر افتاد که شاید حق با خواهراَش بود. شاید نباید میآمد. نسرین گفته بود که نگذار روی اعصاباَت برود. امّا مگر این کار شدنی بود؟ معلوم بود که امروز، روز خوب مادر نیست. که معمولاً هم نبود و این وقتها، با گوشه وکنایه آنقدر نیش میزد تا طرف مقابل را به جنون بکشاند. شاید واقعاً نباید میآمد. امّا آمده بود که بعد از دعوای آخرشان آشتی کند. پا پیش گذاشته بود. چرا
مادر این را نمیفهمید؟ نمیفهمید که پسراَش آمده، ناراحتیاَش را کنار گذاشته و حتّی هدیه هم برایش خریده؟ شاید تقصیر اوست که همیشه انتظار دیگری دارد و هنوز هم با این اخلاقها کنار نیامده. بخارپَز را روشن کرد و غذا را گذاشت تا آماده شود.
بعد از آنکه دست و صورتاَش را در دستشویی آب زد؛ به اتاق پدر رفت و روی تخت تک نفرهی تمیزی که معلوم بود مدّتهاست کسی رویش نخوابیده دراز کشید. بدناَش را کِش داد تا خستهگیاَش در برود. گرماَش بود. هنوز داغ بود و انگار هیچ چیز هم آتش دروناَش را خاموش نمیکرد. زیرلب، فحشی بارِ تابستان و گرمایش کرد. معلوم بود که کولر خراب است. امّا اگر چیزی میگفت، مجبور میشد برود بالا و درستاَش کند. بهتر بود این را میگذاشت به عهدهی برادر کوچکاش مهیار. بالاخره او هم به دنیا نیامده بود تا برعکس نسرین و مراد، فقط قربان صدقه بشنود.
به سقف خیره ماند. به قاب عکس پدر و مادر روی دیوار. به رادیوی کوچک پدر، که عادت داشت صبحها هنگام نرمش به آن گوش دهد. خانه نوساز بود امّا پُر بود از همان وسیلههای قدیمی. همانهایی که سالهای سال کنارشان زندهگی کرده بود. انگار که وسایل جزیی از اعضاء خانواده بودند؛ هرکدام نشان دهندهی بُرشی از زندهگی آنها. تکتکشان نمیگذاشتند کسی حتّی کوچکترین خاطرهای را فراموش کند.
مراد مهندس مکانیک بود. در جوانی با اینکه از لحاظ روحی اوضاع خوبی نداشت، گُلی حاضر به ازدواج با او شده بود و حالا بعد از بیست و پنج سال زندهگی مشترک، با دو بچّه، اوضاع نسبتاً خوبی داشتند. نسبت به تمام رفیقهای بچّهگیاش بیشتر کار میکرد. پس بیشتر هم درآمد داشت و توانسته بود زندهگی متوسّطی را برای خود دست و پا کند. خانهای خریده بود، ماشین خوبی داشت و بچّههایش هم در بهترین مدرسهها درس میخواندند. اگر همهی اینها را بیست سال پیش از دوستها و آشناهای قدیمشان میپرسیدی، به صراحت میگفتند برای مراد غیرممکن است. چهطور میشود کسی که همیشه با انرژی بود و در بهترین دانشگاه درس خوانده بود، یک مرتبه افسردهگی بگیرد و در هر جمع و مهمانی، بهجای آنکه مثل همیشه برقصد و بخندد، بنشیند گوشهای و ساعتها بی هیچ کلامی به دیوار خیره شود؟ که او را لُخت در حیاط یا در خیابان در حال پرسه زدن و گفتن هذیانهای تکراری پیدا کنند؟ و بعد از آن، چهطور میشود که از همهی آن دیوانهگی، جان سالم به در بِبَرد و در آخر بتواند این زندهگی را برای خود بسازد؟ امّا شده بود. تمام این چاقی و ریختن موها هم یادگار آن دوران و قرصهایش بود. این که کسی مثل او، که سالها بیماریاَش ادامه داشت و مصرف سیگاراَش بیشتر شده بود و نیمه شب با فریاد از خواب میپرید، دوباره به حالت اوّل خود برگردد و بتواند از بقیّهی هم سنّ و سالهایش هم عقب نمانَد، برای همه غیر ممکن و باور نکردنی بود. حتّی برای خواهراَش. با اینکه در مهمانیها دستاَش را به زور میگرفت تا با او برقصد، شبها بالای سراَش مینشست تا خواباش ببرد، یا حتّی با اینکه همیشه اشکهای بیهوای مراد را پاک میکرد و ته دل، دیگر از بهبودی برادر قطع امید کرده بود، باز هم این او بود که همیشه به برادر امید میداد. نه برادر کوچکشان، نه پدر و نه مادر یا هرکس دیگری. آنها فقط نگران بودند. نگران خودشان، آبرویشان یا مراد؟ معلوم نبود. امّا بودند و بودنشان چه کمکی میکرد؟ هیچ! بعدها هم چیزی بین این خواهر و برادر عوض نشد. کم رنگ شد، امّا عوض، نه. جفتشان ازدواج کردند، بچّهدار شدند و سرشان در زندگی خودشان بود. امّا همیشه ته دل میدانستند که هستند. میدانستند هنوز کسی هست که آنقدر نزدیک باشد. این کمرنگی، دوسال پیش با رفتن یک مرتبه و تعجّببرانگیز نسرین و شوهراَش به شهرستان کمرنگتر شد. رنگی پنهان زیر صحبتهای تلفنی و پیامکهای بی سر و ته. رنگی که نشان میداد اگر تمام این بندهای پیچیده زندهگی پاره شود، میتوانند با خیال راحت، دوباره همدیگر را در آغوش بگیرند و مانند بچّهگیهاشان ابراز دلتنگی کنند.
بالش را برداشت و گذاشت روی صورتاش. امّا هرچه هم فشار میداد فکرها خاموش نمیشدند؛ برعکس، گرمتر هم میشدند. خاطرات، دستاندازهای جادّه زندهگیاش بودند. کاش میشد گذشتهها را شُست. کاش میشد سرش را سوراخ میکرد تا غباری از روی ذهن بگیرد. بالش را به کنار پَرت کرد. از پنجرهی اتاق، سراَش را بیرون بُرد تا کمی هوا بخورد.
دو استکان چای ریخت و رفت سمت مادر. پیرزن گفت که آن ظرف کشمشها را هم برایش بیاورد. آورد.
- درختِ پسر خشک نشه!
مراد خندید و نشست رو به رویش. نیم ساعتی بود که تلویزیون میدیدند و حرفهای معمولی ردّ و بَدَل میکردند. نمیدانست باید خوشحال باشد یا نه؟ نمیدانست این آرامش تا آخر امشب دوام میآورد، یا آرامش قبل از توفان است؟
مادر که نور ظهر از میان پردهی پنجره روی تناش افتاده بود، دود سیگار را بیرون داد و گفت:
- دیروز خالهاَت زنگ زد. اون هم بدتر از من پاهاش از کار افتاده. میگفت دست به سیاه و سفید نمیزنه ...
مراد سیگاری برای خود آتش کرد و گفت:
- خاله که از وقتی من یادمه کار میکنه. نمیتونه نکنه. خودش دوست داره ...
- دست به سیاه و سفید نمی زنه. میگفت کمال و جمال و جمیله به نوبت میآن پیشش و کاراش رو انجام میدن. گفتم من هم مثل توام خواهر!
دود را بیرون داد و نگاهاَش را از مراد گرفت:
- چی به گم؟ به گم دختر بزرگم که با شوهراَش رفت شهرستان، پسر بزرگم هم پاش رو اینجا نمیذاره؟! باز خوبه مهیار میآد اینجا هر هفته. وگرنه بقیّهتون نخِ سفید به سیاه واسه آدم گره نمیزنید!
جنگ دوباره شروع شده بود. مراد که مثل سربازی شده بود تک و تنها، گیر کرده در بیابان دشمن، یک مرتبه نتوانست حرفهایش را کنترل کند و حس میکرد دستاَش میلرزد و گفت:
- باز خوبه مهیار میآد اینجا؛ وگرنه کُلّاً فکر میکردم داداش ندارم.
مادر تکانی روی مبل خورد و از روی میز کوچک کنار دستش، مشتی کشمش برداشت و خورد. بعد قاطعانه گفت:
- پشت برادرت حرف نزن! خوبیّت نداره. من همه بچّههام رو به یه اندازه دوست دارم.
مراد پوزخند زد. به یک اندازه؟ دروغ محض بود. مهیار، همیشه دُردانه بود. بچّهی آخر، که از همهشان هم آزادتر بود و کسی به او گیر نمیداد. مهیار، تنها کسی بود که جرأت داشت با مادر و پدر بدرفتاری کند و گِله کند، امّا باز هم مورد محبت باشد. حتّی زمانی که مراد حالاَش بد بود، مادر که کتکاَش میزد و میگفت باید حالاَش خوب شود و باید قرصهایش را بخورد، مهیار را مایهی سرکوفت میکرد و میگفت که از او یاد بگیرد. همیشه از خود میپرسید اگر پیش او خوبِ مهیار را نمیگفت و پیش مهیار بد او را، میشد بهترین دوستهای هم باشند؟ میشد از ته دل برادر شوند؟ بعدها هم که مهیار ازدواج کرد، رابطهاَش را با خواهر و برادرش قطع کرد و فقط چند وقت یکبار همدیگر را در خانه مادریشان میدیدند. مادر پوزخند مراد را نشنیده گرفت و ادامه داد:
- هم دخترم و هم پسرهام رو. اتّفاقاً دیروز به خانم عبّاسی میگفتم. که جَوون بودم خیلی دوست داشتم دختر داشته باشم.
مراد با اخم نگاهاَش کرد و خاکستر سیگار را تکاند.
- خیلی دوست داشتم. همیشه دلم میخواست یه دختر داشته باشم و باهاش بازی کنم و موهاش رو درست کنم. و وقتی نسرین اومد به آرزوم رسیدم.
مراد که نفساَش تند شده بود، خندهای عصبی کرد و گفت:
- آره. یادمه. میگفتی دختر عزیزم بیا نازت کنم و تَق!
بعد با دست مشتی در هوا پرتاب کرد.
- بیا دختر عزیزم! می خوام موهات رو عروسکی ببندم و تق! چهقدر دوستت دارم، تق!
مادر اخم کرد و سوراخهای دماغاَش را باد کرد و گفت:
- خُبه خُبه! این چه طرز حرف زدن با مادرته؟ اگه بابات بود ... از وقتی بابات رفته هرکسی با من بد صحبت میکنه ... بابات یه ...
- فرشته بود. آره. فقط نمیدونم چرا اون موقع که بود هر روز میپیچیدی به پر و پاش؟!
- تو نمیخواد از اون دفاع کنی. اون از پس خودش بر میاومد.
مراد پُکی محکم از سیگار گرفت و سکوت کرد. نباید وارد این بازی میشد. نباید به این زودی اعصاباَش به هم میریخت. اصلاً چه شد؟ او که خود را آرام کرده بود، یک مرتبه چه شد؟ از همان لحظه که پایش را در خانه گذاشته بود نتوانسته بود جلوی خود را بگیرد و اگر آدم غریبهای میانشان بود، میگفت این پسر اصلاً احترام مادراَش را نگه نمیدارد. این بازیها را همیشه مادر راه میانداخت و همیشه هم بَرنده بود. بُرد هم مانند بهشت، همیشه زیر پای مادر بود. پیرزن یک مرتبه سکوت کرد و سر را پایین انداخت. این سکوت خیلی غیر منتظره بود. آنقدر که توجّه مراد را جلب کرد. حتّی با خود گفت شاید زیادهروی کرده؛ زیادی به مادر پیر سخت گرفته. هرچه بود، مادراَش بود. دوست نداشت چند سال دیگر که مادر فوت میکرد، عذاب وجدان بگیرد. مادر با دستهای لاغر و چروکاَش که لکّههای قهوهای رویش معلوم بودند، سیگار دیگری روشن کرد و گفت:
- خانومت کی میآد؟
- میآد یکی دو ساعت دیگه.
مادر دود را بیرون داد و رویش را سمت تلویزیون کرد و گفت:
- اگه نیاد هم حق داره. خب روش نمی شه تو چشام نگاه کنه!
مراد خیره ماند به مادر پرسید:
- چی؟
مادر خیلی عادّی سریال را نگاه میکرد. مراد بلندتر گفت:
- مامان؟!
مادر انگار که جاخورده و گوشهایش سنگین شده باشد نگاهاَش کرد.
- نه، چرا این حرف رو زدی. چی تو فکرته؟
- همینجوری یه چیزی گفتم. به من چه تو زندگیتون چی میگذره ...
مراد نمیدانست مادراَش چه میخواهد بگوید. دردلاَش غوغا شد. مادر به هدف زده بود. مراد صدایش را بالا برد:
- این حرفها یعنی چی؟ ... بگو مامان!
مادر یک مرتبه بغض کرد و یک مرتبه هم بغضاَش ترکید:
- می دونستم حق با منه. از اوّل هم من با این دختر و خانوادهاَش مشکل داشتم. میدونستم یه ریگی به کفشاَش هست.
مراد که گریه مادر را دید، بلند شد و به سمت او رفت. مادر قرمز شده بود و به پهنای صورت اشک میریخت.
- مامان چی شده؟ حرف بزن با من؟
- دو ماه پیش رفته بودم خرید. با خانم اکبری. رفته بودیم میوه و یهکم گوشت بخریم. که دیدمش ...
مراد پایین مبل روی زمین نشست و دستهای مادرش را تکان میداد و گفت:
- کی رو؟
- گلی رو. با یه مرد دیگه تو ماشین. همون موقع جون از تنم رفت و افتادم تو بغل خانم اکبری ... تو یه ماشین مدل بالای سیاه. مَرده هم عینک آفتابی زده بود. زدم تو سرم، گفتم دیدی چهطور خاک بر سر شدی؟ دیدی پسر دسته گل ات رو سپردی به دخترهای گرگ تو خیابون؟!
مراد سراَش گیج میرفت. مادر حرف میزد امّا او نمیشنید. انگار که همه چیز دورش محو شده بود. بلند شد و ایستاد. همسرش؟ خیانت؟ آخر چرا؟ این اواخر با هم دعوا کرده بودند، دلگیر بودند، امّا هم را دوست داشتند. یا لااقل او اینطور فکر میکرد. امّا این دیگر زیادهروی بود. دعواها و جرو بحثها که همیشه بود. فکر کرد. تمام این دیر آمدنهای زناَش به بهانهی کار، به بهانهی خرید. کم حرفیهایش. مهربانیهایش. همه دروغ بود؟ روی مبل نشست و سراَش را تکیه داد به دستهایش. نفساَش بالا نمیآمد.
ماشین آخرین مدل مشکی. عینک آفتابی. گوشهایش زنگ میزدند. ماشین آخرین مدل مشکی ... برایش آشنا بود. همه اینها برایش آشنا بود. کجا شنیده بود؟ گلی از زباناَش پریده بود؟ نه! اگر او آنقدر باهوش بوده که تمام این مدّت کسی از کارهایش باخبر نشود، پس چنین اشتباهی هم نمیکند. عینک آفتابی... یادش آمد. اینها را از نسرین شنیده بود. یک مرتبه چشمهایش باز شد. نفس نفس میزد. عصبانیّت تمام جاناَش را گرفته بود. به مادر نگاه کرد و گفت:
- نسرین ...
مادر سراَش را بالا آورد و درحالی که اشکهایش را پاک میکرد پرسید:
- چی؟
- نسرین...
جنون در چشمهایش میدوید. اینها را از سیروس، شوهر نسرین شنیده بود. گفته بود که شک کرده که نسرین با یک مرد دیگر رابطه دارد. که توی یک ماشین آخرین مدل مشکی، با مردی با عینک آفتابی دیده شده. همان موقع مراد مخالفت کرده بود که اینها مزخرف است و به نسرین نمیآید. امّا شوهر خواهرش خیلی اصرار کرده بود که منبعاَش خیلی موثق است و دلیلی برای دروغ ندارد و هیچوقت هم او را لو نداده بود. بین زن و شوهر دعوا افتاده بود و بعد از چند ماه، یک مرتبه سیروس پا در یک کفش کرده بود که به شهرستان بروند زندهگی کنند. نسرین هم برای آنکه نشان دهد دلبستهگیای به کسی ندارد، قبول کرده بود. حالا همه چیز برای مراد معلوم بود. همهی اینها زیر سر مادر بود! همهی اینها نقشهی او بود! امّا چرا؟ که این دو را از هم دور کند؟ یا واقعاً از این شرایط لذّت میبُرد؟ هیچوقت فکر نمیکرد این اخلاق مادرش با بالا رفتن سنّ، بدتر بشود. به اینها فکر میکرد و با مشتهای گره کرده، آرام نزدیک مادر میشد. نمیتوانست چیزی بگوید. مادر که چشمهای مراد راد دید، رنگاَش پرید. خود را روی مبل جابهجا کرد و با صدای لرزان گفت:
- قربونت برم من، آخه مادر ... نمیدونستم چهجوری بهت این رو به گم. آخه درد و به لات به خوره تو سرم ...
پسر اخماَش بیشتر شد. یک لحظه چشم از روی مادراَش برنمیداشت و دندانهایش را روی هم فشار میداد. مادر باز هم زیر گریه زد و هق هق کنان گفت:
- مگه پسر بزرگم رو از سر راه آوردم آخه؟ من همه چیزم رو برای بچّههام گذاشتم. درسات خوب بود. مهندس شدی. حالات که بد بود، با چنگ و دندون نجاتات دادم. چهقدر غصّه خوردم برای بچّهام. پیش بهترین دکتر بردمات. بهترین کارها رو کردم. من سر تو پیر شدم که آخرش اینجوری کنن این جماعت باهات؟ من ...
مراد دیگر تقریباً به مادر رسیده بود. فاصلهی بینشان یک قدم بود و از بالا نگاهاَش میکرد. باز هم حرفهای مادر برای خودش بود. یکی دیگر از قابلیّتهای او، که گذشته را طوری به یاد میآورد که هیچکس آنطور به یاد نداشت. بهترین دکتر؟ دکتر دیوانهای که گفته بود مراد را باید در خانه حبس کنند و دوستهایش را هم نبیند تا افسردهگیاَش خوب شود؟ دکتری که نفهمیده بود بیمار روانی اصلی در آن خانه مادر است نه او. طوری از خودش حرف میزد که انگار او حالاَش بد بوده نه مراد. همه چیز باید به اسم او تمام میشد. مراد دیگر تحمّل نداشت. نفسهایش آنقدر عمیق و تند بودند که قفسه سینهاَش به سرعت بالا و پایین میرفت. نفساَش را بیرون داد. دستاَش میلرزید و عرق میریخت. خواست چیزی بگوید که بخارپز به صدا درآمد. غذا آماده بود.
مکثی کرد، بعد به آشپزخانه رفت تا بخارپز را خاموش کند. مادر اشک ریختناَش آرام شده بود و زیر لب حرف میزد. مراد میخواست فریاد بزند، همه چیز را بشکند و بگوید که او دیوانه است. امّا وقتی بخار پز را خاموش کرد، راه حلّ بهتری به سراَش زد. راه حلّی که همه چیز را تمام میکرد. راه حلّی که همه را خوشحال میکرد حتّی پدر خدا بیامرزش را.
آرام، بدون آنکه حرکتی کند تا توجّه مادر جلب شود، گاز را باز گذاشت. بعد به سمت مادر رفت و تند و تند گفت که غذا را تنها بخورد چون او باید برود تکلیفاَش را با همسراَش روشن کند. مادر هم گریه میکرد و میگفت که خیلی اذیّتاَش نکند! عصبی نشود، حالا یک گناهی کرده و ... .
این بازی را هم مراد حفظ بود. حالا داشت کمی برای دشمناَش دل میسوزاند که همه بگویند چهقدر او خوب است! مادر را بغل کرد، بوسید و قول داد که کار بدی نمیکند. بعد هم بدون آنکه نگاهی کند، پشتاَش را به او کرد و از خانه خارج شد.
از پلّهها پایین آمد و تند و تند پاگردها را رد میکرد. دیگر میشد همه چیز تمام شود. فقط کافی بود که مادر بخواهد سیگار بعدیاَش را روشن کند. آن موقع همه چیز تمام میشد. امّا اثری از خود به جا نگذاشته بود؟ مهم نبود. مادر خودش گفته بود که آلزایمر گرفته و روزی چند بار گاز را چک میکند که باز نگذاشته باشد. میتوانست بگوید که آمده بود و رفته بود تا بچّهها را هم بیاورد و همه با هم غذا بخورند. کسی به او شک نمیکرد. درستاَش هم همین بود. باید ماشین را روشن میکرد، بدون آنکه به روی خود بیاورد؛ خیلی طبیعی به خانه خود میرفت و دست بچّهها و گلی را میگرفت و میآورد اینجا. یک ساعتی راه بود و تا برود و برگردد، حتماً کار مادر تمام بود.
ماشین را روشن کرد، دنده را جا زد و چشماَش به گربه افتاد. هنوز همانجا بود. انگار قصد نداشت تکان بخورد. اگر اشتباه کرده بود چه؟ اگر بعداً میفهمید تمام اینها سؤتفاهم بوده و مادر را به دلیل یک اشتباه به ... به قتل رسانده چه؟ قتل بود. آن هم عمد. قتل هرکسی نه، قتل مادراَش. آن موقع او چهطور بچّهای بود؟ بچّههای خوداَش چه فکری میکردند، اگر میفهمیدند که واقعاً گلی به او خیانت کرده ...
ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. به سرعت پلّهها را دو تا یکی رد کرد و بالا رفت. به خانه که رسید، زنگ نزد که جرقه بزند و خانه رو هوا برود. محکم در زد. چند بار محکم در زد و مادرش را صدا زد. مادر که در را باز کرد پرسید:
- چی شده؟!
مراد با عجله مادر را کنار زد و در حالی که به آشپزخانه میرفت مِنمِن کنان گفت:
- هیچ، هیچی ... کیف پولم رو جا گذاشتم.
به سرعت به سمت گاز رفت. خشکاَش زد. گاز بسته بود. کاملاً اطمینان داشت که گاز را باز گذاشته بود. امّا الان بسته بود! برگشت و به مادر نگاه کرد که آرام روی مبل مینشست. خیلی آرام بود. آرام و قاطع. لبخندی زد، سیگارش را برداشت و با فندک روشن کرد. با همان لبخند دود را بیرون داد و پرسید:
- چیزی که جا گذاشته بودی رو پیدا کردی؟
مراد خشکاَش زده بود. فقط به لبخند مادر خیره بود و به دستاَش که الکی هی فندک را خاموش روشن میکرد. آتش میگرفت و خاموش میشد. لبخنداَش هر لحظه وسیعتر میشد. مراد لرزید و عرق میریخت. با ترس گفت:
- نه...نه فکر کنم تو ماشینه. برم... برم سری تکلیفم رو با گُلی مشخّص کنم...
مادر با لبخندی کاملاً وسیع، فندک را دوباره اما با مکث خاموش و روشن کرد و گفت:
- خدا پشت و پناهت پسر گلم.
مراد نفهمید چهطور از خانه بیرون آمد. چهطور از پلّهها پایین آمد و چهطور داخل ماشین نشست. باید از آن جهنم فرار میکرد. ماشین را روشن کرد، کمی عقب و جلو کرد تا مقابل در پارکینگ قرار بگیرد. دکمه ریموت را زد؛ در باز شد امّا گربه را در مقابل دید. گربه بین او و در ایستاده بود و با اخم نگاهاَش میکرد. دندانهایش را نشان میداد و خُرناس میکشید. مراد که دقّت کرد، دید بچّههای کوچک گربه گوشهای از ترس پناه گرفتهاند. حالا فهمیده بود که دلیل تمام این بد اخلاقیهای گربه و چنگی که به او زده بود، چیست. او داشت از بچّههایش محافظت میکرد. مراد اخم کرد. نفساَش را بیرون داد. ناخودآگاه اشکی نگاهاَش را لرزاند. پایش را روی گاز گذاشت و به سمت گربه رفت. گربه خواست فرار کند امّا نتوانست. چرخ جلو از رو کمرش رد شد، بعد به زیر ماشین خورد و بعد هم چرخ آخر دوباره از روی کمراَش رد شد. مراد ترمز کرد و عقب را نگاه کرد، گربه صدایی از خود درآورد، کمی مکث کرد بعد کشانکشان به سمت بچّههایش رفت. میافتاد، امّا بلند میشد و دوباره به سمتشان میرفت.
مراد شیشهها را بالا داد. کولر را روشن کرد و پایش را روی گاز گذاشت. دلاَش میخواست فقط پایش به خانه برسد. به اتاقاَش برود و بخوابد. بی هیچ حرفی. بدون آنکه به لبخند مادرش فکر کند. ■