در یک روز بارانی و نزدیک تاریکی شب، سگ جوانی در حالیکه قلادهای برگردنش بود، در پشت پرچین یک خانه روستایی نشسته و با کنجکاوی به بیرون نگاه میکرد. آن روز این سگ، رفتار عجیبی داشت. همین نشستن زیر باران، نمونهای از رفتارهای عجیب آن روزش را نشان میداد. کمی بعد، صاحب سگ، طبق روال همیشگی و در حالیکه نایلونی بالای سرش گرفته بود تا از گزند قطرات شدید باران در امان بماند، به محوطه خانه آمد تا قلاده سگ را باز کند. البته او هم از این رفتار جدید سگش تعجب کرد، چرا که سگ او، از لحاظ نگهبانی، احساس وظیفه و دورکردن حیوانات وحشی خصوصا شغالها و گرگها زبانزد اهل روستا بود و سایر سگههای روستا به وضعیت او غبطه میخوردند.
آن نیمه شب، یک دسته شغال نزدیک آن خانه، لاشه ای را پیدا و شروع به فریاد و همهمه نمودند. سگ جوان، شروع به هشدار و پارس کردن نمود. این وضعیت دقایقی ادامه داشت که یکی از شغالها پشت پرچین آمده و به سگ گفت:
چرا آنقدر پارس میکنی؟ تقصیر ما چیست که تو افسرده و ما شاد هستیم؟ نکند به جشن و پایکوبی ما حسودی میکنی؟
سگ پاسخ داد:
حسودی؟ شوخی میکنی؟ من در حال انجام وظیفه هستم و در ضمن خوردن گوشت متعفن و مانده لاشه، چیزی نیست که به آن حسودی کنم. ما سگها قابل مقایسه با شما نیستیم.
شغال گفت:
به هرحال، این شادمانی، دورهمی و خوردن گوشت بدبو می ارزد به اسارت، تنهایی و جویدن یک تکه استخوان خشک.
سگ پاسخ داد:
به نظر من این کار شما هیچ لذتی برای من ندارد.
شغال گفت:
یک بار بیا داخل جمع ما، با ما باش و همرنگ جماعت شو.
این مکالمه، ذهن سگ جوان را بسیار مشغول کرد و در نهایت با خودش تصمیم گرفت که برای یک بار هم که شده این کار را امتحان کند، پس به گروه شغالها که از قضا شرورترین دسته شغالهای آن منطقه بودند ملحق شد، منتهی با سردسته شغالها شروطی را مطرح کرد از جمله اینکه نه تنها مرغ و خروس نخواهد دزدید بلکه در این کار همکاری نخواهد کرد، گوسفندان را گاز نخواهد گرفت و چند شرط دیگر. سردسته شغالها این شروط را پذیرفت اما در اصل بدون اینکه سگ خودش متوجه شود، از ویژگیهای او به نحو احسنت در راستای کارهای شرارت آمیز گروه استفاده میکرد.
یکی دوماهی گذشت، در طی این مدت صاحب سگ بارها به نزدیک جنگلی که در نزدیکی روستا بود آمده و سگش را صدا میزد. این کار را از آن جهت انجام میداد چون تعدادی از روستاییان سگش را با دسته شغالها دیده بودند، اما این کارها فایدهای نداشت چرا که هر موقع سگ میخواست برگردد، شغال با تجربه گروه با ترفندی از این کار جلوگیری میکرد.
تا اینکه سگ جوان، دلش برای خانه و صاحبش تنگ شد و تصمیم به بازگشت گرفت و ترفندهای شغال هم کارگر نیفتاد. پس راه منزل را در پیش گرفت با این فکر که اینک صاحبش او را با آغوش باز خواهد پذیرفت و دیگر او سگ باتجربهای شده است.
سگ در بیرون پرچین خانه روستایی شروع به پارس کرد و دمش را تکان می داد، صاحبش صدای سگ را شنید و از پنجره نگاهی به بیرون خانه انداخت و سگ را دید. از در منزل که بیرون آمد، سنگی را برداشت و به سمت سگ پرتاب کرد. سگ چون در همنشینی با شغالان طبعش عوض شده بود فکر کرد که این یک نوع خوش آمدگویی است، پس به ذوق آمده و با صدای بلندتری شروه به پارس نمودن و جست و خیز پرداخت. اما سنگ دومی که محکم به پهلویش اصابت کرد، او را به خود آورد و فهمید این کار صاحب سابقش، نه تنها یک استقبال گرم بلکه یک نپذیرفتن سرد است.
سگ جوان از پارس کردن باز ایستاد و به سمتی شروع به فرار کرد، اما این بار نه به سمت جنگل، بلکه به سمت کوهپایه ای که در سمت مقابل جنگل بود.
پس از مدتی سرگردانی، به گله ای از گرگها پیوست. گرگها چون او را خوب میشناختند، او را نکشتند بلکه با آغوشی باز پذیرفتند. گرگها می دانستند که آن سگ، اکنون چه تواناییهایی دارد.
در اولین برخورد سردسته گرگها به او گفت: تو را چه میشود؟ آن موقعیتت کجا و این موقعیتت کجا؟ حالا چرا با شغالان همنشین شدی. سگ ماجرا را برایش توضیح داد.
گرگ گفت: با گرگها دوستی کن چون تا گرسنه نشوند، خیانت نمی کنند.
سال بعد، آن سگ تبدیل به اولین هدف شکارچیان و مردان محافظ روستا شد و در نهایت نیز توسط همسایه صاحب سابقش مورد هدف قرار گرفت چون او این سگ را خوب می شناخت.
اما سگ زخمی فرار کرد اما نه به سوی جنگل و نه به سوی کوه، او ابتدا زیر پلی سنگی مخفی شد و پس از تاریکی هوا به سمت منزل صاحبش حرکت کرد. در راه سگها به او پارس نموده و در ضمن او را مورد شماتت قرار میدادند. سگ زخمی، بدون اینکه پاسخی بدهد فقط به سمت خانه صاحبش پیش میرفت.
وقتی به نزدیکی پرچین منزل صاحبش رسید، با شنیدن پارس سگی ایستاد. سگی که پشت پارچین و جاییکه زمانی خودش آنجا میایستاد ایستاده بود. دوباره به حرکت خود ادامه داد و وقتی پارس و اضطراب سگ جدید را دید به او گفت: قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید و ادامه داد: خود را بخاطر هیچ به مصیبت مینداز چرا که گاهی برگشتن از مصیبتی، مصیبتی بدتر است. خواستم همرنگ جماعت شوم، بی رنگ جماعت گردیدم. بعد از مدت زمانی کوتاه سگ همانجا و پشت پرچین خانه، جان به جان آفرین تسلیم کرد