• خانه
  • داستان
  • داستان «كلوزآپ، فلاش بك،يا چيزي توي همين مايه‌ها» محمود خلیلی

داستان «كلوزآپ، فلاش بك،يا چيزي توي همين مايه‌ها» محمود خلیلی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «كلوزآپ، فلاش بك،يا چيزي توي همين مايه‌ها» محمود خلیلیوقتي يكهو افتادي توي بغلم و فرتي زدي زير گريه، فهميدم كه تا چند روز ديگه يا شايد، چند هفته‌ي ديگه ريق رحمت رو سر مي‌كشي. بي كد حرف مي‌زدي و انگار دفترچه‌ي رمز دستت نبود. هر چي چشم و ابرو اومدم، حاليت نشد. مردن همينه داداش، بالاخره دير و زود داره، اما سوخت و سوز نداره و همه باهاث با حضرت عزراييل برن پارتي، فقط بايد حواست رو جمع كني كه توي اين دور و زمونه كسي سند مند بيكار نداره تا گرو بذاره و آدم رو از بازداشت‌گاه بياره بيرون. هر سندي، با منگوله و يا با زنگوله، الآن گرو صد تا قرض و بدهي و كوفت و زهرماره.

تو نميري، اصلاً از همون چند قدمي‌ات بوي حلوا مي‌اومد و منهم كه از قديم مي‌شناسي بهم ميگن "محمود حلوا خور"، دست خودم نيست كه اين بو اصلاً خود به خود شاخك منو تيز مي‌كنه و چيزي مثل خرخاكي ميره زير جلدم و تمام تنم مي‌افته به خارش. توي داستاني خوندم كه يه نفر وقتي هاله‌اي از نور بنفش دور و بر كسي مي‌ديد، مي‌فهميد كه يارو امروز و فردا شناسنامه‌اش مُهر "باطل شد" مي‌خوره، اما من، رنگ منگ سرم نميشه و فقط شامه‌ي تيزي دارم كه عجيب رو سيگنال‌هاي اين بوي حلوا حساسه. زنم مي‌گفت بيا با اين حس عجيب و غريب يه كاسبي راه بنداز. گفتم همينم مونده كه سر پيري بشم رمال و فالگير! البته خودمونيم پر بي‌راه هم نمي‌گفت، ولي مي‌دوني كه ما از اوناش نيستيم كه با جون وخون ديگرون، سفره‌مون رو رنگين كنيم.

همون شب وقتي با عيالت از خونه‌مون رفتي، به زنم مهري گفتم تو هم بوي حلواش رو شنيدي؟ خنديد و گفت: بو كه شنيدني نيست. گفتم: حالا كارت به جايي رسيده كه از من غلط املايي مي‌گيري؟ من عمري ديگرون رو به صف مي‌كردم تا براي يه غلط، نيم ساعت سينه خيز برن و پادگان و پرچم و بدو بايست، بشه جزئي از تاريخ زندگي‌شون.مهري رو كه مي‌شناسي، زودي براق شد و مث پلنگ قصد حمله داشت كه دويدم توي تصميمش و گفتم: حالا ما خواستيم يه عرض اندامي كنيم، تو چت شد يه دفعه خرچنگ شدي و زدي تو خاكريز ما؟

از چشاش خون بيرون مي‌زد، عينهو افسر عراقي‌اي كه گفتي: چه هيكلي داره حلواخور! يادته وقتي گرفتيمش؟ مي‌خواست با سرنيزه دلمون رو پاره كنه، مي‌دونستم كه دندوناش به خرخره‌ام كار مي‌كنه، اين بود كه گفتم: خوب بابا يه كلماتي مث "غلط كردم" رو واسه همين وقتا گذاشتن ديگه.

مهري توي همين وقتا داشت دنبال يه چيز خوش دست، واسه پرت كردن مي‌گشت كه ديدم صلاح در سنگر گرفتن و يا جيم زدنه اين بود كه پاتك زدم و تندي چرخيدم طرف اتاق خودم. هنوز كمي دور نشده بودم كه كله‌ي نازنينم از پشت، مورد اصابت يك فروند نمكدون قرار گرفت. اين مهري لامصب، دست تيرش حرف نداره، مث گلوله‌ي تانك راست و مستقيم مي‌شيـــنه به هدف.

گمونم اگه اين بشر، به جاي زن، يه مرد به دنيا اومده بود الآنه تموم در و همسايه‌ يا كور بودن، يا شل و پل.

برنگشتم كه تلافي كنم، چون نه سنگر تدافعي خوبي داشتم و نه مهماتي براي پاتك، اين بود كه سريع رفتم توي اتاق و از اون جا تا مي‌تونستم جنگ رواني و تبليغاتي راه انداختم و چند تا تيكه‌ي آب‌دار انداختم. يادته وقتي بلندگو رو مي‌ذاشتيم طرف عراقي‌ها چطوري از چپ و راست خمپاره حواله‌مون مي‌كردن؟ خودمونيم، خدايي‌اش خيلي حال مي‌داد وقتي سر به سر برادران مزدور عراقي مي‌ذاشتيم.

برادر من! نپرس چي به مهري گفتم كه اصلاً به تو مربوط نيست و بالاخره هر كس يه حريم خصوصي براي خودش داره كه سيم خاردار كشيده و پشتش هم يه رديف مين گوجه‌اي گذاشته تا كسي بي‌اجازه توي زندگي‌‌اش سرك نكشه. گرفتي چي گفتم؟ منم دارم بي كد و رمز حرف مي‌زنم كه حاليت بشه، حاليت شد؟ راستي با تركش‌هاي توي فلان جات چه كار مي‌كني؟ هنوز هم درد داري گاهي؟ اون شب وقتي نشستي و رنگ به رنگ شدي و بعد رفتي دستشويي، فهميدم تركش طلايي كه داري راه افتاده و انداخته‌ات به جنب و جوش. خوش به حال خودم كه موجي شدم و نه چيزي ازم توي منطقه جا موند و نه چيزي يادگاري با خودم آوردم. نه شهيد شدم ، نه كر و لال و نه ايثارگر.

راستي شنيدي كه دارن به سربازهاي ارتش كارت ايثار ميدن؟ منم يه روز شال و كلاه كردم و وقتي رفتم سپاه منطقه، گفتن براي سربازهاي سپاه هنوز چيزي نيومده! تعجب كردم كه مگه رنگ خون ما با ديگرون فرق داره، كه يادم افتاد جاي اين چون و چراها نيست و الآن چند ساله كه خرفهم شديم كه رنگ خون‌ها صد در صد با هم توفير مي‌كنه و اين كه ديگه جاي حرف و حديث نداره.

حرف نشخوار آدمه و اين اراجيف رو، بايد بهت مي‌گفتم. خوش به حالت كه آروم گرفتي خوابيدي و نمي‌دوني توي دنياي دور و برت چه خبره. ديگه نه از درد كوفتي اون تركش طلايي به خودت مي‌پيچي و نه غم روزگار نامناسب رو داري. يه كم جات سرده و اين سنگ سياه، روي دلت سنگيني مي‌كنه اما، اين نيز بگذرد. فكر كن اگه جاي من بودي و يه گوني گلوله آرپي‌جي روي گُرده‌ات بود چه دردي داشتي. راستي، تا يادم نرفته بگم كه اين حلوات عجيب خوشمزه بود. به مهري گفتم اگه خواست حلواي منو بپزه، حتماً دستورش رو از زنت بگيره. روغن كرمانشاهي و آرد درجه يك و زعفرون اعلا، واقعاً معجزه مي‌كنه. جات خالي يه بشقاب هم بردم خونه. پاشم برم اگه نه الآن سر و كله‌ي پاس بخش پيدا ميشه و مي‌زنه تو برجكم. يه چيزي توي سرم ويز ويز مي‌كنه، ناچارم بيسيم رو خاموش مي‌‌كنم. تو كاري نداري؟ پس من ميرم، مي‌ترسم اگه دير و زود بشه امشب مهري با نقل و نبات ازم پذيرايي كنه. تو هم نيستي كه بگم همه اش با تو بودم و يادم رفت اين ليست خريد كوفتي رو... راستي اين ليست خريده يا دفترچه‌ي رمز؟

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692