سهروز بود که باد تندِ پاییزی درختها را میلرزاند و برگهای زرد را از شاخهها میکند و سطح زمین و کف کوچهها را از برگهای زرد و قرمز میپوشاند. خانهی ما نزدیک قبرستان ده بود و شبها باد با هوهوی عجیبی میوزید و از قبرستان صداهای ترسناکی میآورد. مادرم میگفت این هوهویِ روح سیاهِ آدمهای بد است که توی قبرستان میچرخند و سر و صدا میکنند تا ما را بترسانند و من میترسیدم.
باد گاهی لباسهایمان را از روی بند میکشید و با خودش میبرد. یک بار دامن قرمز مادرم را دیدم که در آسمان بالا و بالاتر رفت، بالای قبرستان معلق خورد، پایین آمد و به عکس بالای قبری گیر کرد. از نردبان بالا رفتم و روی بام به قبرستان و آن دامن که در باد مثل یک پرچم قرمز میجنبید نگاه کردم. فردا صبح زود هم از بالای بام، پرچم هنوز گیر کرده به عکسِ بالای قبر میجنبید. دوست داشتم بدانم به عکس کدام قبر گیر کرده اما نمیتوانستم بروم و نگاه کنم. قبرستان مثل یک قلعه، مرموز و ترسناک بود و رفتن مردمِ ده به آن ممنوع بود تا غروب پنجشنبهها که ننهباجی میآمد و با تهِ عصایش درِ تک تک خانهها را میزد. هر کس مردهای توی قبرستان داشت از خانه میآمد بیرون و پشت سر ننهباجی میرفتند به قبرستان تا برای مردهاش فاتحه بخواند و خیرات بدهد. همه فاتحه میخواندند اما فقط بعضیها خرما، بیسکوییت یا شکلاتهای کاکائویی خیرات میکردند. دوست داشتیم برویم و آنها را نگاه کنیم که گریه میکردند و با پاره سنگهای کوچک به سنگ قبرها میکوبیدند و دوست داشتیم خرما و شکلاتهای کاکائو بخوریم. اما مردمی که به طرف قبرستان میرفتند بچههای غریبهی قبرستان را بر میگرداندند، بچههای غریبهی قبرستان، بچههایی بودند که هیچ مردهای توی قبرستان نداشتند. ده ما کوچک بود و حتی توی نقشهی کتاب جغرافیامان نبود. خانهها گِلی و قدیمی بودند و همه همدیگر را میشناختند و میدانستند کی توی قبرستان مرده دارد و کی ندارد. ما هم تا دو سال پیش نمیتوانستیم برویم قبرستان و بیسکوئیت و شکلات بخوریم تا دو سال پیش موقع چیدن گندم، پدرم را مار نیش زد. وقتی رساندنش به خانه مرده بود. بعد از آن پنجشنبهها وقتی عصای ننهباجی به در چوبی خانهامان میکوبید، مادرم چادر سیاهش را سر میکرد، دست من را میگرفت و میرفتیم تا مادرم سر قبر بابا زار بزند و پاره سنگ به گودی اسم بابا روی مرمر بکوبد و باز زار بزند. من میان سنگ قبرها که شبیه کتابهای بزرگِ جلد سنگی بودند و توی یک ردیف دراز افتاده بودند میرفتم و از پلاستیکهایی که میگرداندند بیسکوییت و شکلات بر میداشتم. شکلاتها را بیشتر از چیزهای دیگر دوست داشتم و مادرم این را میدانست. شکلاتهایی را که بر میداشت برای من نگه میداشت و صبحهایی که میرفتم مدرسه، با لقمهی نان و پنیر یکی از آنها برایم میگذاشت...
...حیاط مدرسه دراز بود و درخت نداشت. دو طرفش دروازههای چوبی فوتبال بود که قرص و محکم در زمین فرو رفته بودند و دورشان سیمان ریخته بودند. معلم ما، معلم همهی درسهایمان بود؛ نقاشی، فارسی و ریاضی. ساعتهای ورزش میآمد و با ما فوتبال بازی میکرد. گاهی توپ را قوی و بلند شوت میکردیم و توپ از بالای دیوار حیاط مدرسه میگذشت و میافتاد توی حیاطِ خانهی منیره، معلم خودش تند میرفت و کمی بعد توپ را میآورد. همیشه هم خود منیره یا یکی از دو تا دختر بزرگش میآمدند پشت در و داد میزدند که دیگر توپتان نیاید اینجا. اما توپ گرد بود و پر باد و پاهای معلم قوی بود و گاهی که شوت میکرد، توپ مثل یک قوش بالا میرفت و بعد در حیاط خانهی منیره میافتاد.
زمستان که آمد اول همه جا و همه چیز سرد شد، بعد دانههای برف به همه چیز نشست و زمین و درختها سفید شد. شاخهی درختها مثل دستهای کج و ماوجِ پر از برف به آسمان دراز شده بود و از زیرشان که میگذشتیم به ساقههایشان لگد میزدیم تا برفِ روی شاخهها فرو بریزد و گنجشکها که روی شاخهها مینشینند پایشان یخ نزند. برف عمیق بود و مجبور بودیم از مدرسه تا خانههایمان پاهایمان را در برف بکشیم و راه باز کنیم. برف بعد از چند روز در تابش آفتاب ظهر، آبکی و شل میشد و عصرها با سرد شدن هوا سخت و لغزنده میشد و دیگر نمیتوانستیم توی حیاط فوتبال بازی کنیم. برف و یخ همه جا بود و اگر آدم احتیاط نمیکرد ممکن بود هر لحظه زمین بخورد. یک هفته بعد از اولین برف، در حیاط مدرسه زمین خوردم و پایم شکست. معلم بغلم کرد و برد خانه. پایم را گچ گرفتند و گفتند باید یک ماه یا بیشتر بخوابم. معلم هر روز به دیدنم میآمد. مادرم از اینکه معلم هر روز، دو بار میآمد عصبانی بود. فکر میکنم به خاطر من اجازه میداد بیاید تو، چای بخورد و دربارهی همه چیز و همه کس حرف بزند. من کنارِ گرمی چراغ علاءالدین دراز افتاده بودم و پای شکستهام مثل کوزه خشک و سنگین بود. غمگین بودم که مادرم از آمدن معلم به زحمت میافتد و باید باز قند نسیه بگیرد و مادرم میگفت که دیگر هیچکس نسیه نمیدهد و من غمگینتر میشدم.
معلم وقت رفتن پیشانیام را میبوسید و میگفت ثلث دوم از من امتحان نمیگیرد و همان نمرههای ثلث اول را حساب میکند، بعد به مادرم پول میداد و میگفت آدم وقت سختیها باید به کمک آدمهای دیگر برود. مادرم چادرش را کیپ گرفته بود و فقط سرش را تکان میداد و میرفت تا درِ حیاط را پشت سر او ببندد. گاهی از توی حیاط صدایشان را میشنیدم که آهسته حرف میزدند و بعد صدای بسته شدن در. همان روزهای اول شکستگیِ پا، چند تا از بچهها و زنها برای دیدن من آمدند و تخم مرغ و نانِ فطیر آوردند اما بعد دیگر کسی نیامد. فقط معلم میآمد که جور خاصی کوبهی در را میکوبید، دو بار میکوبید و بعد یک بار بلند و کشیده میکوبید. مادرم سریع بلند میشد و میرفت و دیرتر از روزهای قبل همراهِ معلم به اتاق میآمد. یک روز بعد از رفتن معلم گفت وقتی از معلم حرف میزنیم به او بگوییم آقا معلم، چون آدم باید احترام بزرگترش را داشته باشد.
بعد از پانزده روز افتادنم توی رختخواب، صبحِ خیلی زود صدای ضعیفِ کوبهی زنانه آمد و مادرم بیرون رفت. از توی حیاط، صدای ننهباجی و مادرم آمد که برای چیزی داد میزدند.
ننهباجی فریاد زد: «دیگه چطور به روی مردههامون تو اون دنیا نگاه کنیم؟» و مادرم فریاد زد: «همش دروغه، بهتانه»
-«چطور میخوای با مردم بیای سر خاک مَردت فاتحه بخونی؟»
-«میام، خوبم میام، برای یه مشت حرف و بهتان که آدم سرشو نمیکنه زیر برف»
-«حرف و بهتان نیست، همه میگن، حرف همهاس»
-«آره... مال خودمه، اختیارشو دارم»
و ننهباجی آرامتر گفت: «دیگه خود دانی شیرین...همه جوشی شدن...خود دانی...» و بعد حرفهایشان آهسته شد. کتری روی علاءالدین میجوشید، سوت میکشید و نمیگذاشت حرفهایشان را خوب بشنوم تا صدای به هم کوبیدن در آمد و کمی بعد مادرم آمد. هر چه پرسیدم چی شده؟ چیزی نگفت و رفت توی آشپزخانه و ظرفها را با صدای بلند شست. هر وقت از چیزی عصبانی بود میرفت و ظرفها را به هم میکوبید و میشست. فردا و چهار روز بعدش هر چه منتظر شدم دیگر آن دو ضربهی پشت سر هم و بعد یک ضربهی کشیدهی کوبه نیامد و روز بیست و یکم مادرم بیرون رفت و وقتی برگشت گفت که آقا معلم را از ده بیرون کردهاند و باز رفت توی آشپزخانه و ظرفها را بلند بلند شست.
مادرم سه روز از خانه بیرون نرفت، کم حرف میزد و خیلی توی آشپزخانه میماند تا دبهی ده لیتری نفت که هر روز ازش نفت به علاءالدین میریخت خالی شد و علاءالدین به فتیله سوزی افتاد و مادرم رفت تا دبه را پر کند. ظهر بود که رفت و بعد از رفتنش، شعلهی علاءالدین پت پت کرد و خاموش شد و اتاق مثل بیرون سرد شد و مادرم نیامد. خواستم بلند شوم و بشینم اما خودم به تنهایی نمیتوانستم این کار را بکنم. بیست و پنج روز توی رختخواب دراز افتاده بودم و فکر میکنم بدنم نرم شده بود و به تنبلی عادت کرده بود و دیگر نمیشد بهش فشار زیادی بیاورم. باید منتظر برگشتن مادرم میماندم. وقتی برگشت که عصر شده بود و اتاق مثل قلهی کوه سرد شده بود. ده لیتری خالی را کنار در زمین گذاشت و آن وقت متوجه شدم دستها و همهی بدنش میلرزد و صورتش زخم شده بود. زخمها جای پنجههای آدم بود و گوشت صورتش را کنده بود. مادرم تند آمد و کنار علاءالدین نشست. چادرش از چند جا پاره شده بود و روی صورتش جای پنجههای آدم از نزدیک مثل پنج خط موازی و زشت بود. دستهای خیسش را آورد تا در گرمای علاءالدین گرم کند اما علاءالدین خیلی وقت بود که سرد شده بود.
گفتم: «بیا زیر پتو...هنوز گرمه» آمد زیر پتو که هنوز کمی گرم بود و دراز کشید. خیسی سرد بدنش را حس میکردم که به بدنم میخورد. بدنش میلرزید و پوستش سرد بود و نفسش انگار زمستان بود. بعد چیزی به در اتاق خورد. مادرم سرش را از گرمای زیر پتو بیرون نیاورد. باز آن صدای محکم به در خورد و بعد گلوله برفیای دیدم که به شیشهی بالای در خورد و فهمیدم که از بیرون به خانهی ما گلوله برفی یا سنگ میزنند اما نمیدانستم برای چه. بعدش صدایی شنیدم انگار چند نفر با هم هو میکشیدند. از شیشهی بالای در متوجه شدم که کولاک شدید شد و باد برفها را با خودش به شیشه و در کوبید و بعد آدمهای آن بیرون رفتند و دیگر کسی به در گلوله برفی و سنگ نزد. کولاک و باد در را میلرزاند و دستگیرهی پشت در از فشار باد تق تق میکرد. مادرم بلند شد و آهسته به طرف در رفت، آن جا کنار در کمی ایستاد، نگاهم کرد و بعد بیرون رفت. کمی بعد صدای فرو افتادن چیزی پیچید. باد در اتاق را باز کرد و لنگههای در را به دیوار کوبید و با خودش برف آورد تو.
در حیاط، روی سفیدی یک دست برف، متوجه رنگ خاکستری لباس مادرم شدم. نمیدانستم مادرم است یا لباسش که افتاده توی برفها. بدنم سرد بود و احساس میکردم چیز زشت و ترسناکی دارد اتفاق میافتد. پتو را کنار زدم و پای گچی و سختم را دنبال خودم کشیدم و روی برفهایی که کولاک از در، جارو کرده بود تو، لغزیدم و دستم را از لنگههای در گرفتم و بالاتنهام را بالا کشیدم تا بتوانم بهتر ببینم و دیدم مادر افتاده و دیگر تکان نمیخورد.
برفهای زیرش از فشار و گرمای بدنش آب شده بود و سرش از برخورد به زمین شکسته بود و خونی بود و خون روی برفها روان شده بود و هر جا که خون روان شده بود برف آب شده بود و خاک قهوهای خیس دیده میشد. جیغ کشیدم و جیغ کشیدم تا یکی از بالای دیوار به حیاط پرید و در را باز کرد و از در آدمها آمدند و ایستادند به تماشای مادر که آن طور توی برفها افتاده بود. گفتم صدای افتادنش را از پشت بام شنیدم. یکی رفت و علاءالدینی آورد و کنارم روی برفها گذاشت و آدمهایی که آن طرف حیاط ایستاده بودند و مادر را تماشا میکردند آمدند این طرف و کنار علاءالدین روشن ایستادند و مادر را تماشا کردیم. باد و کولاک رویهی برف حیاط را جارو میکرد و با خود میبرد و هر جا مانعی بود آن جا برف جمع میشد و بدن مادر مثل کندهی درختی گرهدار بود که کم کم با برفِ سفید و سرد پوشیده میشد.
دیدگاهها
سلام
از خواندن داستانت لذت بردم. خیلی وقت بود که داستانی از شما نخوانده بودم. به نظرم زبان و فضا سازی خوب درآمده بود.
می شود پیشنهاداتی داد اما فکر می کنم این پیشنهادها ممکن است داستان شما را به داستان من تبدیل کند!!
منتظر خوانش داستانهای بیشتری از تو می مانم.
شادزی
این داستان را خودت برایم خواندی و یادم می آید راجع به آن مفصل حرف زدیم ... نه؟
یادم می آید به تو گفتم که ای ناقلا این منیر کیه؟! و چکاره است؟! به چه کار داستان میاد؟!
اما خودت می دانی که من عاشق داستان های تو هستم هر چند که بارها گفته ام که ای کاش کمی هم از این فضا خارج شوی و زبان و روایتی دیگر را هم تجربه کنی
این داستان و زبان راوی اش را منی قبول می کنم که داستان های تو را کنار هم دیده ام و به سبک نوشتاری تو رسیده ام ولی برای کسی که این داستان را تنها از تو می خواند سخت است پذیرفتن زبان راوی ای که کودک یا نوجوان است! این راوی نمی تواند این گونه حرف بزند ...
توصیف اول از دامن و قبرستان زیبا بود اما به نظرم خودش می توانست مستقل باشد و این استعاره که بعد درون داستان توضیح داده می شود به نظرم با قالب داستان کوتاه نمی خواند
به نظرم وقتی می خواهی فضایی را بیافرینی نیاز به فضا سازی بیشتر داری که تو کمی تنبلی کرده ای
نه؟
راستی خود سانسوری هم داری ها!!!
شاد باشی
موفق تر باشید
مطالب ارائه شده در مورد قبرستان در دو پاراگراف اول و شروع داستان خوب پرداخت شده است و داستان را به خوبی گسترش داده است. اما از پاراگراف سوم ناگهان همه چیز تصنعی می شود و چیدمان اشخاص و صحنه ها توی ذوق می زند، از جایی که معلم وارد می شود، می توان داستان را حدس زد اما این شخصیت که خیلی دیر وارد داستان می شود و خیلی هم کم رنگ پرداخت شده است و جز یکی دو ویژگی رفتاری چیزی از او در داستان ارائه نمی شود در دل داستان خوب جا نیافتاده است. انفعال شخصیت راوی با توجه به فضای سرد حاکم بر داستان خیلی خوب است و با سردی سوز برف قرابت قشنگی دارد. اما چیدمان ها خیلی بد است، مثلا نویسنده برای اینکه او را زمین بزند و پاش را بشکند، ابتدا به شکل بدی زمینه چینی کرده که : "...برف و یخ همه جا بود و اگر آدم احتیاط نمیکرد ممکن بود هر لحظه زمین بخورد." و بعد بلافاصله زمین می خورد و پاش می شکند ! چیزی که توی این داستان آزار می دهد این شکل چیدمان مصنوعی است. و اما استفاده از نمادها و نشانه های بصری نیز در این فضای غریب الکن مانده است. اگر بخواهم اشاره ی موردی بکنم، می شود به مسئله ی دامن قرمز مادر که توسط باد به عکس یکی از قبرها گیر می کند اشاره کرد، که به سرانجام نرسیده است یعنی تاثیر لازم را ایجاد نکرده است چرا که می شد از این نشانه برای بیان نمادین طرح داستان نیز بهره جست. "باد دامن قرمز مادر را بالا می برد" تا اینجا خیلی قشنگ است، اما بعد به یکی از قبرها گیر می کند، به کدام قبر ؟ راوی دوست دارد بداند به قبر کی گیر کرده است، این اتفاق پیش از مرگ پدرش بوده پس قطعا به عکس قبر پدر گیر نکرده است، می شد اینجا نیز کارکرد نشانه را ادامه داد و به آن معنای وسیع تر داد. به نظر می رسد نویسنده به عمد کمی گنگ و مبهم نوشته باشد و نیز به عمد اشخاص داستان را سرد و عاری از احساس نشان داده باشد اما به این شکل کنونی، موضوع داستان کمی گیج کننده و دیریاب شده است، شاید بتوان با جابجا کردن صحنه ها به نتیجه ی بهتری رسید. من فکر نمی کنم داستان در مورد خرافات و تعصبات کور باشد. این ظاهر داستان است به نظر می رسد موضوع تلویحی داستان چیز دیگری باشد که کمی دیریاب شده است. سرزمین ممنوعه ای که راوی با مرگ پدر مجوز ورود به آن را بدست می آورد با همه ی شیرینی اش ترسناک و سرد است.
موفق باشید
داستان با درونمايه خرافات و تعصبات روان بود، و تشبيه اينكه نقشه ي ده راوي در هيچ كجاي كتاب جغرافيا نيست خيلي تكان دهنده بود. مثل اندوهي كه كه ذره ذره به داستان تزريق مي شه
پرداخت به اين موضوعات البته كار تازه اي نيست اما وقتي صحبت از رنج و جهلي تمام نشدني باشد، مي توان بارها و بارها به آن پرداخت. اما انتظار داشتم مرد معلم كمي بيشتر از آن نقش بگيرد. بي طرفي كودك در درك رابطه ي مادرش با معلم را درك نمي كنم.
برخي جملات و توصيفات را چندان مرتبط به كل فضا يداستان نمي بينم. مثلا اينكه «معلم ما معلم همه ي درس هايمان بود» و يا لااقل با چنين بياني مناسب نمي بينمش
تكرار واژه اي مثل ترس، ترسناك، ترسيدم مي توانست با فضاسازي درست القا شود و نيازي به اشاره مستقيم نويسنده نداشته باشد
اسم داستانتان هم اسم مناسبي نيست. چون معاني متبادر از آن سطحي تر از معاني عميق اين جهالت است
و اينكه شروع مبسوط تري نسبت به پايان بندي عجولانه تان داريد و اين نفس خواننده را بند مي آورد و امكان تحليل لحظه به لحظه را از مخاطب مي گيرد.
من اگر به جاي نويسنده بودم فضاي ابهام داستان را گسترش مي دادم تا امكان قضاوت در هر بازخواني گرفته شود و نتيجه، تاكيدي شود بر فضايي ناشناخته كه از عدم درك ما از واقعيت انسان سرچشمه مي گيرد
ممنون كه در خوانش اين داستان شريكمان كرديد
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا