• خانه
  • داستان
  • داستان «دانه‌های بی‌ثمر» نویسنده«عرفان س گلپایگانی»

داستان «دانه‌های بی‌ثمر» نویسنده«عرفان س گلپایگانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «دانه‌های بی‌ثمر» نویسنده«عرفان س گلپایگانی»

گرمای آزار دهنده‌ی نور سرخی از پشت پلک مرا از خواب بیدار کرد. می‌خواستم چشمانم را باز کنم اما مایعی چسبناک نمی‌گذاشت پلک‌هایم از هم فاصله بگیرد. خواستم دستم را به سمت صورت ببرم تا مایع چسبناک را پاک کنم. اما هرچه زور زدم حتی ذره‌ای نتوانستم دستهایم را تکان بدهم. پاهایم هم به مانند دستانم در محاصره‌ی چیزهایی قرارداشت که تشخصیشان برایم غیر ممکن بود. ناگهان دردی جان گداز در سرم زبانه کشید. دردی که در مغزم رخنه کرده بود. از فرط درد دهانم را باز کردم و فریادی از اعماق وجودم کشیدم.

اما هیچ صدایی از گلویم شنیده نشد. تنها اتفاقی که افتاد این بود که همراه فریاد بی‌صدایم چشمانم بی‌اختیار باز شده بود. از روزنه‌ای نور نارنجی خورشید را دیدم که مستقیم وارد چشمانم می‌شد. سعی کردم به چیزی به غیر از خورشید نگاه کنم. در پایین خورشید تپه‌ای سبز را دیدم. نگاهم که از تپه پایین می‌رفت بدن‌های بی‌حرکتی را می‌دیدم که به روی زمین افتاده بودند. از یکی از بدن‌ها میله‌ی پرچمی بیرون زده بود و بادی وحشی، حرکت پارچه‌اش را دیوانه‌وار کرده بود. دو قوچ قرمز در زمینه‌ی سفید که شاخ‌هایشان را به هم کوبیده بودند. این نماد و پرچم را می‌شناختم. کیمادورها، قومی که به ثروت و کشاورزی غنی مشهور بودند. بار دیگر درد عمیقی به سرم حمله ور شد. قدری سرم را تکان دادم و این بار صدای تکه‌های جمجمه‌ام را از درون شنیدم. تصاویر و صداهایی درهم و سلسه‌وار در ذهنم جان گرفتند. شبی تاریک پر از نقاط نور مشعل. فریاد حمله‌ی مردی تنومند با زره‌ای زنگ زده. پاشیده شدن خون. سرهای بریده. صدای ناله‌های بی‌امان و گرزی پولادین که یک راست از آسمان به سمت بالای سرم فرود آمد. تصاویر و صداها ناگهان قطع شدند. چند قطره خون از مقابل چشمانم گذشتند. حال کامل به خاطر آوردم. دیشب قبیله‌ی ما جنگی با کیمادورها داشت. جنگی بر سر غارت ثروت بی حد و حصرشان. و ما شکست خورده بودیم. ما قبلیه‌ای بی‌نام بودیم که تنومندترینمان برما رهبری می‌کرد و او بود که می‌گفت کجا را غارت کنیم. مردی به نام هیراگو که تا دیشب اعتقاد داشت که دو هزار جنگجوی بی‌هویت ما می‌تواند لشگر سه هزار نفریِ سیر و زره پوش کیمادورها را با خاک یکسان کند و کنار آتش قبل از رزم برایمان با غنایم و لذت‌های آینده قصه‌ها می‌سرایید. آه هالِنا. حق با تو بود. چه گناه بزرگی است مسخره کردن حس‌های زن‌هایی چون تو. شب قبل از رفتنم از لای شکاف ورودی چادر به بیرون خیره شده بودی و با خود زمزمه می‌کردی. چندین شب بود که کارت همین شده بود. به ظاهر خودت را به خواب می‌زدی و وقتی به خواب می‌رفتم بلند می‌شدی و به درگاه خداوند ماه دعا می‌کردی. ذکر پیرمرد عابدی را زمزمه می‌کردی که سال‌ها برده‌ی قبیله‌ی ما بود. در کل قبیله تنها تو به او توجه می‌کردی و من گاه حسد می‌بردم. در آخرین شب باهم بودنمان از پشت به تو نزدیک شدم و در آغوشت گرفتم و تو بدون آنکه از ماه چشم برداری ذکرت را ادامه دادی.

گفتم: چه زمزمه می‌کنی ای دختر زمرد

بعد از چند لحظه صورت و بالاتنه‌ات را به سمتم برگرداندی و با چشمان عجیبت به چشمانم خیره شدی و با صدایی لرزان و پراشک به من گفتی: نرو، این جنگ را نرو. فقط این یکی را نرو.

صورتت را در بالای شانه‌ی چپم قراردادم و در گوشت زمزمه کردم: باید بروم. برای هر آنچه که هیچ وقت نداشتیم.

این شعارمان بود. هر آنچه هیچ وقت نداشتیم را با غارت به دست می‌آوردیم. این کار ما بود. کاش خدای ماه جایی برای من و تو در جایی دیگر قرار می‌داد تا ما بی‌دغدغه در کنار فرزند درون شکمت زندگی می‌کردیم. ولی دیگر دیر شده بود. حتی از دست خدای ماه هم دیگر کاری برنمی‌آمد. قطرات خون جاری شده از سرم به دهانم رسید و از فرط تشنگی خونم را غورت دادم. اندک نیروی وجودم را در چشمانم جمع کردم و به گوشه‌ترین جایی که میتوانستم نگاه کردم. چکمه‌ای پاره دیدم که انگشتانی کبود از آن بیرون زده بود. به چیزهایی که روزنه نور را تشکیل داده بود بیشتر دقت کردم و پی بردم که به جسدهای همرزمانم گره خورده‌ام. بارها درمورد این موقعیت شنیده بودم. ما به آن می‌گفتیم مرداب جسد. هرچه بیشتر برای بیرون آمدن تلاش می‌کردی راهت برای بیرون آمدن غیر ممکن‌تر می‌شد. من دیگر مرده بودم و نفس‌هایی که می‌کشیدم نفس‌های یک مرده بود. ناگاه نفسم در سینه بند آمد. یادم افتاد که کیمادورها معروف بودند که باقیمانده لشگر دشمنشان را یکجا آتش می‌زنند. زنده و مرده. شدت ضربان قلبم گوشم را پرکرد. بی‌وقفه چشمانم بی‌جهت به این‌ور و آنور می‌چرخید. هالِنا... هالِنا... چه احمق بودم. کاش پیشت می‌ماندم. کاش باهم از قبیله می‌رفتیم و دیگر برنمی‌گشتیم. همه‌ی غارت‌هایمان را رها می‌کردیم و می‌رفتیم. حتی پیرمرد عابد را با خود می‌بردیم و راه و رسم عبادت از او می‌آموختیم. می‌رفتیم یک جای دور به مانند مردمان مزرعه پرور زندگی می‌کردیم. آنگاه حتی اگر به ما حمله می‌کردند تا آخرین لحظه باهم بودیم و باهم می‌مردیم. بوی یاغی دود چوب همراه با بویی به شدت ناخوش‌آیند افکارم را درید و صدای گسترده شدن آتش به گوشم رسید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692