مقدمه
خصم درما شده پنهان زخِرد هم یادی
در فضای قفس ام بسته درِ آزادی!
زمانی انسان موجود بسیار ضعیف و ناتوانی بوده و از خرد و عقل بهرهای نداشته بصورت غریزی مثل حیوانات، جنگلها وبیابانها را درمی نوردیده، بعداز سیر کردنِ شکمِ در گوشهای میخوابیده است.
این موجودِ ناتوان، از رحمِ روزگار به نوعی دیگر زاده شد، درایت وخلاقیتِ خودرا کشف کرد، ازمقام حیوانیت عبور کرده، زنجیرهای اسارت را گسست، دوران ناتوانی را پشت سر گذاشت، او نه وابسته جنگل بود نه اسیر دریا و نه گرفتارِ بیابان.
انسان توانست نه تنها خود را با تمام حوزههای زندگی تطبیق دهد بلکه آنها را به سخره بگیرد. توانست یارانِ جنگلی خود را ددمنشانه آنها مورد تهاجم قرار دهد بدرد، نابود کند وموجب گردد گونههایی ازآنها به اضمحلال ونابودی برسد.
او توانست مثل پرندگان پرواز و همانند آبزیان به شنا بپردازد، حتی قدم به کرات دیگر بگذارد.
درحقیقت انسان دراندک زمان تبدیل به غول بی شاخ و دمی شد که مانندی برآن نیست.
دیگر کشتن ونابود کردن همجنسان خود نیز نه تتها برای او دردی ندارد ودل وجدانش را نمیآزارد بلکه وجود تشنهاش ازخون آنها سیراب شده واز لذت تناول هرغذای خوشمزهای خوشمزهتر وهر شربت شیرینی گواراتر است. چنان حریص وپر طمع شده که ازنابودی نزدیکترین افراد خود حتی فرزندش ابایی نداشته شرمگین نمیشود.
آنها افرادی هستند که در دارالخلافهها لباس سیاست به تن کرده وبه تخت دیکتاتوری جلوس یافتهاند. درمقابل هستند کسانی که ازچشمه لطافت هستی شربت شرافت نوشیده، لباس احساس و عاطفه پوشیدهاند، به طرف سیاست نمیروند، خادمان انسانهای دیگرند، از آزردگی مردم آزرده میشوند، موجِ بی قراری وجودشان را پر میکند سلاحی جز هنر ندارند.
ظلم وتعدی را درهنرهای متفاوت فریاد میزنند!
قلم بدستان واهالی شهر کتاب از شاخصترین آنها میباشند، باقلم به ستیز میروند، با واژهها به میادین مبارزه میشتابند! جان میدهند وپرچم حقایق را درتاریخ اتسانیت افراشته نگه میدارند.
پرچم همیشۀ افراشته آنها کتابهایشان است.
آقای مهدی رضایی یکی از این صاحبان قلم است. مینویسد، قلم می زند وحقایقی در داستانهایش نهفته است برای آنان که میاندیشند. گذشته را خوب شناخته وآنالیزش کرده است. تاریخ را لمس کرده وازآن تأثیر پذیرفته است.
آینده را درکشور ذهن اش ترسیم کرده وآرزوی رسیدن هرچه زودتر آن آینده زیبا وبدون قتل و کشتار را دارد وان را نه دربیان که درهنر خود بازگو میکند.
نویسنده میفهمد، آگاه به آنچه که باید باشد و نباید باشد! مردم زمانش زبان او را نمیفهمند! درک نمیکنند وچه بسا برعلیه او میشورند! عصیان میکنند و به قتلش حکم میدهند! بسیار خواندهایم، به عینه دیدهایم آنها حتی درصدد خاتمه دادن به زندگی خود نیز برآمدهاند.
داستان من بن لادن را کشتم رمانی رئال آمیخته به سورئال است.
نویسنده واقعیت را دیده وبا تخیلات خود آمیخته، معجونی ساخته است که مخاطب را به دنبال خود میکشاند واین ازویژگی های داستان به حساب میآید.
من بن لادن را کشتم با شکنجه یکی از شخصیتهای داستان شروع میشود راوی اول شخص بوده ودر بینابین پاراگرافها با مخاطب ارتباط ایجاد کرده ودرمورد کار خود که همانا شکنجۀ مردی است سوالاتی مطرح میکند! چنان ارتباط قوی که حتی ذهنیت مخاطب را حدس زده ومی نویسد
آنجا که میگوید؛ چه التماسی میکرد خوک کثیف! اما دلم برایش نمیسوخت. شماچی؟
داستان پراست ازچنین ارتباطهایی.
همه شخصیتهای داستان اسمِ غیر ایرانی دارند! بجز سارا.
راوی دیوید است و اسامی دیگری مثل جونز، داگلاس، لیزا و تونی و اعجوبه.
چنین بنظر میرسد که نویسنده برای نوشتنِ این کتاب به کشورهای متعدد سفر کرده وبا شخصیتهای داستان دیدار داشته است.
طرح داستان درآن سوی مرزها اتفاق افتاده است! نویسنده دوست ندارد انسانهای ددمنش وخون آشام ازخطه وسرزمین او نباشند، او فرهنگ آدمکشی، سیاستمندی دیکتاتوری وخشونت را جدا از فرهنگ خود میداند.
راوی تحملِ سیلی خوردنِ کودکی را ازپدرش ندارد، به دفاع از کودک برخواسته وسیلی درگوش پدر می زند ونیز از تحقیر پدر پیش فرزندش آزرده میشود، چه برسرِ این انسان لطیف ومهربان آمده است که نویسنده فرز به دست او داده تا درزیر زمینی متروک فرمانده خود را برای اقرار گرفتن از عملیات T2 با برق گرفتگی وختم به مرگ زجر آور روبرو ساخته است؟
فرهنگ خانوادگی راوی که نمونه بارز فرهنگ کشورش میتواند باشد درجای جای داستان به چشم میخورد! آنجا که داگلاس را حرامزاده خطاب میکند برخورد قاطع وتربیت درست پدرش را بیاد میآورد.
وقتی خطاب به داگلاس میگوید حرامزاده تو اصلاً می دانی مقدسات چی هستند؟
با گفتن حرامزاده به یاد پدرم افتادم. فکر بد نکن پدرم حرامزاده نبود.... و وارد مخاطب به متن داستان وایجاد شگردی خاص ویاداوری اینکه پدرش اورا بخاطر گفتن حرامزاده به کسی دردوران کودکی تنبیه کرده وگفته گفتن حرامزاده به کسی تهمت وافترا به والدین طرف میباشد واین یاداوری باور درست ستنی میباشد.
2
رمان من بن لادن راکشتم، تراژدی، سوگنامۀ غم انگیزی است، نویسنده دراین تراژدی به بازی گرفتن جان انسانها وهیچ انگاشتن آنهارا متبحرانه به تصویر کشیده است، جرقه ماهیت سازمان ملل متحدد را برای هرخواننده ای زده واورا به تفکر وامی دارد، سازمانی که درحقیقت درراضی نهگداشتن ابر قدرتها قدم برمی دارد وحقوق ضعفا ومردم کشورها مخصوصاً خاورمیانه را لگد مال میکند، سازمانی که حدود اختیاراتش وسیع بوده و قادر و تواناست براینکه حتی از حقوق کودکی درجای جای دنیا دفاع کرده و ازاین همه گرسنگی و کودک کشی و فراتر ازآن نسل کشی جلوگیری نماید کارسازمان بی شباهت به کارِ آن شکارچی خون آشام نیست که به خرگوش میگوید: بدو! به سگ میگوید بگیر!
داگلاس، دیوید، جونز، اعجوبه وتونی پنج یار گلستان وحمام یکدیگرند گاهی چنان دوست هستند که بی حضورهم آب نمیخوردند گاهی چنان دشمن که همدیگر را شکنجه کرده ودر صدد کشتنِ هم برمی آیند زیرا سازمان برای آنها تصمیم میگیرد! سازمان سری که دردام آن گرفتار شدهاند!
گاهی حس ترحم وانساندوستی ودفاع ازمردم جهان برآنان چیره میشود زمانی دلشان به خود وخانواده شان میسوزد ودرقبال آنهااحساس محبت وترحم میکنند ودست آخر تسلیم میشوند که باید مأموریت دیکته شده ازطرف سازمان سری را انجام دهند سازمانی که به هیچ کشوری، نهادی وگروهی وابسته نیست بلکه رو در رو با آنها ایستاده است.
لیزا همسر جونز است که قربانی یکی ازهزاران خشونت علیه انسان شده وتمام عمرش را ویلچرنشین شده است. لیزای شاداب وخندان، خوش اندامِ واقعاً زیبا که آشنایی انها وازدواج شان بر میگردد به کار هردوی انها درسازمان. سازمانی که انجام مأموریت ومسئولیت درآنجا میتواند قلم بطلان به زندگی به زندگی هرکس بکشد.
لیزا مزه ولذتِ لذیذترین قسمتِ زندگی را نچشیده، فرزندی ندارد وتمام هستی خودرا زیر پای کوماندوی خشنی که ازنظر دیگران در خشونت با تجربه است واز اولویت برخوردار است! ریخته واین بالاترین گذشت وایثار یک زن درمقابل شوهر وجامعه اش میتواند باشد.
عشق و زیر بنای زندگی در رمان جنایی موج می زند وبه شکل شفاف وروشن درلابلای داستان در افت وخیز است آنهم ازطرف زنان این موجودات حیاتبخش، عشق لیزا به جونز وزیباتر ازان عشق سارا به دیوید. همچنین خیانت و اقدام به فروختن نزدیکترین کسان ویاران حمام وگلستان به یکدیگر.
مردان نسبت به هم شکاک بوده وهمیشه همدیگر را در حیطۀ آزمایش وگرفتن اقرار زیر شکنجه وکتک قرار میدهند.
کاترین نیز زنی است همکار شغلی وبه ظاهر مملو از عشق بوده که دست آخر سر از گریبان خیانت درآورده ونیات پلید اش را تبعیت کرده است.
نویسندۀ زبردست داستان را چنان ساخته وپرداخته است که مخاطب خودرا دربسیاری ازکشورهای خاورمیانه با شخصیتهای داستان هم گام میبیند. درافغانستان، هند، افریقا وایران حضور دارند وظاهرا برای فروکش کردن شورشها وآدمکشی ها! که خود دست به آدمکشیهای دیگر میزنند وتوجیه شان این است که میخواهند دنیا را ازترور و انسان کشی نجات دهند!
به ایران که میرسند کشور را متفاوت از چشم اندازی میبینند که ازدور پیداست. اسمهای خود را عوض کرده و پاسبورت ایرانی میگیرند، چقدر احساس غرور کردم موقع خواندن این قسمت، آیندگان درک خواهند کرد که حکومت حاکم متفاوت با ذات مردم بوده و در ایران مثل کشورهای دیگر ذکر شده در داستان تردد دلپذیر ولی به سهولت انجام نمیشود.
عشق لطیف وقابل لمس درداستان عشقِ سارا به دیوید وبرعکس میباشد.
آنها درکوه آشنا شدهاند زمانی که دیوید برای فرار از تنشها ویا اقدام به خودکشی به کوه پناه برده وسارا برای اثباتِ قدرت خود و بالا رفتن ازکوه که نمود ونشانه وکد تسلط برتمام مشکلات ودر نوردیدن سختیهای زندگی با شهامت وشجاعت تمام است.
سارا زنی است که با طلوع عشقِ همیشه شعله ور خود دیوید را ارمرگِ خودخواسته نجات میدهد وتا لحظه مرگ درکنار اوست، او درطول مأموریت تازمانی که هست مخالفتهای خودرا با لفظ، عق زدن واعتراضهای گاه وبیگاه ابراز میکند با این همه درکنار همسرش بقدری میماند که جانش را ازدست میدهد.
این عشق تمثیل بسیار خوبی است برای نشان دادن قدرت زن در زندگی آنهم با قلم نویسندهای جوان.
بعداز مرگِ سارا که هیچ دوست نداشتم اینچنین بی رحمانه بمیرد کابوسهای کشته شدنِ او دست از سر دیوید برنمی دارند و عزم او بیشتر جزم شده وحس خونخواهی در چشمۀ وجودش به غلیان درآمده است.
در صفحه ۳۹ کتاب پاراگراف سوم آمده است!
هروقت درسخت ترین شرایط قرار میگیرم یاد مادرم می افتم! حس میکنم سرم را روی پایش گذاشتهام وسرم را نوازش میکند.
ما ترکها تکیه کلامی داریم حتی موقع بلند شدن اززمین دست روی زانوها گذاشته و می گوییم!
آی ننه!(آی مادر)
درِ خانه مادر هیچوقت به روی هیچ فرزندی بسته نیست، دل هیچ مادری جدا از دل فرزندش نیست حتی لحظهای! نویسنده با آوردن این تمثیل عشق مادر به فرزند و وقوف فرزندان به این عشق زلالِ بدون انتظار را بیان کرده است.
داستان ابوطالب، برخورد او با کودک خطاکار و آموزشهای لازم وضروری مادر نسبت به انسانهای خوب وتغییر دید وزاویۀ نگاه دیوید نسبت به مسلمانها از تربیتهای حک شده درذهن زنده وپویای او میباشد.
دیوید بعد از مرگ سارا دچار پرسشهایی آزار دهنده از طرف قاضی وجدانش شده و لیزا سعی دارد ازحجم دردِ او بکاهد او دلش نمیخواهد با کسی حرف بزند میگوید: «گاهی آدم حس عجیبی دارد درعین آن که بزرگترین غم دنیا دردلش است دوست دارد از ته دل بخندد.»
ازاین قسمتِ قلم نویسنده بوی روانشناسی کاملاً به مشام میرسد نویسنده جامعه شناس وروانشناسی متبحر است ولازمه نویسندگی نیز همین است.
این واقعیتی که انسان درزمان غمی سنگین دچار شوک عصبی شده ومجنون وار خنده به سراغش میآید.
داستان غم انگیز دیگر پدر آفریقایی است که تنِ بیجان فرزندش را درپارچه ای پیچیده، درچاله گذاشته وبرایش نوحه سرایی میکند چنان صحنهای تکان دهنده که کماندوها را به گریه وا میدارد، داستانی بسیار آشنا وقابل لمس وزشت ترین چهره تاریخ که متاسفانه زیستن دراین دوران چرکین وزشت نصیب نسل ما شده است.
موضوع شاخص و دردآور در بتن داستان که جنایتی بزرگ وغیر قابل بخشش از نظر قاضی تاریخ است به مزایده گذاشته شدن ویروس بیماری بین ابر قدرتها وجانیان نسل انسان میباشد.
برای ویروس قیمت تعین شده وقدرتمندها برسر خریدنِ آن وپخش آن بین مردم، بیشتر جهان سوم، پتک بدست درپشت پردههای سکون وسکوت درربودن گوی جنایت ازرقیای خود سبقت میگیرند.
کماندوها برای خرید آن وارد بازار معامله شده، خیال دزدیدن آن را دارند.
اعجوبه مشتی به کف دستش کوبید ونوشت: «نه اگر ما ویروس را بدزدیم، سازنده بازهم میسازد وبه کسی میدهد که فروشنده باشد.»
چه انسانهایی که بااین ویروس آلوده شدند و با مرگ وتدفین وترحیم غریبانهای ازاین دنیای سراسر جنایت ناخواسته خداحافظی کردند.
کماندوهای داستان زمانی وارد مکه میشوند که مسلمانان سراسر دنیا گروه گروه برای آویختن دردامن خدا درخانه اش واحرام بستن به او در مکه حضور دارند. وارد مکه میشوند همان قرارگاه پیغمبر با خدایش و واسطه قراداد او بین خود وخدایشان برای قبولی حاجات ونیازهای دنیوی و اخروی.
درهتل رستورانی هستند که رودابه وزال نامی با هیکل وهیبت شخصیتهای اسطورهای ایران وارد میشوند.
آنها برای کمک به کماندوها که دوست دارند مأموریت بدون خونریزی انجام شود وارد هتل میشوند.
می گویند: نماینده ایران درمزایده شکست خورده است! مزایده خرید وفروش ویروس.
ایران درتمام مزایدههای زندگی شکست میخورد وهمیشه خودرا گول می زند که برندۀ میدان است وباید احساس غرور کند، این چهرۀ واقعی ایران ازقلم نویسنده است.
علی رغم میل باطنی، کماندوها خون وخون ریزی در هتل براه افتاده وافرادی جلوی هتل سلاخی میشوند، این عملیات چنان درداستان به تصویر کشیده شده که مخاطب صدای حملهها، شلیکها، پرش خونها وداد وفریاد استمداد طلبان را میشنود ومی بیند، چنان آدمکشی عجیبی که حتی زال ورودابه وخدایی که مسلمانها دردامنش آویختهاند از سرکوب آن درماندهاند.
صاحبان مأموریت مثل دفعات قبل با داشتن اختلاف نظر به جان هم می افتند وهمدیگر را کتک میزنند این کتک کاری قلقلکی را ماند که به ریشخند آنان میانجامد.
آنها دنبال مخفیگاه بن لادن هستند ریئس گروه القائده که سالهاست دست به ترور وآدمکشی زده وبه ظاهر ازچشم امریکا وسازمان ملل بدور مانده وده سال است که زندگی مخفیانه دارد.
حمله به بن لادن گروهی نبوده وتنها دیوید است که برای کشتنِ او آنهم درخانه اش بصورت شبیخون باید وارد عمل شود.
بعداز راه افتادن قتل وکشتار در جلوی هتل آنها برای مخفی شدن به مخفیگاه میروند تا بتوانند بن لادن را کشته و چهرۀ کریه ومتفور ترور را درخاک دفن کنند.
داستان به مااگاهی های زیادی میدهد درمورد بن لادن وزندگی مخفیانه او وچنین برداشت میشود که انسانها تا زمانی برای صاحبان قدرت بازوی توانمند به حساب میآیند که مهره ُسوخته نباشند.
سیاست، این مقوله خطرناک که حتی به فرزندان خود نیز رحم نمیکند سیاستمداران را وادار به انجام کارهایی میکند که زمانی خود آن کار را نکوهش کرده درصدد رد آن بر میآمدند.
اعجوبه نحوه عملیات تک نفره را به دیوید توضیح داده واورا دربهت و تعجب قرار میدهد این مأموریت نوحی عملیات انتحاری مینماید وهمین است که می گویند تک نفره باشد واین کار به ظاهر خطرناک ولی مفید به حال دنیای آرامش دانسته دیوید را راهی آن میکنند.
درصفحات پایانی کتاب میخوانیم:
امریکاییها میلیاردها دلار درجنگ ایران وعراق خرج کرده و به نتیجهای نرسیده بودند، قهرمانی مثل بن لادن هم یک تهدید جهانی برای امریکا بود او یک اسلام گرای واقعی و ضد امریکایی بود.
امریکا ازترس فرهنگ غنی ایران وسنگینی ان بر روی شانههای سیاستش وشکست ازطریق جنگ بین دوکشور ایران وعراق، وحشیترین رقص دنیارا به راه انداخت وانمود کرد که بن لادن ضد امریکاست واعجوبه اینها وخیلی مسائل دیگر را با مستندات بازگو میکند وموجب شگفتی دیگران میشود.
اعجوبه حادثه ۱۱ سپتامبر را هم کار بن لادن وهواداران او نمیداند ومی گوید: «اگر کار بن لادن هم باشد امار کشته شدگان درآن خیلی کمتر از تعداد کشته شدگان جنگ ایران وعراق است که امریکا درراه انداختن وهدایت آن نقش اصلی را داشته است.»
پایان این گفتگو و جلسه ختم میشود به اینکه دیوید انفرادی به قتل بن لادن فرستاده شود.
بعضی قسمتهای داستان مخاطب را وارد شگفتی و سوالهای مکرر از خود میکند برای همین داستان را بی صبرانه دنبال میکند تا نتیجه کار سیاستمداران را در نابودی بن لادن بداند و این کشش داستان است.
اکنون دیوید به کشتن کسی میرود که امریکا ده سال تمام با مطلع بودن از مخفیگاه او، برای شعله ور نگداشتن آتش ترور وآدمکشی آنهم به دست افراد خود نه تنهاسکوت نکرده بلکه هرروز بیشتر ازروز پیش دررسانه های سرسپردۀ خود به اتهامات بن لادن افزوده است.
در صفحه ۱۶۴ کتاب میخوانیم:
تمام آنهایی که درراس حکومت میبینیم فقط بازیگر هستند، نویسنده وکارگردانان هیچوقت خودشان را نشان نمیدهند!
چه نظر وعقیده عقلایی وقابل تاملی! به جنگهای بین کشورها هم که نگاه میکنیم هیچوقت هیچ صاحب حکومتی وارد جنگ نمیشود بلکه سربازهای بی گناه هستند که جان در راه حکومت فدا میکنند. جان افراد حاکم، برتری فوقالعادهای نسبت به جان انسانهای عادی دارد.
دیوید با تکنیکهای خاص حمله و ترور، خود را به سراپرده بن لادن میرساند او را بالای سجاده و زن چادری وروبندار در کنارش.
پرواضح است که اگر بن لادن اسلامگرای واقعی از قتل خود
مطلع نبود، لزومی نداشت زنش حجاب داشته باشد.
نقشه قتلش را خودش طراحی کرده بود و آماده مرگ، که به دست کشور خونخوار وهمیشه عطشِ امریکا کشته نشود.
این دیوید بود که اعلام کرد «من بن لادن را کشتم!»
شاید جایزهای ساختگی توام با خوشحالی هم نصیبش بشود.
قدم درجای پای بزرگان نهادم وکتابی را تحلیل کردم درحد توانم که نویسنده آن حق استادی به گردنم دارد!
اگر اعتماد به نفسِ نوشتن دارم از حضور در کلاس مجازی جتاب رضایی است. امیدوارم در نظر افتد. ■