داستان «اي كاش» نویسنده «محمود خلیلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «اي كاش» نویسنده «محمود خلیلی»

شايد چون يك روز ندانسته سرت را شكسته بودم تلافي كردي و دل مرا شكستي؟ شايد هم به خاطر اين بود كه بداني چقدر اسير تو هستم و وزن تلاش مرا براي رسيدن به خودت به ترازوي سنجش بگذاري! هر چه بود تو بدجوري دلم را شكستي و رفتي.

چيزي شكست انگار. مي‌ترسم همه چيز فرو بريزد ، مثل سقف تير چوبي خانه‌ي پدري كه يك روز گرومپي ريخت و گرچه همه جان سالم به در بردند اما ترس آن هميشه و همه جا با من است و دلم را به لرزه مي‌اندازد. باورم نم كشيده است و به همه چيز شك كرده‌ام. شايد تأثير اين باراني باشد كه شلنگ انداز مي‌بارد. دو ساعت بيشتر است كه دل ابرها تركيده است و هي مي‌بارد.

بارشِ اول صبح، قطره‌هاي ريزي بود كه آرام آرام به شيشه‌ها تن مي‌زدند. باراني بود مختص شاعران بي‌دردي كه مي‌خواهند احساس‌ خود را براي يار كوك كنند و هي غزل پشت غزل از آنها فوران كند. كمي بعد اما باران تندتر شد و با شتاب به سر و روي شهر كوبيد. قطره‌هاي درشت باران، شتابان و پر خشم به در و ديوار مي‌كوبيدند. انگار، دل آسمان ترك برداشته بود از ضربه‌هايِ شلاقيِ باران كه زمين را چپ و راست مي‌كوبيد.

بارش چنان ناگهاني تند شد كه همه غافلگير شدند، از ‌فروشنده بگير تا خريدار. پيرزن‌ها با زنبيل خريد مانده بودند زير باران. پيرمردهاي وراج روزنامه به دست توي پارك مانده بودند زير چتر درخت‌ها. دست فروش‌هاي بدبخت جنس‌هايشان را با چنگ و دندان برداشته بودند و مي‌دويدند دنبال سرپناه. همه‌ي آدم‌هاي خيس و آب چكان گر چه سر به زير داشتند اما دندان‌هايشان به خرخره‌ي آسمان كار مي‌كرد. حتا كساني كه چتر داشتند با سرعت مي‌گذشتند تا به سر پناهي برسند. جوي‌هاي كنار خيابان كم‌كم پر آب مي‌شد و سطح آب بالا مي‌زد. قطره‌هاي درشت پس از كوبيدن به آسفالت دوباره به هوا بلند مي‌شدند و به زمين مي‌افتادند. زمين و آسمان خيس و خاكستري شده بود.

« هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي‌افتد» و من سنگ كوچكي برداشتم تا تو را تهديد كنم و دوچرخه‌ات را بگيرم. سماجت دخترانه‌ات كار دست هر دوي ما داد و من بي‌آنكه بفهمم چرا، ناگهان سنگ را انداختم و صداي "آخ" كه بلند شد، بي اختيار گريختم داخل خانه و پشت رختخواب‌ها.

مادرت دست تو را گرفت و آمد در خانه‌ي ما. نه داد زد و نه تندي و عتاب. مادرم بيشتر شرمنده شد چون انار لپ‌هايش هنوز يادم هست. گوشم توي دست‌هاي مادر بود كه مادرت دويد جلو و مرا در آغوش كشيد. گريه‌ام گرفت، نه از درد گوش، از ديدن سرخي پيشاني‌ات و چشم‌هايت كه "چرا" توي آن موج مي‌زد. تاب خوردم توي شرمندگي كه تاب ديدن بلور اشك‌هايت را نداشتم. هوا مثل پيدا كردن يك قافيه‌ي اجق وجق، برايم تنگ و ترش شده بود و خاكستري، مثل همين هوايي كه حالا مرا توي دلش فشرده است.

همين طوري‌اش هم فضاي آپارتمان خفه كننده و تنگ است، واي به اين كه ابرهاي خاكستري گلوي آسمان را دو چنگي فشار بدهند. اتاق خواب كوچكم، قفسي است كه در آن تختخواب گور مانندم دهان گشوده تا مرا ببلعد. و اين پنجره شايد "دريچه‌اي باشد به ازدحام كوچه‌ي خوشبخت" اما وقتي آن را باز مي‌كنم، سرما با سر مي‌پَرد داخل، انگار گاوي است كه خسته و خشمگين حمله مي‌كند به ماتادور. بوي رطوبت و خاك نم خورده مي‌پيچد توي دماغم. مي‌نشينم روبروي ديوار آجري حياط كه از پنجره پيداست. پك زدن‌هاي مداوم به سيگار نيز چيزي جز دلشوره‌هاي بيشتر را ميهمان دلم نمي‌كند. احساس مي‌كنم تا فرو ريختن و حل شدن زندگي‌ام ديگر چيزي نمانده است. مثل نبات داخل چاي دارم تحليل مي‌روم اما چاي نبات هم درمان سردي را نمي‌كند. كمي زنجفيل و دارچين هم مي‌ريزم توي چاي. اين معجون براي ما كه استخوان پوك كرده‌ايم باعث قوت قلب است و گرماي تن.

من هر روز بيشتر از روز پيش از عشق تو گرم مي‌شدم و اين چشم‌هاي سبز تو بود كه جنگل سبز دلم را رنگ سرخ و زرد مي‌زد. بزرگ‌تر كه شديم آن شعله‌هاي سبز ديگر مرا نمي‌سوزاند، گويي جايي ديگر و در جنگلي ديگر آتش به پا كرده بود. من اما همچنان مي‌سوختم سراپا، زير آتشي كه زير خاكستر پوستم جريان داشت. منتظر باران رحمت تو بودم و تو غزل مهرباني بر ديوان شاعر ديگري بودي.

دستم را بيرون مي‌برم و زير باران مي‌گيرم. بي اختيار ياد خانه‌ي پدري مي‌افتم كه با هر بارانِ تندي، مصيبت ما شروع مي‌شد. اول تيرهاي چوبي سقف به صدا در مي‌آمد. بعد سقف ترك خورده شروع به چكه مي‌كرد و مادر بيچاره تند و تند هر چه كاسه و قابلمه‌ دم دست داشت زير قطره‌هاي باران مي‌گذاشت. پدر نردبان چوبي بلند را كنار حياط مي‌گذاشت و به پشت بام مي‌رفت تا با مقداري كاه، ترك‌هاي سقف كاهگلي را بپوشاند. من نظاره گر نبودم و وردست پدر بودم كه زير باران شلاقي غر مي‌زد و خيس مي‌شد و با پا كاه را مي‌تپاند داخل ترك‌هاي پشت بام. بعد بوم غلتان سنگي را بر مي‌داشتيم و با كمك پدر از اين سر بام به آن سر بام مي‌رفتيم تا ترك‌ها كيپ شود.

بچه‌ي امروزي كه زير سقف ايزوگام روزگار مي‌گذراند، چه مي‌داند كه چكه‌ي سقف چيست و آسمان تيره چه كارها كه با سقف كاهگلي نمي‌كند. آسمان امروزي با كودكان مهربان‌تر است، مثل پدران و مادران كه حالا برده‌ي فرزندان هستند و خدا را شكر كه من همچنان عذب اقلي ماندم.

باران همچنان دست بردار نيست. آب از جوي خيابان لب‌پر زده است روي آسفالت. مردمي كه قصد عبور از خيابان را دارند حالا پاچه‌هاي شلوارشان را بالا زده‌اند و با شتاب از خيابان رد مي‌شوند. با عبور هر ماشين انگار موج دريا ايجاد مي‌شود. يكي بلند فحش مي‌دهد. ماشيني توي آب خاموش مي‌كند. بساط سيگار فروشي را آب با خود مي‌برد. كاش بساطش را مي‌آورد دم خانه‌ي من. سيگار مفت كه دل درد نمي‌آورد. اما نه، آن بدبخت هم لابد براي لقمه‌اي نان آمده كنار خيابان و مثل سگ پا سوخته از اول صبح توي خيابان ولو است تا آخر شب. اگر بساطش را آب بياورد طرف من، حتماً پولش را برايش كنار مي‌گذارم. هنوز توي دست و بالم كمي پول هست. شك دارم فقط با سيگار فروشي بشود زندگي كرد. شايد، لابه‌لاي سيگار فروشي، موادي، چيزي هم رد و بدل مي‌كند. اصلاً به من چه مربوط كه دنيا چطور و براي چه مي چرخد؟

آخرين پك را با حسرت مي‌كشم و فيلتر سيگار را پرت مي‌كنم توي خيابان كه حالا آب توي آن جولان مي‌دهد. فكر كن اگر مي‌شد تن به آب زد چقدر بچه توي محلات پايين شهر مي‌توانستند بپرند توي آب و بدون شهريه و حق حساب و كوفت و زهر مار از اين آب جاري لذت ببرند. اگر جربزه‌ي تن به آب زدن داشتم و تو را براي خودم برمي‌داشتم حالا و اينجا تنهاي تنها نمي‌نشستم تا خاطرات كهنه را بالا بياورم و از ديدن استفراغم لذت ببرم. من از همان روز اول ترسو بودم و چوب فلك گنده‌تر از زور بازوي من بود.

چه قدر دل تنگِ آب‌تني كردن توي حوض بزرگ حياط خانه‌ي پدري هستم. اگر باباي بدبختم به جاي بدهي برايمان خانه و زندگي به ميراث مي‌گذاشت حالا هنوز توي همان خانه بوديم. كنار خانه‌ي قديمي پدرت كه هنوز برپاست و استخوان دار است. كاش پدرم ورشكست نمي‌شد و كاش از دق سكته نمي‌كرد و خانه‌نشين نمي‌شد. كاش دايي‌ام خانه‌ي ما را به مفت برنمي‌داشت. كاش جرات داشتم و بعد از جوانمرگ شدن شوهرت پا پيش مي‌گذاشتم، اما، ترسيدم از حرف مردم و شاعر بي پول و زن بيـوه و...

اين همه در طول سال‌هاي مختلف گفتيم كاش و اگر و اما، چه نتيجه‌اي داد كه باز سوزنم گير كرده است روي دور كاش؟ لابد يادت هست كه امشب مي‌روم توي سي و سه، اما اي كاش اين صفحه‌ي سي و سه دور زودتر به دور آخرش برسد كه سخت خسته‌ام. گريه‌ام مي‌گيرد و پشت شيشه‌ي بخار گرفته اسم تو را مي‌نويسم: غزل.

صداي تو مي‌آيد زير آب كه داد مي‌زني: علي! اگه تا هشتاد و هفت وايسي، باز دو شماره از حسام جلوتري، طاقت بيار كه ببري، من برات مي‌شمرم.

مي‌داني كه اگر تو بخواهي تا صد هم كه بشمري زيرآب مي‌مانم، فقط اگر تو بخواهي؛ اما اگر نخواهي براي چه غزلِ خداحافظي را زودتر نخوانم؟

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692