داستان «رویای شکسته» نویسنده «شیما جوادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «رویای شکسته» نویسنده «شیما جوادی»

نازنین تند تند پشت سر نسیم راه می‌رفت. صدای لخ لخ دمپایی‌هایِ پاره‌اش کوچه را برداشته بود. پایش درد می‌کرد. از ترس نسیم نمی‌توانست آرام راه برود. خلق نسیم تنگ بود. حوصلۀ کسی را نداشت. مادر گفته بود حق ندارد برای فروشندگی به بوتیکِ شهرام پسر همسایه روبرویی‌شان برود. باید تمام تابستان به‌جای مادر بساط عروسک‌فروشی را بگرداند. مرتب توی سر نازنین می‌زد و اورا لالی صدا می‌زد. اگر نازنین حرف می‌زد و بزرگ‌تر بود. می‌توانست به‌جای نسیم کمک حال مادر باشد. یک ماه بود پای مادر توی تصادف شکسته بود و از بالای زانو توی گچ بود.

کرایۀ خانه عقب افتاده بود. ملوک خانم صاحب‌خانه‌شان گفته بود یا تا سر برج کرایه را می‌دهند یا جل و پلاسشان را می‌ریخت وسط خیابان. نازنین هر شب کابوس می‌دید که از خانه بیرونشان کرده‌اند. آنها توی خرابه‌های بیرون شهر بین سگ‌های بزرگ ولگرد می‌خوابند. یکی از سگ‌ها مرتب دنبالش می‌کند. می‌خواهد اورا بخورد. هرشب با ترس از جایش می‌پرید. صبح‌ها تشکش خیس بود. نیسم می‌خندید یکی محکم می‌خواباند پس سرش. نسیم از عروسک‌ها و بساط پهن کردن سر خیابان و پارک متنفر بود. می‌گفت این یک‌جور گدائی‌ست. دوست داشت توی بوتیک کار کند. به قول خودش هم پولشم بهتر بود، هم کارش شیک‌تر. اما مادر می‌گفت:

«اینا همش حرف مفته. این‌قدر این پسره لندهور تو گوشت بوتیک بوتیک کرده خرش شدی. یک مغازه چس مثقالی سر بازارچه داره، چارتا دونه لباس می‌فروشه فکر می‌کنه چی‌کاره‌ست... »

پایش درد گرفت. دم‌پایی‌های پاره اذیتش می‌کردند. کفش‌های دختر سفیدپوش توی پارک یک آن جلوی چشمش آمد. کفش‌های براقِ قرمز رنگ. دختر می‌دوید و کفش‌ها تق تق صدا می‌دادند. تمام روز حواسش پی دختر سفیدپوش بود و کفش‌هایش. نسیم به‌خاطر این حواس‌پرتی چندباری زده بود پس گردنش. گردنش سوخته بود. اما چشم از دختر بچه بر نداشته بود. نسیم فحشش داده بود و گفته بود:

«لالیِ دست پا چلفتی حواست کجاست؟»

دخترک با مادرش آمدند سر بساط آن‌ها. موهایش را دم‌اسبی کرده بود. خودش را برای مادرش لوس کرد. از او خواست یک عروسک برایش بخرد. نسیم قیمت عروسک را گران‌تر گفت. نازنین نفهمید چرا؟! دلش ضعف رفت. صبحانه نخورده نسیم دستش را کشیده بود و آورده بود بیرون. دلش بربری می‌خواست. چشمش از صبح مانده بود به بربری بیات توی سفره. دیشب اختر درازه دختره ملوک خانم کلی بربری گرفته بود برای شام. نگاه خیرۀ نازنین را که روی بربری‌ها دید دلش سوخت. یک بربری هم به آنها داد. شکمش غاروغور می‌کرد. انگشت شستش را می‌مکید. ایستاد. پاهای عرق کرده‌اش را از توی دمپائی‌هایش در آورد تا کمی هوا بخورند. نسیم برگشت. با اخم نگاهش کرد. داد زد:

«دِ بجنب دیگه... کشتی منو امروز... اَه حالمو بهم زدی در بیار اون کثافت و از تو دهنت»

نازنین دستش را تند از دهانش بیرون آورد. دمپائی‌اش را پوشید و دوید پشت سر نسیم. کم مانده بود پایش پیچ بخورد. نسیم در را باز کرد. یقۀ کثیف پیراهن او را گرفت و هلش داد داخل خانه. نازنین پایش گیر کرد به لبۀ آهنی پایین در و افتاد روی زمین. صدایش در نیامد. بغض کرد. چشم‌هایش پر از اشک شد. زانویش درد گرفته بود. کف دستش را نگاه کرد. سرخ شده بود و می‌سوخت. به زحمت بلند شد. بینی‌اش را بالا کشید. لباسش را مرتب کرد. مادر با چوب‌دستی زیر بغل آمد کنار در اتاق که انتهای حیاط بود. ایستاد. یک نگاه به نازنین و یک نگاه به نسیم کرد:

«دستت درد نکنه این‌جوری مواظبشی؟»

نسیم بی‌توجه به حرف مادر بساط عروسک‌ها را پرت کرد پاشنۀ در. رفت توی دستشوئی که سه کنج حیاط بود. مادر نازنین را نگاه کرد. لبخند زد. به گوشۀ حیاط، زیر پنجره اتاق اشاره کرد. نازنین نگاه کرد. چند کیسۀ بزرگ سفید رنگ گذاشته بود آنجا. فکر کرد مادر با پای شکسته چطور این‌همه کیسه را گذاشته آنجا. مادر آرام رفت سمت نازنین. دستش را گرفت و گفت:

«ببین چی از آسمون اومده امروز!»

بردش سمت کیسه‌ها. به نازنین گفت در کیسه‌ها را باز کند. کیسه‌ها پر بود از کفش و لباس و کیف کهنه. مادر روی چهارپایۀ کوچک کنار کیسه‌ها به‌زحمت نشست. چوب‌دستی‌ها را گذاشت روی زمین کنار پایش. کفش‌هایی را که نازنین در می‌آورد یکی‌یکی جفت می‌کرد جلوی پای او. بعد نگاهش می‌کرد. نازنین بی‌توجه به نگاه او خم می‌شد. یکی یکی آن‌ها را می‌انداخت زمین. هیچ‌کدامشان را دوست نداشت. نسیم از توی دستشویی بیرون آمد. نگاهی به آنها کرد. سرش را تکان داد. رفت سمت شیرآب که کنار حوض کوچک وسط حیاط بود. آب حوض کثیف و سبز رنگ بود. شیر را باز کرد. از جاصابونی روی لبۀ حوض صابون کوچک را برداشت. نگاهی به قالب کوچک صابون کرد و نگاهی به پنچرۀ باز اتاق لیلا بندری؛ مستاجر اتاق سمت راستی‌شان. در حالی‌که دست‌هایش را صابون می‌زد بلند گفت:

«پول صابون ما می‌دیدم استفادش و دیگرون می‌برند... صابون می‌خورند انگار ... »

لیلا آمد کنار پنجره. دهن‌کجی به نسیم کرد. دو لنگۀ پنجره را محکم به‌هم کوبید و بست. از صدای بسته شدن ناگهانی پنجره نازنین ترسید. کفش‌ها از دستش افتاد زمین. نسیم کمرش را راست کرد. ابروهایش را داد بالا و به پنجره اتاق لیلا خیره شد. مادر زیر لب بد و بیراه گفت. نسیم نگاهش کرد. دوباره خم شد. دست‌های کفی‌اش را زیر شیر آب گرفت و بلند گفت:

«باز اختر درازه لباس کهنه کوله‌های فک فامیلش و آورده اینجا؟»

مادر لبش را گزید. سرش را بلند کرد و به بالکن طبقۀ بالا که خانۀملوک خانم بود نگاه کرد. نگاهش را چرخاند سمت نسیم. چشم‌غره رفت. نسیم نگاه مادر کرد:

«چیه؟ ما اگه نخواییم کهنه کوله‌های فک و فامیل این دختر ترشیده رو بپوشیم کی و باید ببینیم؟»

مادر محکم زد توی صورتش و باز بالکن را نگاه کرد. آهسته گفت:

«خفه شی ایشالله... »

نازنین بی‌توجه به حرف‌های آنها دستش را برد ته کیسه. یک جفت کفش قرمز بیرون آمد. کفش کهنه بود. پاشنه‌هایش کمی لق می‌زد. نوک تیز جلویش رفته بود. اما رنگش چشم‌های نازنین را گرفته بود. با دهانی باز و چشم‌های گرد شده نگاهشان می‌کرد. مادر لبخند زد. کفش‌ها را از دست او گرفت و جفت کرد جلوی پایش:

«یکم کهنه‌ست اما عیب نداره.»

سرش را بلند کرد و به چشم‌های براق نازنین نگاه کرد:

«شب دستمالش می‌کشم. پاشنه‌اشم با گوشت‌کوب برات سفتش می‌کنم»

نسیم شیر آب را بست. دست‌هایش را توی هوا چندبار تکان داد و بعد مالیدشان به کنار مانتویش. به نازنین نگاه کرد. اخم کرد و گفت:

«خاک تو سر گدات کنم. صبح هم همین‌جوری مثل بدبخت‌ها زل زد بودی به کفش‌های دختره.»    

آمد بگوید لال...ل..ی.. مادر لنگه‌کفشی برداشت و پرت کرد سمت او. نسیم جا خالی داد. کفش خورد به دیوار آجری کهنه و افتاد زمین. مادر داد زد:

«زرِ زیادی نزن برو تو به غذا نگاه کن!»

نسیم آرام رفت سمت اتاق. دهن‌کجی کرد و گفت:

«آخه نیست پلوخورشت درست کردی. الآنه ته بگیره خورشتت. خوبه چهارتا سیب‌زمینی آب‌پزه‌ها»

مادر محل حرف‌هایش نگذاشت. رو به نازنین کرد. لبخند زد و گفت:

«بیا مامان بیا پات کن ببینم اندازته»

نازنین کفش‌ها را پوشید. دو قدم راه رفت. مادر سرش را خم کرد. به پشت پاهای نازنین نگاه کرد:  

«یکم بزرگه»

نازنین به گودی خالی پشت پاشنه‌اش نگاه کرد. سرش را بلند کرد و به چشم‌های مادر زل زد. مادر لبخند زد:

«عیب نداره یک کفی از توی همین کفش‌ها پیدا می‌کنم می‌ذارم توش... اندازت می‌شه غصه نخور»

دست کشید روی سر نازنین و موهای نامرتب و کوتاهش را مرتب کرد. نازنین لبخند زد و شروع کرد به راه رفتن توی حیاط. پاهایش گاهی کج می‌شد و می‌لنگید اما توجه نمی‌کرد و همین‌طور دور حیاط قدم می‌زد. مادر چوب‌دستی‌هایش را برداشت و زیر بغل گذاشت. به‌زحمت از روی چارپایه بلند شد. نسیم از توی اتاق داد زد غذا آماده‌ست. مادر نگاه نازنین کرد و گفت:

«مامان جان خراب می‌شه زیاد راه نرو ... برو دست و صورت و بشور بیا ناهار... بگردم صبحونه‌ام نخوردی»

نازنین با چشم‌های بسته همچنان راه می‌رفت. مادر سرش را تکان داد. دستش را گذاشت روی دهانش تا بغض‌اش نترکد. تند رفت داخل اتاق. نازنین می‌چرخید. توی خیالش لی لی می‌کرد. موهایش را دم اسبی بسته بود. دم موهایش توی هوا تکان تکان می‌خورد. پیراهن سفید کوتاهی پوشیده بود که پایین دامنش پف‌دار بود. کمرش را با روبان قرمز رنگ بسته بود. عین دختر سفیدپوش. می‌خندید. بی‌صدا می‌خندید. چیزی پرت شد سمتش. خورد به شکمش. ایستاد. شکمش درد گرفت. چشم‌هایش را باز کرد. یک سیب‌زمینی افتاد بود جلوی پایش. شکمش را مالید. سرش را بلندکرد. نسیم توی چارچوب در ایستاده بود. بربریِ بیات سهم اورا گاز می‌زد و می‌خندید:

«شازده خانم اگه از قدم زدن خسته شدند تشریف بیارند ناهارشون آماده‌ست. خوراک بربره داریم»

مادر از توی اتاق چیزی را پرت کرد سمتش. خورد به پس سرش. آخ گفت و رفت تو. شکم نازنین غار غور کرد. مادر داد زد:

«بدو نازی غذا تموم شد ها»

نازنین دوید. پایش را گذاشت روی سیب‌زمینی. پاشنه کج شد و پایش پیچ خورد و افتاد زمین. مچ پایش از درد تیر کشید. لبش را گاز گرفت. به کفش‌هایش نگاه کرد. پاشنه‌اش شکسته بود و کنده شده بود.

دیدگاه‌ها   

#3 مسافر کوچولو 1395-11-17 18:15
مثل همیشه عالی بود و دوسش داشتم .
امیدوارم شاهد پیشرفت روز افزونت باشم
#2 ثمینه 1395-10-30 01:20
داستان غم انگیز ولی زیبایی بود. فضاسازی خوبی صورت گرفته و اتمسفر قوی داشت.
ممنون.
#1 سارا 1395-10-29 19:23
داستان زیبا ولی تلخی بود نثر روانی داشت خوب پرداخت شده بود
آفرین موفق باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692