همين دو سه هفته پيش بود كه خودم آوردمش بيمارستان. نه اين كه بشناسمش، چون تازه به مجتمع ما آمده بود و هنوز مدير ساختمان هم نميشناختش. چند وقت پيش اسباب كشي كرد و آمد مجتمع گل ياس. روز اول با بي احتياطي زد و شاخهي حسن يوسف مرا شكست. آمده بود طبقهي بالايي ما، درست روي آپارتمان ما واحد 15 . رفتم ببينم كه چرا گل مرا شكسته كه ديدم لاي در ايستاده و در حال شمردن پول است براي كارگرها. همين كه رسيدم، سرش را بالا آورد و زل زد توي چشمهايم.
گفتم من همسايهي پاييني هستم و خواستم اگر كمكي از دستم ساخته است ...
آرام سريد توي كلامم و گفت: نه خير قربان، تمام شد.
شاخكهايم تيز شده بود كه چرا سر و صدايي از داخل آپارتمان نميآيد كه گويا متوجه خط نگاهم شد و گفت:
من تنها هستم اما اگر به كمك نياز داشتم حتماً خبرتان ميكنم.
خواستم بزنم توي برجكش و از شكستن حسن يوسف گلايه كنم كه انگار ذهن مرا خواند و گفت:
راستي من يك عذرخواهي به شما بدهكارم چون ظاهراً گلدان شما ضربه خورد و يكي از شاخههايش شكست، به هر حال عذرخواهي مرا بپذيريد اما فكر كنم توي مجتمعها كسي نبايد چيزي سر راه بگذارد.
جملات آخرش را محكمتر گفت، انگار كه بخواهد اولتيماتوم بدهد. دلم ميخواست يك حرف قلمبه بگذارم روي سينهاش اما چون رودست خورده بودم، برگشتم واز پلهها سريدم پايين. خيلي وقت است كه ديگر مرغ خانگي شدهام و حوصلهي دكمه افتاده و يقهي پاره را ندارم.
گلدان را برداشتم و بردم داخل خانه. عيال نگاهي به گلدان توي دستم كرد و گفت: باز اين معدن پشه را آوردي داخل؟ حوصلهي اره و تيشه با اين يكي را هم نداشتم پس بلافاصله زدم بيرون و رفتم داخل پاركينگ. بگذار اين گلدان همين جا بماند تا مدام دي اكسيد كربنها را تبديل كند به اكسيژن پاك. با همان زير گلداني گذاشتمش روي صندوق عقب پرايدم.
راستش اگر دست من بود پاركينگ را تبديل ميكردم به يك باغچهي زيبا و پر گل مثل خانهي پدري كه حياط بزرگي داشت پر از گلهاي رز و محمدي. ماههاي اول بهار، صبح زود كه از خواب بيدار ميشديم عطر گلهاي باغچه همه را مست ميكرد. پدرم ميرفت پاي حوض بزرگ و دست و صورتش را ميشست. كمي بعد آب پاش بزرگ را برميداشت و پاي گلهاي تازه باز شده ميريخت. دستهاي زمخت و ترك خوردهاش را روي برگهاي لطيف گلها ميكشيد اما به گلبرگها دست نميزد. چهرهي آفتاب سوختهاش را كنار غنچهها ميبرد و چشمهايش را ميبست. ته ريش تازه درآمدهاش گلبرگها را قلقلك ميداد مثل بعضي اوقات كه با هم كشتي ميگرفتيم و موهاي صورتش پوستم را ميسوزاند.
دلم ميسوزد براي خودم كه چه روزهاي زيبايي را از دست دادم. دلم ميسوزد براي پسرم كه نميداند داشتن يك باغچه و يك بوتهي گل چه حس خوبي دارد. دلم ميسوزد براي نسل جديدي كه هيچ چيزي از زندگي نميبيند جز دود و آيندهي گنگ و ديوارهاي آپارتماني كه مثل گور تنگ و ترش است. اينها را به جهانگيري هم گفتم، همين مردي كه عرض كردم با خودم آوردم بيمارستان.
اصلاً هواي بيمارستان حال مرا خراب ميكند، شما را نميدانم اما بوي بيمارستان برايم دل آشوبه ميآورد. حس بدي دارم و دست به هر چه ميزنم انگار كثيف است و آلوده. توي پمپ بنزين هم همين داستان را دارم و ترش و شيرينم به هم ميريزد. براي همين خاطر بيشتر وقتها صبح زود ميروم كه هم خلوت است و هم بوي بنزين نميتواند شكم خاليام را به هم بزند.
از همان روز، وقتي آقاي جهانگيري را ميديدم رو ترش ميكردم. ميدانست كه محلش نميگذارم اما پر روتر از اين حرفها بود و يا شايد آنقدر گاگول بود كه عين خيالش نميآمد. از كنار هم رد ميشديم، بي كلامي يا سلامي. مرا نميديد يا شايد خودش را به نديدن ميزد. بيشتر وقتها از پلهها بالا ميرفت و از آسانسور استفاده نميكرد.
عيال كه شنيد گفت لابد مثل خواهرت منيژه از آسانسور ميترسد. گفتم خواهرم از پله برقي هم فرار ميكند چه رسد به آسانسور كه راه فرار هم ندارد. عيال حرفم را توي هوا قاپيد و گفت اصلاً ژن ترس در خانوادهي شما ارثي است و بزدل تشريف داريد.
توي دلم گفتم لعنت به دهاني كه ... دمپايي را انداختم نوك پا و رفتم پاركينگ. بهترين كار اين بود كه در خلوت پاركينگ سيگاري بكشم و خودم را از ادامهي بحثهاي بي سر و ته كه آخرش به توهين و فحاشي ختم ميشد رها كنم. سالهاي اول كه دل و دماغ داشتم مدام توپخانههاي ما روشن بود و سنگر همديگر را ميكوبيديم ولي حالا ديگر آن حس قديم را ندارم و مثل سخت پوستها شدهام. طاقت حرف شنيدنم آنقدر بالا رفته كه بعضيها به من ميگويند دايناسور. عجيب است كه آقاي جهانگيري هم حسي عين من داشت و بعدها كه قفل دهانش شكست كلي شاهد و مثال آورد كه از عهد دايناسورها تاكنون همين بوده و هست و كارياش هم نميشود كرد.
اين آقاي جهانگيري هم يك جورهايي شبيه دايناسور بود. جثهاش متوسط بود اما معلوم بود كه ديگر چيزي براي رنجش ندارد و يا نسبت به همه چيز بيخيال است. بعد از اسبابكشي بود كه يك روز صبح مقداري خرت و پرت را جلوي خانه گذاشت. يك چرخ گوشت عهد بوق مارك توشيبا، يك پيك نيك كه معلوم بود غير از پخت غذا موارد مصرفي ديگري هم داشته است، يك صندلي ارج تاشو همراه با ميزش و مقداري لوازم التحرير روميزي. اما كار به همين جا ختم نشد و باز هفتهي بعد مقداري خرت و پرت گذاشت بيرون.
زنها را كه ميشناسيد، حس كنجكاويشان اين طور مواقع از هر كدام يك ننه مارپل ميسازد. يك روز پرسيد: اين همسايه چرا دارد اسباب و اثاثيهاش را ميگذارد بيرون؟
گفتم: به من و شما چه مربوط؟ مال خودش است و هر كاري كه دلش بخواهد ميكند.
عيال چشم غرهاي رفت و گفت: به تو چه كه دفاع ميكني؟ مرتيكه غلط ميكند آشغالها را ميگذارد جلوي در خانه، ما اينجا آبرو داريم.
خواستم بگويم اين كه تو ازش دفاع ميكني "آب جو" است كه با هر چيز بي مقداري از بين ميرود نه "آبرو" اما باز من ماندم و يك نخ سيگار و خلوت پاركينگ. خدا پدرش را بيامرزد كه اين پاركينگ را اختراع كرد اما از همه بهتر اين پاركينگ ما كه دودش توي راه پله و طبقات نميچرخد و هواكش جداگانه دارد. گاه گداري كه سيگار كم ميآورم سري به جاسازي آقاي شيرازي ميزنم كه خودش نشانم داده و گفته هر وقت كم آوردي، سيگارهاي من هست.
آقاي جهانگيري اصلاً اهل دود و دم نبود ولي يكي دوبار مرا توي پاركينگ ديد و رفت. ماشين نداشت ولي شايد براي خلوت كردن با خودش آمده بود پاركينگ. شايد هم ميخواست بداند من براي چي مدام ميروم پايين. حالا كه دوباره افتاده است روي تخت بيمارستان.
بار اول كه آوردمش بيمارستان رفته بودم طبقهي بالا براي فضولي كه ديدم در خانهاش باز است. دزدكي سرك كشيدم و ديدم خبري از رفت و آمد نيست. تقهاي به در نيمه باز زدم و ديدم صدايي جز صداي نفس كشيدن بي رمق نميآيد. با نوك پا آهسته و با احتياط در را باز كردم كه يكهو ديدم آقاي جهانگيري طاق باز افتاده است روي زمين. دهانش كف كرده بود و با لباس بيرون افتاده بود روي زمين. گفتم لابد بيچاره ميخواسته برود خريد كه.... اول دويدم پايين اما دوباره رفتم بالا و تلفن زدم به اورژانس.
يكي دو تا دكتر و پرستار آمدند و رفتند. با دستپاچگي اين طرف و آن طرف ميرفتند و نيم نگاهي به من ميانداختند. نيم ساعت بعد كه معدهاش را شستشو دادند كسي آمد سراغ من و پرسيد: آلزايمر داره؟
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: چه ميدانم.
سوال كرد: مگر شما نياورديش؟ فاميل شماست يا غريبه؟
گفتم: همسايهايم اما نميدانم چه مرگش شده است، ديدم در خانهاش باز مانده، وقتي رفتم تو ديدم افتاده پشت در.
پرستاري كه حرف هايم را شنيده بود سري تكان داد و گفت: قرص زيادي خورده بود، شايد ميخواسته ...
خندهام گرفت و گفتم: از سن و سال ما گذاشته كه از اين ژيگول بازيها در بياوريم.
پرستار خيره شد توي چشمهاي من و آمد جلوتر. ترسيدم و لب برچيدم. نفساش توي صورتم تاب خورد و گفت: هيچ تا به حال كم آوردي كه دنيا روي سرت آوار شود؟ شايد تو هم مثل بعضي حضرات وقتي ناراحت ميشوي كه پشه پايت را لگد كرده باشد.
جهانگيري چند روز بعد اعتراف كرد كه خواسته خودش را راحت كند اما من مزاحم شده بودم. نميدانستم از شنيدن اين اعتراف خوشحال باشم يا غمگين. اصلاً صلاح اين مرد در زنده ماندن بود يا مردن؟ تنها چيزي كه يادم مانده اين جمله است كه گفتم: هيچ وقت براي مردن دير نيست، اجل همين بيخ گوش ما نشسته است.
زل زد توي چشمهاي من. سيگار نصفه نيمهام را گرفت و پك عميقي زد. دو شاخهي محبت من بي اختيار باز مانده بود بدون سيگار. تعجبم بيشتر از اين بود كه تا به حال او را در حال سيگار كشيدن نديده بودم. وقتي دود را با آرامش و طمانينه بيرون داد فهميدم كه اين كاره است. گفت كه خيلي وقت است سيگار را ترك كرده مثل صدها عادت ديگر. اعتراف كرد كه هيچ چيزش ديگر قاعده و قانون ندارد مثلاً هر وقت كه هوس كند ناهار ميخورد و هر وقت خواست شام. گاهي صبحانه را به جاي ناهار ميخورد و گاهي بدون شام ميخوابد. تلويزيون نگاه نميكند تا مورد هجوم خزعبلات روزمره نشود.
كلي اعتراف كرد و من مدام سنگين و سنگينتر شدم. حس ميكردم او با درد دل كردن دارد سبك ميشود اما من دارم زير كولهبار اعترافات او خم ميشوم. چقدر شنيدن برخي اعترافها سنگين است، خدا به داد كشيشهايي برسد كه مينشينند و اعتراف ديگران را ميشنوند. انقدر گفت كه ديدم مثل پر كاه سبك شده است و من مثل كوه سنگي دارم در آب تيره فرو ميروم. شانههايم درد گرفته بود. مهرهي گردن و پشتم تير ميكشيد. لا به لاي حرفهايش گفت كه زنش را با سرطان بدخيماش رها كرده و خودش را گم و كور كرده بود توي شهرهاي اطراف كرمان. چند سال بعد كه برمي گردد تا خبري بگيرد، ميبيند نه زني مانده است و نه خانهاي.
گفت كه بچه نداشته و از اين بابت خوشحال است. چه چيزي قرار بوده براي بچه يا بچههايش ارث بگذارد؟ بي غيرتي يا بيپولي را؟ گفت كه بشر تابع شرايط است و او در آن شرايط بهترين تصميم را گرفته بود. وقتي نتوانسته بود از پس خرج و مخارج بيماري زنش بر بيايد، خانه را فروخته بود و از صاحب جديد خانه آن را تا دو سال رهن كرده بود به نام زنش. ظاهراً پول رهن خانه هم خرج كفن و دفن زنش شده بود. گريه ميكرد و ميگفت حتا نميداند زنش را كجا دفن كردهاند و چطور ميشود سراغي از او گرفت.
دل من كه سنگ صبور نبود، داشت ميتركيد از شنيدن اعترافات مردي كه حالا براي من مثل يك پر كاه هم نبود. ميديدم كه هيچ نيست و انگار باد دارد او را با خود ميبرد. خواستم بزنم توي گوشش ولي نتوانستم. خودم را جاي او گذاشتم و ديدم لابد من هم همان كاري را ميكردم كه او كرده بود. ته اين زندگي، شايد بايد ختم ميشد به قوطي قرص و نفسي كه بايد قطع ميشد.
حرف زدم يا نزدم؟ يادم نيست، اما بعد از همان اعترافات به من وابسته شد و من هم يك جورهايي به او نزديكتر شدم. كسي بايد به خودم اميد زندگي ميداد ولي ظاهر بي خيال من او را به زندگي برگردانده بود. براي اولين بار بود كه حس ميكردم توي زندگي مثمر ثمر بودهام.
داشتم راجع به جهانگيري ميگفتم اما ببخشيد كه سُر خوردم به زندگي خودم. راستش من غير از اينها چيز زيادي راجع به جهانگيري نميدانم. حتا نميدانم بچهي كجاست يا كجا به دنيا آمده يا بازنشستهي كجاست. فقط فهميدم كه مستمري بگير است و چشم به دريافت حقوق بازنشستگياش دارد. شما خودتان هم اگر بوديد بيشتر از اينها چيزي نميدانستيد. به هر حال اين بار دوم است كه با هم آمديم بيمارستان. بار اول دكتر جواني آمد بالاي سرش اما حالا شما اينجا هستيد و خوشحالم كه آدم مسني رو به روي من نشسته و ساكت و آرام به روده درازيهايم گوش ميكند.
اما در اين كه چرا امروز آمديم بيمارستان، داستان درازي ندارد. ما يعني من و جهانگيري قرار گذاشته بوديم برويم كوه. من رفتم و مقداري خرت و پرت خريدم و آقاي جهانگيري رفت تا از دكهي روزنامه فروشي بستهاي سيگار بخرد. موقع رد شدن از خيابان بود كه هيچ كدام متوجهي آن ماشين كروكي مدل بالا نشديم و در يك چشم بر هم زدن جهانگيري با آسفالت يكي شده بود. البته من از همان اول هم اميد چنداني به زنده ماندنش نداشتم ولي آدميزاد با اميد زنده است ديگر.
ببخشيد كه اشك ميريزم اما دست خودم نيست و دلم ميسوزد كه اين مرد هم بايد مثل زنش غريب و بيكس دفن شود. نميدانم چرا كار و بار ما آدمها برعكس است، وقتي طالب مرگ هستي مثل ماهي از دستت ليز ميخورد ولي وقتي كه هي دنبال زندگي ميدوي تا ريشش را بگيري يك باره نگاه ميكني و يك مشت تار مو توي دستت مانده است و بس. روزگار به من ياد داده است كه هيچ وقت براي مردن دير نيست وتا وقت هست فقط بايد زندگي كرد.ديگر بايد بروم، لابد تا حالا اين زن ما اهل محل را كچل كرده از بس كه پرسيده است كسي اين شوهر مرا نديده. اما دكتر! اين زنها هم موجودات غريبي هستند ها، وقتي كنارشان نيستي دنبالت ميگردند اما وقتي كنارشان هستي هزار تا نيش ميزنند تا تو را از خودشان دور كنند!