• خانه
  • داستان
  • داستان «ببريخان را كي كُشت؟» نويسنده«ن.يوسفي»

داستان «ببريخان را كي كُشت؟» نويسنده«ن.يوسفي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «ببريخان را كي كُشت؟»  نويسنده«ن.يوسفي»

در آن روز سه شنبه پاييزي، هوا مثل چند روز اخير ابري بود اما باران نميباريد.

عصر كه ميشد مهي قهوهفام شهر را ميپوشاند. چيزي كه كسي قادر نبود دليلي علمي برايش ارائه كند. مهي قهوهفام همه جا را مي‌‌انباشت طوري كه چشم، چشم را نميديد. مردم از ترس به خانههايشان پناه ميبردند. شايعه كرده بودند كه اين نشان آمدن آخر زمان است. عده‌‌اي بر اين عقيده بودند كه عرعر خر دجال را شنيدهاند كه در كوچههاي مهآلود آرام آرام گام بر ميداشته است اما علما اين قصهها را بياساس ميدانستند و در منابر از مردم ميخواستند گوش به اين حرفها ندهند زيرا كه اين شايعات بخشي از نقشة پنهاني نيروهاي سرسپردة خارجي است كه قصد دارد مملكت را تحت كنترل خود بگيرد!

تقريباً يك ساعت بعد از آن كه كوچهها خالي شد و مردم در خانههايشان دور چراغهي روغنيشان جمع شدند و نيمه كنجكاو و نيمه وحشتزده در انتظار فرو كشيده شدن مه نشستند، روحِ شاه مقتول از كوچههاي خالي شهر گذشت و وارد باغِ كاخِ شاهي شد، بي آن كه نگهباني متوجه حضور او شود از محوطة گل كاري شدة روبروي كاخ، همان جايي كه حوض بزرگ با فوارههاي رنگارنگ قرار داشت، عبور كرده از پلههاي مرمر بالا رفته و از در نيمه باز تالار آبيرنگ همانجايي كه در انتهاي تالار دري مخفي كه در ديوار مخفي شده بود قرارداشت و جز خودش كسي به آن واقف نبود گذشت و از پلهها بالا رفته و وارد اطاق دخترش شد كه دقايقي ميشد به خوابي سنگين فرو رفته بود.

چراغروغني آن سو تر بر روي ميز مي سوخت و دفترچةخاطرات دخترش در زير روشنايي آن به چشم مي خورد. قلم در دوات در انتظار مجدد دستهاي كوچك و تپل دخترش بود كه تا دقايقي قبلبر روي صفحات سفيد كاغذ چيزهايي نوشته و بعد خستگي مفرط او رااز پاي انداخته و به خوابي كوتاه واداشته بود. روحِ شاهِ مقتول بر روي دخترش كه خواب بود خم شده و در چهرة او سايه‌‌اي از خود را ديد، حتي كركهاي سياه روي لبان وي نيز سبيل شاهِ مقتول را تداعي ميكرد. با خود انديشيد: «پدر سوخته عين شاهزادههاي فتحعلي شاهي است!» اگر چند هفته قبل، هنگام زيارت او را به قتل نرسانده بودند شايد ميتوانست خم شده و از گونههاي سرخ و سفيد دخترش ببوسد. اما اينك مرده بود و قادر نبود از پشت اين پردهاي ابرمانند گذر كرده و در دنياي جامد آن سوي پرده كاري انجام دهد! همينكه قادر بود تصوير ماتي از زندگي را تماشا كند جاي بسي تعجب بود زيرا قبل از مرگش همواره ميآنديشيد مرگ پايان قطعي است و تا دميدن صور اسرافيل، دراز به دراز، در خوابي طولاني فرو خواهند رفت اما اينك اينجا بود و چند روزي بود كه هر عصر ميآمد و از كوچههاي خالي ميگذشت وارد كاخِ شاهي ميشد و در تالار آبي رنگ هماني كه در انتهاي سالن در مخفي قرار داشت مي گذشت و از پلهها بالا رفته و بر بالين دخترش كه- دقايقي قبل در خوابي سنگين اما كوتاه فرو غلتيده بود- مينشست و زُل ميزد به چهرة او كه بيشك سايه‌‌اي از چهرة خودش بود!

دليل آمدنش بيشك اضطرابي بود كه از ناشناخته ماندن راز قتلش يدك ميكشيد و حسّي كه او را به افشاي اسرار قتلش فرا ميخواند او را به اين سفر سخت وا مي داشت. سفري از دنياي روح به دنياي ماده! اما چطور ميتوانست از پشت اين پرده بگذرد و به دخترش- تنها كسي كه به صداقت او اطمينان داشت- كمك كند تا قاتل واقعي شاه را بيابد،شايد به اين وسيله كمي از اضطراب درونياش كاسته ميشد؟

با خود انديشيد: «شايد به خاطر همين مه قهوهفام- چيزي كه قبلاً هرگز آن را در شهر نديده بود- باعث شده تا من بتوانم از آن سوي پرده، نقبي به اين طرف بزنم، دليلي نيست اين امر زياد طول بكشد وقتم كم است و مجبورم سريع عمل كنم!» اما راهي به فكرش نميرسيد.

اگرچه قاتلش را به ياد ميآورد و ميدانست كه او را بعد از ارتكاب قتل به حبس انداختهاند و شايد به زودي حكم اعدامش را هم صادر كنند اما ميدانست كه آن بدبخت فلكزده نگونبختي بيش نيست كه ابلهانه ميانديشد براي نجات مملكت و مردم و مذهب دست به خون شاه آلوده است ! نگونبختي كه بي شك فريب ماري زهرناك را خورده كه در پشت پرده اين نقشه را ماهرانه طرح كرده تا از دست شاه خلاص شده و به ثروت پنهان او دست يابد.

شاه مقتول با خود انديشيد: «پدرسوختهها دنبال طلاهاي زرد من بودند و حاميانشان هم در پي طلاهاي سياه مملكت!»

فرصت آن را يافته بود كه در دفتر خاطرات دخترش هم سطوري را بخواند كه نشان ميداد دخترش هم چون شاه مقتول در پس پردة اين قتل دنبال دسيسهگراييهايي است و فريب ظاهر قضيه را نخورده كه توسط روباه صفتان با مهارت طرحريزي شده بود! عليالخصوص كه خبردار شدن شاه مريض و آمدنش به تهران، راحتتر و سريعتر از آن بود كه بشود آن را در چارچوب حادثه‌‌اي غير مترقبهگذاشت!

از دفترچه خاطرات دخترش به راحتي ميتوانست دريابد كه او هم آمدن سريع برادربيمارش به تهران و انتقال بدون مشكل قدرت به او را جزوي از نقشه‌‌اي از پيش طرحريزي شده ميبيند.

اما آنچه مسلم بود كمبود حلقههاي منطقي بود كه باعث ميشد دختر بيچارهاش در دادن حكم قطعي و يافتن قاتل واقعي او دچار ترديد شود. اين همان چيزي بود كه روح بيچاره و سرگردان وي هم به شدت محتاج آن بود. شايد اگر ميتوانستند قاتل واقعياش را بيابند روحش مجاز مي شد تا نواخته شدن صور اسرافيل به خوابي عميق فرو رود؟

ناگهان حس كرد كه تنها راه عبور از اين سوي پرده به آن سوي آن، كلمات است. پس تمام قدرت خود را جمع كرد و بر روي كاغذ نوشت:

«- خانم عزيز، شما من را نميشناسيد... سعي هم نكنيد تا بشناسيد.. زيرا كه وقتتان بسيار كم است و اميدوارم آن را در راه پيدا كردن من تلف نكنيد!... ميدانم شما هم به جريان مسخرةقتل پدرتان با ديد شك مينگريد... باور كنيد حق با شماست... حداقل من هم مثل شما فكر ميكنم... اگرچه آن مردك بيچاره كه ماشه را كشيده و گلوله را در كالبد شاه شهيد جاي داده قاتل است اما قاتل واقعي نيست. آن مردك بيچاره خود نيز مقتول است مثل خيلي افراد ديگر... من سعي خواهم كرد تا شما را در يافتن آن قاتل واقعي كمك كنم، اما شما بايد به من قول بدهيد تا از اين مكاتبات با احدي سخن نرانيد... حتي آن معلم عزيزتان را هم باخبر نكنيد!.. عليالخصوص ر مورد وي نكاتي است كه به تدريج برايتان باز خواهم گفت... اما فعلا جاي سخنچيني و پرگويي نيست... فردا باز ميآيم... اگر خدا ياري دهد با كمك هم پرده از روي اسرار اين قتل برخواهيم داشت!»

***

وقتي چشم گشودم، اطاق تاريك بود. تنها در نور شومينه ميشد بوم نقاشي را كه مشغول ترسيم بودم، ديد كه در كنج اطاق نزديك ديوار قرار داشت. برخاستم و مقابل آن نشستم. قلممو برگرفته و بر روي چهرة نيمهتمام پدرم شاه مقتول، ضربهاي كوچك زدم طوري كه زير سبيل او روي لبانش را كمي واضحتر ساخت و به آن جان داد.

زندگي هم مثل همين بوم نقاشي است، همه چيز به تدريج و با كار و كوشش و نكتهبيني از حالت ابهام خارج شده جان ميگيرند. شايد آفرينش هم همينطور است. شايد هنوز قلم الهي در حال تكوين شكل نهايي است؟

-: چقدر شبيه پدرتان شاه شهيد هستيد!

ناگهان برگشتم و شما را ديدم. در تاريكي نشسته مرا مي‌‌نگريستيد.

-: آه شما اينجا هستيد... از كي؟

-: از عصر...آمدم ديدم خوابتان برده... چراغ روغني روشن بود خاموشش كردم... شومينه را روشن كردم و اينجا نشستم و غرق در تماشاي شما شدم.

-: آه خداي من... چه خجالتي بزرگ!... آخر چطور ميشود؟... فراموش ميكنيد كه من زني جوان و متأهل هستم و شوهرم مردي عصباني و حسود!

-: اما اين تقصر من نيست كه خدا شما را تا اين اندازه زيبا آفريده است.

-: تو را به خدا بس كنيد من را از شرم آب كرديد

-: وقتي شرمزده ميشويد سرخي گونههايتان دوچندان ميشود، اين هم من را از خود بيخود ميكند.

اينك معلم عزيزم چند گام به من نزديكتر شده بود و درست پشت من ايستادهبود. طوري كه ميتوانستم نفسهاي هيجانزدهاش را در پشت گردنم حس كنم. دستهايش را با ترديد روي شانههايم گذاشت.

-: خواهش ميكنم.. خواهش ميكنم. هرچه زودتر اينجا را ترك كنيد و من را به حال خودم بگذاريد...

خم شد و بياعتنا به گفتههايم از گردنم بوسيد. رعشه‌‌اي بر وجودم مستولي شد. از يك سو ميخواستم تا اطاق را ترك كند و از سوي ديگر از ته دل آرزو ميكردم تا من را تصاحب نمايد.

لبانش سرخ و گوشتآلود بود و مزة هندوانه ميداد...

***

از خواب كه بيدار شد كسي در اطاق نبود. دفتر خاطراتش در زير نور چراغ روغني كه بر ميز ميسوخت باز بود. برخاست از پنجره به بيرون نگريست. مه قهوهفام عقب نشسته بودو جايش را به تاريكي ديجور شبانه داده بود. پشت ميز نشست و سعي كرد، افكارش را جمع كرده و سطوري ديگر به دفتر خاطراتش بيفزايد.

ناگهان متوجه سطوري غريب شد كه بر كاغذ نگاشته شده بود.با هول آن سطور را خواند. نه نخواند بلكه خورد قورت داد. حتي بالاتر چون نفس به درون كشيد و سلول به سلول وجودش را با آنان انباشت.

غريبهاي سعي داشت تا به وي كمك كند تا قاتل واقعي پدرش شاه مقتول را بيابد. اما او كي بود؟ چرا سعي داشت به وي كمك كند تا قاتل واقعي را شناسايي كند؟ آيا اين نيز بخشي از آن نقشه سياه دشمنان مملكت و ملت نبود؟

شك نداشت كه صدراعظم نقش كليدي را در اين بازي برعهده دارد اما نميتوانست مطمئن باشد كه آيا خود وي طراح اين بازي است و يا او هم بازيگري بيش نيست؟ با خود انديشيد: «او يك روباه واقعي است. به محض آن كه احساس كرد پدرم شاه شهيد، قصد دارد او را از آن كار بركنار كند زمامم امور را به دست فردي مطمئنتر بدهد، اين بازي را طرحريزي كرد تا با يك تير چند نشان را بزند. از يك سو از دست پدرم خلاص شدهو برادر بيعرضهام را كه در دست او بازيچه‌‌اي بيش نبود بر تخت بنشاند و از سوي ديگر ثروت پنهان پدرم را تصاحب كند...»

با خود انديشيد همة اين افكار تنها احساسي زنانه است كه بدون دليل متقن و منطقي قابل قبول نيست. دلايل عيني! بازي مسخره دنياي مردان. حال آن كه در دنياي زنان احساس مي تواند مفتاح بسياري از درهاي ناگشوده باشد. بارها احساساتش او را به راه درست رهنمون شده بود. راهي كه هرگز نمي شد از ميان دلايل عيني منطقي به آن رسيد. شايد هم بزرگترين عجز زنان هم اين بود كه مجبور بودند براي قانع كردن مردان كه تنها توان درك دنياي ماده را داشتند در پي دلايل متقن براي اثبات احساساتشان تلاش كنند!

آيا ميتوانست اين يادداشت غريب در دفترچه خاطراتش را گامي براي دست يافتن به شواهدي قطعي تلقي كند. قلم را برگرفت و بر كاغذ نشاند: «نميدانم شما كي هستيد... اما حسي غريب مرا وا ميدارد تا به شما اطمينان كنم... ميخواهم قاتل واقعي شاه شهيد را بيابم و بيشك در اين راه احتياج به كمكهاي غيبي دارم!»

غريبه دو روز سراغش را نگرفت. اما روز پنجشنبه حدود ساعت پنج وقتي از خواب برخاست متوجه سطوري شد كه آن دست نامريي بر دفترچه خاطرات وي علاوه كرده بود:

«اين روزها سرم خيلي شلوغ بود. ميبايست يكي دو جاي ديگر سرك ميكشيدم، ميدانيد كه سخت به دلايلي متقن محتاجيم تا بتوانيم قاتل واقعي شاه شهيد را پيدا كنيم... دو تا سرنخ مهم به دست آوردم يكي در ارتباط با معلم نازنين شماست اويي كه با برادر بزرگتان شاه، ارتباط بسيار نزديك(؟) دارند... سخت مواظب او باشيد. زيرا هرچه به او ميگوييد لحظه‌‌اي بعد ميگذارد كف دست برادر بزرگتان. اين را هم علاوه كنم كه ارتباط آنها از آن چه ميكنيد نزديكتر(؟) است پس بايد بيشتر مراقب او باشيد... يكي ديگر هم كنيزكي است كه درست چند ماه قبل از قتل شاه سروكلهاش در كاخ پيدا شد و خيلي زود از طريق آبدارچي باشي وارد حرم شد... مواطف او هم باشيد زيرا كه او هم هرچه ميشنود ميرساند به گوش صدراعظم... اين صدراعظم از همه خطرناكتر است... لحظه‌‌اي از او غافل نباشيد مثل مار است حتي بالاتر از مار او بي شك اژدهاست!... حالا كه اين سرنخها را پي ميگيرم ميبينم همه چيز برميگردد به قضيه ناپديد شدن ناگهاني ببريخان گربة محبوب شاه شهيد... فكر ميكنم بين اين دو حادثه ارتباطي تنگاتنگ وجود دارد... اگر بتوانيد مسئله گم شدن ببريخان را حل كنيد قاتل واقعي شاه شهيد را هم پيدا خواهيد كرد... مثلاً پرسوجو كنيد ببينيد آغاي حرم دربارةگم شدن يكي از شش كليد درهايي كه به حرم شاه شهيد باز ميشد چه ميداند؟... وقتتان بسيار كم است. جايي براي درنگ نيست... بشتابيد كه فردا دير است... بايست كه هرچه زودتر روح سرگردان شاه شهيد را در آرامگاه ابدياش جاي دهيم تا آرام و قرار گيرد... اين هم در سايةپيدا شدن قاتل واقعي او ممكن خواهد شد!»

با خواندن اين سطور، ناگهان به سالها قبل بازگشته و ببريخان را به ياد آورده بود. اينك همه چيز در ذهنش انگاري از نقطهاي متفاوت و از نو شكل ميگرفت. حادثه‌‌اي كه به فراموشي سپرده بود بار ديگر زنده ميشد و ماجراهاي ديگر زنجيروار به گرد آن نظم ميگرفت.

ببري خان گربةمحبوب شاه، گربه‌‌اي نر بود درشت و فربه، با موهاي بلند و چشمان سبز گرد و نگاهي مملو از درك، انگاري انساني بود در قالب گربه و شايد به اين دليل هم بودكه در نزد شاه هر روز كمي بيشتر از روز قبل بر محبوبيت او افزوده ميشد تا جايي كه شاه امر فرموده بود تا در مراسم رسمي و اعياد ملي در صف بزرگان و مقربان دربار جايي هم براي گربة محبوب او باز كنند. گربه‌‌اي كه ديگر لقبي هم داشت و مقرري هم به او بسته بودند او ديگر گربه‌‌اي عادي نبود او «ببري خان» بود و از مقربان مقام به شمار ميآمد.

«ببري خان» را بر روي بالش قرمز رنگ مخملين مينشاند كه درست زير پاي شاه شهيد قرار داشت و بزرگان بعد از آن كه دست شاه شهيد را ميبوسيدند در برابر «ببري خان» هم تعظيمي كرده و عرض ادب ميكردند.

اين وضعيت بيشتر از يك سال ادامه يافت تا اينكه، ناگهان يك روز «ببري خان» غيبش زد. انگاري آب شد و در زمين فرو رفت. نه ردي و نه نشاني، انگاري هرگز نبود و آنچه در ارتباط با وي در خاطرات ديگران مصوّر بود همگي خيالي بيش نبود. شاه شهيد پريشان شده بود. كمتر از كاخ خارج ميشد و اغلب عصبي و بيحوصله بود، انگاري تمامي اميد و آرزوهايش به همراه «ببري خان» بخار شده و به هوا رفته بود.

مادرش با همان حالت آرام و عاقل هميشگياش گفته بود: «ببري خان»؟... آقاجان او يك گربه نر بود مثل بقية گربهها، بالاخره حوصلهاش از مراسم رسمي و اعياد ملي سر رفته، گذاشت رفته شايد هم الان گربة يك قصاب است و زندگياش شيرينتر از قبل!»

اما گوش شاه شهيد به اين گفتهها بدهكار بود او حس ميكرد كه دستي نامريي دارد نظم زندگي وي را با نقشه‌‌اي ماهرانه و از بيش طراحي شده از اين رو به آن رو ميكند...

و اكنون بعد از سالها غريبه‌‌اي در دفترچه خاطرات وي سطوري در ارتباط با اين گربه محبوب نوشته بود كه حاكي از آن بود كه بين ناپديد شدن ناگهاني «ببري خان» و قتل شاه شهيد ارتباطي اسرارانگيز موجود است حالا وظيفه او اين بود كه بي آنكه شك كسي را برانگيزد جريان ناپديد شدن ببري خان را بار ديگر از دهان افرادي كه به نوعي او را در آخرين روزش ديده بودند بشنود.

همينطور هم عمل كرد و روز بعد تمامي اهل حرم را يك به يك مخاطب ساخت و دربارة «ببري خان» سوال كرد از آشپزباشي گرفته تا باغبان باشي، از آبدارچي باشي تا فراش باشي، از كنيزكها تا خانمها. و حتي مادرش و بالاخره آغاسي حرم شاهي !

آنچه كه ميشنيد را با دقت يادداشت ميكرد. كسي بويي به اصل قضيه نبرده بود همه خيال مي كردند كه دختر تنبل و بيكارةشاه شهيد زده به سرش: او هم مثل پدر مرحومش تحت تأثير (ببري خان) قرار گرفته است!

عصر هنگام، وقتي در اطاقش را بست، چراغ روغني را روشن كرد و نگاهي به يادداشتهاي روزانهاش انداخت حس كرد به تدريج و گام به گام به راز نهفته در قتل شاه شهيد به تدريج نزديك ميشود، اگرچه اطمينان نداشت اين حس قبل از وقوع حادثه بود يا عكسالعمل طبيعي به حادثه‌‌اي كه قبلاً رخ داده است!

آغاي حرم در برابر سوال ناگهاني او كه به طرز ماهرانه‌‌اي طرح شده بود، برجايش ميخكوب شده رنگ از رخسارش پريده و زبانش به لكنت افتاده بود: باور كنيد... به هيچكس ... حتي به شاه شهيد... از اين حادثه چيزي نگفتم... مسئله گم شدن كليد ميتوانستم موقعيت خانم بزرگ را در حرم به خطر بياندازد... اگر پادشاه ميفهميد كه خانم بزرگ كليدش را گم كرده... عصباني ميشد... ميدانيد كه خانم بزرگ خيلي مومن هست... اهل نماز و نياز است، دروغ نميگويد به من گفت جز من و خودش كسي ديگري نبايد پي ببرد كه كليد در را گم كرده است... گفت بايد سكوت كنم و من سكوت كردم... اما بعد حادثهاي رخ داد كه دانستم ما دو نفر تنها نيستيم!»

مادرم خانم بزرگ، سكوت كرده بود. مثل هميشه آرام و باوقار مرا گوش كرده و بي آن كه كلامي براند برخاسته و به اطاق خود رفته بود. سكوت او سكوتي پولادين بود قويتر از هر سلاح ديگري كه ميشد تصور كرد، او در برابر همه چيز اين سلاح را با مهارت به كار ميگرفت.

اما سكوت او خود براي من راهگشاي راهي بود كه بيشك مرا به پاسخ معما رهنمون ميشد. از اين رو بود كه بعد از آرام ترين و مسنترين زن حرم پدرم شاه شهيد، اين بار سراغ پرحرفترين و جوانترين سوگلياش رفتم؛ كنيزك كُرد!- چرا من همواره او را با اين لقبش در دربار به ياد ميآوردم؟- همه چيز را از سير تا پياز تعريف كرد با همان چرب زباني كه گره از ابروهاي پدرم ميگشود و او را درست مثل ببري خانمجذوب خويش مي ساخت!

«صبح زود از خواب برخاستم. از پنجره كه بيرون را نگريستم ببري خان را ديدم. مثل هميشه سنگين و فكورانه در حياط گام بر ميداشتند. درست عينهو شاه شهيد انگاري در ذهنش در حال حل مسئله‌‌اي مملكتي باشند، در امتداد سروهايي كه در دو طرف راه را آراسته بودند، يواش يواش قدم برداشتند بعد ناگهان مضطرب شدند. راست و چپ، بعد هم چپ و راستشان را نگريستند. مشوش بودند انگاري يكي در تعقيب ببري خان بود، ميدانيد نگاهم مثل عقاب تيز است، دقيق شدم و او را ديدم شبه زني ميان درختان بود. درشت بود اما چادر سياه بر سر داشت نميتوانستم رويش را ببينم. ترسيده بودم ببري خانهم ترسيده بودند اما اعتنايي نكردند با همان وقار ملوكانه، آرام آرام رفتند تا كه در انحناي راه گمشان كردم... پرده را كشيدم!»

باغبان باشي بقيةماجرا را به خاطر داشت: «فكر ميكنم ببري خان در پي ماده گربهاي چيزي بود، دائم زمين را بو ميكشيد و پاي درختها ادرار ميانداخت بعد تا كنار حوض رفت و غيبش زد...»

هنگام عصر توانستم قضيه را روشن كنم بيآن كه كسي خبردار شود فراشباشي را صدا زدم و امر كردم پسر بچه ده دوازدهساله‌‌اي را كمرش طناب بسته در چاه كوري كه نزديكي حوض قرار داشت فرو كرده، دستش فانوسي بدهند تا ببينيم ته چاه گربهاي چيزي هست يا نه؟

حدسم درست بود. پسرك لاغر مريض حالي را كه آب دماغش روان بود كردند تيو چاه و پنج دقيقه بعد پسرك با لبخند ابلهانه‌‌اي كه دندانهاي كج و معوج كرم خوردهاش را بيرون ميريخت گفت كه استخوانهاي يك گربه را ته چاه ديده است!

كمي بعد اين بار با اطمينان بيشتر در اطاق مادرم خانم بزرگ را زدم و وارد شدم. مثل هميشه قرآن مقابل رويشان روي زمين باز بود و ايشان مشغول راز و نياز روحاني بودند. كمي سكوت كردم بعد كه سر بلند كرده نگاهشان متمايل من شد گفتم: «كليدي را كه گم كرده بوديد كنار چاه پيدا كردم... آخر چرا ببري خان بيچاره را كشتيد؟»

بيچاره مادرم رنگ از رخسارش پريده مرا مينگريست، نميدانست كه دخترش از شوهر شهيدشان هم زرنگتر است زيرا كه نه كليدي پيدا كرده بودم و نه نشانه‌‌اي كه به من كمك كند تا بفهمم ببري خان را مادرم كشته است اما در زندگي لازم نيست همه چيز مثل يك مسئله رياضي واضح باشد گاهي هم برخي حوادث در پس مهي غليظ و قهوهفام از كهربا زير نور آفتاب واضحتر و درخشانتر است!

توي چشمانش نگريستم. صدايش از ته چاه ميآمد: «به خاطر پدرتان شاه شهيد!»

بعد انگاري وظيفهاش باشد تا من را قانع كند و يا آن كه من قاضي دادگاه الهي باشم و مسئول به سوال كشاندن ايشان با آرامش خاصي، انگاري دارد خود را از بار گناهاني كه سالها بر دوش كشيده ميرهاند گفتههايشان را پي گرفت: پدرتان شاه شهيد كار مملكتداري را رها كرده بود و دنبال آن گربة نر پرافاده افتاده بود... تمام فكرشان مثل بچهها مشغول نمايشهاي عجيب و غريبي بود كه با آن گربة نر فربه ترتيب ميدادند. گاهي فكر ميكردم آن گربة بدبخت هم دارد از قضايا زجر ميكشد... آخر كجاي دنيا ديده شده گربه را لباس رسمي بپوشانندو با مدال و نشان بنشانند روي بالشي مخمل قرمز و روسا و وزرا را در مقابل گربه خم شده اداي احترام كنند و عيد او را تبريك بگويند... شايد هم شاه شهيد با اين وسيله داشت از همه انتقام ميگرفت و در خفا به ريش اين احمقها ميخنديد. احمقهايي كه توسط خود ايشان به اين مقامها منصوب شده بودند.. . يك روز فكر كردم شاه شهيد دارد همه را بازي مي دهد و يكي هم دارد ا را بازي مي دهد . ببريخان هم از بازي بيخبر ميخورد و ميخوابد. متملقان دربار هم از يك طرف مقابل ببري خان خم و راست ميشوند اما از طرف ديگر اجر و مواجبشان را از خزانه دريافت ميكنند تنها در اين ميان ملت بيچاره، هر روز بيشتر در باتلاق رنج و بدبختي فرو ميرود و اجنبيها به ريش همگيمان از شاه گرفته تا رعيت ميخندند. با خودم گفتم گناهش به گردن من... اگر ببري خان را از ميان بردارم شايد شاه شهيد برگردد سر امور مملكت داريو چارهاي به حال ملت بدبخت كند!»

-: و ببري خان بدبخت را فرو كرديد تو كيسه سرش را بستيد و انداختيد توي چاه و سنگي گذاشتيد روي دهنه چاه و خلاص!

مادرم ساكت بود. سكوتي مرگبار. شايد كمي به او حق ميدادم گفتههايش نماينگر آن بود كه بيشتر از پدرم متوجه درد مردم بود. اما چيزي كه نميفهميدم و مي بايست سعي ميكردم تا پرده از روي اسرارش بردارم. اين بود كه حالا كه قاتل ببري خان مادرم بود آيا ميتوانست همانطور كه صدراعظم اين روزها شايعه كرده بود در جريان قتل پدرم هم مادرم نقش اساسي داشته باشد و آن بدبخت فلكزده كه زير شكنجه اعتراف كرده بود خانم بزرگ را ميشناخته و چند بار هنگام زيارت از او كمك مالي و معنوي گرفته، آيا حقيقت را باز مي گويد؟ آيا مادرم خانم بزرگ ميتوانست قاتل شاه شهيد باشد؟

***

اما نه اين نميتوانست درست باشد! يك جاي اين كار ميلنگيد. چطور ميتوانست مادرش از يك سو ببري خان را به خاطر آن كه پدرش شاه شهيد را از خدمت به مردم باز ميداشت، بكشد و از طرف ديگر به يك مريد سيد فراري كمك كند تا شاه را به قتل برساند؟ بعد انديشيد اين غريبه كيست و چرا دائم در دفترچة خاطرات وي سطوري را علاوه ميكند؟ آيا او هم يكي از جاسوسان صدراعظم نيست؟ صدراعظم كه همه را با رشوه و دغلبازي به استخدام درآورده بود تا با حربه نيست كردن شاه، بر خزانة شاهي حاكم شود... چرا كه نه؟ با يك تير دو نشان؟ هم او و هم مادرش را هم از گردونه خارج ميساخت... مادرش به اتهام همكاريبا قاتل پدرش بازداشت ميشد و او هم سادهلوحانه با جمع كردن دلايل و مدارك متقن راه محكوميت مادرش را باز ميكرد و خلاص!

اما نزديك نيمه شب، ناگهان حسي دروني و بيشك زنانه او را واداشت تا در دفترچه خاطراتش قضية مربوط به ببري خان را بي كم و كاست يادداشت كند. نميدانست چرا اما با اطمينان- اطميناني كه خودش را هم به شك ميانداخت- به غريبه اطمينان داشت!

در چند روز آينده خبري از غريبه نشد! سكوتي مرگآور بود كه از يك سو بار ديگر حس شك و ترديد را در او برميانگيخت و از سوي ديگر بر غم و اندوه كسي كه عزيزي را در انتظار باشد ميافزود.

***

حالا كه سالها از روي آن قضايا ميگذرد، حس ميكنم مثل كودكي بودهام كه بيش از اندازه خود را درگير بازي كرده كه مثل همه بازيها شروع و پاياني داشت و در نهايت بازي بيش نبود...

سروكله غريبه سه روز بعد پيدا شد، در يك عصر مهآلود، از ميان مه غليظ قهوهفام بيرون آمد و بر دفترچةخاطراتم اين سطور را نگاشت: «حالا ميفهمم چرا مادرتان اين همه از آن دختر دهاتي كرد دوازده ساله هراسان بود... حلا ميفهمم چرا نمي‌‌خواست دخترك با پدرتان خلوت كند؟»

انگاري ديروز بود. آبدارچي باشي دختركي ده، يازده ساله را از دهاتشان آورده بود و با هزار حيله و فريب ترتيب كار را طوري داده بود كه دخترك جلوي شاه شهيد سبز شود. دخترك زرنگ و خوشگل بود از آن خوشگلهايي كه پدرم دوست داشت و نميتوانست در برابرشان تاب بياورد... چيزي ميان پسر و دختر... سفيد و سرخ... و چربزبان انگاري شيطان در قالب آدميزاد!... آغاي حرم دو هفته سه شب كنيزك كرد را ميفرستد بغل پدرم... اما چرا؟... حالا كه فكر ميكنم ميبينم اين هم برميگردد به قضيه ببري خان... مسئله كليد گم شده را به ياد ميآورم، كليدي كه به دروغ به مادرم گفتهام كه پيدا كردهام... پس به غير از آغاي حرم و مادرم خانم بزرگ يك نفر سومي هم در كار است... هماني كه كليد را پيدا كرده و آن را مثل شمشيري بالاي سرِ آغاي حرم آويخته بود.. آيا اين سومي ميتوانست اين دخترك باشد؟... كنيزك كرد برايم سرنخ لازم براي آن كه مادرم را به اعتراف وادار كنم را داده بود... اما در عين حال سعي كرده بود رد پاي خود را در قصه گم كند گفته بود كه از ترسش پرده را كشيده اما دروغ گفته بود چرا كه از خانهاش خارج شده و در سوت سحرگاهي از پي ببري خان و شبح زني كه از لابهلاي درختها عبور ميكرد رفته بود... بدون شك مادرم را ديده بود كه چطور ببري خان را در كيسه كرده و در چاه انداخته است و بعد هنگام كه سنگ را روي سر چاه ميگذاشت... كليد اطاقش روي زمين افتاده بود و كنيزك آن را برداشته و به خانهاش برگشته بود... حالا او در هفته سه حق داشت حق خودش، حق خانم بزرگ و حق آغاي حرم... سه شب در خلوت با پادشاه فرصت خوبي بود تا با چربزبانيهاي خاص خودش شاه شهيد را وادار كند تا از سير تا پياز همة اسرارش را با او شريك شود... حتي براي او از در مخفي كه به خزانة پنهان شاهي گشوده ميشد و مالامال از طلا و جواهرات ملوكانه بود قصهها بگويد.. قصههايي كه بعدها آن را به نفر چهارمي كه نقش اساسي در قتل شاه شهيد داشت انتقال داده بود... آيا اين چهارمي از همان اول با آوردن اين كنيزك كرد به حرم نقشة موذيانهاش را جهت خالي كردن خزانة شاهي به اجرا نگذاشته بود؟... حال وقت آن بود كه پرده از روابط پنهان كنيزك كُرد برگيرم!

***

عكسالعمل غريبه در برابر آخرين سطوري كه دفترچهخاطراتش نگاشته بود، نمايانگر احترام شديدي بود كه نسبت به هوش وي داشت، احترامي كه در كلمات وي به راحتي ميشد رد آن را گرفت.

«خانم عزيز، جداً در برابر هوش و ذكاوت شما سر تعظيم فرود ميآورم!... حق با شماست اين خائنان در پس پرده، شاه شهيد را با آن دخترك دهاتي كرد فريب داده محل و اسرار ورود به خزانة شاهي را به چنگ آورده بودند و بعد از به قتل رساندن او و بي آن كه كسي خبردار شود در همان فاصله‌‌اي كه پسر شاه شهيد از تبريز راهي طهران ميشدند، توي خزانه را خالي كرده و كليد خزانه خالي شده را تسليم شاه جديد كرده بودند! برادرتان را ميشناسيد ابلهتر از آن است كه در پي جواهرات و الماسهاي پرارزش شاه شهيد باشد.. در ضمن آن مار هفت خط و خال... همان معلم عزيز شما چنان او را جادو كرده كه تنها درد شاه جديد خلوت كردن با آن معلم نازنين است و بس...»

اينك راهي جز رفتن به برادرش شاه، برايش باقي نمانده بود بايد او را در جريان حوادث قرار ميداد. بيان كه دقيقه‌‌اي هدر نمايد با شتاب راهي خورد نگاه شد. جايي كه بيشتر اوقات برادرش در آنجا سپري ميشد، در بسته بود و نگهبان پير مثل هميشه در خواب!... پاورچين از كنارش عبور كرد به آرامي در را گشود و وارد شد. سالن بزرگي بود به شكل (L)، به آرامي گام برميداشت و سعي داشت سكوت را خدشهدار نكند. وقتي به كنج سالن رسيد، از پشت ديوار سرككشيد و در آن سوي سالن كه پنجرههايي كه به باغ مينگريست ادامه مييافت در سايه روشن غروب چيزي را ديد كه نتوانست تشخيص بدهد حقيقت است يا بخشي از كابوس شبانه:

برادرش شاه لخت مادرزاد مثل يك اسب چهارزانو نشسته بود و معلم عزيزش كه او هم برهنه بود بر روي او انگاري اسب سواري ماهر و با دست راست بر كفل شاه ميزد و ميگفت: تندتر... تندتر!

تمام اميدهايش بخار شده بود!

***

آن روز و روزهاي بعد خبري از غريبه نشد. دليلي هم نداشت كه بيايد، همه چيز با تمامي زشتي و پستياش آشكار شده بود. مادرش خانم بزرگ ببري را سر به نيست كرده بود تا پدرش شاه شهيد اوقاتش را جاي گربهبازي صرف امور مملكت كند اما در اين اثناء كليد در حرم را گم كرده بود و دخترك كرد كه توسط صدر اعظم روباه صفت وارد حرم شده بود كليد را يافته بود و خانم بزرگ را با تهديد واداشته بود به آغاي حرم بگويد تا هفته اي سه شب اين دخترك شيرين زبان را بفرستند اطاق شاه شهيد و اينگونه شده بود   كه پدرش اين بار دل در گرو كنيزك كرد سپرده و تمامي اسرار مربوط به خزانة مخفي شاهي را به او بازگو كرده بود و او هم همه چيز را به گوش اربابش صدراعظم رسانده بود كه آشكارا همه اهل حرم جيرهخوار او بودند از آبدارچيباشي گرفته تا كنيزك كرد!

صدراعظم هم كه تمام فكرش تصاحب خزانه شاهي بود، با مهارت امكانات قتل شاه را فراهم كرده و رفته بود سراغ بدبختي كه به نوعي با خانم بزرگ ارتباط داشت وبه اين وسيله خانم بزرگ را شريك اجباري نقشه هاي خطرناك خود ساخته بود و آن قاتل ابله تنهاماشه سلاح را كشيده بود ! نگونبختي كه عروسك خيمه شب بازي بود كه نخهايش در خفا در دست صدراعظم بود. صدراعظمي كه خود عروسك خيمه شب بازي ديگري بود كه نخهايش را اجنبيها به حركت وا ميداشتند.

بعد كه صدراعظم خزانه را خالي كرده بود شاه بيمار از راه رسيده بود و كليد را تحويل گرفته بود! اينك وقت او بود تا شاه بازي كند اويي كه ترجيح ميداد به جاي بازي با كنيزكها با معلم زبان فرانسوياش خلوت كند. هماني كه او هم دل در گرو او داشت...

قصه پرغصه‌‌اي كه با رانده شدن مادرش خانم بزرگ به واسطه همكاري با ميرزا در قتل شاه وارد كوچههاي تاريك ديگري ميشد. مادرش در سكوت با همان وقار هميشگي كاخ را ترك ميكرد تا در خانهاي آجري در شميران روزهاي آخر عمرش را با خواندن دعا و قرآن در طلب آمورزش گناهانش سپري نمايد!

با خود انديشيد اگر همه اين حوادث را در قصه اي مي خواند مي بايست ، بعد از آن كه قهرمان قصه قادر ميشد اسرار پشت پرده را فاش كند، ناگهان قصه رنگ ديگري به خود ميگرفت و روند مسير حوادث تغيير مي‌‌كرد. افراد بدكار و شرور يك به يك مغلوب ميشدند و نيكي و درستي پيروز ميشد!...

اما تفاوت اصلي قصه و واقعيت هم همين بود. زيرا در دنياي واقعي فاش شدن اسرار پشت پرده هم قادر نبود تا روند سير حوادث را تغيير دهد صدراعظم ثروت انبوهش را با نشاط تمام به وارثانش منتقل ميكرد، اجنبيها زمام امور مملكت را در دست ميگرفتند، برادرش شاه مشغول بازيهاي خود در خفا ميماند، مادرش راهي خانه آجري در شميران ميشد تا در همانجا در سكوتي طولاني چشم بر روي دنيا ببنند، او هم عمرش را در همان كاخ سپري ميكرد...

سالها بعد در يك پاييز سرد خاكستري هنگامي كه در باغ شاهي به آرامي گام برميداشت، ناگهان به ياد غريبهاي افتاده بود كه همان گونه كه در مهي قهوهفام آمده بود در مه هم ناپديد شد و رفته بود، مهي كه بعدها هرگز سراغ شهرشان را نگرفت و ناگهان حس كرد كه قصه پايان نيافته و در انتظار اوست تا آخرين سطور را بر دفترچه خاطراتش اضافه كند:

«واقعيت برخلاف دنياي قصهها پر از بدكاراني است كه هرگز شكست نميخورند و در كمال شادي و خرسندي به بديهايشان ادامه ميدهند. اگرچه پرده از روي پليديها و پستيهايشان برداشته باشي و راز آنان را برملا كرده باشي باز هم فرقي نميكند زيرا پول و قدرت بر همه چيز غالب ميشود، حال كه دنياي واقعي چنين است همان بهتر كه من هم به دنياي قصهها پناه ببرم آنجايي كه بديها همواره مقهور خوبيهاست و زشتيها هرگز بر زيباييها غالب نميشود... حداقل حالم خوش خواهد بود كه تا روزي كه قصهها ادامه دارند زشتيها بر زيبايي ها غالب نخواهند شد...»

استانبول 1385

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692