داستان «پیراهن صورتی» نویسنده «وحید رهجو»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «پیراهن صورتی» نویسنده «وحید رهجو»

خاله آذر می‌گوید : «همینجا بمون تا مارمولکها بیان سراغت». در را قفل نمی‌کند اما بیرون نمی‌آیم. خیلی از مارمولک می‌ترسم ولی اگر بیرون بیایم و مهمانها خشتک شاشی‌م را ببینند خجالت می‌کشم. امروز خانه مامانی مهمانی‌ست. از برنج و لوبیایی که خاله آذر پاک می‌کرد فهمیدم. از سبزی‌هایی که ترمه می‌شست. حیاط از پنجره‌ی زیرزمین پیداست. یعنی وقتی روی کرسی می‌روم پیداست. کدو تنبلها را از لبه پنجره برمی‌دارم تا حیاط را کامل ببینم. رحمت و زنش حیاط را آب و جارو می‌کنند. پاهای رحمت و پستان های فاطمه روی شنها سُر می‌خورند. پستانهایش آنقدر بزرگ‌اند که وقتی جارو می‌کند کشیده می‌شوند به زمین. هنوز مهمانها نیامده‌اند.

شاید خشتکم تا آن موقع خشک شود. آن‌وقت با خیال راحت از زیرزمین بیرون می‌آیم. نمی‌دانم مهمانی مامانی‌ست یا مهمانی بابایی. اگر مهمانی مامانی باشد فاطمه دعوایم نمی‌کند.کونم را وشگون نمی‌گیرد.سر روضه ی ابوالفضل آنقدر به یاد بدبختی هایش گریه می‌کند که دلش، مثل پستانهایش نرم می‌شود. اول شلوارم را در می‌آورد. بعد آّبم می‌کشد و یک شلوار تمیز پایم می‌کند.

اما اگر مهمانی بابایی باشد هیچ کدام از زنها توی حیاط نمی‌آیند. فاطمه هم نمی‌آید. آن‌وقت باید صبر کنم تا شلوارم خشک شود. از مهمانهای بابایی خوشم نمی‌آید. فقط حاج آقایی که برایشان روضه می‌خواند را دوست دارم. روضه‌خوان مهمانی بابایی با روضه خوان مهمانی مامانی فرق دارد. روضه خوان مهمانی مامانی اسمش شیخ رضاست. اما به روضه خوان مهمانی بابایی می‌گویند ایرج. پای روضه شیخ رضا همه گریه می‌کنند ولی برای ایرج دست می زنند. شیخ علی می‌خواندای ام الببنین حال گرفتار ندیدی/ دستان قلم، اشک علمدار ندیدی». ولی ایرج می‌خواند: «پیرهن صورتی دل منو بردی».

ازین شعر خیلی خوشم می اید. ترمه با ذوق می‌گوید: «این شعر رو برای من خونده. پیرهن منم صورتیه.»

رنگها را بلد نیستم. یعنی هستم ولی فقط چندتایش را. مثلا خرماهایی که مامانی سر سفره ام البنین می‌گذارد سیاه است. مثل پر کلاغ. یا قره قروتهایی که بابایی با دوستانش روی زغال آتش می‌زند قهوه‌ای‌ست. ولی نمی‌دانم رنگ لباس ترمه صورتی هست یا نه. جورابهاش ولی رنگ شیر است. پس سفید است. جورابهایش بلند است. از نوک پاهایش شروع می‌شود و می‌رود تا زیر دامنش. شاید هم بالاتر. دامن ترمه کوتاه است. تا بالای زانوهایش. امروز وقتی ترمه پای بساط سبزی می‌نشست، دولا شدم تا زیر دامنش را ببینم. ببینم که جورابهایش تا کجا می‌رسد. ولی خاله آذر گوشم را کشید و من را توی زیرزمین برد. من از خاله آذر بدم می‌آید. ولی ترمه را دوست دارم. ترمه هم من را دوست دارد. به خاله گفت: « ولش کن بچه رو. گناه داره». ولی خاله از ترمه بدش می‌آید. گفت: « چی رو ولش کن. این تخم جن نصفش زیر زمینه».

زیرزمین تاریک است. مارمولک دارد. سرد است. من از ترس توی خودم شاشیدم .اولش خوش به حالم شد. شاشم داغ بود. توی شوارم که ریخت گرم شدم. ولی بعد وقتی از پنجره باد ‌آمد سردم ‌‌شد.

دوست دارم امروز مهمانی مامانی باشد. از مهمانی‌های مامانی خوشم می‌آید. شله زرد و آش دارد. خرما و نان سنگک و حلوای سه‌رنگ دارد. پنیر و سبزی و رنگینک دارد. غذاها را روی سفره وسط اتاق می چینند. همه زنهای فامیل می آیند و دور اتاق منتظر می‌نشینند تا شیخ رضا از راه برسد. وقتی آمد چراغها را خاموش می‌کنند. بچه ها از من بدشان می آید. چون من نگهبان خوراکی ها هستم. اگر من را با خشتک خیس ببینند حتما مسخره ام می کنند و بهم می‌گویند«شاشو». شیخ رضا می‌آید. اتاق تاریک می‌شود. شیخ رضا می‌خواند: «ایجان برادرکمرم بشکستی . . .»

زنها هق هق گریه می‌کنند. ترمه هم گریه می‌کند. آخر مجلس همه او را بغل می‌کنند و می‌گویند: «ایشالا حاجت روا بشی»، « ایشالا به آه دل ام البنین سلامت بشی». بعد ترمه بیشتر گریه می‌کند. بعضی وقتها تا بعد از رفتن مهمانها هم گریه می‌کند. آنقدر که غش می‌کند. مامانی هم گریه می‌کند و می‌گوید : « وای خدا سبک شدم.» اما دروغ می‌گوید. هر روز چاق‌تر می‌شود.

همیشه روضه که تمام می‌شود من پول شیخ رضا را می‌گذارم کنار سینی چایش. او هم از جیبش یک نبات اندازه انگشت کوچکم بهم می‌دهد. دوست ندارم. بو می‌دهد. بوی گلاب. ولی جیبهای پیراهنش را دوست دارم. خیلی بزرگ است. دستهایش تا آرنج توش فرو می‌رود. دلم می‌خواهد یکی از آنها داشته باشم تا وقتی با دایی پلیسه می‌رویم باغ، توش را پر از گردو کنم. ولی دایی پلیسه فردا می‌رود. مرخصی‌ش تمام می‌شود. شاید تا دفعه بعد که آمد یکی از این پیراهن‌ها را صاحب شوم. صورتی. همرنگ پیراهن ترمه. به نرگس می‌گویم برایم بدوزد. نرگس پیرزن خوبی‌ست. نمی‌دانم موهاش چه رنگی‌ست. هم‌رنگ ذغالهای سوخته منقل بابایی‌ست. بالا تا پایینش را می‌بافد. چندماه یک بار می آید خانه مامانی و برای همه لباس می‌دوزد. هردفعه من را می‌بیند. بغلم می کند و روی پستانهایش فشار می‌دهد. ولی دردم میگیرد. پستانهایش مثل پستانهای فاطمه نرم نیست. نرگس از زیر لباسش بهم شکلات می‌دهد. شکلاتش را دوست دارم. بوی تنش را می‌دهد. مثل نبات شیخ علی نیست. نرگس من را خیلی دوست دارد. وقتی مامانی و خاله آذر و ترمه و فاطمه لخت می‌شوند تا تنشان را اندازه بگیرد، من پشت لحاف‌تشکها قایم می‌شوم. اما نرگس فقط می‌خندد. به مامانی نمی‌گوید. مامانی اگر بفهمد دعوام می‌کند. کونم را وشگون می‌گیرد. همیشه وقتی می‌خواهد لخت شود به نرگس می‌گوید:« پرده رو بکش همه‌ی جونم پیداست». ولی من چندبار همه‌ی جونش را دیدم.جون مامانی و خاله آذر را. حتی جون ترمه را هم دیدم. جون مامانی از همه بیشتر است. حتی از جون خاله آذر . ولی جون ترمه از همه کمتر است. بیخود نیست هروقت غش می‌کند و دایی او را دکتر می‌برد خاله آذر چشمهایش را مثل سگ باغ ،گرد می‌کند و پشت سرش می‌گوید: « نازکش پیدا کرده دختره‌ی لاجون». راست می‌گوید. جون ترمه از همه کمتر است. خودم دیدم.

مامانی چند هفته پیش که از سوریه برگشت چندجور پارچه آورد که نرگس برایش پیراهن کند. خدا کند نرگس همین روزها بیاید. همین روزایی که ترمه اینجاست بیاید و من از پشت لحاف تشکها، قد جورابهای سفیدش را ببینم.

پاهای ترمه بلند است.لاغر مثل دو درخت آلبالوی ته حیاط. حتما باید جورابهایش از قد من هم بیشتر باشد. جورابهای من، یک کف دست است. عوضش موهایم از موهای ترمه بلندتر است. موهای ترمه کوتاه است. خیلی کوتاه. خاله آذر می‌گوید:« گیسهاش بریده‌ست». ولی من خیلی دوست دارم. سیاه و پرکلاغی‌ست. کله‌ش گرد است. مثل توپ پشمی. همانی که مامانی از سوریه برایم آورده. لبهایش هم صورتی‌ست. چون همرنگ لباسش است.همیشه لبهایش همرنگ لباسهایش است. ترمه من را خیلی دوست دارد. موهایم را شانه می‌کند. روی سرم فوکول درست می‌کند. لپم را بوس می‌کند. عکسهایش با دایی پلیسه را نشانم می‌دهد.

مهمانها یکی‌یکی از راه می‌رسند. از پنجره زیرزمین قیافه‌شان پیدا نیست. ولی از چادرهای سیاه‌شان می‌فهمم مهمانهای مامانی هستند. دیگر شلوارم خشک شده است. کامل نه. ولی تا شیخ رضا بیاید کامل خشک می‌شود. از کرسی پایین می‌آیم تا کدوها را سر جایشان بچینم. اول کدوی رحمت را می‌گذارم. از همه کدوها بی‌ریخت تر است. شبیه کله رحمت کج و کوله است. بعد نوبت به کدوی مامانی می‌رسد. همانی که بالایش لاغر است است و پایینش چاغ و پهن می‌شود. هنوز سراغ کدوی خاله آذر نرفته ام که از بالا صدای گریه بلند می‌شود. می‌دانم روضه شروع نشده. هنوز شیخ رضا نیامده است. از زیرزمین بیرون می‌آیم. ترمه باز غش کرده و باز رحمت دورش را چاقو می‌کشد. نزدیک می‌شوم. ترمه لباسهای روضه‌ش را پوشیده. پیراهن و دامن و جورابهایش سیاه است. زیرش خیس است.مثل من خودش را خیس کرده. صورت سفیدش صورتی می‌شود. هم‌رنگ لبهایش. نوک زبانش را گاز می‌گیرد.لبهای صورتی‌ش خونی می‌شود.دایی گریه می‌کند. مامانی هم. فاطمه و رحمت و باقی مهمانها هم گریه می‌کنند. دایی توی سرش می‌زند. مامانی و فاطمه توی صورتشان می‌زنند. دست و پای ترمه مثل درخت آلبالوی ته حیاط خشک شده است. جلوتر می‌روم. سیاهی چشمهایش می‌رود. نمی‌دانم کجا می‌رود. بالا می‌رود. توی چشمهایش، توی سرش می‌رود. چشمهایش سفید می‌شود. از سفیدی چشمهایش می‌ترسم. سرم را توی دامن مامانی قایم می‌کنم. دایی دستهای ترمه را می‌گیرد و رحمت و فاطمه پاهاش را. بلندش می‌کنند.توی ماشین می‌گذارند و می‌روند. به بیمارستان می‌روند.

کاش ترمه جورابهای سفید و دامن کوتاهش را پوشیده بود. می‌ترسم هیچ‌وقت قد جورابهای سفید ترمه را نفهمم. می‌ترسم ترمه دیگر آنها را نپوشد. اصلا این‌بار که از بیمارستان آمد از خودش می‌پرسم.

از مامانی می‌پرسم ترمه کی از بیمارستان برمی‌گردد. مامانی محکم بغلم می‌کند و می‌گوید:« تو دلت پاکه. دعا کن که برگرده». صورتم از اشکهای مامانی خیس می‌شود.

        فروردین95        

 تقدیم به نـ . قـ

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692