این مجموعه داستان از نظر درونمایه و طرح و پرداخت شبیه به مجموعه داستان قبلی این نویسنده (آن گوشهی دنج، سمت چپ) است. این مجموعه شامل چهار داستان تقریباً بلند با نامهای (شما صد و یازده هستید)، (بگذار هواپیماها پرواز کنند)، (تو فقط گرازها را بکش) و (برو ولگردی کن رفیق) است.
داستانهای این مجموعه را میتوان جزء داستانهای آپارتمانی دستهبندی کرد. داستانها جا ندارند. نفس میکشند. شخصیتها و حوادث پررنگند. کشش داستانها زیاد است و مخاطب را با خود همراه میکند.
اولین داستان مجموعه، شما صد و یازده هستید، کاش بهجای صدویازده نوشته میشد111؛ از نظر ظاهری خیلی زیباتر بود.
این داستان، داستان دیالوگهای حرفهای است و از کلیشههایی که داستانهای کوتاه امروزی را شبیه بههم و تکراری کرده است، دور. در مورد داستانهایی که اکثر فضاهایشان با دیالوگ پر میشود، ضربهی نهائی حیاتی و موثر است که در مورد این داستان، آخر داستان غافلگیرکننده بود.
در این داستان زنانگی را از دو جنس متفاوت احساس میکنیم؛ مشاور زن و خورشید. در آخر میبینیم که مشاور زن درمییابد که با شخصیت خورشید قرابت دارد و بهنوعی به او احترام میگذارد؛ به شیوهی زیرکانه و استادانهی آزادیخواهیاش و داشتن همهچیز با فدانکردن هیچچیز. انگار توجیههای روانشناسانهای که به مرد ارائه میدهد، کمکم خودش را قانع میکنند که به خورشید اعتقاد پیدا کند. میتوان گفت انتخاب نام خورشید نیز بیدلیل نبوده است و با شخصیت او که تاثیرگذار است و پر نور و پر حرارت، همخوانی دارد.
شخصیت خورشید، شخصیتی چندلایه و پیچیده است که در کشاکش دیالوگهای شخصیت راوی و مشاور زن، برای ما روانشناسی و تحلیل میشود.
خورشید بازیکن ماهری است، مهرههایش را بهخوبی انتخاب میکند. بهخوبی میچیند و استادانه و با فکر جلو میبرد. در بازی یکطرفه و بیرقیبی که نتیجه آن win-win است. در هرحال او نمیبازد و با عوض کردن ظاهر بازی، همواره با قوانین خودش جلو میرود.
توصیفهای تصویری زیبایی در این داستان دیده میشود، مثل جملاتی که چگونگی آشنایی مرد با خورشید را شرح میدهند؛
«تا صبح با هم بودیم، چرخش و پیچش. نزدیک صبح بود که دم گوشم گفت: لطفاً مال من باش و هیچوقت با من قهر نکن، حتی اگر روی صورتت ناخن کشیدم... »
این قسمت، به حس مالکیت و خودخواهی زن اشاره دارد. حسی که مشاور زن برای مرد اینگونه تشریح میکند: زنیکه عشق عام را به شکلهای مختلف دارد و عشق خاص را در قالب معشوقی که دیر به دیر او را میبیند و این دوری و انتظار او را همیشه تشنه نگه میدارد.
*
در داستان بگذار هواپیماها پرواز کنند، موضوع کشش بالائی دارد و مشکل شخصی زندگی راوی با مشکلی که در محیط کارش پیش آمده، دغدغه فکری و تضاد و کشمکش پررنگی ایجاد کرده است.
*
داستان تو فقط گرازها را بکش، با همان کشش داستانهای قبلی روبهرو هستیم. علاوه بر کشش بالای طرح داستانی، سرعت داستان نیز بالا و در حد فیلمهای اکشن و پرجنب و جوش است. تصاویر مرتب عوض میشوند و مثل فیلم متحرکی در حال حرکت. فضاسازی ملموس و تصویری است، بطوریکه در تمام تصاویر داستانی، با شخصیت داستان همراه میشویم و در مکانهای پر تنشی که او قرار دارد، حاضر میشویم و استرس وارد بر او را احساس میکنیم.
داستان آخر برو ولگردی کن رفیق، که عنوان مجموعه داستان نیز هست، به نظر من، قویترین و تاثیرگذارترین داستان این مجموعه است. این داستان، دغدغههای تپندهای دارد. آنقدر این سوالها جاندار و پررنگاند در ذهن راوی از چیستی و چگونگی خودش و راه زندگیاش، که ما را هم درگیر پرسش میکند؛ چه شد که به اینجا رسیدم؟ چرا؟ چرا من؟...
جملات آغاز کنندهی داستان، نشاندهندهی فضای رو به ویرانی هستند و حسترس و تشویش را به مخاطب تزریق میکنند؛
«کاش کسی پیدا میشد و تفنگی روی شقیقهام میگذاشت یا لولهاش را میگذاشت توی دهانم و فریاد میکشید خفه شو، وگرنه ماشه رو میچکونم.»
این داستان، داستان روانکاوی روابط مدرن است. بحرانهای هویت، ازدواجهای کمعمق و بیریشه و پرشکاف و در نهایت بازگشت به ترس و تنهایی اولیهی انسان مدرن. انسان گریزان از جامعه و خودش؛ که هنوز تکلیف خودش را با خودش و زندگیاش نمیداند و مدام درگیر سوالهایی است که نمیداند از چه کسی بپرسد و تقصیرهایی که نمیداند گردن چه کسی بیندازد. شخصیت راوی، درگیر گذشته است و مدام آنرا در ذهنش مرور میکند. شاید به امید یافتن جواب برای پرسشهایی که در ذهنش تکرار میشوند؛ چرا؟ چرا من؟ چرا ازدواج کردم؟ چرا با آیدا؟... تباهشدگیاش از کجا شروع شد؟ مقصر که بود؟و... این وانهاده شدن انسان امروزی، به نوعی بافت تفکرات اکسپرسیونیستی را دارد و مفهوم تنهایی، تنهایی، تنهایی، تنهایی عریان...
انتخاب شتابزدهی او در ازدواج که بخاطر ترس از تنها ماندن انجام شده، با ادامهی فلشبکهای پیدرپی و دیالوگهایی که با سوسن دارد، بیشتر برای ما شکافته میشود. (سوسن، همسر دوستش است که قبل از ازدواج چندینسال با هم دوست بودهاند و اعتقاد دارد به رابطه قبل از ازدواج برای شناخت کامل) بخصوص در آخرین بحثی که با سوسن قبل از ازدواجش با آیدا، میکند؛
ـ«از بوی تنش خوشت میآد؟ از بوی عرقش چی؟ تا حالا با یه لباس خیلیخیلی راحت دیدیش؟ راه رفتنشو دوست داری؟ از فرم لبهاش خوشت میآد؟ وقتی غذا میخوره دوست داری نیگاش کنی؟ از کجای بدنش بیشتر خوشت میآد؟ راستی، سینههاش چه شکلیان؟ دوستشون داری؟ وقتی میبوسیش چه حسی بهت دست میده؟ از سکوتی که موقع با هم بودن دارین خوشت میآد؟ میتونی مدت زیادی باهاش چرت و پرت بگی و خسته نشی؟ میتونی راحت جلوش فحش بدی؟ فرید، تو باهاش زندگی نکردی. بفهم!»
و اضافه میکند که؛
ـ«شما اینطوری فقط ترسهاتون رو میخرین. با تعهدات مالی و خانوادگی سنگین... »
در واقع سوسن معتقد است که آنا با ازدواج بدون شناخت، خودشان و زندگیشان را به قیمت از دست ندادن تنهایی قربانی میکنند.در قسمتهایی که به دیالوگهای شخصیت راوی و همسرش آیدا اشاره میشود، نویسنده بهخوبی توانسته فاصلهی فکری و احساسی آنها از هم را نشان دهد تا جاییکه این دیالوگ ختم میشود به؛
دهانم را به گوشش میچسبانم: «میدونی آیدا، خیلی وقته حالم از هردومون بههم میخوره. دوست دارم بشاشم تو این زندگی... »