• خانه
  • داستان
  • داستان «خوابگاه گربه ای» نویسنده «هیمن حیدری»

داستان «خوابگاه گربه ای» نویسنده «هیمن حیدری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «خوابگاه گربه ای» نویسنده «هیمن حیدری»

سالن طبقه ی دو، جایی که اتاق تنگ و تاریک ما را در خود جای میداد، سکوت سنگینی به خود گرفته بود. اولین بارم بود که به شیراز و به همچین خوابگاهی راه پیدا میکردم. با ذهنی آشفته و قیافه ای خسته چمدان هایم را میان سالن های تودرتو و نه چندان آشنای خوابگاه دنبال خود می کشاندم. چشمانم سوزش غریبی را احساس میکرد و اگر آدم مثه ندیدپدیدا یه هفته زودتر از شروع کلاس ها به خوابگاه برود این سوزش غریب دلتنگی و یاس را نیز با خود به همراه میاورد. هر کسی چشمش به من می افتاد از قیافه ام پی میبرد که بیست و دو ساعت را داخل اتوبوس با زور قرص و تخمه و آجیل و آشنا شدن های دروغین و لحظه ای سر کرده ام! به زحمت تونستم سرپرست خوابگاه را پیدا کنم.

یک پسر خوش تیپ, ظاهرا درس خواننده و مرتب پشتمیز نشسته بود و با چنگال تکه های برشته ی ران مرغ را که با خورشت آغشته شده بود به دهانش نزدیک می کرد. چه لذتی داشت بعد یک روز سفر بوی غذای گرم و لذیذ همراه با دیدن چنین صحنه ای به مشام آدم برسد. وارد اتاقش که شدم با دیدن صندلیهای خالی کنارش از خود بی خود شدم و بدون وقفه نشستم. نفس عمیقی کشیدم. از همان نفسهایی که قبل از ارائه یا به قول خارجیا در اول لکچر میکشند تا بقیه ترس و استرس او را کمتر متوجه شوند. کلمات در دهانم گیج میزدند انگار فقط میخواستند خود را هر جور که شده ادا کنند. با لهجه ای داغون و قیافه ای مردنی خودم را معرفی کردم. غیر از واوهایی که به اخر بعضی کلماتش میچسپاند چیز دیگری توجه ی من را به سمت خودش جلب نکرد. ازم پرسید " کاکو نهار خوردی؟" بدون تعارف جواب دادم یه روزه غذا نخورده ام. دهنش برای چند ثانیه بی حرک ماند. فورا گوشی رو برداشت و بعد از چند تماس یک غذای مشتی برام جور کرد. انگار از من خوشش آمده بود یا شایدم دلش برام می سوخت که نکند کارم به بیمارستان بکشد و او را از غذا خوردنش محروم کنم!

کلید اتاقم را تحول گرفتم وبا گرفتن غذا در یک دست و کشیدن چمدان های زمخت با دست دیگر هر جور شده خودم را جلوی درب اتاق رساندم. صدای گربه هایی که از داخل سقف و لوله های سیستم گرمایشی سالن ها میامد من رو یاد فیلمهای وحشتناک میانداخت. همون فیلمایی که در آن گربه ها تبدیل به هیولا، خون آشام و هزار کوفت دیگر میشوند و آدم رو اگر جر ندن حداقل دچار سکته قلبی میکنن. وارد اتاق که شدم سکوت و سنگینی بیشتری را نسبت به داخل سالن ها احساس کردم، ناخوداگاه وسایلم رو وسط اتاق بدون تخت و سرم رو روی موکت سفت و سختی که یه ذره از سنگ نرم تر بود گذاشتم. از گرسنگی رنج میبردم اما خواب را مهمتر میدیدم. کیه که با داشتن هزار فکر مزخرف و بی ربط بتواند بخوابد و به چیزی فکر نکند. فکرهایم از خستگیم بیشتر بود. تصمیم به خوردن غذا کردم.رفتم آشپزخانه که بیست متری از اتاقم دورتر بود تا یه لیوان آب بیارم که مبادا آن زرشک پلوی نازنین تو حلقم گیر کند. پشت سرم درب اتاق رو قفل کردم با این فکر که اگر خدای نکرده در آن سکوت کسی وارد اتاق شود و چمدانهای گرانبهایم را که حاوی پتو، بالش، دو پیراهن، شلوار، شورت، و مقداری آتو اشغال دیگر بود بدزدد، بنده چه خاکی باید به سرم بریزم.

در راه برگشتنم به اتاق دیدم درب اتاق گیر کرده و باز نمیشود. حدود ده دقیقه با قفلش ور رفتم ولی فایده ای نداشت. بعد فحش های متوالی که تا حدی خستگی رو از تنم به در برد دوان دوان به سمت سرپرست خوابگاه رفتم و وموضوع را باهاش در میان گذاشتم. او هم من رو تحویل نگبهان داد و بعد از نیم ساعت اتلاف وقت تونستم با یک کلید دیگر که از نگهبان با هزار قول و سوگند و گذاشتن کارت گرفته بودم درو باز کنم. الان دیگه میتونستم نفس راحتی بکشم و در کمال آسایش غذام رو کوفت کنم و چند ساعتی نخوابم. درست خواندید چند ساعتی نخوابم چون کسی که برای اولین بار از خانه میرنه بیرون همه رو گرگ فرض میکنه و کیه که بتونه با فکر گرگ راحت به خواب بره! وارد اتاق که شدم صدایی خش خش عجیبی از زیر کمد مرا متوجه خودش کرد. با وجود اینکه اوایل دو بعد ازظهر بود اتاق تاریک می نمود. پرده ها کشیده شده بودند و از حرکت بالا و پایین یکی از پرده های ژنده و کثیف فهمیدم که پنجره باز است. کنار کمد ایستادم و با کنجکاوی و البته کمی ترس در رو باز کردم. ناگهان گربه ای سیاه و فربه با صدایی وحشتناکتر از صدای اجنه، البته اگر اجنه ها صدا داشته باشند، در حالی که سرش داخل زرشک پلوی خوش رنگ و لذیذ من بود بیرون پرید. همچنان که گربه چند باری خود را به در و دیوار زد تا تونست بلاخره از پنجره فرار کند، من مثل مجسمه سر جایم خشک شده بودم. خون به مغزم نمیرسید و چشمام سیاهی میرفت. نمیتونستم بفهمم که قضیه از چه قرار است. با ان حالت گیج و منگ گوشت های زرشک پلو را نگاه میکردم که شاید قسمتیش سالم و دست نخورد باشد و منم بتونم حداقل یه گاز بزنم و فرار کنم. نمیدونستم بخندم، بترسم یا گریه کنم. آن روز بود که فهمیدم گرسنگی گربه است و گربه ها هم میتوانند گرگ باشند!

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692