داستان «شکلات» نویسنده «محمد نجاتی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «شکلات» نویسنده «محمد نجاتی»

چند وقتی می شود که پسرک را در شیشه ی عینکم می بینم. فقط در شیشه ی عینکم و نه در هیچ جای دیگری. راستش نمی توانم به کسی بگویم که او را می بینم. اینکه او را در شیشه ی عینکم می بینم. می ترسم که فکر کنند دچار توهم شده ام. شاید هم شده باشم. صورتش را خوب نمی بینم. فقط آنقدر متوجه می شوم که لباس سفیدی به تن دارد و حدود پنج یا شش سال بیشترندارد. به طورعجیبی با او احساس آشنایی می کنم. گویی که او را مدتها می شناسم. اغلب مواقع او را در شیشه ی عینکم می بینم. وقتی می خواهم خوب دقت کنم. می رود. کم رنگ می شود. در میان شیشه ناپدید می شود.

اصلا گویی وجود نداشته است. فکر می کنم هر وقت که می خواهم به او نزدیک شوم از شیشه ی عینکم خارج می شود و به جایی نامعلوم می رود.این اواخر اغلب سرِ کلاس دخترک او را دیده ام. بی سر و صدا در منتهی الیه دیدرس، درست در گوشه ی اتاق می نشیند و به کارهای من خیره می شود.

روی میز تحریر پر از کتاب های تست و آموزشی است. با نظم و ترتیب خاصی چیده شده اند. بالای میز درست مقابل صندلی چندین قاب سی دی موسیقی قرار دارند. جلوتر از همه ی آنها سی دی مودزارد قرار دارد. عکس مردی نیمه عریان بر روی آن دیده می شود که روی دست چندین مرد دیگر دست به دست مي شود. کنار سی دی ها قاب عکس نقره ای قرار دارد. طرح قاب عکس قایقی است که مردی با پارو در دست روی آن ایستاده است. قاب عکس خالی از هر عکسی خودنمایی می کند.

دخترک مثل همیشه ساکت نشسته است. همیشه وقتی درس را توضیح می دهم این طور ساکت می نشیند. انگار که هرچه می خواهم بگویم را از قبل می داند. به دخترک چند تمرین می دهم تا حل کند. شاید اینگونه سرش گرم شود و من بتوانم دوباره او را ببینم. مطمئنم که دختر از حضور او خبر ندارد. این رازی میان من و او است. هیچ کس هم نباید از آن آگاه بشود.

به هر بهانه ای دور و اطراف اتاق را خوب برانداز می کنم. حواسم جمع است که دخترک متوجه کنجکاوی من نشود. با این حال گویی امروز هیچ خبری از او نیست. شیشه ی عینکم را پاک می کنم. با خودم فکر می کنم که شاید با این کار مشکل حل شود. حواسم به عینک و اطراف اتاق است که ناگهان صدای در تمرکزم را بر هم می زند. پدر دخترک است که سینی به دست وارد می شود. حالا مطمئن می شوم که او دیگر آنجا نیست. داخل سینی لیوان همیشگی چای به من چشمك مي زند. آنچه بیشتر توجهم را جلب می کند ظرفی چینی با پایه ای پر نقش و نگار است. پدر بی سر و صدا اتاق را ترک می کند. اصلا انگار آنجا نبوده است. شاید هم نخواسته مزاحم خلوت من و پسرک شود. داخل ظرف چندین شکلات خارجی به چشم مي خورد. شکلات ها مارک دار هستند و حتما با چای طعمی دوست داشتنی ایجاد خواهند کرد. برای چند لحظه هم شده از فکر پسرک خارج می شوم. دخترک سرش با تمرینات گرم است.

یکی از شکلات ها که بزرگ تر است را بر می دارم. روکش طلایی رنگش را باز می کنم. چشمم به شکلات دیگری می افتد. تا به حال مزه اش نکرده ام. می خواهم نظرم را عوض کنم اما کمی دیر شده و شکلات قبلی را باز کرده ام. لیوان را بر می دارم. حواسم است که مانند چندین بار قبل فریب نخورم. درست است که لیوان شیشه ای است ،اما جنسش طوری است که وقتی در دست می گیری اش اصلا احساس گرما نمی کنی. همین هم باعث شده چند بار دچار اشتباه بشوم. وقتی که مطمئنی چای سرد شده و با خیال راحت سر می کشی اش تازه متوجه می شوی چه حماقتی کرده ای.

چای را خورده ام. دخترک سوالها را تمام کرده و چیزی هم از وقت کلاس باقی نمانده است. حواسم پی ظرف شکلات است. ظاهر شکلات چیزی شبیه به بیسکویت است. قهوه ای رنگ و مستطیل شکل. تمام این جزئیات را از آن نیمه ی شکلات که روکش بی رنگ دارد، می بینم. نیمه دیگر طلایی رنگ است. هیچ اسم و مشخصه خاصی روی شکلات دیده نمی شود. وسوسه اینکه برای یک بار هم شده مزه اش را بچشم ، مثل خوره به جانم افتاده. از طرفی رودربایستی اجازه نمی دهد یک شکلات دیگر را باز کنم. اگر چای را نخورده بودم یا اینکه شکلات اول را باز نمی کردم، این همه مشکل نداشتم. سعی می کنم خودم را راضی کنم که برای یک بار هم شده بدون هیچ بهانه ای کاری را انجام بدهم . شکلات را بردارم و به این وسوسه ی درونی پایان بدهم. صدایی درونم فریاد می زند که این کار از ادب دور است. همیشه در این گونه مواقع با خودم مشکل داشته ام. همیشه هم خودم را راضی کرده بودم که از خیر چیزی که دوستش دارم ، بگذرم. اما این بار داستان فرق می کرد. می خواستم هر طور شده مزه ی شکلات را زیر زبانم احساس کنم. اصلا می خواستم بدانم که شکلات است یا بیسکوئیت. یا ترکیبی از هر دو.

همیشه با این اخلاق خود مشکل داشته ام. به خاطر همین کارهایم بسیاری از علایقم را سرکوب کرده بودم. دخترک کارش را تمام کرده و بی سروصدا به من زل زده است. جوابهایش را بررسی می کنم.چند سوال دیگر می دهم تا این چند دقیقه هم تمام شود. به ساعت نگاه می کنم. وقت تمام است. باید از خیر شکلات بگذرم. نگاه های دو چشم بر سرم سنگینی می کند. یعنی دوباره برگشته است؟ دور و برم را نگاه می کنم اما نشانه ای از او نمی یابم. اگر پدر دختر یک چای دیگر می آورد همه چیز حل می شد. اما وقت تمام شده بود و من باید آنجا را ترک می کردم.

سوالات را جواب می دهم. وقت تمام می شود. برای آخرین بار اتاق را برانداز می کنم. از دخترک می پرسم که سوالی دارد یا نه. مثل هميشه جوابش منفی است. بلند می شود. در اتاق را باز می کند. طبق معمول می رود تا پدرش را صدا کند تا برای پرداخت هزینه ی کلاس بیاید. دوباره چشمم به ظرف شکلات می افتد. فکری عجیب از سرم می گذرد.

سریع از پدر دختر خداحافظی می کنم. پول را می گیرم و داخل جیبم کنار بسته ی پلاستيكي مچاله می کنم. دستپاچه هستم. می خواهم هر چه زودتر از خانه خارج شوم. از شدت عجله منتظر آسانسور نمی شوم. سه طبقه را از پله ها به سمت پایین می دوم. با سرعت از خانه خارج می شوم. حسی درونی ترغیبم می کند که با تمام توانم از آنجا دور شوم. ماشینم زیاد دور نیست. لازم نیست راه زیادی را طی کنم. نفس نفس می زنم. دلیلش را نمی دانم. ضربان قلبم شدیدتر شده و حس می کنم هر لحظه ممکن است که قلبم از سینه به بیرون پرتاب شود. درِِِ ماشین را باز می کنم. به سرعت از خانه ی دخترک دور می شوم. شاید این بار پسرک را هم در آنجا جا گذاشته باشم. از کوچه بیرون می آیم. به سمت خیابان اصلی سرازیر می شوم.

حالا خیالم راحت شده که به اندازه ی کافی از خانه ی دخترک دور شده ام. دست در جیبم می کنم. سردی پلاستیک کنار پولهای مچاله شده احساس عجیبی را به تمام وجودم منتقل می کند. حس ترس شيرين گناه. حسي دوست داشتني. حس كه يادآور دوران كودكي و دزدي از سر سفره عيد است. حس كسي را دارم كه از عملياتي غير ممكن سربلند برگشته است. در حال و هواي خودم هستم كه گرماي نفسهاي او را پشت گردنم احساس مي كنم. مطمئنم كه اشتباه نكرده ام.درست حدس زده ام او هم با من از خانه ي دخترك خارج شده است. با آرامشي كه خودم هم از آن تعجب مي كنم ، از آيينه به پشت سرم نگاه مي كنم. روي صندلي عقب نشسته و حركات من را زير نظر گرفته است. در حالي كه از آيينه نگاهش مي كنم ، لبخندي مي زنم و او را براي نشستن روي صندلي جلو دعوت مي كنم. طولي نمي كشد كه با هم ديگر نشسته و از طعم دوست داشتني شكلات لذت مي بريم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692