• خانه
  • داستان
  • داستان «کسی چه می‌داند!» نویسنده «محسن احمدی»

داستان «کسی چه می‌داند!» نویسنده «محسن احمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «کسی چه می‌داند!» نویسنده «محسن احمدی»

به دنبال گوسفندان می‌دویدم و می‌گریستم. باد سوزان پاییز کویر به صورت اشک‌آلودم می‌خورد، احساس می‌کردم از میان بوته‌های خار عبور می‌کنم. گوسفندان آرام نمی‌گرفتند. از مقابل دکان محمدعلی جوجه گذشتند. چند زن زیر درخت توت گرد هم جمع شده بودند. فاطمه دختر علیل محمدعلی گوسفندها را نشان دیگران داد و خندید. یکی‌شان گفت؛ ندو پسر جان! می‌ترسند، ترسیدند. ندو“. همان‌جا ایستادم. اما حیوان‌ها همچنان می‌گریختند. نگاه التماس‌آمیزی به زن‌ها انداختم، مشغول صحبت و خنده بودند. شروع کردم به دویدن.

در انتهای کوچه، مادر حسن چادرش را مقابل حیوان‌ها سد کرد، انگار با زبان خودشان به آن‌ها چیزی گفت. آرام توقف کردند و سرشان را می‌جنباندند. به مادر حسن رسیدم. با هق هق گفتم؛ مادر حسن کمک کن ببریم‌شون خانه، آغل‌شون کنیم. پدرم منو می‌کشه بخدا“. حواسش جای دیگر بود، اما می‌فهمید چه می‌گویم. یک کلمه حرف نزد، من همچنان از ترس می‌لرزیدم.

در آغل را که بست، به خانه نگاهی انداخت. چراغ‌ها خاموش بود. گفت؛ پدرت کجاست؟“. لب‌هایش به هم چسبیده بود. لب‌ها را که تکان داد مایع غلیظی بین‌شان کش آمد. گفتم؛ با مادرم رفتند سر زمین. الانا برمی‌گردند“. زیر لب چیزی گفت و رفت. در آغل را باز کردم، چند بار به دقت گوسفندها را شمردم. اگر پدرم به ماجرا پی می‌برد مدادهایم را لای انگشتانم می‌شکست.

کلید را از داخل کفش پدرم درآوردم، قفل را باز کردم. مادرم که آمد، جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم. گفتم؛ بابا کجاست پس؟“. داشت انگشت شصتش را می‌مکید. گفت؛ مادر حسن جلوی در گرفتارش کرد. بنده خدا فکر می‌کنه بابات باید کار و زندگی‌ش رو ول کنه پی دخترش باشه“. روپوش بافتنی چرخ خیاطی را برداشت، سعی داشت با سوزنی خار انگشت شصتش را دربیاورد. گفتم؛ یعنی پیدا می‌شه؟ چند شبه الان گم شده؟“. دستان زبر و زرد شده‌اش را به هم مالید؛ چی بگم والا! طفلک حتماً تا الان تلف شده“.

شب مادربزرگم مهمانمان بود. نشسته بودند گرد سینی چای و حرف می‌زدند. من آن طرف‌تر تکالیفم را می‌نوشتم. مدادها را زیر پاهایم پنهان کرده بودم. صحبت زهرا و مادرش بود. مادربزرگم در نعلبکی چای می‌دمید؛ داره از دست میره. اگر در این اطراف بود که پیداش می‌شد تا الان. پاسگاه هم که هرروز می‌گرده. نصیحتش کن خاله جان. باز تو رییس شورایی حرفتو زمین نمی‌ندازه“. پدرم بالش دیگری پشت کمرش گذاشت، لم داد و به مادرم اشاره کرد استکانش را پر کند. گفت؛ مگه کم گفتم؟ مادره، دست خودش نیست. امروز دیدمش وحشت کردم. وجودش تحلیل رفته بنده‌ی خدا. فردا که از مدرسه برگردم باز مردای ده رو بسیج می‌کنم بریم اطراف قله عقاب رو هم بگردیم. انشاالله پیداش می‌کنیم“. مادربزرگم گفت؛ کاری هم از دست آدم برنمیاد والله. کار خوبی می‌کنی خاله جان. طفلک چشم امیدش به تویه. اما خاله، کار کار همون حسن‌خانی قرومساقه. مرتیکه‌ی دیوث، چکار به دختر ناقص‌العقلش داشتی؟ حسابت با کلوخه، نه دخترش. الهی به خاک سیاه بشینی به حق فاطمه زهرا“. پدرم نیم‌خیز شد؛ گناه مردمو پاک نکن خاله. کسی چه می‌دونه. انشاالله پیدا می‌شه“. بلند شد؛ آب گرم گذاشتی؟“. مادرم گفت؛ روی گازه، تا الان گرم شده“. پدرم رفت دست‌شویی.

عصر فردا ده دوازده نفر از مردان ده مقابل خانه ما جمع شده بودند. به مجتبی گفته بودم بیاید تا ما هم برویم. پشت سر جمعیت حرکت می‌کردیم. به چشمان سبز سکینه فکر می‌کردم. به مصطفی گفتم؛ اگر کار حسن‌خانی باشه، اعدامش می‌کنند، نه؟“. گفت؛ ها. پدرشو درمیارند. کار خودشه بابا. کشتتش جنازه‌شو هم آتش زده“. گفتم؛ معلوم نیست“. صدایش را بالا برد، شبیه مردهای بالغ حرف می‌زد؛ همه می‌گند کار خودشه. حسن‌خانی سال به سال گذرش به ده نمیوفته. روز گم شدن زهرا آمده ده گه کی رو بخوره؟“. گفتم؛ بیچاره سکینه“. گفت؛ سکینه و مادرش راحت می‌شند از دستش. بیچاره چرا؟ اون پدر نیست براش، بلای جانه“. چشمان خیس سکینه آمد جلوی چشمم. وقتی زار زدن‌های مادرش را بعد اعدام حسن‌خانی می‌دید. موهای مُجعد ناشور، صورت سرخ خشکیده. چشمان خیس سبز رنگش. مادر حسن جلوتر از همه حرکت می‌کرد. رنگ‌پریده و خمیده و بی‌رمق بود. گمان نکنم دید واضحی هم به اطراف داشت. انگار از روز گم شدن زهرا نه چیزی خورده و نه لحظه‌ای چشمانش را بر هم نهاده بود.

دوچرخه‌ام را بر درخت توت تکیه دادم. فاطمه از چرت پرید. خندید. گفتم؛ مادرم گفت بیام ماکارونی بخرم. دارید؟“. خواست با کمک عصایش بلند شود، هیکل درشتش مانند ژله روی زمین پهن شده بود. خندید؛ تو که پسر رییس شورایی دیگه. برو خودت بردار. قفسه اول، کنار یخچال“. گفتم مادرم حساب می‌کند. سرش را تکان داد. گفت؛ دیروز پیداش نکردید، ها؟ کیا بودند؟ هیچ ردی از طفلک نبود؟“. سوار دوچرخه شدم، بسته ماکارونی را روی دوشاخ تنظیم کردم؛ نه، هیچی نبود. تا تاریکی همه جا رو گشتیم“. چهره‌ی محزونی به خودش گرفت؛ هرکی این بلا رو سر این خانواده آورده انشاالله خودش گرفتارش بشه“. در چشمانش خواندم دارد عذاب سکینه را تصور می‌کند. با خودم گفتم دیگر دلم برای معلولیتش نمی‌سوزد. گرد وانت سبز رنگی از انتهای کوچه بلند شد. فاطمه نگاه می‌کرد و گفت؛ بیا. این کجا می‌ره حالا؟“. از جلوی دکان که رد شد، به دنبال ماشین حسن‌خانی پا به رکاب گذاشتم. به سمت خانه کلوخ می‌رفت. سریع رکاب می‌زدم و مواظب بسته ماکارونی بودم از دوشاخ نیافتد.

از وانت پیاده شد. برای من او پدر سکینه بود، نه حسن‌خانی. حسن دکتر پشت به دیوار کنار در خانه‌شان نشسته بود. از کنار لبش بزاق دهانش کش آمده بود. یقه‌ی پیراهنش نامرتب از زیر یقه بلوزش زده بود بیرون. حسن‌خانی به حسن دکتر گفت؛ پدرت خونه‌ست؟“. حسن دکتر فقط تماشا می‌کرد. حسن‌خانی مقابل در خانه کلوخ ایستاد. دستش را از جیب شلوارش درآورد، محکم بر در نازک حلبی می‌کوبید. دوشاخ را چرخاندم به طرف خانه‌مان رکاب زدم. بسته ماکارونی همان ابتدا افتاد. پدرم با موتور خودش را به خانه کلوخ رساند. من هم با دوچرخه راه افتادم. دوچرخه را کنار بسته ماکارونی روی زمین گذاشتم و رفتم نزدیک‌تر تا دعوای کلوخ و حسن‌خانی را ببینم. پدرم داد می‌کشید. اما بیشتر شبیه جیغ زنانه بود. حسن دکتر همچنان با تکیه به دیوار نشسته بود. آن دو یقه‌ی هم را چسبیده بودند و میان کوچه خاکی عقب و جلو می‌رفتند. کلاه کاموایی آفتاب‌سوخته‌ی کلوخ از سرش افتاد. حسن دکتر جستی زد کلاه را برداشت. همانجا ایستاد و کلاه را به سمت پدرش دراز کرده بود. حاج عباس و پسرش سوار بر موتور کمی عقب‌تر توقف کردند و به سمت آن‌ها دویدند. بیلی که پسر حاج عباس رویش نشسته بود از زین موتور افتاد.

بعد ماجرا، همه‌شان آمدند مقابل خانه‌ی ما. مادر حسن روی جدول نشسته بود و کلوخ را که شانه‌هایش می‌لرزید تسلی می‌داد. کمی آن‌طرف‌تر حسن‌خانی با دهانی خون‌آلود به زمین خیره شده بود و آرام سیگار می‌کشید. پدرم به هر دویشان گفت بیایند پیشش. حسن‌خانی بلند شد. کلوخ همچنان می‌گریست و دشنام می‌داد. تیوتای پاسگاه هم در جاده معلوم بود. پدرم به کلوخ فریاد زد که بیاید. مادر حسن زیر بغلش را گرفت و بلند کرد.

سروان پاهایش را از هم باز کرده بود و روی یکی عمود شده بود. به پدرم گفت؛ تاحالا کسی هم شکایت کرده؟پدرم گفت؛ نه جناب سروان عزیز. حاج کلوخ ادعا داره دخترش رو برای تلافی دزدیده. اما هیچ مدرکی نداره“. حسن‌خانی دستانش را در هوا پرت کرد؛ چه دزدی‌ای آقا؟ جناب سروان تهمت می‌زنند. من شکایت دارم ازش“. سروان به پدرم گفت؛ تلافی چی؟ این قضیه دقیقاً چیه؟ گفته بودید دختر ایشون گم شده. الان باز می‌گید دزدیدنش!“. پدرم دست‌پاچه شده بود؛ والله جناب سروان! اینا یه معامله داشتند با هم، درگیر شدند مثل اینکه. حاج کلوخ این آقا رو به دادگاه کشونده. میگه بعد دادگاه بهش گفته بابت این کارت تقاص پس می‌دی. همین. حالا حاج کلوخ برای همین ماجرا ادعا داره دخترشو آقای حسن‌خانی دزدیده“‌. حسن‌خانی دادش درآمد؛ اونجای خوار مادر آدم دروغگوی دغل‌باز. من همچین گفتم؟“. نگاه تهدیدآمیزی به کلوخ داشت. کلوخ می‌خواست دهان باز کند، اما انگار هوا درون سینه‌اش می‌پیچید. فقط گریه می‌کرد.

همه که رفتند، رفتم پیش مجتبی. گفتم؛ گمان نکنم کار پدر سکینه باشد. اما مجتبی دوباره شبیه مردهای بالغ گفت؛ کار خودش است. جلوی خانه‌مان چشمم به ته سیگار خون‌آلود افتاد. داخل که شدم مادرم سفره را می‌چید. ماکارونی داشتیم. یاد بسته ماکارونی که خریده بودم افتادم. اما به روی خودم نیاوردم. نشستم پای سفره. پدرم دستان خیسش را با چادر مادرم خشک کرد و نشست. مادر بشقاب را جلوی پدرم گذاشت. گفت؛ چی شد آخرش؟“. به پدرم زل زده بودم. پدرم توی خودش بود. مادرم اسمش را صدا زد. پدرم گفت؛ کار خودشه“. بشقاب را کنار قابلمه گذاشت، گفت می‌رود بخوابد. مادرم گفت؛ مگه قرار نبود ماکارونی بخری بیاری پسر جان؟“. گفتم؛ سکینه و مادرش بعدش میاند ده؟“. گفت؛ چی میگی برای خودت؟“. با خودم گفتم فردا تمام ده را می‌گردم. فردا زهرا را پیدا خواهم کرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692