• خانه
  • داستان
  • داستان «خال پیس» نویسنده «سیده سمیه سیدیان»

داستان «خال پیس» نویسنده «سیده سمیه سیدیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «خال پیس» نویسنده «سمیه سیدیان»

نشست روی گونی نارنجی که پر از خاک و کاهگل کرده بودش. پشتش را کرد به خانه. قوز کرد و برای خال پیسش موچی کشید. خال پیس یک بالش را باز کرد. بق بقویی کرد و یک کتی راه افتاد کنارتوری. دستش را کوبید به پایش:

-«مَصَبتو شکر! چشم خورده لا کردار! حکما کارغلام قرقره اس. دیروز صبحی که یه نوک پا اومد، چشم هاش رو، رو زِبون بسته‌های من قفل کرده بود...»

 

سوز کم حال اول صبحی که توی یقه‌اش جا خوش کرد، آب دماغش آویزان شد. با پشت دست پاکش کردازگوشه‌ی سبیل‌هایش که به زردی می‌زد. خودش راروی گونی جابه جا کرد؛ گونی را گذاشته بود کنار توری کفترها. انبر افتاده بود کنار توری مرغی. دستش را دراز کرد و برش داشت. دسته‌ی گلی‌اش را مالید به گونی. توری راکه با انبر سفت کرد وگیرش داد به زمین، درش را باز کرد و سرش را برد تو. همه‌شان با هم بق بقو می‌کردند. چشمش افتاد به هما؛ بعد از خال پیس نور چشمی‌اش بود. نشسته بود توی لانه مرغی روی تخم‌ها. تازگی با یکی از کفترهای صعله‌ی پایین خیابان تنگش کرده بود. موچ دیگری کشید وگفت:

-«بیِه! بیِه!»

کفترها با شنیدن صدایش چهاردیواری توری را روی سرشان گذاشتند. بق بقویشان حیاط را برداشت. گونی کج شد ورویش لمبر خورد. گوشه‌ی کتش گِلی شد. گِل و لای توی حیاط گونی را گِل مال کرده بود. باران دیشب امان نداده بود و همه جا را آب برداشته بود. بوی فضله با بوی کاهگل خیس خورده توی دماغش نشست:

-«اَه! چه بارون بی وقتی! حالا عَر و زِرِ منیر هم در میاد.»

همین دیروز بود که صدای غرغر منیر را از زیر لحاف شنیده بود. ول کن هم نبود. یک بندمی گفت:

-«همین دیگه هی امروز و فردا کن!»

سقف اتاق نم داده بود و پوستش طبله کرده بود. صدای منیر، هرروز که از خواب پا می شدتوی گوشش سوزن سوزن می‌شد:

-«به خدا که علی بی غمی! باید سقف بیاد روسرمون تا یه کاری بکنی؟ مرد می‌شنوی یا فقط بَغ بغوی اونا توگوشته؟»

فردا، فردا بود که می‌گفت. کی قرار بود خرپشته را درست کند، فقط خدا می‌دانست. صدای باز شدن لنگه‌ی پنجره را که شنید، خودش را به نشنیدن زدو با تکان دادن به شانه‌ها کتش را جا به جاکرد. زیر چشمی نگاه کرد به پنجره. منیر کاسه‌ی سبزه را که خیس کرده بود، گذاشت لبه‌ی هره. هرسال نزدیک سال نوکه می‌شد، منیر هم سبزه‌هایش را به راه می‌کرد. از شاهی و ماش و عدس گرفته تا گندم. می‌گفت دستش خوب است. همسایه‌ها همه را می‌بردند. دستمال گلدار را که به سر منیر دید، فهمید که وقت تمیز کردن خانه است و دوباره شنیدن غرغرهای زیر لبی‌اش. منیرروی پنجه‌ی پا بلند شده بود و شیشه‌ها را پاک می‌کرد. دستمال توی دست‌های قرمزش می‌چرخید روی شیشه. همین دیروز که منیر بقچه به بغل از حمام سر خی‌ایان آمد خانه، تازه ناخن‌هایش را دید که حنا گذاشته بود.

نگاهش را از دست‌های منیر گرفت و دوباره به خال‌های سیاه خال پیس چشم دوخت. صدای منیر را شنید:

-«پاشو مرد! یه دستی بگیر! دَم عید شد. از اون بهار تا این بهار، کی این سقف کوفتی رو درست می‌کنی؟ باید زیر آوارش آش و لاششیم؟»

خال پیس هنوز یک کتی راه می‌رفت. نگاهش دوید دنبال کیسه پلاستیکی سیاه. گوشه‌ی دسته‌ی سیاهش را که دید از زیر راه آب بیرون زده، کیسه را کشید بیرون و دستش را توی آن چرخاند. حبه‌ی سیر را توی مشتش گرفت. پوستش را با ناخن کند. این حبه‌ی سیرآخری بود. اگر افاقه نمی‌کرد، خال پیس....

دستش را که برد توی توری مرغی، خال پیس دستش را نوک زد.او هم گردنش را گرفت. نوک کوچکش را به زور باز کرد و حبه سیر را فرو کرد توی حلق خال پیس. خال پیس توی دستش بال بال زد.

برگشت، رو به منیر گفت:

-«بیچاره خال پیسم مریضه! اگه خوب نشه؟؟»

منیر نگاه از شیشه گرفت و دستمال راتوی دستش چلاند. لب‌هایش را به دندان گرفت:

-«همه ش کفتر! خال پیس، کاکلی، هما بسه دیگه خسته شدم.!» دستمال مچاله‌ی توی دستش رااز همان جاانداخت کف حیاط. درخانه را باز کرد و آمد روی ایوان. با پا محکم زد به کاسه سبزه. کاسه‌ی سبزه خورد به دیوار روبه رو و چند تکه شد. ماش‌های جوانه زده چسبیده بودند به دیوار. او هنوز همان جا روی گونی نشسته بود و با چشمهای وق زده به منیر نگاه می‌کرد. منیر پاهایش را کرد توی گالش‌های لاستیکی. چنگ زد به چادرش که روی نرده‌ها بود. داد زد:

-«به جهنم که خوب نشه! به درک! می خوام صد سال سیاه خوب نشه! خال پبس، هما همشون برن به درک. سقف خونم داره خراب می شه رو سرم! تو فکر کفتراتی!»

خال پیس توی دست‌هایش تکان می‌خورد. نگاهش به منیر بود که دستمال گلدار را از سرش کند و انداختش کنار گونی. چادرش را سرش کرد:

-«بمون تا خال پیست خوب شه!! من دیگه نمی تونم بمونم!!»

منیر در را باز کرد واز حیاط بیرون رفت. در را محکم به هم زد.خال پیس توی دست‌هایش بال بال می‌زد.یک نگاهش به درآهنی بود ویک نگاهش هم به خال پیس. خال‌های سیاهش تکان می‌خوردند، تند تند، اما یک دقیقه بعددیگر تکانی نبود؛ نه خال پیس نه خال‌های سیاهش.

دیدگاه‌ها   

#1 مهتاب مجابی 1394-11-01 19:24
خسته نباشید. داستان خوبی بود

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692