«مالیخولیای محبوب من» مجموعه داستانی است از بهاره رهنما که به تازگی چاپ دوم آن روانه بازار شده است. این مجموعه شامل هشتداستان است که سهنمایشنامه رهنما براساس چهار داستان آن روی صحنه رفته است. موضوع قصههای این مجموعه حول عشق میچرخد. گزیننوشتهای هم که پشت جلد کتاب بهچشم میخورد، نام کتاب و موضوع آنرا برای مخاطب تشریح میکند:
برایم نوشته بودی که ابنسینا در تعریف عشق گفته که عشق نوعی مالیخولیای عارض بر روح است و من در جوابت نوشتم: «و این مالیخولیای محبوب من است...»
رهنما قبل از این اثر مجموعه داستان دیگری به نام «چهار چهارشنبه و یک کلاهگیس» را منتشر کرده است که از کتابهای پرفروش نشر چشمه بهشمار میرود. مجموعهای که به موضوع زنان و مشکلات آنها میپردازد. کتاب دیگری نیز به نام «ماه هفت شب» نام بهاره رهنما را بر پیشانی خود دارد که گزیدهای است از نوشتههای وبلاگ او که نشر حوضنقره آن را منتشر کرده است. کتابی با شکل و شمایل فانتزی که هیچ لزومی برای چاپ آن احساس نمیشود با توجه به اینکه نوشتهها در وبلاگ او موجودند. آیا امضای بهاره رهنما پای اثر عاملی در فروش بالای کتابهای اوست یا اینکه کارهای او از قابلیتی برخوردارند که مهر تاییدی است بر پرخواننده بودن آنها؟ البته نمیتوان از کنار این حقیقت گذشت که نام مولف شناخته شده تأثیر بسزایی در فروش اثر خواهد داشت. این مساله در بسیاری از مواردی که افراد مشهور اثر هنری اعم شعر یا داستان به جامعه ارائه کردهاند بعینه دیده میشود. اما بههرحال اثر هنری باید آنقدر کشش و جذابیت داشته باشد که بتواند مخاطب را جذب کند و خالق اثر در کارهای بعدیاش نیز از حمایت مخاطب بیبهره نماند.
گویی رهنما از این خصیصه بهرهمند است و خوانندگانش پیگیر کارهای او هستند.
مالیخولیای محبوب من شامل هشت قصه است با نامهای اردک زرد، فلامینگو، چشمهایی که مال توست، باد میآید با بوی تو، اعترافات یک عشق، مالیخولیای محبوب من و عروس شماره دو. همانطور که قبلاً اشاره شد موضوع تمام قصههای این مجموعه عشق است. آن هم عشقهای بیسرانجام مختوم به شکست. کل داستانها سرگشتگی و تنهایی پس از ناکامی عشق را روایت میکنند.
زبان مالیخولیای محبوب من روان و ملموس است. کتاب نثر سادهای دارد، بی هیچ پیچش و ابهامی. داستانهای این مجموعه موجزند با توصیفات جالب و خواندنی. نویسنده در توصیفات خود دقت کافی دارد و تمام جزئیات را در توصیفهای خود در نظر دارد. حتی میتوان گفت داستانها فرمی تصویری دارند و نوعی تصویرآفرینی سینمایی در خلق فضاها بهچشم میخورد. شاید این ویژگی برخاسته از حرفه اصلی رهنما باشد: نگاه دقیق به اطراف و توصیف جرء به جزء فضا و شخصیتها:
توی اتاق که مثل در همه جایش سرخابی و بنفش است دو تا تخت چرمی است که روی یکیاش دختری با موهای بیگودی پیچیده با تیشرت و جین تاقباز خوابیده. تمام صورتش را ماسک صورتی رنگی پوشانده که انگار جزء تزئینات اتاق است. (عروس شماره دو، ص 55)
راوی همه داستانها (به استثنای اردکزرد) زنی است عاشق، وامانده و کنار گذاشته شده از سوی همسر یا معشوق. در این هفتقصه زنجیرهوار (بهجز اعترافات یک عشق) زن روایت میکند و زاویهدید را بهسوی معشوق میچرخاند. روشن است که نوشتن با زاویه دید دوم شخص کار دشواری است و ممکن روایت آنچنان استادانه از کار درنیاید. از همین روست که کمتر نویسنده تازهکاری از این زاویه به روایت قصه خویش میپردازد. انتخاب این شیوه در روایت شاید در یکی دوتا داستان اول این مجموعه آزاردهنده نباشد اما بهمرور حوصله خواننده این شیوه را برنمیتابد. گویی مشغول خواندن نامههای عاشقانه است. درواقع هیچ ابداعی در روایت خطی اثر مشاهده نمیشود. البته در عروس شماره دو اینگونه نیست و شخصیت اصلی صرفاً موقعیت آرایشگاه و ازدواج اجباری خود را برای خواننده ترسیم میکند. بیآنکه دوم شخص مورد نظرش را مورد خطاب قرار دهد و سوز و گدازهای عاشقانه برایش سردهد. از اینرو این قصه بهزعم نگارنده موفقیت بیشتری نسبت به باقی قصهها دارد. راوی قصههای این مجموعه مانند داستانهای کلان مشترک نیست و در هر قصه راوی عوض میشود. اما در هر صورت این راویها یک نفر هستند. یک زن شکستخورده که صدای داستانها از دهان او شنیده میشود. زنیکه گاه از درد فراق روان رنجور شده است و به روانپزشک (دکتر رضا که در دو داستان چشمهایی که مال توست و بهار میآید با بوی تو حضور دارد) و قرص پناه میبرد و گاهی در برابر جفای یار فداکاری میکند و رقیب را محترم میشمرد. داستان اعترافات یک عشق که بهزعم نگارنده، نویسنده دمدستیترین نام را روی آن نهاده است، چنین درونمایهای دارد. قصه دختر پرستاری که سالها پیش معشوق را از کف داده است.
داستان مربوط به قبل انقلاب است. هنرپیشهای بهنام نگین درخشان (که در شخصیتپردازی هیچ شباهتی به آرتیستهای آندوره ندارد)، عشق دختر را از او ربوده است. دختر نیز طی این سالها با شبح نگین زندگی میکند. حسادت زایدالوصفی نسبت به او دارد و حتی از دیدن فیلمهای او خودداری میکند. در نهایت هم معشوقش انقلابی از آب درمیآید و در یک تظاهرات به جرم پخش اعلامیه تیر میخورد! اگر داستان را تا انتها هم نخوانیم، درخواهیم یافت که یار تیرخورده به بیمارستانی میرود که دختر آنجا اشتغال دارد. بعد هم که آشتی با رقیب و ترتیب دادن فرار آندو از بیمارستان. یک داستان با موضوع کلیشهای که هیچ خلاقیتی در آن دیده نمیشود. گویی داستان با شتاب نگاشته شده و هیچ کوششی برای نگارش آن صورت نگرفته است:
بعد هردو کمک میکنیم تا وحید از درد نیمه بیهوش با تکیه بر پای سالمش بایستد... لحظهای در این میان وحید با همه بویش و آشناییش میافتد روی منبع صدا و در لحظه صورتم خیس اشک میشود. (اعترافات یک عشق ص 50)
میتوان گفت رهنما بسیار درگیر سانتیمانتالیسم است. احساساتگرایی شدیدی در نوشتههای او وجود دارد و درواقع عشق سوزناک عنصر اصلی قصههای اوست. اینکه عشق مولفهای است که در بسیاری از آثار ادبی موفق خودنمایی میکند انکارناپذیر است اما مساله مهم نوع استفاده و بهکارگیری این عنصر در چهارچوب داستان است. بهنحویکه متن به ورطه عاشقانهنویسیهای تکراری و به مفهوم امروزی وبلاگنویسیهای احساسی سقوط نکند. آثار فخیم ادبیای مانند گتسبی بزرگ نیز درونمایه عاشقانه دارند ولی این عاشقانگی آنگونه پرداخت نشده است که به متن لطمه بزند. اما این مالیخولیاگویی بسیار محبوب نویسنده ماست. تا حدی که نمیتواند به موضوع دیگری بپردازد که عشق سوژه اصلی نباشد یا اینکه به شیوه نوینتری ارائه شود. این داستانها بیشتر به دلنوشته شباهت دارند و بازتاب احساسات قوی نویسندهاند. اما آیا بهتر نبود این احساسات سرشار و تاثیرگذار در قالب یک داستان ریخته میشد و به تکرار نمیافتاد؟
گفتنی است بهجز داستان اعترافات... که معشوق در آن حضور دارد، در بقیه قصهها شخصیت مرد یا همان معشوق غایب است و خواننده از خلال توضیحات راوی با او آشنا میشود. مردیکه روزی عاشق زن بوده اما به ناگاه تصمیم به ترک او گرفته است. گاهی بهخاطر یک زن دیگر گاهی هم بهدلیلی نامعلوم. هیچ توضیحی از جانب راوی درباره این متارکه ارائه نمیشود و از اینرو نمیتوان با او همذاتپنداری کرد. درواقع داستانها یک لایهاند و هیچ ابهام و پرسشی را پیش روی مخاطب قرار نمیدهند. این خصیصه به فرمی کپی پیست وار در داستانها تکرار میشود.
قصه فلامینگو نیز در خارج از ایران میگذرد. گویی نویسنده دغدغه مهاجران ایرانی را دارد. قصه را دختری روایت میکند که با ساز زدن در یک کافه امرار معاش میکند. او هم دلشکسته عشق است مانند دیگر زنان این مجموعه، خوب آغاز میشود و فضاسازی و شخصیتپردازی قابلتوجهی دارد. میتوان با روبرتوی پیر که در گیشه کافه میایستد بهخوبی ارتباط برقرار کرد. اما پاشنه آشیل این داستان هم رمانتیک بازیهای موجود در باقی داستانهاست:
امشب از همه این سال پنجسال گرم نواختهام... به حسابی که گفته بودی در بارسلون هستی و من تمام ششروز قبل را موقع نواختن چشم به در... هرچند تهاش میدانستم نمیآیی. (فلامینگو ص34)
کشمکش در داستانهای این مجموعه نمود بارزی دارد. ذهن پرسوناژها درگیر است. یک در درگیری درونی و کشمکش عاطفی که با نوعی تکگویی درهم آمیخته میشود. البته این کشمکش در همه داستانهای به یک شکل است. درواقع ما در این کتاب با یک سوژه مواجهایم که در تمام داستانها تکرار میشود و هیچ ابداع یا پیچشی طی روایت قصه بهچشم نمیخورد. اغلب داستانها پایانبندی کلیشهای دارند و گویی نویسنده قصد درس دادن به مخاطب را دارد. راهحلهایی که بهطور غیرمستقیم برای فراموشی درد عشق ارائه میشوند، پایانبندی برخی قصهها را شکل میدهند و این لطمه بسیاری به داستانهای این مجموعه میزند. آنچه در خوانش قصههای این کتاب بهچشم میآید یکنواختی و تکرار موضوع است. تکراری که شاید حوصله مخاطب را سر ببرد. خواننده بهدنبال موضوعات بکر و منحصر بهفرد است. قصههایی که با «نمط عالی» روایت شوند و چشماندازی ناب را در برابر او قرار دهند. البته نمیتوان از مهارت رهنما در پرداختن فضاها، توصیفات ملموس و دیالوگهای اثرگذار چشم پوشید. اما ای کاش نویسنده افقهای فکری وسیعتری را جستجو کند و دغدغههای اجتماعی و فرهنگی را نیز مدنظر قرار دهد. با دقت و ظرافتی که رهنما دارد بیشک میتواند آثار قابل توجهتری به مخاطبان خویش عرضه کند. ■