يکى از عمدهترين مسائل عاطفى، که حوزة گستردهاى از تأملات انسان را در دوران ما به خود مشغول داشته، مسئلة وطن است. دستهاى با شيدايى تمام از مفهوم وطن سخن مىگويند و جمعى نيز بر آنند که وطن حقيقتى ندارد. زمين است و آدميان، همهجا وطن انسان است و جهان را وطن انسان مىشمارند. آنچه مسلم است اين است که مفهوم وطن و وطنپرستى در ادوار مختلف تاريخ بشر و در فرهنگهاى متفاوت انسانى وضع و حالى يکسان ندارد. در بعضى از جوامع شکل و مفهوم خاصى داشته و در جوامع ديگر شکل و مفهوم ديگر. حتى در يک جامعه نيز در ادوار مختلف ممکن است مفهوم وطن، به تناسب هيأت اجتماعى و ساختمان حکومتى و بنيادهاى اقتصادى و سياسى، تغيير کند؛ چنانکه خواهيم ديد.
آنچه در اين بحث کوتاه مورد نظر است، بررسى برداشتهاى گوناگون و تصورهاى متفاوتى است که وطن در ذهن و انديشة شاعران اقوام ايرانى داشته و در طول تاريخ بيش و کم تغييراتى در آن راه يافته است. در بعضى ادوار به صورت آشکارترى جلوه کرده و زمانى رنگ و صبغة ضعيفترى به خود گرفته است و گاه از حدّ مفهوم مادى تجاوز کرده و به عالم روح و معنى گرايش يافته است.
قبل از آنکه بحث اصلى خويش را که تحول مفهوم وطن در انديشة شاعران ايرانى است، بررسى کنيم يادآورى اين نکته ضرورى است که جستجو در مسئلة وطن و مليت به شکل جديد و اروپايى آن -که امروز در سراسر جهان مورد توجه ملتهاست- سابقهاى چندان کهنسال ندارد، از غرب به ديگر سرزمينهاى جهان راه يافته و در غرب نيز چندان سابقة ديرينهاى ندارد؛? بيش و کم از قرن هجدهم، و با مقدارى گذشت، هفدهم، آغاز مىشود و يکى از نخستين بنيادگذاران انديشة قوميت، ماکياولي (????-????) سياستمدار و فيلسوف معروف و نويسندة کتاب شهريار است.? اوج فکر قوميت و مسئلة وطن را در اروپاى قرن نوزدهم بايد جستجو کرد و در دنبال آن بعضى مسائل نژادى.
چنانکه مىدانيد و ياد کرديم، مفهوم قوميت و وطن در شکل مشخص و فلسفى آن که در علوم اجتماعى و سياسى مطرح است و دربارة عناصر سازندة آن بحثها و اختلاف نظرهاى فراوان مىتوان يافت، امرى است که اروپا با آن در قرون اخير روبرو شده است و به مناسبت دگرگونىهايى که در نظام اقتصادى ملل اروپا -از زميندارى به بورژوازى و در بعضى ملل سوسياليسم- روى داده حرکت اين فکر، دگرگونىها داشته است. بحث از اينکه قوميت چيست و عناصر اصلى و بنيادى آن کدام است، چيزى است که از حوزة بحث ما خارج است و بايد در کتب اجتماعى و سياسى جستجو کرد.? به طور خلاصه اشارهاى مىکنيم که در تعريف قوميت -فصل مقوم مفهوم وطن- از وحدت و اشتراک در سرزمين، زبان، دين، نژاد، تاريخ، علايق و دلبستگىهاى ديگرى که انسانها را ممکن است در يک جبهه قرار دهد، سخن گفتهاند. اما هيچکدام از اين عوامل به تنهايى سازندة مفهوم قوميت و در نتيجه حوزة مادى آن که وطن است، نيست. حتى وضع طبقاتى مشترک -که منافع اقتصادى مشترک را در پى دارد- نيز عامل اين مسئله نمىتواند باشد گرچه داراى اهميت بسيار است.?
انديشة قوميت ايرانى هم به شکل خاص امروزى آن که خود متأثر از طرز برداشت ملل اروپايى از مسئلة مليت است يک مسئلة جديد بهشمار مىرود که با مقدمات انقلاب مشروطيت از نظر زمانى همراه است. شايد قديمىترين کسى که از قوميت ايرانى درمفهوم اروپايى قوميت سخن گفته ميرزافتحعلى آخوندزاده (????-???? ش) باشد که در اين راه نخستين گامها را برداشته و در عصر خود انسانى تندوتيز و پيشرو و حتى افراطى بوده است. ميرزافتحعلى? و جلالالدين ميرزاى قاجار? (????-???? ش) و اندکى پس از آنها ميرزا آقاخان کرمانى (????-???? ش) با شدت و حدت بيشترى? بر حسب تحقيق يکى از مورخان معاصر ما، آغازگران و بنيادگذاران انديشة قوميت ايرانى بهشمار مىروند؛ پيش از آنها مفهوم اروپايى قوميت در ميان روشنفکران ايرانى رواج نداشته است.
با اينهمه بايد توجه داشت که احساس نوعى همبستگى در ميان افراد جامعة ايرانى (بر اساس مجموعة آن عوامل که سازندة مفهوم قوميت هستند) در طول زمان وجود داشته و بيش و کم تضادهاى طبقاتى، اين عامل را از محدودة ذهنها به عالم واقع مىکشانيده است. همانگونه که ناسيوناليسم معاصر در جهان چيزى نيست مگر حاصل جبههگيرى اقوام در برابر نيروهاى غارتگر، بر اساس پيوستگى منافع مشترک. در گذشته نيز شکل خام و غريزى اين قوميت آنجا آشکار مىشده است که نيرويى در برابر منافع مشترک اقوام ايرانى قرار مىگرفته است و با کوچک کردن حوزة اين جهتگيرىها بوده است که گاه به نوعى ناحيهگرايى و حتى شهرگرايى و گاه محلهگرايى مىکشيده است و مردم بىآنکه از عامل اقتصادى و سياسى اين گرايشها آگاه باشند، از اين احساس بهرهمند بودهاند. مردم يک محله در يک شهر با مردم محلة ديگر همان شهر احساس نوعى تقابل داشتهاند و مجموعة آن دو محله در برابر مردمان شهرى ديگر و مردمان چند شهر در برابر افراد ولايت ديگر. و اين مسئله در بزرگترين واحد قابل تصورش نوعى وطنپرستى يا احساس قوميت بوده است که گاه در برخورد با اقوام غيرايرانى تظاهرات درخشانى در تاريخ از خود نشان داده است.
ادبيات فارسى، به گونة آيينهاى که بازتاب همة عواطف مردم ايرانى را در طول تاريخ در خود نشان داده است، از مفهوم وطن و حسّ قوميت جلوههاى گوناگونى را در خود ثبت کرده و مىتوان اين تجليات را در صور گوناگون آن دستهبندى کرد و از هر کدام نمونهاى عرضه داشت.
نخستين جلوة قوميت و ياد وطن در شعر پارسى، تصويرى است که از ايران و وطن ايرانى در شاهنامه به چشم مىخورد. در اين حماسة بزرگ نژاد ايرانى که از آغاز تا انجام، گزارش گيرودارهاى قوم ايرانى با اقوام همسايه و مهاجم است، جاى جاى، از مفهوم وطن، ايران، شهر ايران، = ايرانشهر? ياد شده است و فردوسي خود ستايشگر اين مفهوم در سراسر کتاب است. اگر بخواهيم تمام مواردى را که عاطفة وطنپرستى فردوسى در شاهنامه جلوهگر شده است نقل کنيم از حدود اين مقاله -که بنيادش بر اختصار و اشارت است- به دور خواهيم افتاد. و اينک برگهايى از آن باغ پردرخت:
ز بهر بر و بوم و پيوند خويش زن و کودک خرد و فرزند خويش
همه سر به سر تن به کشتن دهيم از آن به که کشور به دشمن دهيم?
يا:
دريغ است ايران که ويران شود کنام پلنگـان و شيران شود
همه جاى جنگـىسواران بدى نشستنگــه نامداران بدى??
و اسدى در گرشاسپنامه، در بيغارة چينيان گويد:
مزن زشت بيغاره ز ايرانزمين که يک شهر از آن به ز ماچين و چين
از ايران جز آزاده هرگز نخاست خريد از شما بنده هر کس که خواست
ز ما پيشتان نيست بنده کسى و هست از شما بنده ما را بسى
تا آخر اين گفتار که در گرشاسپنامه بايد خواند و بيشتر اينگونه شعرها و عبارات را علامة فقيد، على اکبر دهخدا در امثال و حکم ذيل: مزن زشت بيغاره ز ايرانزمين?? نقل کرده است و آنچه ستايش قوميت ايرانى بوده از کتب مختلف آورده است، در حقيقت رسالهاى است يا کتابى در جمعآورى مواد براى تحقيق در جلوههاى قوميت ايرانى، در کتابهاى فارسى و عربى قديم و گاهى هم جديد.
اينگونه تصور از وطن که آشکارترين جلوة وطنپرستى در دوران قديم است در بسيارى از برشهاى تاريخ ايران ديده مىشود و هيچگاه اينگونه تصوري از وطن، ذهن اقوام ايرانى را رها نکرده است؛ با اين يادآورى که شدت تظاهرات اين عواطف – چنانکه ياد کرديم- در برخوردهايى که با اقوام بيگانه روى مىداده است بيشتر ديده مىشود. در عصر شعوبيه?? (که فردوسى بر اساس بعضى دلايل، خود از وابستگان به اين نهضت سياسى و ملّى عصر خود بوده است??)، اين عواطف در شکل قومى آن تظاهرات روشنى در تاريخ اجتماعى ما داشته که نه تنها در شعر پارسى ايرانيان، بلکه در شعرهايى که به زبان عربى نيز مىسرودهاند، جلوهگر است?? . مانند شعرهاى متوکلى و بشاربن برد طخارستانى.
از فردوسى که بگذريم، اينگونه برداشت از مسئلة وطن در شعر جمع ديگرى از شاعران ايرانى ديده مىشود. چنانکه در شعر فرخى سيستانى آمده است:
هيچ کس را در جهان آن زهره نيست کو سخن راند ز ايران بر زبان
مرغزار ما به شير آراستهست بد توان کوشيد با شير ژيان??
تا اين اواخر در عصر صفويه نيز که شاعران از ايران دور مىافتادند احساس نياز به وطن -به معنى وسيع آن را که ايران در برابر هند است مثلاً- در شعرشان بسيار مىتوان ديد. چنانکه در اين بيت نوعى خبوشانى مىخوانيم:
اشکم به خاکشويى ايران که مىبرد؟ از هند تخم گل به خراسان که مىبرد؟??
در برابر انديشة قوميت و وطنپرستى بارزى که شعوبيه و بهويژه متفکران ايرانى قرن سوم و چهارم داشتهاند تصوير ديگرى از مفهوم وطن به وجود آمد که نتيجة برخورد با فرهنگ و تعاليم اسلامى بود. اسلام که بر اساس برادرى جهانى، همة اقوام و شعوب را يکسان و در يک سطح شناخت، انديشههايى را که بر محور وطن در مفهوم قومى آن بودند تا حدّ زيادى تعديل کرد و مفهوم تازهاى بهعنوان وطن اسلامى به وجود آورد که در طول زمان گسترش يافت و با تحولات سياسى و اجتماعى در پارههاى مختلف امپراتورى اسلامى جلوههاى گوناگون يافت.
اين برداشت از مفهوم وطن در شعر فارسى نيز خود جلوههايى داشته که در شعر شاعران قرن پنجم به بعد، بهخصوص در گيرودار حملة تاتار و اقوام مهاجم ترک، تصاوير متعددى از آن مىتوان مشاهده کرد. از وطن اسلامىکه در معرض تهاجم کفار قرار دارد، در شعر شاعران سخن بسيار مىرود و گاه ترکيبى از مفهوم وطن اسلامى و وطن قومى در شعر شاعران اين عهد مشاهده مىشود؛ چنانکه در قصيدة بسيار معروف انورى در حملة غزها به خراسان مىتوان ديد. در اين قصيده که خطاب به يکى از فرمانروايان منطقة ترکستان، در دادخواهى از بيداد غزان، سروده شده گاه خراسان مطرح است و گاه «مسلمانى» به معنى وطن اسلامى و زمانى ايران:
چون شد از عدلش سرتاسر توران آباد کى روا دارد ايران را ويران يکسر
بهرهاى بايد از عدل تو ايران را نيز گرچه ويران شده بيرون ز جهانش مشمر
کشور ايران چون کشور توران چو تراست از چه محروم است از رأفت تو اين کشور؟??
و اين خصوصيت را در رثاى سعدى در باب خليفة بغداد مىتوان ديد و مىبينيم که در اين شعر نيز، از «ملک مسلمانى» سخن مىرود. ضعف جنبههاى قومى از عصر غزنويان آغاز مىشود?? و در دوران سلاجقه بهطور محسوس در تمام آثار ادبى جلوه مىکند. ترکان سلجوقى براى اينکه بتوانند پايههاى حکومت خود را استوار کنند، انديشة اسلامى مخالف قوميت را تقويت کردند و اگر در شعر عصر سلجوقى به دنبال جلوههاى وطن و قوميت ايرانى باشيم بهطور محسوس مىبينيم که اينان تا چه حد ارزشهاى قومى و ميهنى را زبون کردهاند. من در جاى ديگر?? در بحث از زمينههاى اساطيرى تصاوير شعر فارسى گفتهام که: «در دورة سامانيان تصويرهايى که شاعران با کمک گرفتن از اسطورهها به وجود آوردهاند اغلب همراه با نوعى احترام نسبت به عناصر اسطوره است و اسطورهها نيز بيشتر اسطورههاى نژاد ايرانى است و در دورة بعد عصر فرمانروايى ترکان غزنوى و سلجوقى به تدريج، هم از ميزان ايرانىبودن اسطورهها کاسته مىشود و هم از ميزان احترام و بزرگداشت عناصر اسطورة ايرانى.» بىگمان نفوذ سياسى نژاد ترک عامل اصلى بود و از سوى ديگر گسترشيافتن دين نوعى بىاعتقادى و بىحرمتى نسبت به اسطورههاى ايرانى به همراه داشت؛ چرا که اينها يادگارهاى گبرکان بود و عنوان اساطير الاولين داشت. اوج بىاحترامى و خوار شمردن عناصر اساطير ايرانى و نشانههاى رمزى آن در اواخر اين دوره در شعر امير معزى به روشنى محسوس است. او چندين جاى به صراحت تمام، فردوسى را -که در حقيقت نمايندة اساطير و قوميت ايرانى است- به طعن و طنز و زشتى ياد مىکند و از اين گفتار او مىتوان ميزان بىارج شدن عناصر قومى و اسطورههاى ايرانى را در عصر او به خوبى دريافت:
من عجب دارم ز فردوسى که تا چندان دروغ از کجا آورد و بيهوده چرا گفت آن سمر
در قيامت روستم گويد که من خصم توام تا چرا بر من دروغ محض بستى سربسر
گرچه او از روستم گفتهست بسيارى دروغ گفتة ما راست است از پادشاه نامور…??
در دورة مغول و تيموريان خصايص قومى و وطنى هرچه بيشتر کمرنگ مىشود و در ادبيات کمتر انعکاسى از مفهوم اقليمى و نژادى وطن در معناى گستردة آن مىتوان يافت.
در اين دوره ارزشهاى قومى، کمرنگ و کمرنگتر مىشود و وطن در آن معنى اقليمى و نژادى مطرح نيست و حتى شاعرانى از نوع سيفالدين فرغانى اين «آب و خاک» را که «نجس کردهى» فرمانروايان ساسانى است ناپاک و نانمازى?? مىدانند و مىگويند:
نزد آن کز حدث نفس طهارت کردهست خاک آن ملک کلوخى ز پى استنجىست
نزد عاشق گل اين خاک نمازى نبود که نجسکردة پرويز و قباد و کسرىست??
بهترين مفسر وطن اسلامى يا اسلامستان، در قرن اخير، شاعر بزرگ شبه قارة هند، محمد اقبال لاهورى است که اگر بخواهيم مجموعة شعرها و آراء او را در باب انديشة وحدت اسلامىو وطن بزرگ مسلمانان مورد بررسى قرار دهيم، خود مىتواند موضوع کتابچهاى قرار گيرد. او که معتقد است مسلمانان بايد ترکِ نسب کنند?? و از رنگ و پوست و خون و نژاد چشم پوشند، مىگويد:
نه افغانيم و نه ترک و تتاريم چمنزاديم و از يک شاخساريم
تميز رنگ و بو بر ما حرام است که ما پروردة يک نوبهاريم??
اگرچه پيش از او سيد جمالالدين اسدآبادى اصل اين انديشه را به عنوان يک متفکر و مصلح اجتماعى، مطرح کرده بود?? و موجى از تأثيرات عقايد اوست که محمد اقبال و ديگران را به اين وادى کشانيده است،?? اما به اعتبار زاوية ديد ما که تأثيرات اين فکر را در ادبيات و شعر مورد نظر داريم، اقبال بهترين توجيهکننده و شارح اين انديشه مىتواند باشد و از حق نبايد گذشت که او با تمام هستى و عواطفش از اين وطن بزرگ سخن مىگويد و در اغلب اين موارد حال و هواى سخنش از تأثير و زيبايى و لطف يک شعر خوب برخوردار است. وقتى مىگويد: «چون نگه نور دو چشميم و يکيم» يا:
از حجاز و روم و ايرانيم ما شبنم يک صبح خندانيم ما
چون گل صدبرگ ما را بو يکى است اوست جان اين نظام و او يکى است??
و شعر معروف «از خواب گران خيز» او را بايد سرود اين وطن بزرگ به شمار آورد و راستى که در عالم خودش زيبا و پرتأثير است:
اى غنچة خوابيده چو نرگس نگران خيز کاشانة ما رفت به تاراج غمان خيز
از نالة مرغ سحر از بانگ اذان خيز از گرمى هنگامة آتشنفسان خيز
از خواب گران خواب گران خواب گران خيز
از خواب گران خيز
خاور همه مانند غبارى سر راهى است يک نالة خاموش و اثرباختهآهى است
هر ذره از اين خاک گرهخوردهنگاهى است از هند و سمرقند و عراق و همدان خيز
از خواب گران خواب گران خواب گران خيز
از خواب گران خيز.??
صوفيه، که بيشتر متأثر از تعاليم اسلام بودند، «وطن» به معنى قومى آن را نمىپذيرفتند و حتى روايت معروف «حبالوطن منالايمان» را که از حدّ تواتر هم گذشته بود تفسير و توجيهى خاص مىکردند که در حوزة تفکرات آنها بسيار عالى است؛ آنها انسان را از جهانى ديگر مىدانستند که چند روزى قفسى ساختهاند از بدنش و بايد اين قفس تن را بشکند و در هواى «وطن مألوف» بال و پر بگشايد؛ به همين مناسبت مىکوشيدند که منظور از حديث حبالوطن را، شوق بازگشت به عالم روح و عالم ملکوت بدانند و در اين زمينه چه سخنان نغز و شيوايى که از زبان ايشان مىتوان شنيد.
مولانا، در تفسير حبالوطن منالايمان، مىگويد: درست است که اين حديث است و گفتار پيامبر؛ ولى منظور از وطن عالمى است که با اين وطن محسوس و خاکى ارتباط ندارد:
از دم حبالوطن بگذر مهايست که وطن آنسوست جان اينسوى نيست
گر وطن خواهى گذر زآن سوى شط اين حديث راست را کم خوان غلط
و باز جاى ديگر گويد:
همچنين حبالوطن باشد درست تو وطن بشناس اى خواجه نخست??
و در غزليات شمس گفته است:
هر نفس آواز عشق مىرسد از چپّ و راست ما به فلک مىرويم عزم تماشا کراست؟
ما به فلک بودهايم يار ملک بودهايم باز همانجا رويم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتريم وز ملک افزونتريم زين دو چرا نگذريم، منزل ما کبرياست
خلق چو مرغابيان زاده ز درياى جان کى کند اينجا مقام مرغ کزان بحر خاست??
و اين فکر يکى از هستههاى اصلى جهانبينى مولانا و ديگر بزرگان تصوف ايرانى است، و از همين نکته به خوبى دانسته مىشود که چرا غزل معروف: روزها فکر من اين است و همهشب سخنم?? -که به نام مولانا شهرت دارد??- از مولانا
نيست??؛ زيرا اين نوع پرسش خيامى، براى امثال او معنى ندارد. آنها ايمان دارند و با ديدة يقين مىبينند که از کجا آمدهاند و به کجا مىروند. پس پرسشى از نوع «به کجا مىروم آخر ننمايى وطنم» با اسلوب تفکر مولانا سازگار نيست. در مسيحيت نيز اين تفکر وجود دارد که وطن ما عالم جان است و سنت اوگوستين گفته است??: «آسمان وطن مشترک تمام مسيحيان بوده است.»??
قبل از مولانا تفسير حبالوطن را به معنى رجوع به وطن اصلى و اتصال به عالم علوى، شهابالدين سهروردى در کلمات ذوقيه يا رساله الابراج خود بدينگونه آورده است که: «بدانيد اى برادران تجريد! که خدايتان به روشنايى توحيد تأييد کناد! فايدة تجريد، سرعت بازگشت به وطن اصلى و اتصال به عالم علوى است و معناى سخن حضرت رسول عليهالصلوهًْ والسلام که گفت: «حبالوطن منالايمان» اشارت به اين معنى است و نيز معنى سخن خداى تعالى در کلام مجيد: «اى نفس آرامگرفته! به سوى پروردگار خويش بازگرد در حالت خشنودى و خرسندى»؛ زيرا رجوع مقتضى آنست که در گذشته در جايى حضور بهمرسيده باشد تا بدانجا باز گردد و به کسى که مصر را نديده نمىگويند به مصر بازگرد و زنهار تا از وطن، دمشق و بغداد و… فهم نکنى که اين دو از دنيايند…»?? و هم در عصر او عينالقضاهًْ همدانى شهيد در چند جاى رسالات خويش، از وطن علوى سخن رانده است??. ولى هم او، در مقدمة شکوى الغريب چنان از وطن به معنى اقليمى آن متأثر شده که گزارش دورى از اين وطن در نوشتة او سنگ را مىگرياند. وقتى در زندان بغداد در آستانة آن سرنوشت شوم قرار گرفته بود، رسالة بسيار معروف شکوى الغريب عن الاوطان الى علماء البلدان را نوشت و در مقدمة آن به شعرهاى فراوانى که در باب زادگاه و محل پرورش و وطن افراد گفته شده تمثل جست و گفت: «چگونه ياران خويش را فراموش کنم و شوق به وطن خويش را بر زبان نيارم حال آنکه پيامبر خدا – صلى الله عليه و آله- فرموده است: «حبالوطن منالايمان» و هيچ پوشيده نيست که حب وطن در فطرت انسان سرشته شده است»?? و در همين جاست که از همدان و لطف دامن اروند (= الوند) سخن مىگويد و عاشقانه شعر مىسرايد.
نکتة قابل يادآورى در باب تصور صوفيه از وطن اين است که اينان اگر از يک جهت پيوند معنوى خود را با عالم قدس ماية توجه به آن وطن الاهى مىدانستهاند ولى وقتى جنبة خاکى و زمينى بر ايشان غلبه مىکرده از وطن در معنى اقليمى آن فراموش نمىداشتهاند. نمونة اين دو نوع بينش را در عينالقضات مىبينيم که چنين شيفتة الوند و همدان است با آنکه در يک زاوية بينش ديگر، خود را از عالم ملکوت مىداند. اين خصوصيت را در بعضى از رفتارهاى مولانا نيز مىتوان يافت، همان کسى که مىگفت: «از دم حبالوطن بگذر مهايست»?? وقتى در آسياى صغير و سرزمينى که به هر حال از وطن خاکى او به دور بود زندگى مىکرد و کسى از خراسان به آنجا مىرفت، نمىتوانست احساسات همشهرىگرى و خراسانىگرى خود را ناديده بگيرد. افلاکى گويد: «روايت کردهاند که امير تاجالدين معتزالخراسانى از خواص مريدان حضرت مولانا بود… و حضرت مولانا از جميع امرا او را دوستتر داشتى و بدو همشهرى خطاب کردى…»?? و اين بستگى به آب و خاک را در حدّ شديدترش، در تفکر صوفيه، مىتوان در رفتار مردانة نجمالدين کبرا – متولد ??? هـ. ق در خيوة خوارزم و مقتول در مقاومت با تاتار در ??? هـ. ق.- مشاهده کرد?? که وقتى تاتار به خوارزم حملهور شدند: «اصحاب التماس کردند که چارپايان آماده است، اگر چنانچه حضرت شيخ نيز با اصحاب موافقت کنند» ولى او نپذيرفت و گفت: «من اينجا شهيد خواهم شد و مرا اذن نيست که بيرون روم.» جامى پايان زندگانى او را بدينگونه تصوير کرده که اگرچند هالهاى از افسانه پيرامون آن را گرفته ولى هستة حقيقت از دور مشاهده مىشود: «چون کفار به شهر درآمدند شيخ اصحاب باقىمانده را بخواند و گفت: «قوموا على اسم الله نقاتل فى سبيلالله.» و به خانه درآمد و خرقة خود را پوشيد و ميان محکم ببست. و آن خرقه پيشگشاده بود. بغل خود را، از هر دو جانب، پر سنگ کرد و نيزه به دست گرفت و بيرون آمد. چون با کفار مقاتله شد در روى ايشان سنگ مىانداخت تا آن غايت که هيچ سنگ نماند. کفار وى را تيرباران کردند»??.
ولى در نقطة مقابل اين رفتار، شيوة کار شاگرد او نجمالدين رازى رقتآور است. وى که در حملة تاتار در ??? هـ. ق در رى بود وقتى شنيد تاتار به مرزهاى رى و جبال نزديک مىشوند، اطفال و عورات را?? در رى به خدا سپرد و غم غمخواران نخورد?? و خود راهى همدان شد و تاتار هم بيشتر افراد خانواده و متعلقان او را به تصريح خودش شهيد کردند و تگرگ مرگ بر باغ ايشان چنان باريد که هيچ گل و برگى را بر جاى ننهاد?? و همين رفتار او سبب شده است که احمد کسروى چنان تند و خشمگين وى را مورد نقد و دشنام قرار دهد. نکتهاى که در سخنان او قابل ملاحظه است تلقىاى است که از کلمة وطن دارد. وى که در جستجوى پناهگاهى مطمئن بود که دور از گزند و تيررس حملة تاتار باشد، بعد از مشورتها و تأملات «صلاح دين و دنيا در آن ديد که وطن در ديارى سازد که اهل سنت و جماعت باشند و از آفات بدعت و هوا پاک»??. مىبينيد که وطن براى او مفهومى ديگر دارد؛ هر جا که برود و در آنجا مقيم شود، آنجا وطن اوست. من در جاى ديگر در باب اين رفتار او بحث کردهام??. مىبينيد که استادش چگونه رفتار شجاعانه در دفاع از وطن خود داشت و او چگونه مىخواهد گريز خود را توجيه کند و مىبينيد که توجيه، تنها، کار روشنفکران عصر ما نيست؛ روشنفکران قديم هم کارهاى خلاف عرف اجتماع خود را توجيه مىکردهاند. باز نکتة ديگر اينکه او مفهوم ايران را هم در عصر خويش بسيار وسيع مىدانسته. مثلاً داودشاه بن بهرامشاه از آل منکوچک را که در آسياى صغير حکومت مىکرده به عنوان «مرزبان ايران» ياد مىکند??؛ يعنى فرمانروا و پادشاه. يک نکته در اينجا قابل يادآورى است و آن حدود سنديت روايت حبالوطن است که با همة شهرتى که دارد در متون روايى اهل سنت به دشوارى ديده مىشود و از شيعه، مجلسى در بحارالانوار و مرحوم حاج شيخ عباس قمى در سفينهًْ البحار آن را نقل کردهاند و بر طبق يادداشت مرحوم استاد بديعالزمان فروزانفر، مؤلف اللؤلؤالمرصوع در باب آن گفته است که سخاوى گفته: «لم اقف عليه» بدين روايت (يعنى به سندش) دست نيافتم.?? هيچ بعيد نيست که روايت از برساختههاى ايرانيان باشد، جاحظ?? هم از آن ياد نکرده و تصور مىکنم از اقوال مأثورة ايرانيان قديم يا انديشمندان دورة نخستين اسلامى باشد؛ زيرا وطن به معنى آب و خاک آنقدر که براى ايرانىها جلوه داشته براى عربها چشمگير نبوده، آنها بيشتر عصبيت قبيلهاى داشتهاند و به نژاد و خون بيشتر از زادبوم (که همواره در حال کوچ و رحلت صيف و شتا بودهاند) توجه مىکردهاند و ناقدان امروز از همين نکته استفاده کرده و عدم وجود حماسه را در ادبيات عرب توجيه و تفسير مىکنند.?? يکى از جلوههاى ديگر مفهوم وطن، در انديشة شاعران ايرانى، وطن در معنى بسيار محدود آن که همان ولايت يا شهر زادگاه و محيط پرورش انسان است، بوده و بسيارى از دلپذيرترين شعرهايى که در باب وطن، در ادبيات فارسى گفته شده است همين دسته شعرهاست.
بعضى از اين شعرها ناظر به يک ولايت، مثلاً خراسان، فارس، بوده و بعضى از اينها ناظر به يک شهر از يک ولايت. نکتة قابل توجه اينکه در ميان کسانى که گاه از وطن در مفهوم وسيعتر آن (به معنى ملى و قومى) و يا به معنى اسلامى و گستردهاش سخن گفتهاند و حتى صوفيه و عارفان که وطن خويش را در عالم روح و دنياى ملکوت جستجو مىکردهاند، کسانى را مىبينيم که از وطن به معنى محدود آن که همان ولايت يا شهر زادگاه است سخن گفتهاند و اين خود نشاندهندة نکتهاى است که پيش از اين ياد کرديم که تجلى عواطف وطنى، با نوع برخورد و نوع درگيرى اجتماعى که انسان ممکن است داشته باشد، متفاوت است و چنانکه خواهيم ديد، همان گويندهاى که از وطن ملکوت و روحانى سخن مىگويد گاه تحت تأثير درگيرى ديگرى، از وطن در معنى خاکى، آن هم به صورت بسيار محدود آن، که ولايت يا شهر است دفاع مىکند. نمونة اينگونه درگيرى را در شعر حافظ و حتى جلالالدين مولوى مىتوانيم مشاهده کنيم.
تلقى از زادگاه و زادبوم به عنوان وطن از زيباترين جلوههاى عواطف انسانى در شعر پارسى است. در اينجاست که عواطف وطندوستى و شيفتگى به سرزمين بيش از هر جاى ديگر در شعر فارسى جلوهگر شده است. نکتة قابل ملاحظهاى که در اين باب مىتوان يادآورى کرد اين است که اين شکفتگى عواطف وطنى هم بيش و کم در مواردى به شاعراني دست داده که از وطن دور ماندهاند و احتمالاً احساس نوعى تضاد -که اساس درک وطن و قوميت است- با دنياى پيرامون خويش کردهاند؛ چرا که بيشترين و بهترين اين شعرها، شعرهايى است که شاعران، دور از وطن خويش به ياد آن سرودهاند. از قديمىترين شعرهايى که در ياد وطن، در معنى زادگاه، در شعر فارسى به جاى مانده اين قطعه است که ابوسعيد ابوالخير (???-??? هـ. ق) آن را مىخوانده و صاحب اسرار التوحيد آن را جزء شعرهايى که بر زبان شيخ رفته نقل کرده و گويندة آن بخارايى است:??
هر باد که از سوى بخارا به من آيد زو بوى گل و مشک و نسيم سمن آيد
بر هر زن و هر مرد کجا بر وزد آن باد گويد مگر آن باد همى از ختن آيد
اگرچه تصريحى به جنبة وطنى بخارا در شعر نيست. و خيلى پيشتر از اين عهد، در نخستين نمونههايى که از شعر پارسى در دست داريم و بر حسب بعضى روايات، کهنهترين شعرى است که در دورة اسلامى به زبان درى سروده شده است، شعرى است از ابوالينبغى عباس بن طرخان (معاصر برمکيان)?? در باب سمرقند که نشاندهندة عواطف قومى و ملى شاعر در برابر ويرانى سمرقند است:
سمرقند کندمند بدينت کى اوفگند
از چاچ ته بهى هميشه ته خهى??
و يکى از زيباترين شعرهايى که من از خردسالى به ياد دارم اين شعر?? سيدحسن غزنوى است که در کتابهاى درسى آن روزگار چاپ شده بود:
هر نسيمى که به من بوى خراسان آرد چون دم عيسى در کالبدم جان آرد
دل مجروح مرا مرهم راحت سازد جان پر درد مرا ماية درمان آرد
گويى از مجمر دل آه اويس قرنى به محمد نفس حضرت رحمان آرد
بوى پيراهن يوسف که کند روشن چشم باد گويى که به پير غم کنعان آرد
در نوا آيم چون بلبل مستى که صباش خبر از ساغر مىگون به گلستان آرد
جان برافشانم صد ره چو يکى پروانه که شبى پيش رخ شمع به پايان آرد
رقص درگيرم چون ذره که صبح صادق نزد او مژدة خورشيد دُرفشان آرد
بر روى هم کمتر مىتوان شاعرى را سراغ گرفت که مجموعة کامل آثارش باقى باشد و در آن نشانههايى از تمايل به زادبوم خويش و ستايش آن در ديوانش ملاحظه نشود. البته بعضى از زادبوم خويش به زشتى نيز نام بردهاند؛ مانند خاقانى?? و جمال عبدالرزاق (که هجو تندى از اصفهان و مردم آن دارد.??) و در يک جاى که کسى او را بدان کار ملامت کرده اينگونه پاسخ آورده است که:
چند گويى مرا که مذموم است هر که او ذمّ زادبوم کند
آن که از اصفهان بود محروم چون تواند که ذمّ روم کند??
ولى همين شاعر، مجيرالدين بيلقانى را، به مناسبت هجوى که از زادگاه وى کرده بود، بدترين دشنامها داده?? و حتّى استاد او، خاقانى را نيز هجو کرده?? و يکى از مناظرات معروف تاريخ ادبيات ايران را بهوجود آورده است.
نکتة ديگرى که در مطالعة جلوههاى اين عاطفه در شعر فارسى قابل ملاحظه است اينست که در يادکرد وطن از چه چيز آن بيشتر ياد کردهاند؛ يعنى به عبارت ديگر، چه چيزى از وطن بيشتر عواطف آنها را برانگيخته است. آيا امور مادى و زيبايى و نعمتهاى آن ماية انگيزش احساسات شاعران شده يا امرى معنوى از قبيل عشق و ديدار ياران و آزادى؟ البته منظورم آزادى به معنى امروزى مطرح نيست؛ چون آن هم از سوغاتهاى فرنگ است.
مسعود سعد سلمان، که يکى از چيرهدستترين شاعران فارسىزبان در تصوير احوال درونى و عواطف شخصى به شمار مىرود، در شعرى که به ياد زادبوم خويش??، شهر لاهور، سروده، از خاطرههاى شاد خويش در آن شهر ياد مىکند و از اينکه زادگاه خويش را در «بند» مىبيند و احساس مىکند که اين شهر آزادى خود را از دست داده، آن را «بىجان» مىشمارد و از اينکه دشمنان بر آن دست يافتهاند و او در حصار سلاحهاى آهنى است سوکنامهاى دردناک سر مىکند که در ادب پارسى بىمانند است:
اى «لاوهور»! ويحک بى من چه گونهاى؟ بى آفتاب روشن، روشن چه گونهاى؟
اى آنکه باغ طبع من آراسته ترا بى لاله و بنفشه و سوسن چه گونهاى؟
ناگه عزيز فرزند از تو جدا شدهست با درد او به نوحه و شيون چه گونهاى؟
نفرستيم پيام و نگويى به حسن عهد کاندر حصار بسته چو بيژن چه گونهاى؟
در هيچ حمله هرگز نفگندهاى سپر با حملة زمانة توسن چه گونهاى؟
اى بوده بام و روزن تو چرخ و آفتاب در سمج تنگ بى در و روزن چه گونهاى؟
مىبينيم که مسعود در اين شعر از اسارت زادبوم خويش در کف دشمن سخن مىگويد؛ با اين همه، دردمندى مسعود بيشتر از بابت خويشتن خويش است و اينکه از دوستان ناصح مشفق جدا شده و گرفتار دشمنان است و از مردم زادگاه خويش که چه بر ايشان مىگذرد و چگونهاند هيچ يادى نمىکند. اصولاً عواطف مسعود هميشه بر محور «من» شخصى و فردى او مىگردد و مانند ناصرخسرو «من» او يک «من» اجتماعى نيست، بلکه «من»ى است فردى و همچون شاعران صوفىمشرب ما از قبيل مولانا و حافظ و سنائى، «من» انسانى ندارد. با اين همه تصويرى که از عواطف خويش بر محور همين «من» شخصى عرضه مىکند، بسيار دلکش و پر تأثير است.
در برابر او، اينک از ناصرخسرو که به ياد زادبوم خويش سخن مىگويد بايد ياد کرد با يک «من اجتماعى». آوارة تنگناى يمگان در چند جاى از ديوان خويش به ياد وطن در معنى محدود آن -خراسان، يا محدودتر بلخ- افتاده و از آن سخن گفته است. با اينکه زمينة آن با شعر مسعود مشابه است، طرز نگرش او به اين وطن با طرز نگرش مسعود کاملاً متفاوت است. براى او جنبة اجتماعى قضيه مطرح است. او مانند مسعود غم آن ندارد که لذتهاى از دسترفتة زادگاه خويش را به ياد آورد و سرود غمگنانه سر کند. او همواره در اين انديشه است که خراسان دور از من در دست بيگانه است، مردمش اسيرند و گرفتار عذاب اجتماعى در نتيجة فرمانروايى ترکان سلجوقى و غزنوى؛ و حتى بلخ، شهر زادگاهش نيز از اين نظر براى او مطرح است که سرنوشتى از لحاظ اجتماعى غمانگيز دارد. مىگويد:??
که پرسد زين غريب خوار محزون خراسان را که: بى من حال تو چون؟
هميدونى که من ديدم به نوروز؟ خبر بفرست اگر هستى هميدون
درختانت همى پوشند بيرم؟ همى بندند دستار طبرخون؟
گر ايدونى و ايدون است حالت شبت خوش باد و روزت نيک و ميمون
مرا بارى دگرگون است احوال اگر تو نيستى بى من دگرگون
مرا دونان ز خان و مان براندند گروهى از نماز خويش «ساهون»
خراسان جاى دونان شد نگنجد بهيکخانهدرون آزاده با دون
نداند حال و کار من جز آنکس که دونانش کنند از خانه بيرون
همانا خشم ايزد بر خراسان برين دونان بباريدهست گردون
و مىبينيد که سوگوارى او از اين است که خراسان جاى دونان شده است و ديگر آزادگان با دونان نمىتوانند زندگى کنند و اين فرمانروايى ترکان غزى را «خشم ايزد بر خراسان» مىخواند که «اوباش بى خان و مان» در آنجا «خان و خاتون» شدهاند و اين را «شبيخون خدايى» مىخواند و جاى ديگر مىگويد:
خاک خراسان که بود جاى ادب معدن ديوان ناکس اکنون شد
حکمت را خانه بود بلخ و کنون خانهش ويران ز بخت وارون شد
ملک سليمان اگر خراسان بود چونک کنون ملک ديو ملعون شد
چاکر قبچاق شد شريف و ز دل حرة او پيشکار خاتون شد
سر به فلک برکشيد بىخردى مردمى و سرورى در آهون شد
باد فرومايگى وزيد و از او صورت نيکى نژند و محزون شد
??
تمام خشم و خروش او از اين است که «وطن» او را سپاه دشمن گرفته و در باغ اين وطن به جاى صنوبر خار نشاندهاند. ناصرخسرو که خود را دهقان اين جزيره و باغبان اين باغ مىداند در برابر اين ماجرا احساس نفرت مىکند?? و از اينکه اهريمن (ترکان غزنوى و سلجوقى) بر وطنش حاکم است مىنالد که:
کودن و خوار و خسيس است جهانِ خس زان نسازد همه جز با خس و با کودن
خاصه امروز، نبينى که همى ايدون بر سر خلق خدايى کند اهريمن
به خراسان در، تا فرش بگستردهست گرد کردهست از او عهد و وفا دامن??
با اين همه، روحِ اميدوار است که بدينگونه در برابر اين توفان عذاب و شبيخون بيداد ايستاده و مىگويد:
دل به خيره چه کنى تنگ چو آگاهى که جهان ساية ابر است و شب آبستن??
و همة فريادش از بىعدالتى حاکم بر جامعه است و خيل ابليس که وطنش را احاطه کرده?? و از اينکه سامانيان (فرمانروايان ايرانىنژاد و محبوب اين وطن که خراسان است) رفتهاند و ترکان جاى ايشان را گرفتهاند بر خويش مىپيچد?? و خطاب به اين وطن مىگويد:
تو اى نحسخاک خراسان پر از مار و کژدم يکى پارگينى
برآشفتهاند از تو ترکان چه گويم ميان سگان در يکى از زمينى??
اميرانت اهل فسادند و غارت فقيهانت اهل مى و ساتگينى??
بيشتر يک بينش اجتماعى واقعگراى و منطقى است که او نسبت به وطن دارد و آن لحظههاى عاطفى رومانتيک که در شعر مسعود و امثال او مىتوان ديد در شعرش نيست. گاهى هم که باد را، که از خراسان مىوزد، مخاطب قرار مىدهد و از پيرى و دورى از وطن سخن مىگويد گفتارش از لونى ديگر است:
بگذر اى باد دلافروز خراسانى بر يکى مانده به يمگان دره زندانى
اندرين تنگى بىراحت بنشسته خالى از نعمت و از ضيعت دهقانى
برده اين چرخ جفاپيشة بيدادى از دلش راحت و از تنش تنآسانى
بىگناهى شده همواره بر او دشمن ترک و تازى و عراقى و خراسانى
فريهخوانان و جز اين هيچ بهانه نه که تو بد مذهبى و دشمن «يارانى»
چه سخن گويم من با سپه ديوان نه مرا داده خداوند سليمانى??
با اين همه نوميد نيست و از «دشتى» از اينگونه خصمان در دل هراس ندارد. و آنجا که مىگويد:
سلام کن ز من اى باد مر خراسان را مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را??
باز سخنش درس عبرت و پند است و يادکردِ اينکه خراسان چگونه در دست حکومتهاى مختلف مانند آسيا گشته و فرمانروايانى از نوع محمود و… را به خود ديده است??. تنها موردى که در شعر او از نوعى نرمش عاطفى و روحية رومانتيک، در يادکرد وطن، ديده مىشود اين شعر زيباست که:
اى باد عصر اگر گذرى بر ديار بلخ بگذر به خانة من و آنجاى جوى حال
بنگر که چون شدهست پس از من ديار من با او چه کرد دهر جفاجوى بدفعال
از من بگوى چون برسانى سلام من زى قوم من که نيست مرا خوب کار و حال??
و در آن از پيرى و ناتوانى خويش ياد مىکند؛ با اين همه به گفتة خودش از شعرهاى زهد است نه از شعرهاى رايج اينگونه احوال. اگر اين پرسش مطرح شود که چرا «وطن» را در معنى خراسان محدود مىکند بايد گفت که او حجت جزيرة خراسان است و نسبت به اين ناحية خاص، مسئوليت سياسى و حزبى دارد.
شاعر ديگرى که از وطن به معنى محدود آن بسيار سخن مىگويد خاقانى است که از شهر شروان گوناگون سخن دارد و برعکس همة شاعران که از وطن به نيکى ياد مىکنند او با رنجيدگى و ملال سخن مىگويد. شروان که زادگاه اوست، در نظرش کربلاست و او خود را مانند حسين مىبيند و اهل وطن را به گونة يزيد و روزگار خود را همچون عاشورا.?? آرزوى خراسان و عراق دارد و خطاب به ممدوح مىگويد: مرا ز خطة شروان برون فکن ملکا?? و الغياث از اين موطن?? که حبسگاه اوست و شرّ البلاد است?? اگرچه گاه به دفاع برمىخيزد و مىگويد:
عيب شروان مکن که خاقانى هست زين شهر کابتداش شر است
عيب شهرى چرا کنى به دو حرف اول شرع و آخر بشر است??
و بيشتر اگر به مدح شروان مىگرايد از اين روست که بهانهاى براى مدح ممدوح بيابد که از حضور او شروان فلان و بهمان شده است و مرکز عدل و داد؛ و «شروان»، «خيروان» گرديده?? و شروان خود به مناسبت وجود ممدوح مصر و بغداد است?? از شعر او موميايى بخش تمام ايران?? و شروان به باغ خلدبرين ماند از نعيم.??
ملالش از تنهايى است که يارى براى او نمانده?? و مىگويد: چون مرا در وطن آسايش نيست غربت اولىتر از اوطان??، اين وطن را سراب وحشت مىخواند?? و حبسخانه?? و نحوسخانه?? و دارالظلم?? از زحمت صادر و وارد از آنجا مىگريزد.??
بيشتر آرزوى خراسان دارد و مقصد امکان خود را در خراسان مىداند?? و مىخواهد ترک اوطان کند و به خراسان رود و در طبرستان، طربستان خود را بجويد و مقصد آمال خود را در آمل بيابد و يوسف گمکرده را در گرگان پيدا کند?? و هنگامىکه در تبريز اقامت کرده و آن را گنجى مىبيند از شروان به گونة مار ياد مىکند.??
با اينکه از شروان آزردهخاطر است امّا پاىبست مادر و واماندة پدر است?? و از مسئلة «بهر دل والدين بستة شروان شدن»?? فراوان ياد مىکند.
سعدى در اين ميان بستة آب و هواى شيراز است و دلبرى که در شيراز دارد؛ و از نظر اجتماعى چيزى که بيشتر در شيراز مورد نظر اوست دورى از فتنهها و آشوبهاست که آسايش براى خاطر شاعر در آن مىتوان يافت. وطن در معنى گستردة آن هيچگاه مورد نظر سعدى نيست. وسيعترين مفهوم وطن در شعر او همان اقليم پارس است و بيشتر شهر شيراز با زيبايىهاى طبيعى و زيبارويانى که دارد. مىگويد بارها خواستهام از پارس خارج شوم و به شام و روم و بصره و بغداد روى آورم ولى:
دست از دامنم نمىدارد خاک شيراز و آب رکناباد??
اگر دقت کنيم پارس و اقليم پارس، براى او يادآور آرامش و دورى از فتنه است و اين موضوع را سرنوشت قديمى پارس مىداند و مىگويد: در پارس که تا بودهست از ولوله آسودهست/ بيم است که برخيزد از حسن تو غوغايى??؛ و اهل آنجا را هم به صدق و صلاح يکبار ستوده است?? و در مقدمة بوستان مىگويد: همه جاى جهان را ديدم و پيمودم و مانند پاکان شيراز نديدم، از اين روى تولاى مردان اين پاکبوم خاطر مرا از شام و روم بازداشت??. اما شيراز رمز زيبايى و شهر عشق و شيدايى اوست. اگر يک بار از شيراز رنجيده و گفته:
دلم از صحبت شيراز به کلّى بگرفت وقت آنست که پرسى خبر از بغدادم
هيچ شک نيست که فرياد من آنجا برسد عجب ار صاحب ديوان نرسد فريادم
سعديا حبّ وطن گرچه حديثىست صحيح نتوان مرد به سختى که من اينجا زادم???
در نتيجة بىعدالتى و ظلمى بوده که احساس کرده و از لحن بيانش آشکار است و همين يک مورد، ماية چهاندازه اعتراضها که شده است. اما از اين مورد معين و معروف که بگذريم در سراسر ديوان او عشق عجيب او را به شيراز و هواى شيراز همهجا احساس مىکنيم. سعدى يکى از شاعرانى است که به شهر خود دلبستگى بسيار نشان داده و نوع علاقة او به شيراز و نگرانى وى نسبت به زادگاهش نه از نوع نگرانى اجتماعى ناصرخسرو است و نه از نوع برخوردى است که خاقانى با زادگاهش داشته است. بهار شيراز و به قول او، تفرج نوروز در شيراز، چندان دلانگيز است که دل هر مسافرى را از وطنش برمىکَنَد.??? وصف بهار شيراز را در شعر سعدى فراوان مىتوان ديد؛ آنجا که از گردش خويش در صحراى بهارى شيراز سخن مىگويد و از خاک آن که همچون ديباى منقش است و در زير ساية اتابک ايمن، چندان که جز از نالة مرغان چمن غوغايى در آن نمىشنوى???. اما دلکشترين سخنان او دربارة زادگاهش آنجاهايى است که در غربت ياد وطن کرده و به شوق يار و ديار ترانههاى مؤثر سروده است از قبيل:
خوشا سپيدهدمى باشد آنکه بينم باز رسيده بر سر اللهاکبر شيراز
بديده بار دگر آن بهشت روى زمين که بار ايمنى آرد نه جور قحط و نياز
نه لايق ظلمات است بالله اين اقليم که تختگاه سليمان بُدست و حضرت راز???
که در آن از شيراز به عنوان قبهًْالاسلام ياد مىکند و از اولياء و پيران آن که همه از طراز برگزيدگان عالم معنى هستند.??? جلوة شيراز در نظر سعدى در غربت چنانکه مىبينيم بيشتر است و باد بهارى را که در غربت از کنارش مىگذرد مخاطب قرار مىدهد که:
اى بـاد بهـار عنبـرينبـوى در پــاى لطافـت تو ميـرم
چون مىگذرى به خاک شيراز گو من به فلان زمين اسيرم???
و بهتر و دلنشينتر آنجا که ياد ديار و يار، در خاطر او به هم مىآميزند:
آخر اى باد صبا بويى اگر مىآرى سوى شيراز گذر کن که مرا يار آنجاست
نکند ميـل دل من به تماشاى چمن که تماشاى دل آنجاست که دلدار آنجاست???
و پرشورترين تجلى اين دلبستگى به شيراز را شايد در يکى از غزلهايى که پس از طى دوران غربت و رسيدن به وطن سروده و از معروفترين غزلهاى اوست، بتوان ديد. گويا اين غزل را هنگام بازگشت از شام، و اى بسا که پس از آن اسارت معروف که در طرابلس او را با جهودان به کار گل گماشتند، سروده باشد:
سعدى اينک به قدم رفت و به سر باز آمد مفتى ملت ارباب نظر باز آمد
فتنة شاهد و سودازدة باد بهار عاشق نغمة مرغان سحر باز آمد
تا نپندارى کاشفتگى از سر بنهاد تا نگويى که ز مستى به خبر باز آمد
دل بى خويشتن و خاطر شورانگيزش همچنان ياوگى و تن به حضر باز آمد
وه که چون تشنة ديدار عزيزان مىبود گوئيا آب حياتش به جگر باز آمد
خاک شيراز هميشه گل خوشبو دارد لاجرم بلبل خوشگوى دگر باز آمد
پاى ديوانگيش برد و سر شوق آورد منزلت بين که به پا رفت و به سر باز آمد
ميلش از شام به شيراز به خسرو مانست که بهانديشة شيرين ز شکر باز آمد???
در مجموع مىبينيم که براى او هواى شيراز و طبيعت زيباست که انگيزة اينهمه شور و شيدايى است. از مردم و گيرودارهاى زندگى مردم چندان خبر نمىدهد و از نظر زمينة انسانى، تنها دلدار است که خاطر او را به خود مشغول مىدارد و امنيتى که به صورت بسيار مبهم از آن سخن مىگويد و بيشتر بهانهاى است براى مدح اتابک.
حال ببينيم همشهرى او، آن رند عالمسوز و سرحلقة عشّاق جهان، دربارة وطن چگونه انديشيده است. در شعر حافظ نيز وطن همان مفهومىرا دارد که در شعر سعدى مشاهده مىکنيم؛ گاه از پارس (کمتر) و گاه از شيراز (بيشتر) ياد شده است. با اينکه حافظ عاشق شهر خويش است ولى به علت اينکه کمتر اهل سفر بوده و روحيهاى درست مقابل روحية سعدى داشته احساس نياز به وطن و ستايش آن، در شعرش کمتر از سعدى است. با اين همه در غزلهاى معروفى مانند:
خوشا شيراز و وضع بىمثالش خداوندا نگهدار از زوالش???
از آب و هواى شيراز و آب رکناباد و نزهتگاههايى مانند جعفرآباد و مصلى که عبيرآميز مىآيد شمالش، ياد مىکند و فيض روح قدسى را در مردم صاحبکمال شهر مىبيند و مىبينيم که در مجموع طبيعت و مردم، با هم در شعر او مورد نظرند.??? و جاى ديگر از شيراز و آب رکنى و آن باد خوشنسيم به عنوان خال رخ هفت کشور ياد مىکند. آب آنجا را با آب خضر مىسنجد??? و آن شهر را معدن لب لعل و کان حسن مىداند.??? با اينهمه او نيز مانند سلف خويش، سعدى، گاه از وطن ملول مىشود و از اينکه: سخندانى و خوشخوانى نمىورزند در شيراز??? آرزوى ملک ديگرى در سر مىپروراند و گاه از سفلهپرورى آب و هواى پارس هم شکايت دارد.??? يکى دو بار هم که در غربت ياد وطن کرده به ياد يار و ديار آنچنان زار گريسته که رسم و راه سفر از جهان براندازد. گويا يکى هم از عوامل دلبستگى او به وطن وجود ميکدهها در اين شهر بوده؛ چه در همين غزل که در غربت آغاز کرده مىخوانيم:
خداى را مددى اى رفيق ره تا من به کوى ميکده ديگر علم برافرازم???
چنانکه مورخان نوشتهاند و شعرش نيز گواهى مىدهد وى کمتر اهل سفر بوده و بيشتر در خويش سفر مىکرده و گاه که مىديده است رفيقان به سفر مىروند و وطن را ترک مىگويند او اقامت خويش را با ستايش وطن و نسيم روضة شيراز توجيه شاعرانهاى مىکرده است که در اين غزل شنيدنى است:
دلا رفيق سفر بخت نيکخواهت بس نسيم روضة شيراز پيک راهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درويش که سير معنوى و کنج خانقاهت بس
به صدر مصطبه بنشين و ساغر مى نوش که اينقدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
زيادتى مطلب کار بر خود آسان کن صراحى مى لعل و بتى چو ماهت بس
هواى مسکن مألوف و عهد يار قديم ز رهروان سفرکرده عذرخواهت بس???
و مىبينيم که رهروان سفرکرده، هواى مسکن مألوف و عهد يار قديم را در پى کسب مال و جاه رها کرده بودهاند و زيادتى مىطلبيدهاند؛ اما او صدر مصطبه را بالاترين مقام و جاه شناخته است و به نسيم روضة شيراز و عهد يار قديم بسنده کرده است.
شعر مشروطيت بهترين جلوهگاه وطن در مفهوم قومى و اقليمى آن است. و بررسى شعر مشروطه به لحاظ عواطف ميهنى خود مىتواند موضوع کتابى وسيع باشد؛ زيرا هر شاعرى به گونهاى و با لحنى ويژه از چشماندازهاى جغرافيايى و تاريخى وطن سخن رانده است. با اينکه همة شاعران اين دوره برداشت روشن و محسوسى از مسئلة وطن داشتهاند، باز مىتوان دو شاخة اصلى وطنپرستى در شعر مشروطه ملاحظه کرد: شاخة نخست شاخهاى است که وطن ايرانى را در شکل موجود و اسلامى، و حتى شيعى آن، مورد نظر قرار مىدهد مثل شعر وطنى اديبالممالک??? و سيداشرف??? و بعضى که بيشتر از طرز نگرش اروپائيان به وطن مايه گرفته، وطن را مجرد از رنگ اسلامىآن مورد نظر دارند؛ چنانکه در شعر عارف??? و عشقى??? مىتوان ديد. بعضى نيز مانند ايرج وطن را امرى بىمعنى مىشمارند و مىگويند:
فتنهها در سر دين و وطن است اين دو لفظ است که اصل فتن است
صحبت دين و وطن يعنى چه؟ دين تو موطن من يعنى چه؟
همه عالم همهکس را وطن است همهجا موطن هر مرد و زن است???
خوب، اين هم فکرى است، در برابر فرخى يزدى که مىگفت:
اى خاک مقدس که بود نام تو ايران فاسد بود آن خون که به راه تو نريزد???
چنين انديشههايى هم در عصر مشروطه و تتمة آن بسيار مىتوان ديد.
به نظر مىرسد که بهار اوج ستايشگرى وطن است. يعنى از درياى شعر او، اگر دو ماهى يا دو نهنگ بخواهيم صيد کنيم، آن دو که از همه چشمگيرتر و بارزترند عبارتند از «وطن» و «آزادى». تلقى بهار از آزادى، خود جاى بحثى جداگانه دارد؛ ولى تلقى او از وطن حالتى است بين بين. نيمى از جلوههاى اسلامىايران را مىبيند و نيمى از جلوههاى پيش از اسلامىآن را. او مثل عشقى جلوههاى زيباى وطن را در خرابههاى مداين و تيسفون و در جامة فلان شاهزاده خانم ساسانى نمىبيند؛ بلکه وطن براى او، چه به لحاظ تاريخى و چه به لحاظ جغرافيايى، از امتداد بيشترى برخوردار است. وطن او ايران بزرگى است که از دوران اساطير آغاز مىشود و عرصة جغرافيايى آن بسى پهناورتر از آن است که اکنون هست. ضعفها و شکستها را کمتر به نظر مىآورد و بيشتر جوياى جلوههاى پيروزمندانة وطن است و بهترين جلوة اين نگرش او را در شعر لزنية او مىتوان ديد. هر جا به نقطة شکستى رسيده، با چشمپوشى از کنارش گذشته:
زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعينش يک قرن کشيديم بلايا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقين خراسان از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را???
و در اين قصيده بهترين تجليات عواطف قومى و وطنى بهار را مىتوان مشاهده کرد، وقتى از پيروزىهاى نادر (آخرين تجلى فاتحانة اين قوميت) سخن مىگويد:
آن روز که نادر صف افغانى و هندى بشکافت چو شمشير سحر عقد پرن را???
من تصور مىکردم تعبير «مادرِ وطن» از اصطلاحات عصر اخير است و بيشتر در پى معادل فرنگى آن بودم که ببينم ترجمة چه تعبيرى است. بعد ديدم سخنى داريم که از قرن چهارم سابقه دارد و آن عبارت است از «الوطن الام الثانيه»??? = وطن دومين مادر است و اى بسا که بسى قديمتر از اين هم باشد؛ ولى کهنهترين جايى که آن را ديدهام و به خاطر دارم قابوسنامه است. شيفر مىگويد در اروپا تشبيه وطن به مادر و پدر از عهد انقلاب فرانسه آغاز مىشود و متأثر است از مقالة ديدرو در دايرهًْالمعارف که وطن را به پدر و مادر تشبيه کرده است.???
امروز شهيدان وطن بسيارند، در قديم نيز بودهاند. بعضى از اينان در هنگام دورى از وطن، به اصطلاح امروز، هُمسيک Homesick مىشدهاند و حتى اين بيمارى ماية مرگ ايشان مىشده است. در طبقات الشافعية اسنوى??? مىخواندم که احمد معقلى هروى که از علماى نيمة اول قرن چهارم (متوفى ??? هـ. ق) بوده چگونه از غم وطن و دورى آن بيمار شده است و درگذشته. عين عبارت اسنوى اين است: «… کان امام اهل العلم بخراسان فى عصره… سمع کثيراً و اسمع و املى مجلساً فيما يتعلق بالوطن و بکى و مرض عقبه و مات فى شهر رمضان سنه ست و خمسين و ثلاثمأه ببخارى و حمل الى ولده هرات فدفن بها و لذلک قيل فيه: انه قتيل حبالوطن» يعنى وى پيشواى دانشمندان خراسان در روزگار خويش بود. احاديث بسيارى شنيد و فراوان نيز به ديگران شنواند و يک مجلس در باب وطن و آنچه بدان وابسته است سخن راند و املا کرد و در دنبال آن بحث، گريستن آغاز کرد و سپس بيمار شد و مُرد، در ماه رمضان سال ??? در بخارا؛ و جنازهاش را به شهر او، هرات، بردند و در آنجا دفن کردند و به همين مناسبت او را «کشتة عشق وطن» خواندند.
از ديرباز مسئلة توجه به وطن و عشق به آن که در زبان عرب «الحنين الى الاوطان» خوانده مىشود در اذهان جريان داشته ولى اغلب منظور از اين وطن، زادگاه و محل پرورش رشد افراد بوده نه به آن معنى گسترده و امروزينى که در اذهان دارد.
چند کتاب بهعنوان «الحنين الى الاوطان» از قديم داريم که يکى تأليف جاحظ (???-??? هـ. ق) است. بعضى در انتساب آن به وى شک کردهاند از قبيل سندوبى در ادب الجاحظ???. ولى بروکلمان در تاريخ ادبيات عرب??? و عبدالسلام هارون??? مانعى براى اين انتساب نمىبينند. جاحظ در اين رساله به نقل اقوال و حکايات و اشعارى در زمينة دلبستگى انسان به زادبوم مىپردازد که بيشتر اقوال شاعران عرب و بدويان است؛ ولى در آن ميان داستانهايى از اقوام ديگر از جمله ايرانيان نيز دارد. در همين رساله گويد: ايرانيان معتقدند که از علائم رشد انسان يکى اين است که نفس به زادگاه خويش مشتاق باشد??? و هنديان گفتهاند: احترام شهر تو بر تو همچون احترام والدين است زيرا غذاى تو از ايشان است و غذاى ايشان از آن.??? و بعضى از فلاسفه گفتهاند: «فطرت انسان سرشته با مهر وطن است»??? و از عمربن خطاب نقل مىکند که «عمرالله البلدان بحبّ الاوطان»???. خداوند آبادى شهرها را در مهر به اوطان نهاده است???. و داستانهايى نقل کرده از جمله گويد: موبد حکايت کرد که در سيرة اسفندريار بن بستاسف بن لهراسف، در زبان فارسى، خوانده است که چون اسفنديار به جنگ با سرزمينهاى خزر رفت تا خواهر خويش را از اسارت آزادى بخشد، در آنجا بيمار شد. گفتند: چه آرزو دارى؟ گفت: بويى از خاک بلخ و شربتى از آب رودخانة آن. و نيز از شاپور ذوالاکتاف حکايت مىکند که چون در روم اسير و گرفتار شد دختر پادشاه روم که عاشق او بود از او پرسيد چه مىخواهى که در غذايت باشد؟ گفت: شربتى از آب دجله و بويى از خاک اصطخر. وى يکچند از شاپور ملول شد و پس از چند روز نزد وى آمد با مقدارى از آب فرات و قبضهاى از خاک ساحل آن و گفت: اينک اين آب دجله و اين هم خاک سرزمين تو. وى از آن آب نوشيد و آن خاک را بوييد و بيماريش شفا يافت.
نيز از اسکندر رومىحکايت مىکند که پس از گردش در سرزمينها و ويران کردن بابل، در آنجا بيمار شد و چون شفا يافت به حکيمان و وزيران خويش وصيت کرد که پيکر او را در تابوتى از طلا به وطنش ببرند، از شدت عشق به وطن. همچنين از وهرز که عامل انوشروان در يمن بود نقل مىکند که چون مرگش فرا رسيد به فرزندش وصيت کرد که ناووس (= ستودان) او را به اصطخر حمل کند.???
کتاب ديگرى که به عنوان «الحنين الى الاوطان» در ميان يادداشتهاى خود ديدم نسخهاى است خطى که عکس آن در کتابخانة مرکزى تهران موجود است و تأليف موسى بن عيسى کسروى است.??? بخش اول اين کتاب، شبيه کتاب جاحظ است ولى فصول بعدى آن داراى نظم و ترتيب بيشترى است و حکايات و اقوال دستههاى مختلف مردم را در باب وطن گرد آورده؛ از قبيل حکايات کسانى که وطن را بر ثروت ترجيح دادهاند و…
تلقى از وطن، به عنوان ولايت، مملکت، و… بيشتر هنگامى بوده که گويندگان به مسائل اجتماعى رايج در محيط نظر داشتهاند؛ يعنى وقتى از درون به محيط مىنگريستهاند و ديگر سخن از دورى نبوده و جايى براى قياس. در آن موارد وضع اجتماعى موجود در محيط را در نظر داشتهاند؛ مسعود سعد که خود بيش و کم داعيههاى سياسى داشته و در دنبالة همين گيرودارها کارش به زندان و شکنجه و بند کشيده، در جايى مىگويد:
هيچکس را غم «ولايت» نيست کار اسلام را رعايت نيست
کارهاى فساد را امروز حد و اندازهاى و غايت نيست
مىکنند اين و هيچ مفسد را بر چنين کارها نکايت نيست
چه شد آخر نماند مرد و سلاح علم و طبل نى ورايت نيست؟
لشکرى نيست کارديده به جنگ کارفرماى با کفايت نيست???
و سيفالدين فرغانى، در قصيدهاى که گزارشگونهاى است از احوال زمانهاش، در خطاب به حکمرانانى مستبد و بيدادگر عهد گويد:
هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد هم رونق زمان شما نيز بگذرد
در «مملکت» چو غرش شيران گذشت و رفت اين عوعو سگان شما نيز بگذرد
اين نوبت از کسان به شما ناکسان رسيد نوبت ز ناکسان شما نيز بگذرد???
و ناصرخسرو، کسانى را که در اين مملکت يا ولايت زندگى مىکنند و ما امروز عنوان «ملت» بدان مىدهيم با عنوان اسلامىآن که «امت» است مىخواند:
اى «امت» بدبخت بدين زرقفروشان جز کز خرى و جهل چنين فتنه چرائيد
خواهم که بدانم که مرين بىخردان را طاعت ز چه معنى و ز بهر چه سرائيد???
اصولاً در تصور قدما، همبستگىهاى انسانى، از دو زاوية ديد جلوهگر شده است: يکى با صبغة اقليمى و يکى با صبغة قومى. در گيرودارهايى که با بيگانگان داشتهاند شکل قومى همبستگىها بيشتر جلوه مىکرده است. چنانکه در برخورد با تازيان نوع پيوندهاى قومى محسوس است و در نهضت شعوبيه اين برخورد شکل کاملاً روشن و محسوس به خود گرفته و از عرصة رفتار عادى و گفتار معمولى تجاوز کرده و کتابها و ديوانها در خصوص آن پرداخته شده است؛ ولى به هنگام دورى از اقليم است که جلوههاى اقليمى آن ظاهر مىشود.
در اين گفتار بيشتر توجه ما به جنبة اقليمى وطن بود نه جنبة نژادى و قومىآن؛ اگر چه تفکيک اينها از يکديگر کارى است بسيار دشوار.
بر روى هم توجه به مسئلة وطن چنانکه ديديم داراى صور گوناگون است: يکى با وجه قومى و نژادى آن سروکار دارد (چنانکه در فردوسى ديديم) و ديگرى با وجه اقليمى آن (چنانکه در شعر مسعود سعد و ناصرخسرو و سعدى و حافظ مشاهده مىشود.) و ديگرى با وجه عرفانى آن (چنانکه در مولوى و ديگر صوفيه مشاهده مىشود.) و ديگر در وجه اسلامى آن (چنانکه در آثار قدما و در شعر اغلب شاعران مقارن حملة تاتار ديده مىشود و در قرن اخير در شعر بعضى از شاعران مشروطه و از همه بارزتر در شعر محمد اقبال لاهورى.)
?. رجوع شود به Nationalism: Myth and Reality Boyd C. Shafer 1955, U.S.A فصل مربوط به بنيادهاى قوميت و فصل تعاريف. و نيز رجوع کنيد به بنياد فلسفة سياسى در غرب از دکتر حميد عنايت، چاپ اول، انتشارات فرمند، فصل مربوط به ماکياول. و همچنين انديشههاى ميرزا آقاخان کرمانى و نيز انديشههاى ميرزا فتحعلى آخوندزاده از دکتر آدميت.
?. بنياد فلسفة سياسى ص ??? و نيز ص ????
?. رجوع شود به کتاب شيفر Shafer در مقومات قوميت.
?. همان کتاب.
?. رجوع شود به انديشههاى ميرزا فتحعلى آخوندزاده، تأليف دکتر فريدون آدميت، صفحات ??? به بعد، انتشارات خوارزمى.
?. همان کتاب، همان صفحات.
?. رجوع شود به انديشههاى ميرزا آقاخان کرمانى، تأليف دکتر آدميت، صفحات ??? به بعد، انتشارات طهورى، تهران ?????
?. فردوسى به ضرورت وزن عروضى شاهنامه بحر متقارب که کلمة ايرانشهر در آن نمىگنجد همه جا ايرانشهر را به شهر ايران بدل کرده است.
?. شاهنامه، بروخيم، ج ?، ابيات ?????
??. شاهنامه، چاپ مسکو، ج ?، ص ????
??. امثال و حکم، شادروان علامه دهخدا، در جلد سوم، ذيل: «مزن زشت بيغاره ز ايرانزمين.»
??. رجوع شود به ضحىالاسلام، احمد امين، جلد اول و تاريخ ادبيات، دکتر ذبيحالله صفا، جلد اول که مطالب را از احمد امين نقل کرده و نيز رجوع شود به التذکره التيموريه، ذيل شعوبيه و منابع مذکور در آنجا که بعضى گمنام و در عين حال مهم است.
??. البته قراين تاريخى، اين انتساب را مورد ترديد قرار مىدهد.
??. در باب شاعران عربزبان شعوبى رجوع شود به ضحىالاسلام و منابع مذکور در آنجا؛ و در باب بشار و شعوبيگرى او، بهخصوص به کتاب تاريخ الشعر العربى از نجيب محمد البهبيتى، ص ??? به بعد و تاريخ الادب العربى از دکتر طه حسين، ج ?، صفحات ?? به بعد.
??. ديوان فرخى سيستانى، صفحات ??? و ??? با چند بيت فاصله.
??. نوعى خبوشانى، مقدمة سوز و گداز، از انتشارات بنياد فرهنگ ايران، ص ???
??. ديوان انورى، چاپ استاد مدرس رضوى. بنگاه ترجمه و نشر کتاب. جلد اول، ص ????
??. براى نمونه داستان محمود غزنوى و فردوسى به روايت تاريخ سيستان قابل ملاحظه است: «حديث رستم بر آن جمله است که بوالقسم فردوسى شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندين روز همى برخواند. محمود گفت: همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. بوالقسم گفت: زندگانى خداوند دراز باد! ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما همين دانم که خداى تعالى خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد. اين بگفت و زمين بوسه کرد و برفت. ملک محمود، وزير را گفت: اين مردک مرا به تعريض دروغزن خواند. وزيرش گفت: ببايد کشت. هرچند طلب کردند نيافتند. (تاريخ سيستان، چاپ مرحوم بهار، صفحة ?-??)
??. صور خيال در شعر فارسى، شفيعى کدکنى، انتشارات نيل، ص ????
??. ديوان امير معزى، چاپ مرحوم اقبال آشتيانى، ص ????
??. نمازى: پاک. نانمازى: نجس.
??. ديوان سيفالدين فرغانى، انتشارات دانشگاه تهران، جلد اول، ص ???
??. ارمغان پاک، تأليف شيخ محمد اکرام، چاپ سوم، معرفت، تهران ????، ص ????
??. همان کتاب، ص ????
??. رجوع شود به مقالة دکتر توفيق الطويل در کتاب الفکر العربى فى مأئه سنه، چاپ دانشگاه امريکايى بيروت، ????، صفحات ??? به بعد تحت عنوان «فکر دينى اسلامىدر جهان عرب در صد سال اخير».
??. به همان مقاله رجوع شود.
??. اين ابيات را از حافظه نقل کردم، در اين لحظه به ديوان اقبال دسترسى نداشتم.
??. ارمغان پاک، ص ????
??. مثنوى معنوى، چاپ نيکلسون. افست تهران. جلد ?، ص ??? و ص ????
??. ديوان کبير مولانا، چاپ استاد فروزانفر، جلد اول، ص ???، انتشارات دانشگاه تهران.
??. اين غزل در تمام نسخههاى چاپى غزليات شمس (به جز چاپ استاد فروزانفر) وجود دارد و بسيارى از مردم مولوى را فقط از رهگذر همين يک غزل مىشناسند؛ ولى در هيچ کدام از نسخههاى قديمى کليات شمس، اين غزل ديده نمىشود.
??. براى مثال ديده شود: شمسالحقايق رضاقليخان هدايت، ديوان شمس تبريز چاپ هند و نيز چاپ تهران (صفى عليشاه و…) و منتخبهايى که از ديوان کبير تهيه شده، از قبيل انتخاب فضلالله گرکانى، انجوى شيرازى، و ديگر و ديگران.
??. فقط يکى از ابيات آن گويا از مولوى است: مِى وصلم بچشان تا در زندان ابد، الخ. و من در باب اين غزل در حواشى غزليات شمس چاپ فرانکلين چند نکته را يادآور شدهام.
??. رجوع شود به کتاب شيفر Shafer.
35. شيفر متذکر شده است که «وطن Patri در زبان آن روزگار به معنى تمام فرانسه يا… نبوده بلکه بر يک شهر اطلاق مىشده است» در صورتى که فردوسى به ظنّ قوى مفهوم روشنى از مجموعة «تاريخى و جغرافيايى» ايران داشته است و همچنين بعضى از گويندگان شعوبى.
??. شهابالدين سهروردى، کلمات ذوقيه، در مجموعة آثار فارسى شيخ اشراق، ص ???، چاپ انستيتوى ايران و فرانسه، به همت دکتر سيدحسين نصر. وى در قصهالغربه الغربيه نيز همين معنى را به گونة رمز بيان مىدارد. رجوع شود به اين رساله در مجموعة دوم مصنفات شيخ اشراق (چاپ هنرى کربن) و ذيل زندة بيدار، ترجمة مرحوم استاد بديعالزمان فروزانفر. چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب.
??. عينالقضات همدانى شهيد، در زبدهالحقايق، ص ???
??. عينالقضات در شکوى الغريب، چاپ عفيف عسيران. تهران، انتشارات دانشگاه، ص ??
??. مثنوى مولوى، ج ?، ص ????
??. مناقبالعارفين، افتاکى، ج اول ص ???، چاپ ترکيه.
??. در باب او رجو شود به تمام تذکرههاى صوفيه و جامعتر از همه کتاب نجمالدين کبرى. تأليف منوچهر محسنى، تهران، علمي، ???
??. نفحات الانس جامى، چاپ مهدى توحيدىپور، تهران.کتابفروشى سعدى ????? صفحات ? ???? بقية داستان را که خيلى افسانهگون است در نفحات الانس بايد خواند.
??. مرصاد العباد، چاپ شمسالعرفا، ص ???
??. مرموزت اسدى در مزمورات داودى، چاپ شفيعىکدکنى. انتشارات مؤسسة مطالعات اسلامى. دانشگاه مکگيل. ص ??
??. مرصاد العباد، ص ???
??. همان کتاب، ص ???
?. مقدمة مزمورات داودى، ص ? به بعد.
??. مزمورات داودى. ص ??
??. بديعالزمان فروزانفر، احاديث مثنوى. ص ???
??. جاحظ، در الحنين الى الاوطان، چنانکه بعداً خواهيم ديد تمام نکتهها و شعرها و داتانها را آورده ولى از اين روايت چيزى متذکر نشده است، در صورتى که شيوة اوست که اگر روايتى باشد نقل کند.
??. به دليل اينکه جنگهى آنان قبيلهاى و داخلى بوده و هيچگاه در برابر دشمن مشترک قرار نگرفتهاند؛ آنچه در ادب عرب به عنوان حماس خوانده مىشود از قبيل حماسة ابوتمام، حماسة ابن الشجرى و.. حماسه به معنى Epic نيست بلکه نوعى شعر تفاخ است و به همين جهت ناقدان جديد عرب در برابر مفهوم اپيک که براى آنها تازگى دارد، لغت ملحمه را ساختهاند.
??. اسرار التوحيد، محمد بن منور، ص ???? چاپ اميرکبير.
??. در باب او رجو شود به تاريخ ادبيات در ايران، جلد اول، صفحة ???، که از مقالة مرحوم اقبال در مجلة مهر، سال دهم، نقل شده.
??. المسالک والممالک، همان کتاب، از همان منبع.
??. ديوان سيد حسن غزنوى اشرف، چاپ استاد مدرس رضوى، انتشارات دانشگاه تهران، ????، ص ???
??. رجوع شود به قسمت خاقانى در همين مقاله.
??. ديوان جمالالدين اصفهانى، چاپ ارمغان، ص ????
??. همان کتاب، ص ????
??. همان کتاب، ص ????
??. همان کتاب، ص ????
??. ديوان مسعود سعد سلمان، چاپ مرحوم رشيد ياسمى. انتشارات پيروز، ص ????
??. ديوان ناصرخسرو، از روى چاپ تقوى به مباشرت مهدى سهيلى، تهران، ص ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. کذا: و شايد ارزنينى بر طبق بعضى نسخههاى قديمتر.
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ??
??. همان، ??
??. همان، ????
??. ديوان خاقانى شروانى، به تصحيح دکتر ضياءالدين سجادى، انتشارات زوار، ص ??
??. همان، ???
??. همان، ???
??. همان، ???
??. همان، ???
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. همان، ????
??. کلّيات سعدى، چاپ دکتر مظاهر مصفا، ص ????
??. همان، ????\
??. همان، ????
??. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. ديوان حافظ، چاپ غنى و قزوينى، ص ????
???
. همان، ????
???. همان، ???
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. ديوان اديبالممالک، چاپ وحيد، ص ??? به بعد.
???. ديوان سيد اشرف (کتاب باغ بهشت)، چاپ بمبئى، صفحات ??? و ????
???. ديوان عارف، چاپ پنجم اميرکبير، ????، ص ????
???. ديوان عشقى، چاپ علمى، ????، ص ???
???. ديوان ايرج ميرزا، به کوشش دکتر محمدجعفر محجوب، تهران، نشر انديشه، ص ????
???. ديوان فرخى يزدى، چاپ سوم، ص ????
???. ديوان بهار، جلد اول، ص ????
???. همان، ????
???. قابوسنامه، چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب، به تصحيح دکتر غلامحسين يوسفى، ص ???
???. شيفر در حواشى فصل چهارم، و به اين مأخذ ارجاع داده است:
Diderot’s Encyclopedie, vol, XXV (1780 ed.), pp. 472-73.
126. طبقات الشافعيه اسنوى، ج ?، ص ????
???. ادب الجاحظ، ص ???، به نقل از رسائل الجاحظ.
???. تاريخ ادبيات عرب، ج ?، ص ???، به نقل از همان کتاب.
???. رسائل الجاحظ، چاپ عبدالسلام محمد هارون، مکتبهالخانجى، قاهره، ???? و ????، ج ?، ص ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. همان، ????
???. فهرست ميکروفيلمهاى کتابخانة مرکزى دانشگاه تهران، ص ???? و مجموعة عکسى شمارة ??? و ??? (فيلم شمارة ???) کتابخانة مرکزى که ظاهراً در قرن هفتم کتابت شده است.
???. ديوان مسعود سعد سلمان، ص ???
???. ديوان سيفالدين فرغانى، ج اول، ص ????
???. ديوان ناصرخسرو، ص ????