• خانه
  • داستان
  • داستان «اینجا دیگر برف نمی‌بارد» نویسنده «محمدرضا عزیزی»

داستان «اینجا دیگر برف نمی‌بارد» نویسنده «محمدرضا عزیزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «اینجا دیگر برف نمی‌بارد» نویسنده «محمدرضا عزیزی»

شام را که می‌خوریم، شیرین می‌رود پشت پنجره و لَم می‌دهد روی کاناپه. من اما دست هام توی کَف است و نگاهم به چربی‌های روی آب که از گلوی ظرفشویی پایین می‌روند. شیر آب را که می‌بندم، چای توی قوری حال آمده. می‌گذارمش کنار فنجان‌ها، داخل سینی و می‌روم می‌نشینم کنار شیرین رو به دانه‌های برفِ پشت شیشه. قوری را بلند می‌کند و همانطور که روی فنجان‌ها سوارش کرده، می‌گوید:

- امروز مامانم اینجا بود. گیر داده که کِی می خواییم بچه دار بشیم!

قوری را می‌گذارد سر جاش و دنبال حرفش را می‌گیرد:

- اتفاقاً تا سر شبم موند. نیومدی، بابام اومد دنبالش.

- تو چی گفتی بهش؟

-گفتم کار داره، امشب دیر میاد خونه.

کانال گردان را از روی میز بر می‌دارم، تلویزیون را روشن می‌کنم و می‌گذارمش کنار قوری. می گویم:

-بچه رو میگم!

صدای تلویزیون که می‌پیچد میانِ مان، با مکث بلند می‌شود و می‌رود انگشت اشاره‌اش را می‌چسباند به شیشهٔ بخار گرفتهٔ پنجره. چند خط مبهم می‌کشد و میان ریزش برف زل می زند گمانم به تک و توک نورهای آن سَرِ شهر. پا می‌شوم و می‌روم می‌ایستم کنارش. باران دارد نم نم روی برف‌ها می‌نشیند. یک آدم برفی زیرِ نورِ تیرِ چراغ برقِ آن طرف خیابان، بهمان زل زده. لبخندی کَجَکی گوشهٔ دهانش کِش آمده. خیره می‌شوم به دماغِ نارنجی‌اش و می گویم:

- مگه ما قبلاً درباره َش حرف نزدیم؟

آرام می‌گوید:

- خب...آره!

- پس چرا بهشون نمیگی که فعلاً نمی تونیم بچه دارشیم؟

می‌رود می‌نشیند سر جاش. آدم برفی خسته‌ام می‌کند. نگاه از او می‌گیرم و در امتداد ردِ انگشت شیرین روی بخارِ شیشه، چشم می‌دوانم به گوشه و کنار شهر. باران شدت می‌گیرد و روی سر برف‌ها خیمه می‌زند. دست هام را می‌کنم توی جیب شلوارم و می‌چرخم سمت شیرین. آرنج هاش را گذاشته روی زانوها، سرش را گرفته میان دست‌ها و لب پایینی‌اش را می‌جود. تلویزیون دارد اخبار پخش می‌کند. گویندهٔ خبر، از درگیری‌های نظامی در خاورمیانه می‌گوید. پای خدا را می‌کشد وسط و چنان با آب و تاب از مادری که شکم اول را پنج قلو زائیده حرف می زند که لحظه ای به خودم شک می‌کنم. می‌روم جلوی شیرین زانو می‌زنم و سرم را خَم می‌کنم زیر صورتش. می گویم:

-ببین شیرین، من آگه مخالفت می‌کنم...

می‌آید توی حرفم:

-آخه یه روز دو روز که نیس خسرو. منم آدمم.

و دست هاش را موازی هم تا جلوی صورتش بالا می‌آورد و ادامه می‌دهد:

-دیگه خسته شدم به خدا. یه بار...دو بار! هر وقت مامانم میاد اینجا، بس که پیغوم پسغوم از این و اون میاره کلافه میشم.

کانال گردان را از کنار قوری بر می‌دارم. تلویزیون را خاموش می‌کنم و می گویم:

- آخه قربونت برم، تو که خودت از شرایطمون باخبری. میگی چکار کنم من؟!

بغض می‌کند، اَزم رو بر می‌گرداند و لبهٔ کاناپه را می‌فشارد. طولی نمی‌کشد که پا می‌شود و می‌رود داخل اتاق خواب. لامپ را هم روشن نمی‌کند. ترجیح می‌دهم از جایم جُم نخورم و به فکر چاره باشم برای فراهم کردن آرامشی که هر دویمان تقریباً از ابتدای ازدواج نداشتیم اَش.

چند شب پیش موقع خواب، انگشت هام را زیر پتو، روی سینه‌ام چِفت کرده بودم توی هم و به نقطه ای نامعلوم از سقف نگاه می‌کردم. شیرین ازم پرسید: «خسرو... تو هنوزم مثل قبل دوستم داری؟» سکوت کردم. و او پس از چند ثانیه گفت: «ولی من هنوزم دوسِت دارم.» گرمم شد، پتو را کنار زدم و گفتم: «چقدر خوبه که من و تو به احساسمون شک نداریم!»

نگاه می‌کنم به پنجره. باران بند آمده، برف هم. دست هام را پشت گردنم قلاب می‌کنم توی هم و سرم را آرام می‌گذارم روی کاناپه. خوابم گرفته، اما دوست ندارم بخوابم. هیچ وقت از خواب خوشم نیامده است. توی بیداری به واقعیت نزدیک ترم. می‌بینم، می‌شنوم، فکر می‌کنم، اگر هم فرصتش پیش بیاید دو سه کلام حرف می‌زنم.

دقیقه ای بعد، پا می‌شوم و آهسته می‌روم تا دمِ در اتاق خواب. شیرین به پهلو دراز کشیده روی تخت و چشم هاش بسته است. می‌روم پتو را آرام می‌کشم تا زیر چانه‌اش. کمی جا به جا می‌شود و دوباره به همان حال می‌ماند. از اتاق که دارم خارج می‌شوم، بر می‌گردم، لحظه ای خیره می‌شوم به صورت زیبایش و خوب از بَرَش می‌کنم. نمی‌دانم چرا دوست دارم همین امشب بهش بگویم بالاخره مجوز را گرفتم... که می گویم! نفس عمیقی می‌کشد و برمی گردد روی پهلوی دیگرش. در را نیمه باز می‌گذارم، لامپِ هال را هم خاموش می‌کنم. می‌روم پرده پنجره را می‌کشم و بر می‌گردم روی کاناپه دراز می‌کشم. چشم هام را می‌بندم و دستم را بر می‌گردانم رویشان. کم کم همه چیز در آرامشی عجیب حَل می‌شود و رخوتی دلچسب دَر بَرم می‌گیرد.

صبح، با صدای بسته شدن درِ خانه از خواب بیدار می‌شوم. مثل گربه ای که سبیل هاش را کنده باشند تلو تلو می‌خورم تا برسم به دَر. از توی چشمی که نگاه می‌کنم، آسانسور شیرین را می‌بلعد و شش طبقه ازَم دورش می‌کند. زود می‌روم از پنجره نگاه می‌کنم به خیابان. به فاصلهٔ نشستن چند دانه برف روی شیشهٔ پنجره، شیرین از در مجتمع بیرون می زند. کمی که راه می‌رود، می‌ایستد و بالا را نگاه می‌کند. بعد دست هاش را می‌برد توی جیب پالتوی شکلاتی رنگ اَش و دور می‌شود.

توی اتاقم دارم "آن مرد داس دارد" را می‌خوانم که اقبالی، ناشر کتابم زنگ می زند. مختصر و مفید می‌گوید که کتاب ده روز دیگر می‌رود زیر چاپ و طرح روی جلد را تا هفته آینده می زند. می‌روم توی اتاق خواب. تلفن همراه شیرین افتاده است روی تخت. از شدت کلافگی، بی دلیل درِ کمد لباسی را باز می‌کنم و چشمم می‌افتد به پیراهن صورتی ای که پارسال، روز تولدش براش خریدم. آنقدر خوب نگه اَش داشته که انگار همین دیروز آن را خریده‌ام. بی اختیار دستم می‌رود سمت اَش و لمس اَش می‌کنم، لبخند می‌زنم و می‌روم توی آشپزخانه.

با شیرین رفته بودیم پیاده روی. کنار خیابان، پسر معلولی میان پدر و مادرش، نگران ایستاده و دست هاشان را محکم چسبیده بود تا از خیابان رد بشوند. شیرین پُفی زد و گفت: آدم یه چیزایی می بینه که از خیلی تصمیم هاش منصرف می شه!

دکمهٔ بالای پالتوم را بستم تا سرما کمتر بخزد توی سینه‌ام. گفتم: «این چیزا رو خیلی‌ها نمی بینن، یا اصلاً نمی‌خوان ببینن عزیزم!»

شیرین به آسمان نگاه کرد، بعد چند ثانیه ای خیره ماند به پسر معلول و با لبخند رو کرد بهم. راهمان را ادامه دادیم...

پشت پنجره، ته ماندهٔ چای توی فنجان را که سر می‌کشم، پرده را کنار می‌زنم. برف بند آمده است. توی پارک رو به رو چند پسربچهٔ قد و نیم قد برف بازی می‌کنند و دختر بچه ای آن طرف تر، گلولهٔ برفیِ بزرگی را به زحمت بلند می‌کند و می‌گذارد و روی تنهٔ آدم برفی‌اش. سپس کمی عقب می‌رود و خیره می‌شود بهش. دست هاش را می‌برد زیر بغل و توی خودش جمع می‌شود. کمی به همان حال می‌ماند و بعد می‌دود سمت پسربچه‌ها. پرده را می‌کشم و می‌نشینم روی کاناپه. کانال گردان را از روی میز بر می‌دارم. اما تلویزیون را روشن نمی‌کنم. کانال گردان را پرت می‌کنم زیر میز. پا می‌شوم و می‌روم سمت اتاق خواب. دوباره بر می‌گردم و می‌روم پشت پنجره. صدایی می‌پیچد توی پله‌ها. انگار کسی دارد می‌آید بالا. پرده را کنار می‌زنم و روی بخار شیشه می‌نویسم: «شیرین». ضرب آهنگ توی پله‌ها نزدیک و نزدیک تر می‌شود و یکباره همه جا را سکوت در بر می‌گیرد. بخار تهِ حلقم را ها می‌کنم روی شیرین. انگار محو می‌شود. و تا می‌آیم با انگشت خط خطی‌اش کنم، زنگ خانه را می‌زنند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692