• خانه
  • داستان
  • داستان «عنکبوت نفرین شده» نویسنده «مرادحسین عباس‌پور»

داستان «عنکبوت نفرین شده» نویسنده «مرادحسین عباس‌پور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «عنکبوت نفرین شده» نویسنده «مرادحسین عباس‌پور»

گوشه‌ی تابوت که باز شد باریکه ای از نور تند شد توی چشم هام. چیزی به ذهنم نرسید. انگار خواب بودم. خواستم بلند شوم چیزی مانع می‌شد. برای برخاستن انگار به نیروی بیشتری نیاز داشتم. این‌ها همه‌اش می‌توانست یک جور شوخی باشد از همان‌ها که وقت‌هایی که از زندگی خسته می‌شدم و از همه چیز، با خودم می‌کردم. یک وقت هم، وقتی هنوز بزرگ نشده بودم رفته بودم داخل یک گور آماده. آن جا رسم نبود آدم‌ها از قبل برای خودشان گور درست کنند.

بعد هر چه سعی کردم بیرون بیایم نشد. یعنی انگار دست‌هایی مرا نگه داشته بودند. انگار میخ شده بودم به زمین. هر چه سعی کردم نشد بیرون بیایم. ترسم هر لحظه بیشتر می‌شد و نیروی اندکی هم که در ابتدا در من بود زایل شده بود. بعد دست از دست و پا زدن کشیدم. دیگر سعی نکردم بیرون بیایم. سرما هر لحظه به من هجوم می‌آورد و بوی خاک و کمی بوی کهنگی و کافور و این چیزها. بوی خاک تازه مزه‌ی خاصی داشت. داشتم از سرمایی که زیر پوستم رخنه کرده بود لذت می‌بردم. داشتم آرام می‌شدم. بعد دوباره ترسیدم. دوباره شروع کردم به دست و پا زدن. بعد دوباره آرام شدم. سرما در من بود و هر لحظه بیشتر می‌شد. بیرون هوا داشت تاریک می‌شد.

از دور صداهایی به گوشم می‌آمد. می‌توانستم فریاد بزنم اما کلمه‌ها در من گم شده بودند. صدای پا می‌آمد و بوی کهنگی. کمی در خودم جابه جا شدم. بعد دست راستم را ستون کردم و نیم خیز شدم. بعد پاهایم را که انگار درون سینه‌ام فرو رفته بودند از هم باز کردم. بعد خودم را کشیدم به سمت پایی که لبه‌ی بیرونی گور بود. حالا انگار چمباتمه زده بودم. عجله‌ی زیادی برای بیرون آمدن نداشتم. همه‌ی وزنم روی پای راستم بود یا نه پای چپم درست نمی‌دانم. همان پایی که لبه‌ی گور بود. گور نبود شبیه گور بود. بعد که خواستم بلند بشوم گوشه‌ی لباسم گیر کرد به یک تکه سنگ. تیزی سنگ را روی آرنج راستم حس کردم. حالا دیگر برخاسته بودم. اول دست‌ها و بعد لباس‌هایم را تکاندم. «این لحظه» ... تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنم آمد. چند بار این کلمه را زیر لب تکرار کردم. انگار از یک سفر دور برگشته بودم. حس کردم این برای همیشه توی ذهن من خواهد ماند. آفتاب تازه داشت بیرون می‌آمد. حجم وسیعی از نور روی پهنه قبرستان پاشیده بود. برگشتم به سمت قبرها. سمت یکی از قبرها. سمت تنها قبری که آن جا بود. برای هر آدمی قبرستان یعنی قبرستان یک نفر. یک نفر پاهایش را با لبه‌ی تیز قبر پاک کرده بود. یک پنج شنبه‌ی شاید خیلی دور اما هنوز ته مانده‌ی گل خشک شده روی لبه‌ی عمودی گور بود. به ذهنم فشار آوردم. این خاطره بر می‌گشت به چند سال قبل. چند سال قبل؟ فقط یادم هست چشمه پایین قبرستان بود. هنوز رویش شیروانی نکشیده بودند. ما همیشه بعد از این که مرده‌ها را می‌شستند، بعد از اینکه قبرستان خالی می‌شد، از زیر دیوار می‌خزیدیم توی چشمه. آب بوی کافور می‌داد احتمالاً اما ما چیز زیادی نمی‌دانستیم. هنوز اسم کافور به گوشمان نخورده بود. اسم خیلی از چیزها به گوشمان نخورده بود. اسم تابوت هم شاید. کف آب پر بود از شن ریزه‌های سفید. ما آن‌ها را یک گوشه جمع می‌کردیم و چیزهایی درست می‌کردیم مثل خانه و بعد که می‌خواستیم برگردیم شن ریزه‌ها را برمی گردانیم به سر جای اولشان. این برای این بود که کسی پی نبرد ما آن جا بوده‌ایم. این قسمت عمده ای از لذت ما بود. لحظه‌های خوب دیگری هم داشتیم. مثل وقتی که ... نه مهم نیست. من تنها بودم. همیشه تنها بودم. حتی وقت‌هایی که با هم بودیم. من همیشه از چیزی می‌ترسیدم.

یک روز برای همیشه آن‌ها از کوچه‌ی ما رفتند. من تا صبح گریه کردم. هنوز جای زخم‌ها کف دستم بود. لای انگشت‌ها، هزار زخم شاید هم بیشتر. بعد ظهرها که کوچه خلوت می‌شد کف دست‌هایم را می‌کشیدم روی زبری خانه‌ی اول کوچه که صاحبش تازه فوت کرده بود؛ همه جمع شده بودند و من هم ایستاده بودم داخل آدم‌های بزرگ و جوری ایستاده بودم که مشرف باشم به پنجره ای که پشت آن همه چیز بود. چون آن کسی که تازه مرده بود به جز همسایگی هیچ نسبتی با ما نداشت طبیعی بود که من زیاد ناراحت نباشم. وقتی هم که توی صف ایستاده بودم بین مردها، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم مرگ بود و همسایه ای که تازه در گذشته بود در حالیکه همان لحظه کسانی داشتند گریه می‌کردند و درست همان لحظه که گریه‌ها داشت ته می‌گرفت صدای جیغ زدنی ناگهانی و شاید از ته دل، آن‌ها را به گریه ای دوباره ملزم می‌کرد. اما هر چه بود این اتفاق بیرون از من رخ داده بود و من داشتم به چیزهای دیگری فکر می‌کردم و ته دلم مثل همه‌ی آدم‌ها کمی حتی خوشحال هم بودم چون فکر می‌کردم یک مرگ، مرگ‌های دیگر را دست کم تا مدتی پس می زند و دیگر اتفاقی برای آن کوچه نمی‌افتند.

برای من همه چیز در آن روزها خلاصه می‌شد در یک پنجره‌ی قدیمی سبز رنگ که سبزی‌اش تا حد زیادی به خاطر باران و باد و گذر زمان رنگ باخته بود. من هنوز چیزی نگفته بودم. هنوز کسی بو نبرده بود. آفتاب نیم رمق پاییز روی صورتمان می‌پاشید. باد می‌آمد و من نمی‌گذاشتم هیزم‌ها خاموش بشوند. دو هفته بعد که رفته بودیم صحرا، یک ماه بعد، دو سال بعد ... همیشه این من بودم که هیزم جمع می‌کردم. این فرصت خوبی بود برای فکر کردن به چیزهایی که دوست داشتم. برای رها شدن از چیزهایی که نمی‌خواستم.

ما دو نفر بودیم. اغلب دو نفر بودیم. همیشه وقتی نفر سومی اضافه می‌شد من حرف‌هایم ته می‌گرفت. چیزی نمی‌گفتم. چیزهای زیادی بود اما گذاشته بودم برای موقعیتی دور. وقتی هم که چیزی نمی‌گفتم همه چیز مهیا می‌شد برای اینکه من هر چه بیشتر در خودم فرو بروم. بعد هر لحظه که می‌گذشت بیشتر دور می‌شدم. آن جا بودم اما داشتم دور می‌شدم. بعد فکر کردم بهتر است مدتی تنها باشم. توی لاک خودم باشم. بعد شنیدم که می‌گفتند خراب شده است، از راه به در رفته است، عاشق شده است و این حرف‌ها.

قلاب را که توی آب می‌انداختم .... نه این فقط زمان کوتاهی بود. تکه‌ی کوتاهی از زندگی من. شاید فقط چند روز. چیز زیادی به ذهنم نمانده است؛ آب بالا آمده بود انگار. من خوابم گرفته بود. آب بالا آمده بود. روی کتاب حشره‌ی کوچک عجیبی داشت ریز ریز راه می‌رفت. آن روز غروب گزیده‌ی اشعار چه کسی همراه من بود؟ حشره‌ی کوچک آبی رنگ دوباره برگشت به وسط‌های کتاب. گذاشتم همانجا بماند. دیگر نیازی به کتاب نداشتم. همان لحظه تصمیم گرفتم چیزهای خودم را روی کاغذ بیاورم. چیزهایی که بر من گذشته بود و داشت می‌گذشت. باقیمانده‌ی آب را ریختم روی هیزم‌های نیم سوخته که داشتند خاموش می‌شدند. فکر نمی‌کردم اتفاق خاصی بیفتد. بعد که برگشم دیدم آدم‌ها سر کوچه جمع شده بودند. درست در میانه‌های کوچه. صدای شکسته شدن چیزی را حس کردم؛ الناز تنها خواهر من بود. الناز تنها شش سال داشت. الناز هم مثل من تنها بود.

همسایه‌ها جمع شدند. آن‌ها چیزی نگفتند. منتظر بودند غروب برسد و برگردند به خانه‌هایشان. به خانه‌های گرمشان. این اتفاق ارتباط زیادی به آن‌ها نداشت. هر کدام از آن‌ها در آن لحظه به هر چیزی غیر از مرگ و الناز فکر می‌کردند. آن شب من تا صبح گریه کردم. آن‌ها نگفتند که دیروز او را دیده‌اند که با سحر دختر همسایه خانه بازی می‌کرده. آن‌ها نگفتند چند روز قبل او را دیده‌اند که از بغل دیوار که سایه بود، گذشته بود در حالیکه کوله پشتی بزرگش را روی زمین می‌کشید. آن‌ها نگفتند هر روز غروب با بچه‌های همسایه جمع می‌شدند و کوچه را روی سرشان می‌گرفتند. پدر سحر این چیزها را نگفت. پدر کسرا هم چیزی نگفت. پدر سارا هم. آن‌ها هیچ کدام، هیچ چیز نگفتند. انگار الناز نمرده بود. انگار این تنها من بودم که گریه می‌کردم.

صداهایی از دور می‌آمد؛ صدای مردی رها شده، صدای مردی در آستانه، مردی در گور، یک کودک، یک زن.

رها شده بودیم و گریزان از هم، از همه. کنار مردابی که آدم‌ها از آن می‌ترسیدند. ما تنها بودیم. کسی غیر از ما آن جا نبود. گفتم بهتر است به یک جای دور برویم. مرداب داشت بالا می‌آمد اما ما دیگر دور شده بودیم. بعد رسیدیم به بالای یک صخره. آنجا در پناه دیوارهای یک خانه‌ی قدیمی متروک شب را به صبح رساندیم. باد می‌آمد. تابوت‌هایی از سنگ برای ما مهیا شده بود. مرداب از دور پیدا بود. ما هنوز خیس بودیم. هوا کمی سرد بود و باد می‌آمد. یکی از ما پیشنهاد کرد که آتش روشن کنیم. همه به هم نگاه کردیم. کسی چیزی نگفت. بعد یکی از ما که در روشن کردن آتش خبره تر بود از جیب پالتو سیاهش چند صفحه کاغذ بیرون آورد. کاغذها نم گرفته بودند و آتش را به خودشان نمی‌گرفتند اما می‌شد آن‌ها را خواند. کاغذها نم گرفته بودند و به سختی می‌شد آن‌ها را خواند؛ درباره عنکبوتی بود که دایه‌اش او را نفرین کرده بود. با هر خط که می‌خواند ما بیشتر دل ریسه می‌رفتیم. برگه‌ها را از هم باز کرد. گذاشت جلوی آفتاب. صدای خنده‌های مان داشت ته می‌گرفت. داستان به آخر رسیده بود. برگه‌ها خشک شده بودند. شعله‌ها هر لحظه بالاتر می‌رفتند. هر کدام از ما اعتراف کرد که این بزرگ‌ترین آتش همه‌ی عمرش بوده است. همه جا روشن شده بود. به راحتی می‌شد نوشته‌های روی دیوارها را خواند. حالا دیگر برگه‌ها کاملاً سوخته بودند؛ حکایت مردی که همه‌ی عمر تنها بود و خودش را با چیزهاییکه می‌نوشت سرگرم می‌کرد. آن‌ها فقط گوش می‌کردند و وقت‌هایی از ته دل می‌خندیدند. وقت‌هایی هم که کسی نبود که آن‌ها را برایش بخواند برای خودش می‌خواند. با صدای بلند که بشنود. با صدایی که کمی جیغ داشت و زیاد مردانه نبود. با صدایی که داشت محو می‌شد. داشت تبدیل می‌شد به سکوت. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شد به خودش، به سایه‌اش سلام می‌کرد. می‌خواست بفهمد هنوز آیا می‌تواند حرف بزند؟ آیا حرف‌هایش دست کم برای خودش قابل فهم است؟ با هر جمله ای که می‌خواند می‌خندید و می‌شنید که صدای خنده‌اش پستوهای سردابه را طی می‌کرد و بر می‌گشت. خنده‌های خودش بودند آن‌ها را می‌شناخت. سال‌ها بود با این خنده‌ها زندگی کرده بود. تا این که یک روز صبح هر چه تلاش کرد صدایش را نشنید. داشت حرف می‌زد. می‌دید که لب‌هایش می‌جنبد اما صدایش را نمی‌شنید. صدای خودش را نمی‌شنید. با خودش گفت مهم نیست لابد بد خوابیده‌ام یا ادامه‌ی همان ذکام همیشگی است. زود تمام می‌شود. بعد توی دفتر یادداشتش زیر آخرین یادداشت که تاریخ نزده بود نوشت:

کلمه‌ها در او ته گرفته بودند.؟ هر چه سعی کرد چیزی به ذهنش نرسید. به روزهایی فکر کرد که هر جمله را ده بار خط می‌زد تا برسد به بهترین شکلی که جز او کسی نمی‌توانست روی کاغذ بیاورد. حالا دیگر قادر نبود حتی یک یادداشت ساده بنویسد. کلمه‌هایش ته کشیده بودند. کمی به فکر فرو رفت. بعد شروع کرد به خندیدن. هنوز نشانه‌های حیات در او بود. هنوز می‌توانست به چیزها، به آدم‌ها، به روی دادهای بزرگ، به خودش، به فلاکت تمام نشدنی خودش بخندد. بعد ترسید زمانی برسد که دیگر قادر نباشد به هیچ چیز بخندد. این عادلانه نبود. بعد دوباره به فکر فرو رفت. از کی نوشتن را فراموش کرده بود؟ از کی کلمه‌های در او گم شده بودند؟ از کی کلمه‌ها در او ته گرفته بودند؟ این همه حرف زده بود. این همه کاغذ سیاه کرده بود. این همه بیهوده حرف زده بود و بیهوده کاغذ سیاه کرده بود. حالا دیگر باید کنار می‌رفت و جا را برای دیگرانی که به زندگی محق تر بودند باز می‌کرد. این عادلانه بود. فکر کرد بهتر است دوباره برگردد به مرداب. یا این که خودش را در زیر زمین خانه حبس کند یا اینکه شیر گاز را باز کند یا؟ یا چیزی غیر از همه‌ی این‌ها.

خسته بود. آتش ته گرفته بود. تنها بود. به روزهایی فکر کرد که در زیر زمین خانه‌ی پدریش جمع می‌شدند و به چیزهای پوچ، به رویدادهای بزرگ، به دیگران می‌خندیدند. «خانه‌ی پدری.» دوباره خندید و این شاید آخرین بار بود که می‌خندید. یاد وقت‌هایی افتاد که با وجود او و در حضور او کسی جرات جدی بودن نداشت. حالا آن روزها ته کشیده بودند. حالا هیچ کدام از آن آدم‌ها نبودند. تنها شده بود. به تابوت‌های خالی نگاه کرد. تنها او مانده بود. همه زه زده بودند. هیچ کس نبود. دیگر توان خندیدن نداشت. احساس کرختی عجیبی به سراغش آمد. قادر نبود بلند بشود. درست مثل وقتی که به شوخی درون گور رفت و بعد هرچه سعی کرد نتوانست بلند بشود. انگار به زمین گره خورده بود. بوی خاک تازه می‌آمد باد هم بود و سرمایی که زیر لباس‌هایش رخنه کرده بود به گونه‌ی عجیبی لذت بخش بود. پیش‌ترها وقتی که درد به سراغش می‌آمد با چند قرص آسپرین آرام می‌شد. حالا درد به لایه‌های درونیش رخنه کرده بود. به زیر پوستش دویده بود. دست برد و از توی گنجه‌ی قدیمی چیزی برداشت. بعد خودش را کشاند به سمت میز نهارخوری که شبیه میز نبود، شبیه یک تابوت سنگی بود. تابوتی از سنگ. پیش خودش فکر کرد شاید این هم قسمتی از یک بازی باشد. قسمتی از یک خواب و آرام روی همان استخوان‌های آشنای کهنه دراز کشید.

دیدگاه‌ها   

#2 رحمانی 1394-10-30 23:11
کارهای م. ح. عباسپور مثل همیشه ناب هستن و زبان ویژه ی خودشون رو دارن. با آرزوی موفقیت روز افزون برای ایشون
#1 هانیه 1394-10-30 18:45
برای هر آدمی قبرستان یعنی قبرستان یک نفر....فوق العاده بود مثل همیشه.مخصوصا این جمله...من ک واقعا خوشم اومد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692