بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان به زشتی برد
گفتم آنها سه «ه» دارند ما سه «ش»1 من قصد مقایسه نداشتم. قصد تخریب هم نداشتم. از سن من گذشته که بخواهم با پایین آوردن یک نفر خودم را بالا بکشم. از هر چیزی هم که کار پاسخ گوییِ بدون اندیشه را برای آدمها راحت کند بدم میآید. آدمهایی که حوصلهٔ اندیشیدن ندارند. یکیش همین بیت معروف که از زیادی تکرار ضرب المثل شده است: بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان به زشتی برد.
نه، من اهل بزرگ و کوچک کردن آدمها نیستم. فقط وقتهایی به شیوهٔ همان سالها رو میآورم به قصار گویی و فکر میکنم هیچ آدمی نیست که شمه ای از قصار گویی نداشته باشد. گفتم: آنها سه «ه» دارند ما سه «ش». تازه نگفتم این کجا و آن کجا.
یک نفر که به زعم خودش، نزدیک تر بود به من گفت: من می دانم یکی از «ش» ها چه کسی است. انگار به راز نامیرایی آدمها پی برده بود. گفت: فلانی – یعنی من- با این آدم مشکل دارد. گفت: فلانی طرفدار موسیقی پاپ است و فلان کسک. این جا بود که خیل نظریهها و دقیق تر بگویم خیل تراشهها به سمت من پرتاب شد.
من کمی دور بودم. صدایم به گوش آنها نمیرسید. یعنی خوب نمیرسید. گفتم «دوستان این صرفاً یک جملهٔ قصار است و گرنه مرا چه به این که پا بگذارم جا پای بزرگ ترها. تازه من اصلاً اهل موسیقی و این جور چیزها نیستم.» همان کسی که مرا از بقیه بهتر میشناخت و ظاهراً به من از خود من هم نزدیک تر بود، روکرد به بقیه و گفت:
ببینید «این جور چیزها» را با چه لحنی میگوید.
دیگری گفت: این دیگه بدتر، اگر تو اهل موسیقی و به قول خودت «این جور چیزها» نیستی چرا نظر میدهی؟
گفتم: من که چیزی نگفتهام من فقط گفتم ...
یک نفر خطاب به بغل دستیاش، طوری که من هم بشنوم، گفت: وای به حالش اگر منظورش استاد باشد.
دیگری گفت: دوستیمان به جا اما استاد برای من خط قرمز است.
گفتم: مگر استاد اسم ندارند؟ تازه شما که این همه ادعا دارید چرا از خط قرمز حرف میزنید و چرا هرجای دیگر که پای این کلمه به میان میآید دادتان بالا میرود؟
گفتند: به هر حال حواست باشد پا را از گلیمت بیرون نگذاری.
گفتند: به هر حال بهتر است حرف زدنت را اصلاح کنی.
گفتم: دوستان! من گلیمم کجا بود و چرا گله ای هجوم میآورید؟ ما در مورد این چیزها میتوانیم حرف بزنیم. ملتفت هستید چه می گویم. می گویم نه فقط در مورد این مقوله که دربارهٔ هرچیزی میشود حرف زد. (مجبور بودم داد بزنم، میان آن همه زمزمه و هیاهو، کار دشواری بود) من می گویم از این نوع موسیقی و نه فرد خاصی خوشم نمیآید و از آن یکی مثلاً بیشتر خوشم میآید. کجای این جمله ایراد دارد که من اصلاحش کنم؟ تازه من همهٔ دوران نوجوانی و جوانیام را در گوش دادن به این موسیقی و این آدم سپری کردهام. سالهای سال. پشیمان هم نیستم. نه این که پشیمان باشم. فقط بعضی وقتها حس میکنم شاید اگر یک دهم آن وقت را میگذاشتم روی چهار خط کتاب هرچه، فردوسی را که میفهمیدم یا مثنوی را یا قصهٔ امیر ارسلان رومی را، بهتر بود. چیز بیشتری عایدم میشد. تازه من نگفتم این موسیقی کرخ کننده است و آدم را از خود بی خود میکند و تحرک را از آدم میگیرد. فقط وقتهایی که یادم میافتد با چه زحمتی پول روی هم میگذاشتیم که به اتفاق دوستانمان برویم بیرون از شهر هوایی تازه کنیم، نمیدانم چرا حس میکردیم در کنار مرغ و نوشابه و چه و چه لازم است یک ضبط صوت چهار منی را بغل کنیم و در دل طبیعت «ای دل ای دل» گوش بدهیم. در حالی که هر کدام از ما چهارده پانزده سال بیشتر نداشتیم و این یعنی به هم ریختن، یعنی تکه تکه شدن، تکه تکه شدن هویت، یعنی جا به جا شدن چیزها، یعنی ... چه می دانم. تازه کاست که تمام میشد پخش زنده شروع میشد و در جیب و بغل هر کدام از ما یک نی بود و شروع میکردیم به شیوهٔ «موسوی» و «عندلیبی» زدن و یک یا دو نفر به نوبت شروع میکردند به آوازخواندن. البته بد نیست بگویم آن وقتها کلمهٔ «آواز» رایج نبود و بیشتر از کلمهٔ «چه چه» استفاده میکردیم. کاری که بلبلها میکردند و لابد میخواستیم در آن فصل سال که نبودند خالیشان را پر کنیم. هرکدام از ما برای خودمان یک پا استاد بودیم و همه هم همدیگر را تحسین میکردیم و «به به» ها و «چه چه» ها بود که به پای هم میریختیم.
نمیدانم چرا حس میکردیم میشود با گوش دادن به این نوع موسیقی یک جوری از عامه، از آدمهای دیگر فاصله گرفت. اصلاً چه ضرورتی دارد آدمها از هم جدا بشوند. چه ضرورتی دارد در شانزده سالگی آدم به جای شادی، به جای تحرک، مسیر اندوه و کرخ شدن را در پیش بگیرد و میل به دور شدن و مهیا کردن شکست و کناره گیری و انزوا و زمین خوردنهای تعمدانه و عاشق شدنهای احمقانه و آه و ناله سر دادن و گردن کج کردن و شعر گفتن و پناه بردن به کوه و طبیعت و چشمه و آتش و ... همینها. اینها را البته حالا به خودم می گویم. برای آن جماعت که با هر بار استاد گفتن، ده استاد از دهنشان بیرون میافتاد که نمیشد اینها را گفت. گفتم: دوستان این صرفاً یک جملهٔ قصار است چرا شما زیبایی و ریتم کلمهها را رها کردهاید و به دنبال مابه ازاهای «ش» ها میگردید؟
گفتند: پس اگر منظورت استاد نبوده پس چه کسی بوده؟
گفتم: اولاً مگر توی این ملک فقط یک استاد هست که شما بدون نیاز به ذکر نامش، فکر میکنید همه باید بفهمند چه کسی و در ثانی مگر استاد اسم ندارد؟ تازه من خودم یک زمان طولانی، تو فکر کن ده سال یا بیست سال، استاد استاد گوی قهاری بودهام مثل همهٔ شما و فکر میکردم آسمان دهن باز کرده و این آدم که هنوز هم دوستش دارم و از خیلیها که سنگ طرفداریاش را به سینه میزنند، بیشتر خاطرش را میخواهم، روی زمین افتاده است. اما این مال زمانی بود که هنوز سه «ه» را نخوانده بودم و اسم «نیچه» و «ونگوگ» و «مرلوپونتی» و «اونامونو «و «یاسپرس «و «مارسل«و حتی شاملو و نیما هم به گوشم نخورده بود. پس تکلیف این همه زحمت، این همه خون دل که نیما خورد چه میشود؟
اما مگر کسی میشنید. تقریباً یک صدا گفتند: ما کاری به این چیزها نداریم. حساب استاد را باید از نمیدانم این «چه ها» جدا کرد. کلمه ای به کار بردند که نمیشود گفت. یک یا دو نفر و ده نفر که نبودند. گفتم من کاری ندارم. قصد مقایسه کردن هم ندارم. نه قصد مقایسه دارم و نه بزرگ و کوچک کردن کسی اما من اگر جای این آدم – استاد – بودم راستش ناراحت میشدم از این همه طرفدار. از هر قشر وگروهی، آخر مگر میشود؛ از تحصیل کرده و دانشجو بگیر تا کارگر و کشاورز و جوش کار، از نوجوان دوازده ساله بگیر تا پیر مرد هشتاد نود ساله. چه دلیلی دارد که آدم این همه طرفدار دو آتشه داشته باشد؟ احتمالاً یک جای کار که خودم هم نمیدانم چیست باید بلنگد که آدم این همه طرفدار داشته باشد و دریغ از یک منتقد. حتی نه یک منتقد درست و حسابی. من اگر باشم هرچه هم که دیر شده باشد می افتم به فکر اصلاح و تجدید نظر. کجای کار من ایراد دارد که این همه تحسین کنندهٔ سینه چاک دارم؟ قاعده مگر این نیست که آدم همیشه یک عده طرفدار داشته باشد، یک عده مخالف؟ حالا نصف نصف، یا دو به یک یا .... مثلاً نه به یک. به هر حال باید کسی باشد که مخالف تو باشد. که تو بیفتی به فکر به روز شدن و نو شدن و این چیزها ... خود نیما هم اگر آن همه مخالف نداشت که با «افسانه» ته میگرفت. که به افسانهها میپیوست و کارش به ققنوس و نمیدانم چه و چه نمیکشید: ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازهٔ جهان/ آواره مانده از وزشِ ... تازه این چه هنری است که بی مهیا شدن، بی طی کردن، از همان اول، آدم طرفدار میشود. مگر نه این که برای طرفداری از کسی یا چیزی باید به آن رسید؟ به کنه آن رسید؟ مگرنه این است که به چیزی رسیدن وقتی لذت بخش است که مستلزم مرارت کشیدن و عرق ریختن باشد؟ مگرنه این است که آدم باید با خواندن یا عرق ریختن یا هرچه، قابلیت درک چیزی را بیابد؟ و مگرنه این است که باید برای درک هر چیزی آموزش دید؟ این چه هنری است که بی کمترین آموزش هم میشود همهاش را دریافت؟ این چه چیزی است که این همه راحت و زود میشود بر آن احاطه یافت؟ به گمان من – حتی نگفتم به نظر من- که به کسی بر بخورد، گفتم: به گمان من هنری که در آن امکان ابداع و نوآوری نباشد یا کم باشد به همان میزان قابل احترام است. و نه بیشتر.
یک نفر گفت: بهتر است کسی که چیزی را نفهمیده و صلاحیتش را ندارد اظهار نظر نکند.
گفتم: چشم من ادعایی ندارم. اظهار نظر هم نمیکنم. فقط می گویم به نظر من – شاید کمی عصبی شده بودم- کسی که رمان نخوانده فقط برای خانوادهٔ خودش قابل احترام است. این جا بود که دوباره دادشان درآمد و برای پاسخگویی سر و دست میشکستند و همدیگر را پس میزدند. حتی یکی از آنها چنان هیجانی شد که نزدیک بود با انگشت چشم بغل دستیاش را در بیاورد.
گفت: مگر همینها که اسم بردی چه می دانم «اومانومانا» ...حالا هرچه، آواز خواندن بلد بودهاند؟ دلیلی ندارد که آدم همهٔ هنرها را با هم داشته باشد.
گفتم: دوست من این قیاس مع الفارق است. کتاب مرتبط با اندیشه است و به شعور آدم بر میگردد و آواز یک مقولهٔ ذوقی است. من اگر صدایم بد باشد هرچه هم که تلاش کنم خوب نمیشود اما خواندن کتاب یک انتخاب است. بعد همان کسی که نزدیک بود چشمش در بیاید - درحالیکه داشت با گوشهٔ لباس سنتیاش که عکس یک نت موسیقی، نمیدانم «دو» یا «فا» رویش حک شده بود آب چشمش را میگرفت- درآمد گفت: استاد کتاب خواندن میخواهد چکار؟ کتاب مال آدمهایی است که حس میکنند چیزی کم دارند و میخواهند جبران کنند.
م.ح.عباسپور
من در حالی که به قطرههای خون تازه خیره شده بودم، گفتم: این شد، یا حرف حساب پاسخ ندارد، یا سنگ مفت گنجشک مفت، یا همچو چیزی و همان لحظه به یاد نمایشنامه ای از اوژن یونسکو افتادم و دستهایم را به نشانهٔ تسلیم بالا بردم.
1-هگل، هوسرل، هیدگر
2- نمایشنامه صندلیها، یک عده از جمله یک زن و مد کهنسال منتظرند که استاد بیاید و برایشان سخنرانی کند. اما استاد دیر میآید و وقتی هم که میآید میفهمند که سر ندارد و فقط یک کلاه دارد و یکی از میان جمع میگوید: استاد سر میخواهد چه کار؟ کلاه کافی است.