- همینجا بود که مرا کشت. نزدیک به انتهای باغ.
زن ایستاد. نگاهش روی آدمِ نقاشی ماند. رنگهای نقاشی و شاخههای لختِ درختها، حکایت از پائیز داشتند. درختهای دیگر اگر لخت نبودند، برگشان زرد بود، یا نارنجی.
بار اول که نگاه زن به نقاشی افتاد و از کنارش گذشت، چیزی مانند جرقه در ذهنش پدید آمد. جرقهای که از همان لحظه، فکرش را به خود واداشت و دیگر نگذاشت نقاشیها را ببیند. دوباره برگشت.
- خوب اگر نگاه کنی، دیوار انتهای باغ را میبینی که با فاصلهای چند متری از ما قرار گرفته است. نزدیک همان دیوار مرا از پا درآورد. از ابتدا هم قصدش همین بود. کشتن من. میدانستم که تعقیبم میکند. میدانستم، اما دیگر نمیتوانستم کاری انجام بدهم. تمام طول و عرض باغ را دویده بودم. از پشت درختها میدویدم که مرا نبیند. دیگر توان دویدن نداشتم.
زن به انتهای نقاشی نگاه کرد. با کمی دقت میشد آجرهای قهوهای را که روی هم چیده شده و بالا رفته بود، دید. هنوز نیمهکاره بود. استاد به طرف او آمد و با اشاره به او و دو هنرجوی دیگرش گفت: ((شما سه نفر را انتخاب کردم، چون میدانستم بادقتتر از بقیه هستید. در این نقاشیها دقت کنید. باید به کشف و درکی عمیقتر از دیگران و حتی خود نقاش برسید. این نقاشیها، اثر استادانی هستند، که شما با روش کارشان آشنایید. خواستهاند معرفی نشوند، تا بازدیدکنندگان، باشناختی که از آثارشان دارند، آنها را بشناسند.))
دو هنرجوی دختر و پسر به هم نگاه کردند. دختر جوان گفت: ((اگر استادند و شناخته شده، چرا خود را معرفی نکردهاند،که اثرشان زودتر به فروش برسد؟ امضایی، نشانی، چیزی؟))
- اگر صاحب اثری، ناشناخته بماند و اثرش باز طرفدار داشته باشد، نقاشی یعنی نقاشی.
دختر جوان یکبار دیگر به یکیک نقاشیها نگاه کرد وگفت: ((من به همه این نقاشیها بادقت نگاه کردم، بیشتر آنها یکروش آشنا دارند. باید متعلق به یک نقاش باشند. به نظر میرسد همه در یک چارچوب و قانون، طراحی و نقاشی شدهاند.))
زن رویش را به دختر هنرجو کرد و به علامت تصدیق سرش را تکان داد. هنوز گوش به صدای نقاشی داشت.
- باغ بزرگ بود. اما خلاصه انتها داشت. درهمان انتها بود که او به من رسید. اگربه انتها ی باغ هم نمیرسیدم، باز به من میرسید. با اینحال دیوار باغ را که دیدم میخواستم از راهی دیگر برگردم و خود را بین درختها وبوتهها گم کنم، اما فایده نداشت. پائیز بود و بیشتر درختها شاخ و برگ نداشتند. نمیشد پنهان شد. او همانجا به من رسید. خسته بود. عرق از سر و رویش میریخت.
صدای استاد که با هنرجوها به انتهای نمایشگاه رفته بود، زن را به خود آورد. مشغول صحبت با مدیر نمایشگاه بود. نقاشیها زیر پرتو نورافکنها، در فضای باز و دیوارهای روشن نمایشگاه، نمود بیشتری داشتند. هرکدام حکایت از قدرت و خلاقیت ذهنی داشت، که نقاش بربوم ریخته بود. زن اما در بین آنهمه، بیشتر جذب همان نقاشی شده بود. همانکه هر جزءاش، خود را تعربف میکرد. حرفهای استاد و هنرجوها، گرمای نورافکنها و حتی کمیِ وقت، هیچکدام نتوانسته بودند از توجه او نسبت به آن نقاشی کم کرده، و یا مانع نزدیکی او به واقعیت نقاشی شود.
- بچهها. به این سه نقاشی نگاه کنید. نظرتان را در مورد اینها میخواهم. هرسه اثر متعلق به یک استاد است.
او علاقه دارد نظر شما را درباره اینها بداند. وقت زیادی نداریم. کمکم شلوغ میشود. بعضی از مهمانها که
دعوت شدهاند، برای خرید میآیند. اگر کارمان تمام نشود، ممکن است آنها را بخرند.
استاد نگاهی به زن که انگار در نقشهای بوم غرق شده بود، انداخت. دست به صورت خود کشید و دانههای درشت عرق را که برپیشانی و پشت لبهایش نشسته بود، با دستمالی خشک کرد.
- بیل باغبان را که ازگوشهی باغ برداشته بود، به طرفم گرفت. هرچه سعی کردم، نتوانستم آزادش کنم. با لگدی به زمین پرتم کرد. سرم به آجرپارهی دیوار نیمهکاره خورد، که هنوز بر زمین مانده بود. همان لحظه گرمای مرطوب خون را رویش حس کردم. دستش را روی سرم گذاشت و برداشت. یکپارچهخون بود.
استاد باردیگر بیدریغ علاقه خود را نسبت به نقد و نظر هنرجویان نشان داد. گفت: ((بسیارخوب. وقت تمام است. فکر میکنم به اندازه کافی به نقاشیها نگاه کردید، از توجهتان سپاسگزارم. حالا دیگر باید برداشتهای خودتان را از نقاشیها بگویید. با هم صحبت نکنید. فقط نظر شخصی خودتان را میخواهم. هرکه آمادگی دارد، شروع کند.))
زن به چهرهی خونآلود مرد نقاشی نگاه کرد. بیل باغبان را در دست گرفته بود. قیافهای وحشتناک پیدا کرده بود. بهنظر ناراحت و پشیمان نمیآمد. مثل اینکه کاری تکراری انجام داده است. زن زیر لب گفت: ((خود را زیر آن ظاهر آراسته و مرتب، پنهان میکند.))
- مرد دست خونیاش را روی صورتش مالیده بود. چهرهاش وحشتناکتر شده بود. میخواستم دوباره از دستش فرار کنم. میخواستم بلند شوم. اما او مثل یک دیوار آهنی جلویم را گرفته بود. باغ در سکوتی سنگین فرو رفته بود.
استاد به طرف زن آمد. با زبانی تند گفت: ((چهکار میکنید؟ شما را میگویم دستتان را روی بوم نکشید. خودتان که میدانید... ))
زن نیمنگاهی به او انداخت و با بیتوجهی دوباره نگاهش را از او برگرداند.
- تکانی به خود دادم و با لگد به پاهایش زدم. چندمتر به عقب رفت و کمی تلوتلو خورد، اما خود را کنترل کرد و محکم ایستاد. در همین فاصله از جا برخواستم.
زن دوباره برگشت. نگاهی به استاد انداخت. بهنظر عصبی میرسید. داشت به هنرجویاش میگفت: ((مشکلی پیش آمده؟))
- استاد میخواهم نظرم را درباره این سه تابلو بگویم. اینها نموداری از سهفصل سال هستند، نمیدانم چرا پائیز در کنار آنها نیست. بهنظر من اگر بهجای این سه نقاشی، یک نقاشی کامل داشتیم، مفهوم بیشتری را دریافت میکردیم.
این را پسر دانشجوگفت و منتطر ماند تا استاد جوابی بدهد، اما استاد چیزی نگفت. دختر جوان گفت: ((بله استاد بهنظر من هم اینها چندان حرفی برای گفتن ندارند. شاید نیمهکارهاند و لازم باشد بااثری دیگر کامل شوند.))
استاد با تحسین به هنرجوهای جوان نگاه کرد. شاید انتظار شنیدن چنین مطالبی را از آنها نداشت. رو به زن گفت: (( شما نمیخواهید نظرتان را بگویید؟))
زن سکوت کرد.
- مثل اینکه فقط روی این نقاشی متمرکز شدهاید؟
زن نمیتوانست چیزی بگوید. نقاشی هنوز با او حرف داشت. این سئوال یک لحظه دست از سرش برنمیداشت: اگر او هم قبول میکرد که به باغ طرح برود!!!!
- این نقاشی شاید چون متفاوت و تلختر است، توجهم را جلب کرده.
- خون از سرتا روی صورتم ریخته بود. آرزو میکردم کسی صدایم را بشنود. همینکه ایستادم بیمهابا بیل باغبان را بر سرم کوبید.
- بسیارخوب وقت تمام شده.
- استاد اجازه میدهید من بگویم؟
- بگو پسرم.
- بهنظر من این سه نقاشی، زمینه نقاشی بعدی هستند.
- بله استاد من هم موافقم. اینها میتوانند ابتدای نقاشی اصلی باشند.
زن رو به دانشجوها گفت: ((نظرتان درباره این نقاشی چیست؟))
دو هنرجوی جوان کنار زن ایستادند و به نقاشی خیره شدند. دختر گفت: ((بهنظر میآید مرگ این زن تصادفی بوده.))
مرد جوان که با تمام وجود سعی کرده بود روی نقاشی متمرکز شود گفت: ((من نظر دیگری دارم. اینطور که از ظاهر این اثر برمیآید، او ترسیده. شاید هم با کسی بحث و جدل داشته و بعد هم جنگ و گریز. نگاه کنید دهان و چشمهای زن برای گفتن باز مانده. در چشمهایش نفرت موج میزند. ببینید او پریشان و زخمی است.))
دو هنرجوی جوان هرچه را که تشخیص داده بودند، بی هیچ مانعی به زبان میآوردند. دختر گفت: ((ولی شاید خون مربوط به زمین خوردن زن باشد. شاید قاتلی وجود نداشته باشد. اما این باغ نمیدانم چرا آشناست. استاد این برگهای درخت خرمالو و گیلاس را روی لباس دختر... ))
- برگها چی؟
- مرا یاد باغی میاندازد که یکبار برای آموزش طراحی به آنجا رفتیم. شما میگفتید متعلق به یک نقاش دیوانه است. باغ پر بود از درخت خرمالو و گیلاس. استاد این برگها خیلی زنده هستند.
- این جملهها دیگرکلیشهای شدند دخترجان.
- اما این برگها انقدر زنده هستند که خودشان، خودشان را معرفی میکنند.
- نه. نمیتوانید به احوال واقعی شخصیتها نزدیک بشوید. هیچکدام از شخصیت مرد نقاشی چیزی نگفتید. من کمکم از برداشتهای شما و خودم یک جمعبندی میکنم. گرچه این دوست شما هنوز نظر نداده. نمیدانم، شاید امروز قصد حرف زدن ندارد. درست است؟
- فکر میکردم شاید بهتر باشد نظرم را بعد بگویم. اما حالا که اصرار دارید...
- البته اصرار من روی این نقاشی نبود.
-این نقاشی جزء چهارم آن نقاشیهای سهگانه است. یک نقاشی ناتورالیستی. نقاش بر واقعیت اصرار و تأکید داشته. او واقعیتی پلید را براساس مشاهدات عینی خود کشیده. تردید ندارم نقاش خودش این اتفاق را دیده. نگاه کنید. حتی زاویه دید نقاش را هم میشود حدس زد.
هنرجوهای جوان به هم نگاه کردند. مرد جوان گفت: ((این قلمموی شکسته در دست زن؟))
زن گفت: ((اینکه زنِ نقاشی، چیزی در دست گرفته که نقاش باید آنرا پنهان میکرد، مشاهدهگری را نشان میدهد. این نقاشی چیزی فراتر از واقعیت پیشرو را نشان میدهد. من در نگاه نقاش نوعی جبر را میبینم.
- دختر جوان گفت: ((نقاش دیوانه.))
زن رو به استاد کرد و با تندی گفت: ((باغ طراحی را بیشتر هنرجوهای زن دیدهاند.))
دیدگاهها
زیاد ارتباط برقرار نکردم.چیزی که دستگیرم شد سو استفاده ی استاد نقاش از هنر جوهای زن در باغ بوده که آن هم اطمینان ندارم.
موفق تر باشید دوست عزیز
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا