صادق! امشب بارانها به قلبم خورده است. ترکش هزار زخم به قلبم نشسته و خونریز ست. اشک مدام از چشمانم میریزد، شور اندوهم آنقدر هست که گاه چنگ در موهای پریشانم میکنم و لختی به فضای خالی خیره میشوم. امشب برای تو مینویسم، صادق، چون واقعاً دردمندم و کسی نیست که با او حرف بزنم. با تو حرف میزنم چون تو هم مثل من زخمهایی در روحت داشتی که روحت را از درون چون خوره خورده بود. در کتابت نوشته بودی که چارهٔ این دردها پناه بردن به افیون و مواد مخدره ست. اما دوست من، می دانی من در زندگی افیون تازه ای پیدا کردم. من دردهایم را با موسیقی درمان میکنم. آره.. همه روزهایی که ابری و بارانیام و گریز گاهی ندارم به موسیقی پناه میبرم. آهنگهای سنتی و قدیمی را دوست دارم. هر بار (کوچه بی کسی) افتخاری را میگیرم و میگذارم که اشکها از چشمم جوانه بزند، بریزد،بپاشد...
موسیقی نغمه ایای ست که مرا به ملکوت میکشاند، من در افیون عشق فرو میروم و زیبایی موسیقی مرا از همهٔ رنجهایم رهایی میدهد. یک پری افسونگر زیبا با موسیقی به درونم راه مییابد؛ به این پری قشنگ که موهای پریشانش تا کمرش میرسد یک قلم میدهم و می گویم: بنویس! پری مینویسد، پری برایم از عشق مینویسد...
صادق! هیچ می دانی زندگی بوف کورت شبیه داستان زندگی من است؟ آری شبیه زندگی من است. تو محبوبی داشتی و من نیز محبوبی داشتم. محبوبت به تو جفا کرد، محبوب من هم جفا کرد! هردویمان یک سرنوشت را داشتیم. قهرمان داستان تو و من! صادق همه چیز یادم است. انگار همین دیروز پیش آمد. من بیشتر از 22 سال نداشتم که او را دیدم. اولین بار در نمایشگاه نقاشی با او آشنا شدم. وارد سالن بلندی شدم که دو طرفش با تابلو مزین شده بود. دو دختر ایستاده بودند که یکی از دیگری سنش کمتر نشان میدهد. مشغول تماشای نقاشی بودم که حس کردم کنارم شخصی ایستاده است، بوی عطر گل رز میآمد. سر برگرداندم. دختری بود که شالش را روی سر و شانههایش رها کرده بود. زیبایی خاصی داشت و کلاً آرایش نکرده بود. گفتم: خانم هاله حمیدی شما هستید؟ لبخند زد و در چشمانش برق خاصی درخشید. اضافه کردم: اسمتان را پایین اثرتان خواندم. با سر اشاره کرد که بله و به سرعت از کنارم گذشت. من به تماشای تابلوهایش مشغول شدم. الحق که تابلوهایش زیبا بود. بیشتر از رنگهای سرد مثل آبی و سبز استفاده کرده و به دریا علاقه نشان داده بود. جایی دریا را در دل خورشید گذاشته بود و رنگها را بدقت درهم تنیده بود.. بعضی تابلوهایش سبک سورئالیسم داشت، مثل مشتی رنگ تکه تکه و مخلوط بود که درهم تنیده بودند؛ به سختی میشد از دل رنگها چیزی را درک کرد. لحظه ای بعد او برگشت. گفتم: آثار قشنگی دارید. منم نقاشم، منتها سیاه قلم کار میکنم، در ضمن شاعرم! کارت ویزیتم را به سویش دراز کردم. کارت را به آرامی گرفت و لبخند زد و تشکر کرد. اصلاً انتظار نداشتم که دوباره ببینمش، اما چندی بعد کاملاً اتفاقی او را در خیابان دیدم. مانتوی خاکستری و روسری سفید به سر داشت، بازم آرایش کمرنگی به چهره داشت. به من سلام نکرد اما مشخص بود منو شناخته و یک لبخند گوشه لبش دیده میشد. بعد از آن روز بود که من جذب هاله شدم. به نظر من او زیبایی خاصی داشت. هر دوی ما به نقاشی علاقه مند بودیم و این اشتراک فکری ما را بهم نزدیک میکرد. متوجه شدم که او هم یک کلاس نقاشی را اداره میکند. روزی به محل کارش رفتم. او از دیدنم حیرت کرده و گفت: در این مکان فقط از خانمها ثبت نام میکنم! بعد کلاس را به دوستش سپرد و با من به دفتر او رفتیم. دفترش سالنی مبله بود با میز مدور شیشه ایای در وسط که چند مجله و کتاب به صورت پراکنده بر روی میز به چشم میخورد. روی مبل نشستم. رفت و با یک سینی و دو فنجان چای برگشت. رفتنش را دوست نداشتم. دلم نمیخواست که ترکم بکند. حس میکردم که وجودش مرا در افیون عشق فرو میبرد. وجودش مرا سرشار از زندگی، شادی و نشاط میکرد، حس زنده بودن به من میبخشید.. من آدم راحتی بودم.. برایم حرف زدن راجع به عشق او کار آسانی بود. اما در همان زمان که داشتم از عشق و علاقهام به او حرف میزدم دستهایم میلرزید و قلبم به طپشی تند نشسته بود. حتم داشتم که رنگم که سفید بود مثل مرمر شده بود.. هاله شالش را مرتب کرد و به پشت انداخت و به من گفت: شما منو دوست دارید؟ بی اختیار گفتم: بله. من از وقتی شما را دیدهام به هیچ زن دیگری فکر نمیکنم. شما جاذبه ایای دارید که منو به خودش کشانده. نمیدانم چرا، چطور برایم این عشق پیش آمده. اما به شما قلبم را تقدیم میکنم. باور کنید قلبم بی آلایش ترین و پاکترین قلبهاست.
صادق باورت نمیشود که چقدر از آن زمان گذشته...اکنون که به خودم نگاه میکنم میبینم که چقدر در این سالها شکسته شدهام. ریشهایم سفید شده و موهایم به جو گندمی نشسته است. آن زمان من جوان بودم.. خیلی جوان.. صادق! افسوس که جوانی به سرعت طی میشود و برای ما فقط یک خاطرهٔ گنگ و مبهم از گذر زمان باقی میگذارد.
هاله آن روز در جوابم لبخندی تلخ زد. در لبخندش یک نکته ایای بود که آن را نمیگرفتم. به آرامی گفت: روی من حساب نکنید، من اهل عشق و عاشقی نیستم. دوباره نگاهش کردم.
_این یک خواستگاری رسمیه.. من از شما میخواهم همسر من بشید و من را خوشبخت کنید. هاله باز لبخند زد. بعد گفت: اجازه بدید من فکر کنم. اما احتمالاً جواب شما منفیه. حالا من بر اثر هیجان و خشم، اخم کرده بودم: چرا جوابتون منفیه؟ نگاهم کرد و جوابی نداد.. چند سال به سرعت باد گذشت. من و هاله خیلی جاها با هم میرفتیم: پارک، خیابان، گردش، کلاس نقاشی. توی کلاسهای نقاشی، هاله خودش را گم میکرد. محو نقاشی میشد، دستهایش به سرعت روی کاغذ میچرخید.. قلم را که بدست میگرفت، تصویر زیبایی را رقم میزد که چشم بیننده را خیره میکرد. هاله همیشه ساکت و آرام بود. دختری درونگرا، متفکر، اندیشمند، صادق و درست کردار. همه تصور میکردند هاله نامزد منه و من همه جا هاله را معرفی میکردم. فکر میکردم دختری که اینطور بی پروا با من به بیرون میآید حتماً با من ازدواج خواهد کرد..
این ادامه داشت صادق: دوستی، عشق، امید... اما تا روزی که من خبر ازدواج هاله را شنیدم.. باورم نمیشد که هاله ازدواج کرده.. پس من چی؟ من که دوستش داشتم. من عاشقش بودم.. چطور دلش آمده بود اصلاً به من فکر نکند. کاش یک تلفن میزد. کاش میگفت که قصد ازدواج دارد. آخه بدون اینکه با من حرفی بزند.. خدای من چکار میخواستم بکنم؟
صادق باورت میشود که در خودم شکستم. آن هم چه شکستی.. باورت میشود که من دو بار قصد خودکشی داشتم؟ اما نشد. یک بار که رگ دستم را زدم نجاتم دادند و بعد من بودم که تصمیم گرفتم با رنجهایم زندگی کنم. باید در تار و پود زندگیام رنجهایم را جا میدادم. از آن زمان آتلیه نقاشیام پر بارتر شد. من دائم نقاشی میکردم و نقاشی میکردم. نقشهایی از دلم را میکشیدم.. نقشهایی سیاه، درهم، کج و معوج.. که رنگ غم داشت و بوی بغض میداد..
صادق! تو در ماجرایت محبوبت را فاسق و جفا کار خوانده ای. اما من دلم نمیآید چنین الفاظی را به محبوبم نسبت بدهم. این الفاظ برای من عاشق، غریب است!! چطور دلت آمد محبوبت را بُکشی، تکه تکه کنی؟! صادق من هیچ کار نکردم! حتی دیگر هیچ شعری نگفتم! روزها گذشت، چشم به هم زدم 20 سال گذشت. هاله حالا 4 بچه داشت. من هرگز سعی نکردم او را ببینم. چهرهٔ او را خودم به شکل ذهنی نقاشی میکردم. روزها مینشستم و به چهرهٔ نقش شده او بر بوم نگاه میکردم و این شعر مشیری را زمزمه میکردم که: فریدون.. خدا نخواست.. خدای من تو بودی.. چرا نخواست؟
صادق همهٔ این سالها، تنها، زندگی کردم؛ هیچ زنی جای او را برای من پر نمیکرد. مجرد ماندم، دلخوش بودم به اینکه چهرهاش را نقاشی کنم. هر شب قلم بدست میگرفتم و طرح تازه ایای می میکشیدم. میگذاشتم موسیقی، رنجها و غمهایم را از درونم پاک کند. تا دیشب همه چیز به وفق همیشه بود.. اما دیشب وقتی داشتم فیلمی را میدیدم که شبیه زندگی من بود ناگهان یک صاعقه از مغزم گذشت و ویرانم کرد.. یک جرقه بود.. رعد و برق بود.. من از درک آنچه ناگهان حس کردم فلج شدم؛ از شدت فلاکت و ناراحتی نمیدانستم چکنم؟ سیگار پشت سیگار روشن کردم. اتاق پر از دود سیگار شده بود. کتاب خیامم پشت جلدش با آتش سیگار سوخت. بعد سرانجام سیگارم را در زیر سیگاری فشردم و بوف کور تو را از کتابخانهام برداشتم. اکنون سایهٔ همهٔ دلخوشی هایم از روی زندگی تلخم کنار رفته بود..
محبوبم چند بچه داشت. با عشق جدیدش زندگی میکرد، میخندید، شاد بود و من در اندیشهٔ یک رؤیا، همه زندگیام را باخته بودم. فکر کردم که همهٔ این سالها چه بودهام؟ لولی وش مغموم؟ دلم خوش بوده است که عاشقم؟ همهاش همین؟ همهاش همین؟ صادق از خودم بیزارم. باور اولی است که از خودم، منزجر شدهام!! لعنت به من...!
صادق امشب موسیقی را روشن کردم، اگر قرار باشد من خودکشی کنم هرگز با گاز خودکشی نخواهم کرد. از بوی گاز متنفرم. راستی چطور دلت آمد با گاز خودکشی کنی صادق؟ حیف تو نبود؟ صادق! من با موسیقی به آرامش میرسم.. بگذار موسیقی به من بتابد. بگذار امواجش مرا در بر بگیرد. چی؟ پرسیدی مگر موسیقی تابیدنی است؟ خوب آره. به هالههای درونم میتابد. به عمق وجودم، به اعماق درونم دست پیدا میکند. صبر کن آهنگ (بوی پیراهن) مجید انتظامی را بگذارم... همیشه با این موسیقی اشک میریزم. دوست دارم هنگامی که میمیرم با همین موسیقی از دنیا بروم... من با خواب آورها خودم را خواهم کشت.. اما قبلش باید از آن زن انتقام بگیرم. بله. آن زن که در دلش به من خندید..! از آن زن انتقام خواهم گرفت. اگر خودکشی کنم آن زن از اعمال خودش پشیمان میشود. کافی است که برایش نامه ایای بنویسم و بنویسم که مقصر مرگ من تو هستی. نامه را برایش پست میکنم یا نه، بالای سرم میگذارم.
این نامه، امضایش کردم. خوب صادق حالا چکار کنم؟ مثل تو شیر گاز را باز کنم؟ از این راه متنفرم اما راه دیگری ندارم. بگذار پنجره را ببندم. همسایهها هرگز به مرگ ناگهانی من پی نمیبرند چون صدای ضبطم بلند است. ضبطم حالا حالاها میخواند. اینم گاز.. آه.. چه بوی نفرت انگیزی.. نفسم از الان تنگ شده.. چرا خواب آورها را نخوردهام؟ مختاباد چقدر قشنگ میخواند: چشمت میخواند مرا ... عاشق میداند مرا.. ترسم این عشق رها.. در خون غلتاند مرا... صادق افیون موسیقی مرا در خود غرق کرده است. به نوای زیبایش گوش کن. تو هم میشنوی؟ آه. دارد دقایق آخر زندگیام با موسیقی تمام میشود. صادق دارد نفسم میگیرد. دیگه نفس کشیدن برام سخته. سرم درد میکند.. چرا اینطوری شدم؟ خدایا توهم برم داشته.. ضبط چرا اینطوری می خونه؟ اکسیژن می خوام.. اما باید بمیرم.. خدایا پری!! اون برگشته! موهایش را ببین تا شانهاش ریخته است. دارد مینویسد، صادق من این سالها تنها نبودهام، پری همیشه با من بوده، من به عشق پری زندگی کردهام. چی؟ پری نوشتههایش را برای من بالا گرفته. چی؟ خدای من. پری راست میگوید.. خدایا اگر بمیرم، هاله زندگیاش تباه میشود، یک عمر خودش را سرزنش خواهد کرد. باید زنده بمانم.. برای خوشبختی هاله هم که شده باید زنده بمانم! باید بلند شم اما خدایا چرا قدرت حرکت ندارم؟ یعنی محکوم به مرگ شدم؟ نکنه ُمردم؟ یکی ضبطو خاموش کنه. صدای خواننده رفته روی مخم! دارم دیوونه میشم. خدایا! چه صدایی است؟ دارم بیهوش میشم.. چرا هوا نیست؟ شیشه؟ صدای شکستن شیشه؟ یعنی چی؟ من چرا جلو میرم. کی منو میکشد؟ آخ.. خدایا توهم دارم، لحظههای آخر زندگیام هست. پری رفته.. خدایا پری برگرد.. آویزونم انگار. هوا؟ هوای تازه؟ صدایی بلند، امرانه میگوید: یالا نفس بکش مرتیکهٔ دیوونه! تند تند نفس میکشم. صدای زمخت و کلفتش را میشنوم: شانس آوردی که صدای ضبطت مرا به اینجا کشاند.. میخواهم داد بزنم اما نفس ندارم. بی اختیار قطره اشکم از گوشهٔ چشم میریزد، صدایی در درونم میگوید: هاله! چرا من انتخابت نبودم!