داستان «فرار» نویسنده «آفاق دادو»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «فرار» نویسنده «آفاق دادو»تابستان از راه رسیده بود و من تک تک کتاب های آخرین سال دوره ی راهنمایی را هم موقع برگشتن از امتحان به آب جوی کنار خیابان سپرده بودم.کنار تخت بابا روی قالیچه نشسته بودم. مسکن و خواب آورها کار خودشان را کرده بودند و او طاقباز خوابش برده بود. دیگر تحمل ناله هایش را نداشتم. همیشه فکر می کردم هیچ مشکلی نمی تواند او را به زانو در بیاورد، باورم نمی شد که با حمله ی یک کیست داخل معده، دردهایی چنین عذاب آور هم به عق زدن هایش اضافه می شود و وادارش می کند برای یک دانه مسکن التماس کند. صدای خرخرش مثل قبل روی اعصابم نبود. نه به دبیرستان فکر می کردم و نه به هیچ برنامه ریزی جدی دیگر.

سرم را به کنار تخت تکیه داده و رشته های لبه ی روتختی را در مشت گرفته بودم.چشمم به سطل ماست افتاد که مامان بزرگ احتیاطا به خاطر حالت تهوع گاه و بیگاه بابا کنار تخت گذاشته بود: ماست کم چرب چوپان، ماست کم چرب چوپان ،....انگار به قفل درخت آرزوها چنگ زده بودم و زیر لب ورد می خواندم. صدای کسل کننده ی ساعت دیواری توی سرم پیچیده بود: تیک تاک، تیک تاک،...

مامان بزرگ با کیسه ی پلاستیکی دارو وارد اتاق شد. لیوان را روی میز گذاشت و سفارش کرد به محض بیدار شدن بابا قرص هایش را بدهم. او که شب قبل در مقابل اشک هایم دلش به رحم آمده، دست به موهایم کشیده و گفته بود دکتر خیالش را راحت کرده که بابا رو به بهبود است، انگار دوباره از این رو به آن رو شده بود. نگاه تلخی به من انداخت: مامانت داره تو لخت و پتی ها دل باد میده، من باید مریض داری کنم، الهی روز خوش نبینه که بچه ی منو به این روز انداخت، الهی به زمین گرم بخوره، الهی...  

همیشه وقتی عمه مهین می آمد و مخش را کار می گرفت، همینطور می شد. توی خانه هر جا که می رفت، دخترهای جوادش را هم دنبال خودش می برد که مبادا با من قاطی شوند. زیر لب گفتم: مامان بزرگ، آخه بابا هم رعایت نمی کرد، سیگارشو با سیگار روشن می کرد. خوب معلومه چی میشه دیگه. صدایش بالاتر رفت: همین دیگه، چه دردی توی اون دلش بود؟ چرا باید اونقدر عرصه بهش تنگ بشه که سیگارو با سیگار روشن کنه؟ چشم هایش انگار داشت از حدقه در می آمد. دوباره دستش را مشت کرد و به سینه اش کوفت: الهی یک چشمش اشک باشه و یکیش خون، الهی...از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست. بابا غلتی زد و به پهلو خوابید. حالا صدای نفس هایش بیشتر به ناله هایی التماس آمیز شبیه بود. خشمی که با رفتن مامان با چمدان هایش نسبت به بابا وجودم را پر کرده بود، آرام آرام فروکش کرده و می رفت که جایش را با دلسوزی و ترحم عوض کند.

                                                       .....

زیر همین تخت کز کرده و دست هایم را به هم قلاب کرده بودم. آخرین باری بود که مامان را می دیدم. چانه ام می لرزید و با هر فریاد جیغ مانندشان شانه هایم بالا می پرید.

_تو زیر سرت بلند شده، لیاقت این زندگی و بچه و خونواده رو نداشتی، حقت همینه که بری اونجا و کف رستوران ها رو بسابی، خوش رقصی هم بکنی تا مست های آخر شب پولی توی یقه ت بندازن. برو، برو معشوقه ی شیفتی اردشیر بشو تا شیفت کاری ملیحه تموم بشه و برگرده خونه حوصله ش سرنره. اون گربه ای نیست که برای رضای خدا موش بگیره، تو خیانت کار که خودت خوب اونو می شناسی، منم باید گوشام دراز باشه که فکر کنم اون از سر خیرخواهی برات راه و چاه پیدا کرده که بری اونور. میمون هوسباز...

مامان که معلوم بود به خودش فشار می آورد که دم بابا را ببیند بلکه رضایت بدهد من را هم با خودش ببرد، دندان روی جگر می گذاشت و دست پایین را می گرفت. وقتی قطع امید کرد، او هم صدایش را برد بالا: مرتیکه ی عوضی، هر چی من کوتاه میام، پرروتر میشی، تو دیگه حرف از خیانت نزن، دهن منو باز نکنین، نه تو و نه اون عفریته ی گربه کوره، ...

بعد از اینکه کلی بد و بیراه نثار هم کردند، مامان رفت و تا روز پروازش پیش پدربزرگ ماند. بابا فقط اجازه داد چند دقیقه برای خداحافظی تلفنی با مامان صحبت کنم.مامان بعد از نصیحت های مادرانه ی صد تا یه غاز وعده داد به زودی برمی گردد و هر طور شده مرا هم با خودش می برد.

                                                          ..........

ماه های اول این سه سال هر روز بعد از مدرسه، دیوارهای گچی کنج همین اتاق مرا در آغوش می گرفت، آلبوم ها را ورق می زدم، سال های کودکی را زیر و رو می کردم، به چشم های مامان خیره می شدم و آب دماغم را پاک می کردم.

هر وقت مامان بزرگ یا عمه مهین به دیدنمان می آمدند، آنقدر دق دلی شان از مامان را سر من خالی می کردند، فحشش می دادند، ناله و نفرین می کردند و انگار که مرا نماینده ی مامان می دیدند، به من چپ چپ نگاه می کردند که از ترس چشمان غضب ناکشان به بابا پناه می بردم. گاهی هم یواشکی با خاله سوسن از غصه ها و نگرانی هایم می گفتم و درد دل می کردم.

شبها توی تختم سرم را زیر پتو می بردم، دست هایم را لای پاهایم می گذاشتم، مویه می کردم و با خودم حرف می زدم. چه شب ها که بی خوابی به جانم می افتاد: یک شتر، دو شتر، سه شتر،...کاش برای یک بچه ی ضعیف و بی پناه چند نفر مثل پدر و مادر وجود می داشت، که اگه یکی شون، مثه مامان خودم رفت، فقط یکی باقی نمونه، خیلی کمه...اگه یه روز بابا هم بره چی میشه؟ اگه تصادف کنه، صدو سی و یک شتر، صد و سی و دو شتر،...اگه مریض بشه، اگه زبونم لال...، خدایا چکار باید بکنم؟ سیصد و بیست و پنج شتر، سیصد و بیست و شش شتر،...

                                                      ..........

همانطور که منگوله ها را توی مشتم گرفته بودم، چشمانم سنگین شد. آفتاب از پنجره توی اتاق می تابید، نور تندش چشمانم را میزد،بدنم به عرق نشسته بود و به خاطر بابا کولر روشن نمی کردم. مثل بچگی هایم به زیر تخت خزیدم. سرامیک خنکی مطبوعی داشت، پلک هایم روی هم افتاد.

                                                   ..........

مامان لباس فرشته ها تنش بود، با دو تا بال سفید براق.دست و پاهایش طوری در هوا تکان می خورد که انگار در آب شنا می کرد. موهایم را نوازش کرد: عزیزم برای چی گریه می کنی؟ صدایش به لطافت شکوفه های به بود.

_برای خودم، برای خودم بعد از بابا. مگه نمیشه آدم برای خودش گریه کنه؟

یک گوجه سبز ترد و براق خفن از همون هایی که همیشه دهان مرا آب می انداخت به من داد و خودش هم به یکی دیگر گاز زد، عجیب بود، از صدای دهان او عصبی نمی شدم. محو غنچه ی لبانش شده بودم و لاک سرخابی خوشرنگ ناخن هایش که همیشه دوست داشتم و بابا اجازه نمی داد بزنم.

با صدای زنگ گوشی بابا از خواب پریدم. با خودم گفتم: اینو میگن ضد حال. بابا هم بیدار شد و گوشی را برداشت. انگار صدایش قوی تر شده بود، حال و هوای حرف هایش جور دیگری بود. گوش هایم تیز شد.

_ازین رختخواب لعنتی که خلاص شدم، موضوع رو علنی می کنم. گور بابای حرف مردم، هر کی هر چی میخواد بگه. دیگه ازین موش و گربه بازی خسته شدم، از تنهایی خسته شدم،... موقع خداحافظی هم با خنده و کنایه به او گفت عفریته ی گربه کوره.

نفسم را حبس کردم. منتظر شدم تا بابا برای دستشویی از اتاق بیرون رفت. از زیر تخت بیرون خزیدم، گوشی اش را برداشتم تا شماره ی آخرین تماسش را یادداشت کنم. لازم نبود، شماره ی خاله سوسن را از حفظ بودم

دیدگاه‌ها   

#2 راضيه ولادتي 1396-05-16 21:54
داستاني زيبا و جذاب و تاثير گذار
هم متاثرشدم و هم دوست داشتم ادامه داشته باشه

متاسفانه زبان حال مردم امروز ماست
واقعا نميدونم خوشحال باشم كه اين دخترك بالاخره سروسامان
ميگيره
يا متاسف باشم كه چنين خيانت و نامردي در بطن خانواده
جايي كه فكرشو نميكني شكل ميگيره
فقط ميتونم بگم كه :
نفٓسٓم گرفت
#1 راضيه ولادتي 1396-05-16 21:53
داستاني زيبا و جذاب و تاثير گذار
هم متاثرشدم و هم دوست داشتم ادامه داشته باشه

متاسفانه زبان حال مردم امروز ماست
واقعا نميدونم خوشحال باشم كه اين دخترك بالاخره سروسامان
ميگيره
يا متاسف باشم كه چنين خيانت و نامردي در بطن خانواده
جايي كه فكرشو نميكني شكل ميگيره
فقط ميتونم بگم كه :
نفٓسٓم گرفت

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692