ناگهان صدای انفجار مهیب برخاست . تمام شیشههای دور و نزدیک را شکست، زمین بشدت لرزید و همه چیز به هوا بلند شد . بوی نفرت انگیز باروت، گرد و خاک مانند مه در تاریکی همه جا را فراگرفت . از خانه یکه در آن یک فامیل مکمل زندگی میکرد واین انفجار در آن رخ داده بود، تنها گودالی بزرگ و ژرفی بجا مانده بود. اینکه چرا کشته شدند؟ گناهشان چی بود؟ آیا بخاطر انسان بودنشان؟ یا بخاطر تولدشان در ماتمکدهٔ بنام افغانستان؟ این پرسشهای بی پاسخ، در اذهان تک تک افراد این دخمه غم خطور میکرد.
تنها یک سگ بدبخت و بی گناه که از گزند خونبارترین حادثه نجات یافته بود، سرگردان و سرخورده از آن محوطه هولناک فرار کرده بود .
*****
پگاه صبح تازه از راه رسیده وروشنایی بال وپرش را گشوده بود، یک هفته مکمل غذای درست و حسابی نخورده بود . تنها مقدار کمی خون، پارچههای چربی و گوشت فاسد شده حیوانات را از یک گودال پشت دکانهای قصابی پیدا کرده بود و کفاره آنرا با زخمی شدن پای چپش توسط سگهای ولگرد محل که آن چاله متعفن را قلمرو خود ساخته بودند پس داده بود . او یک سگ خاکستری رنگ خال خال و دارای یک چشم سبز و دیگر سیاه، پوزه باریک، گوشهای دراز و یک سرو گردن بلندتر از بقیه سگها بود. با ناله و ضجه یکه از درد، رنج، آوارگی و مصیبتی بسا عظیمی حکایت میکرد، به هر کوچه داخل میشد و بوی آشنای را جستجو میکرد، لیکن همه بوهایکه به مشام میرسیدند، بیگانه و غریب بود . همش در حال فرار و وحشت بود . هر که محض رضای خدا پاره سنگی را بطرفش پرتاب میکرد و ناچار از این سو به آن سوی میدوید، تا جای برای پنهان شدن دریابد، هیچ کسی سگ سرگردان و بی نام و نشان را به خانهاش راه نه میداد . در این چند روز یگانه محل امن و بدون آزار و اذیت برایش گورستان قدیمی با قبرهای فرورفته در نزدیک کوه یکه آنجا سالها با غرور و عظمت بی مانندی خودنمای میکرد، بود . او روزها گرسنه و تشنه در آنجا پرسه میزد و گورها را بو بو میکرد چیز قابل خوردن دست گیرش نمیشد . مجبور بود، میان کوچهها و بازار گردش کند تا قوت و لایموت در یابد . برای انسانها متملقانه دم میشوراند و چاپلوسی میکرد تا شاید خوراکی برایش بدهند، مگر نه تنها از خوراک خبری نبود بلکه با دشنامهای رکیک، قهر، غضب و لگد باران عابرین نیز روبرو میشد. ساعتها از زخمهای وارده به بدنش زوزه میکشید و مینالید و با زبان گلابیاش جرحه ها را میلیسید و مداوا میکرد . یاد آوری لحظات خوش و فارغ از غم و اندوه اش دیگر به نکته آخر خود رسیده بود . کاسه پر از غذاهای گوناگون و لذیذ و آب پاک و صاف در میخله علیلیش به تخیل بی معنی و دور تبدیل شده بود . هر قدر فکر میکرد چرا به یکبارگی زندگی بی غل و غش و آرامش یک جهنم تمام عیار شده بود نمیدانست. ناگهان بوی نان گرم چنان بی خودش کرد نزدیک بود غش کند . بسوی آدمی که نان را حمل میکرد رفت و با تضرع و تملق دم شوراند و با چشمان پر از حسرت و درماندگی به دستیکه نان داشت، نگاه میکرد . تاشاید تکه نانی که بوی افسون کنندهاش مستش کرده بود، برایش بدهند لیکن بی فایده بود . مردی که نان را میبرد، به فکر و خیال دیگری غرق بود و به چار اطرافش توجه نداشت . چند قدم به پشت سر مرد روان شد تنها بوی نان را استشمام کرد . و با پشیمانی و افسوس برگشت . یادش آمد اولین بار که صاحبش او را از نزد مادرش جدا کرد تقریباً یک هفته مکمل نالیده بود و اما آهسته آهسته مادر، خواهر و برادرانش را از یاد برده و عضو فامیل آنها شده بود . کم کم احساس میکرد سستی و شلی تنش را می ازارد . دهنش هم خشک و بد مزه بود . شکمش بی اندازه پیچ و تاب میخورد و درد بی نظیری را حس میکرد . پاهایش آشکارا رعشه داشت و قلبش به شدت میتپید. نفس نفس میزد و زبانش له له داشت . پلکهایش از ضعیفی بسیار بمشکل بالا و پائین میشد . خودش را به زور سر پا نگه میداشت . به درب باز یک خانه ناآشنا رسید و بی محآبا داخل رفت . ناگهان سرش گیج رفت و همی اشیای دور و برش بدور سرش به چرخیدند، این که کجا ست؟ و چی میکند؟ نمیدانست، فقط درد خفیف، مختصر و مبهمی را در قسمت پهلویش درک کرد و دنیا در نظرش تاریک شد، زمانی دیدهٔ پر ازاشکش را گشود یک ظرف پر از آب و غذایی را در نزدیکی پوزهاش دید و با بی میلی زبان زبان زد بعد از نویشدن اندکی از آب سر حال شد و به دشواری همه آنچه را که برایش گذاشته بودند با ولع و حرص تمام خورد و باز کمی استراحت کرد . برای چندین ساعت خوابید و وقتی چشم باز کرد، خود را داخل حویلی خانهٔ یافت . ذوق زد بلند شد و گوشه و کنار حولی را پائید همه چیز ناشناخته و تازه بود .
صدای با دلسوزی و خوشحالی فریاد میزد آه آه سگ زنده شده ...ام ام مه مه بیا بیا سگ خوب ...بخور بخور ...و پارچه نان آغشته به شوربا را برایش انداخت سگ هم با اشتهای تام آن را بلعید ...با هیجان و شدت دم میجنباند که حتی نصف تنش یکجا با آن اینطرف و آنطرف حرکت میکرد .
آوازی با تشویش و نگرانی گفت : « اگر پدر سگ را بیبند ...اف اف که از نام سگ و زاد سگ متنفر است . همیش حرف هایکه برای خودش هم بی مفهوم و مبهم است تکرار سر تکرار میگوید: « سگ نجس است . در خانه آ ی که سگ است خیر و برکت نیست . ملائک از عو عو سگ فرار میکنند و صاحبان خانه را لعنت میفرستد . ام ام ام ام کلماتیکه برای خودش هم بی معنی است . عجب، همسایه پهلو دو سگ بزرگ و جنگی دارد ...ببین چقدر پول دار است، مصرف یک روزه سگهایش برابر یک ماه خرج ما است. این را میگویند خیر و برکت .؟؟ نام سگ برای پدر تابو، تابوی نفرین شده قبیله آدم خوران ماقبل تاریخ است» .
سگ باشکوه و وقار بالای دو پا نشسته و گوشهای دراز و ابلقش را بلند گرفته بود و به گفتگوی دو آدم ناآشنا و مهربان گوش میداد، چیزی درک نمیکرد لیکن حس ششمم برایش با افسردگی و درماندگی از یک حادثه حزن انگیز خبر میداد: « این جا هم جای برای من نیست !»
«احمد... وقتی پدرش آمد نزدش زاری وعذر میکنیم . دستانش را میبوسیم و ازش خواهش میکنیم که اجازه بدهد سگ را در خانه نگهداری کنیم . او او قلاده گردنش را بیبین؟ سگ خارجی است؟ نامش نبشته شده؟!»
«نی نی جواد بچهاش هر سگ یله گردی که قلاده به گردن داشته باشد !! خارجی بوده نمیتواند؟!»
«آخ آخ بیا ببینم ...جاو... دگیش خوانده نمیشه ...؟!»
زنگ در زونگ زونگ صدا کرد .
جواد گفت : «بخدا پدرم است !!! سگ را پنهان کن ...»
احمد با عجله قلاده سگ را گرفت و او را به مستراح متروکشان که اصلاً از آن استفاده نمیکردند برد و درب را پشتش محکم کرد .
جواد گفت : «همسایه روبرو است . آب میبرد .»
احمد نفس راحت کشید و سگ را به حویلی آورد . بچه همسایه با دیدن سگ گفت : «اوهو! این سگ را مه در کجا دیدیم ...آه آه در بلاک سر کوچه خالهام ...بیچاره صاحبانش همه در اثر بمباردمان هواپیمای ها یک هفته پیش کشته شدند . هیچ کس زنده نمانده؟...میفهمی ...هیچ کس؟!»
بعد از رفتن بچه همسایه . جواد رو به احمد کرد و گفت : «دیدی که سگ ولگرد و بی پناه نیست !»
احمد گفت : «درست اما ...پدر راضی نمیشه، مه که گفتم . به مه غرض نیس . تو میدانی چاپلوسی و پا بوسی پدر !!»
ناگهان صدای دو رگه پدرش با عصبانیت بلند شد : «این سگ نجس ازکجا شده؟ چرا او را به خانه آوردین؟ مه نه گفتم بودم که هیچ هوس داشتن سگ و پیشک را نکنید؟ مه از سگ، پیشک و موش بشدت متنفر هستم. خدا مرا ببخشاید...!! ملائک هم از خانه مه رفتهاند .! خیر و برکت پرید پرید؟؟...بیرونش کنید آگه نی او ره میکشم...!!»
جواد با ترس و هراس سگ را با خود به بیرون خانه برود هنوز پایش به در نرسیده بود که احمد برادر کوچکش نزدیکش آمد و گفت : هی هی ببرش در غار تشناب یکه بی کار است .
جواد سگ را بیرون خانه داخل تشناب قرار داد و برگشت .
سگ آسی به چار اطراف تشناب دید و آن را خانهٔ خود قبول کرد . روزها را همه از بیم لت و کوب شدن در تشناب سپری میکرد. زمانیکه از آشیانه محقرش بیرون میشد، باران سنگها به سرش میبارید و دم را میان پاهای عقبیش قرار میداد و عو عو کنان وبا نشان دادن دندانهای صدفیش برسم دفاع از خودش به غارتشناب فرار میکرد . چشمان دو رنگش در تاریک تشناب نور سبز را ساطع میکرد، سنگهای را که به دمبالش آمده بودند با دندان میخایید و بدور خودش میچرخید برهر چه آدم بود نفرین میکرد . ضرب و شتم دیگر برنامهٔ روزانهاش شده بود . صرف شبها برای دریافت غذا آسوده خاطر در میان کثافات و اشغال هاگردش میکرد، غذاهای پس مانده و فاسد شده را میخورد و اغلب برسر مقدار نا چیز غذا با سگهای دیگر جنگ و دعوا میکرد . آهسته آهسته در برابرظلم و ستم از خود عکس العمل شدید وانمود میکرد . کم کم پر جرآت بسوی اطفال یکه بسیار آزارش میداند غو غو غو کنان میدوید . اکثراً در آن ماتمکدهٔ خودش پوزهاش را بروی پاهایش میگرفت و چرت میزد . و در تخیلش از نوازش و تیمار تنش توسط صاحبش کیف میکرد . اما چرا بعد از یک آواز دهشتناک تمام هست و بودش به پایان رسیده بود؟ خاک منزلی که او را مانند بچهشان دوستداشتند به توبره باد شده بود و اثر از آن باقی نمانده بود . طنین نامش در میان گرد و غبار برخاسته از آن غمخانه گم شده بود . روزی یک نفر اوباش زندگی بی غل و غش او را بهم زد و با بیل چنان به جانش افتاد که همی استخوانهایش خرد و خمیر شد خیلی وق وق میکرد و ناله جگر خراشی سر میداد وکسی مانع آن انسان بد سگال نمیشد و یکنواخت او را دشنام میداد و اوونا...اوونا میگفت . نامش پس از روز اوونا شد، نامی نامانوس، شگفت آور و عجیب که با شنیدن آن چنان عاصی و لجام گسیخته میگردید که گوینده آنرا هر کجای که میبود، پیدا میکرد به ویژه که توأم با تون صدای آن یله گرد میبود . انگار اوونا پتکی بود که با تمام نیرو به سرش وارد میشد . اوونا دیگر یک سگ دیوانه از دیدگاه انسانهای آن کوچه بود . کسی جرآت نمیکرد با صدای بلند اوونا صدایش بزند و سنگ بسویش پرتاب کند . مثل نگهبان در دهنه دوازه خانهاش میشنست . با پاها و دندانهایش تنش را خرت خرت میخاراند و کنهها و پشهها را میگرفت . گاه گاهی به دنبال پشهها جست وخیز میزد .
*****
زمستان کم کم بار و پندک اش را جمع کرده و آماده کوچ کردن میشد، برفها با رقصهای اکروباتیک بی میلشان به زمین فرومیامدند . باد سرد مانند گرگ گرسنه زوزه میکرد و شلاق بی رحمش را جلاد گونه به سر همه موجودات وارد میساخت . اوونا مست و سرحال سحرگاهان آواز شهوت الودی سر میداد که نشان دهنده جفت گیریش بود. دیری نگذشت که گله سگان بوی خاص ماده مست شده را درک کرده به آنجا سرازیر شدند . و بدنبالش این سو و آنسو میرفتند و زیر دمش را موس موس میکردند . برای دیگری چنگ و دندان نشان میدادند و اعلام پیکار و تصاحب ماده سگ را میکردند. بالاخره سگ قوی هیکل سیاه رنگ، بعد از جنگ و جدال طاقت فرسا اوونا را تصاحب کرد و با او آمیزش نمود . تقریباً نیم ساعت در اوج لذت معاشقه، معانقه و شهوانی باقی ماندند، که ناگهان صدای پر از خشم و غضب داد زد : سگهای لامسب و لعنتی بند دنک ماندهاند . و با چوب کلفت و سخت شروع به ضربه زدن در قسمت وسط هر دویشان کرد . هر دو غر میزدند و چوب را به دندان میگرفتند . و به قوت تکان میدادند . کجکی کجکی یکدیگر را میکشیدند و خون آلود با لعاب دهن چکه چکه از دهن شان به زمین میریخت و برفها را سرخ میکرد. همه سگها گریخته بودند. ناچار از هم جدا شدند . سگ بیگانه در حالیکه آلت تناسلیش بشدت درد میکرد و گاهگاهی میایستاد آنرا با زبان میلیسید و فرار میکرد . اوونا هم به خانهاش داخل شد چند سنگ به بدنش اصابت کرد اما او کیف کرده وشرمگاهش را با زبان پاک میکرد ...چند روز مستی و شهوترانیش ادامه داشت، آهسته آهسته پس از چند ماه شکمش بزرگ شده میرفت...دیر نگذشت که چار توله سیاه و سفید زاید ...و اخلاق اوونا بکلی تغیر کرد خیلی وحشی و ظالم شده بود . بالای همه عابرین و همسایهها حمله میکرد . تنها و تنها دو پسری که روزی او را نان داده بودند از گزند دندانهای قوی و تیزش در امان بودند و با آنها به خوبی و ترس توأم با قدرشناسی مبهمی رفتار میکرد . یک روز یک افسر پولیس که چهر سیاه و لاغر داشت و از چشمانش حماقت و فریب کاری میبارید . تولههای اوونا را در یک خریطه انداخت وبا خود به گورستان نزدیک شهرانتقال داد . تولهها هنوز چشمانشان بهم چسبیده و کور بودند. کورمال کورمال شور شورک میخوردند و دندانهایشان بسیار کوچک و ریز بودند و تازه سر زده بودند. آفتاب مانند کوره آهنگری میگداخت و آتش پرتاب میکرد . در زیر تیرهای داغ آفتاب بشدت به خود میپچیدند و له له میزدند وق وق میکردند . اوونا خودش در جستجوی خوراکی در کوچهها گردش میکرد و وقتی آمد متوجه شد، چوچه هایش نیست . خیلی عصبی و سرگردان از سر کوچه به آخر کوچه میرفت و دوباره برمیگشت و هر سو بو میکشید . پستانهای پر از شیرش درد میکرد و ناله عجبی سر میداد . در حقیقت میشد سردرگمی و پریشانیش را در حرکاتش درک کرد. ناگهان به طرف قبرستان شروع بدویدن کرد و زمانیکه به آنجا رسید همی تولهها از شدت گرما و گرسنگی تلف شده بودند . اوونا با پوزهاش یک یک تولههایش را بو میکشید و پس و پیش میکرد . هیچ کدام زنده نبودند ...با سرخوردگی و اندوه دوباره به کوچه آمد ...انسانهای سفاک و جاهل آن کوچه دیگر تحمل بودن اوونا را نداشتند . یک عده تصمیم گرفتند تا او را بکشند . مقدار زهریکه برای کشتن سگها استفاده میشد، یکجا با پارچه گوشت برایش دادند اوونا آنرا خورد و در گوشه نشست . همه منتظر مرگش بودند . اما دوا تأثیر چندانی نداشت . واوونا بدون کوچکترین تغیری همچنان سراپا ایستاده بود . اوونا روهین تن بود. یعنی دوا پاکستانی بود بی کیفیت و بی اثر ... کسی گفت بیاید اعدامش کنیم ...همه گفته او را تائید کردند ...معهذا کسی جرآت نزدیک شدن را به او نداشت نا چار از بالای بام حلقه طناب سفت و نیلونی را به گردنش انداختند...افرادیکه این محکمه بدون وکیل مدافع را پیش میبردند،"غ" افسر پولیس بحیث قاضی، دو پسرش" د" و "ن "همرا با بچه همسایه "ش به حیث اعضای دادگاه صحرایی بودند . اوونا را در کنار دیوار بلند کردند تا اعدامش کنند . مردمیکه آن کمیدی زجرآور و قبیح را از نزدیک میدیدند یک حس گنگ و کسل کنندهٔ داشتند که برای همی شان بی مفهوم، مغلق و پر از اسرار و ابهام بود . درک نمیکردند که خوش هستند و یا خفه و یاافسرده. هوای کوچه کاملاً غم آلود و خفه کننده شده بود . بوی نفرت، بوی مرگ و بوی حماقت سراسر کوچه را به خود پیچیده بود... اوونا دست و پا میزد، زبانش بیرون زده بود، چشمانش بطرز وحشتناکی از حدقهها خارج شده بودند . صحنه جنایت خیلی جگرخراش و افسون کننده بود . در حدود تقریباً نیم ساعت اوونا در حلقه آویزان بود. اما هنوز زنده بود بمشکل قبرغه هایش میجنبید ...
"غ "میگفت: «تازمانیکه ادرارش نرفته، زنده است ...»
کم کم ادرارش شروع به ریختن کرد ...