نمایشنامه «چند تکه آشغال» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad zolnoorian2

نمایشنامه درچهارده صحنه

شخصیت‌ها: زن دوره گرد، پیرمرد دوره گرده، پیرمرد ماهی گیر، دختربچۀ شش ساله، دست فروش پیر، دستفروش جوان، مغازه دار، ماموران شهرداری، لات، زندانی اول، زندانی دوم، هیتلر، مرد یهودی، مرد مسلمان، زن نقابدار، مرد معتاد و همسرش، راننده. پیرمرها و جوان‌ها، کدخدا، رمضان، خر زخمی، گاوها و مرغ‌ها، سگ‌ها، صیاد و رهگذران

مکان: کره زمین

زمان: آخرین قرن

صحنه نخست

 یک سطل آشغال بزرگ کنار چند درخت و جوی آب وسط صحنه که در یک خیابان بالای شهر قرار دارد. رهگذران در حال عبور و مرور هستند و گاه چند تکه آشغال داخل سطل انداخته و به راهشان ادامه می‌دهند. زنی جوان با لباس‌های بلند پاره و پوستی تیره با دستکش ظرفشویی زرد که چرک شده و به سیاهی می‌زند به سطل نزدیک می‌شود. زن یک گونی زرد بر دوش و با دختر بچۀ شش ساله‌اش که لباس زرد بر تن دارد، کنار سطل در مرکز صحنه می‌ایستد. کودک به سمت چپ رفته و می‌ایستد، زن گونی را کنار سطل قرار داده و داخل سطل را بررسی کرده و شروع به برداشتن آشغال‌های پلاستیکی، پاره کردن کیسه زباله‌ها، خالی کردن محتویات داخل سطل، تفکیک قوطی‌ها و بطری‌ها کرده و همه را داخل گونی خود می‌ریزد. زن یک عروسک خرسی بدون چشم از سطل پیدا کرده و به دخترش می‌دهد.

زن: ببین مامان... دیدی آخر ارزشش رو داشت که این همه راه تا اینجا بیایم... ببین چی برات پیدا کردم. می‌دونستم امروز روز توست... بیا بگیرش... باهاش بازی کن. اینجا محلۀ خوبیه. از آشغالاشون معلومه که آدمای به‌دردبخورتری داره. (کودک با اشتیاق عروسک را می‌گیرد و زن با هیجان و رضایت به زیر و رو کردن آشغال‌ها ادامه می‌دهد.)

بچه: این عروسک چشم نداره؟

زن: اون مدلش این‌جوریه. احتمالاً برای مردم این محل چشم نداشتن عیب نیست. چیه دوسش نداری؟ بعداً براش دو تا دکمه پیدا می‌کنم.

بچه: چرا خوبه. دلم براش می‌سوزه. اسمش رو چی بذارم؟

زن: هرچی دوست داری بذار...(به گشتن ادامه می‌دهد.)

پیرمرد آشغال‌گرد با لباس‌ها بلند و گشاد و ریشی بلند و کلاهی حصیری از سمت چپ صحنه با گاری مملو از آشغال از راه می‌رسد.

پیرمرد: عه عه نیگاش کن... آهای زنیکه با آشغالای من چی کار داری؟ دِ بیا بیرون از سطل آشغال من. اون مال منه... یالله...

زن بیرون آمده و با چشم در چشم پیرمرد می‌شود. طلبکارانه با خشم صدایش را بالا می‌برد.

زن: ببخشید این سطل پلاک نداره، سه جلد و شناسنامه هم نداره که اسم بابای دگوری تو رو روش نوشته باشن. حالا برو پیری بزن به چاک خدا روزیت رو جای دیگه بده.

پیرمرد: بهت می‌گم این سطل آشغال مال منه. من فقط حق دارم ازش ماهی بگیرم.

زن: ماهی بگیری؟ بیا اینو بگیر (یک سیب گندیده از سطل بیرون آورده و به سمت پیرمرد پرتاب می‌کند)

پیرمرد خشمگین به سمت زن هجوم برده و او را کتک می‌زند، زن هم با او دست به یقه شده و دعوا بالا می‌گیرد. کودک گریه می‌کند. زن بخشی از ریش‌های مرد را می‌کند. صورت مرد خونین می‌گردد و فریادش بالا می‌رود مرد خشمگین زن را داخل سطل آشغال انداخته و آن را به سمت سرپایینی سمت راست صحنه هل می‌دهد. سطل آشغال با سرعت از صحنه خارج شده و زن را با خود می‌برد. کودک گریه‌کنان دنبال سطل می‌دود. پیرمردکنار جدول نشسته، اسراحت کرده و بعد از چند لحظه گونی جامانده از زن را برداشته و روی گاریش قرار داده و از صحنه خارج می‌شود.

 

صحنه دوم

خیابان شلوغ یک پیرمرد دست فروش چاق با قد کوتاه و پیراهن چهارخانه شلوار کهنۀ قدیمی و کمربندی وارفته ساکت و بی‌صدا بساطش را در پیاده‌رو سمت راست صحنه پهن کرده و چسب، دستمال کاغذی و خودکار در بساطش می‌چیند و شروع به فروش می‌کند. یک جوان لاغر بیست و چند ساله مشکی‌پوش با ریش‌ها پرپشت قهوه‌ای و قدی بلند و عینک ته استکانی وارد شده و کمی پایین‌تر از پیرمرد سمت چپ صحنه بساطش را روی زمین پهن می‌کند. یک چراق روشنایی شهری بین پیرمرد و جوان قرار دارد. جوان نوارچسب، خودکار و ماسک روی بساطش قرار داده و شروع به معرکه گرفتن می‌کند.

جوان: نوارچسب بخر. خودکار ببر. آهای آقا پسر بیا این خودکار رو ببین. آمریکایی آمریکایی طلای آبی که می‌گن همینه. حاج خانم بدون ماسک بیرون نرو هوا آلودست... دارو نیستا.. بیا این ماسک رو بزن سرفه نکنی. نوارچسب بدم؟ بیا خانم با این دهن مادر شوهر و خواهرشوهرت رو ببند. چیه بچه؟ چرا می‌خندی؟ نوارچسب بدم؟ خودکار آبی... طلای آبی... بدو بیا قرمزته...

پیرمرد: (خطاب به جوان) آهای خوشتیپ. آهای...

جوان: با منی؟

پیرمرد: بله عزیزم با شمام.

جوان: بفرمایید.

پیرمرد: (ابروهایش را بالا و پایین کرده و به بساط خودش اشاره می‌کند) فکر نمی‌کنی یه خورده دیر اومدی زودم می‌ری؟

جوان: (جدی شده، به ساعتش نگاه کرده و در چشمان پیرمرد خیره می‌شود) نه عزیز سر وقت اومدم.

پیرمرد: سر وقتم اومده باشی جات خوب نیست.

جوان: (با پا بر زمین کوبیده) جام خوبه، سفته.

پیرمرد: هنوز جای سفت نشاشیدی. جمع کن آشغالاتو برو ازینجا.

جوان: آشغال خودتی و همه کست. درست صحبت کن. خودت مگه چی می‌فروشی پیری؟

پیرمرد: (به سمت جوان آمده و به بساطش لگد می‌زند) بهت می‌گم جمع کن برو شاشو...

جوان: الان شاشیدن رو بهت نشون می‌دم.

جوان به پیرمرد حمله کرده وپاچۀ شلوارش را از پایین کشیده و تا بالا کاملاً پاره‌اش می‌کند. پیرمرد بر صورت جوان تف می‌ندازد. جوان با مشت ضربه‌ای به سر پیرمرد زده و بر زمینش می‌زند، پیرمرد گریه‌کنان می‌نشیند کف پیاده رو و پاهایش را دراز می‌کند بعد جوان بساط پیرمرد را جمع و بر روی زمین در محل رفت و آمد عابران پخش می‌کند. مردم در حال نظاره بر صحنه و گریه‌های پیرمرد هستند. جوان سر بساطش برگشته و سکوت می‌کند. گریه‌های پیرمرد بلند و بلندتر می‌شود و حالتی شبیه به زجه‌های هق‌دار می‌یابد. مردم بی‌اعتنا در حال عبور هستند. بساط پیرمرد زیر پای مردم لگدمال می‌گردد. جوان ساکت در کنار بساطش ایستاده و به آسمان نگاه می‌کند پیرمرد دراز کشیده و بین پای عابران می‌خوابد.

صحنه سوم

مغازه اسباب‌بازی فروشی کوچکی واقع در پیاده‌رو. مرد فروشنده چاق با گردن پهن و پیراهن طلایی در مرکز صحنه پشت میز در حال فروش ترقه و اسباب بازی به کودکان مدرسه‌ای داخل مغازه است. جوان لاغری با ژاکتی کرمی و سوراخ وارد مغازه شده و منتظر است تا سر فروشنده خلوت شود. وقتی مشتری‌ها خارج می‌شوند به فروشنده نزدیک می‌شود.

جوان: سلام عزیز ببخشید؟ من این بیرون بساط کردم. نوار چسب و ماسک می‌فروشم. مغازه دارهای دیگه اذیتم می‌کنن. هیچ کدومشون چسب و ماسک نمی‌فروشن. منظورم آینه که من بازار کسی رو کور نمی‌کنم ولی می‌خواستم ازتون اجازه بگیرم این دم عیدی جلو مغازه شما باشم. حواسم هست مامورا بیان سریع جمع می‌کنم، راستش بساط منم زیاد شلوغ نمی‌شه. می‌شه اجازه بدید این‌جا باشم؟

مغازه دار: آره عزیزم راحت باش. فقط برو یه کم پایین‌تر، کنار اون نون فانتزیه بساط کن. نگران نباش پسرخالمه کسی هم چیزی نمی‌تونه بهت به گه. من اجازه نمی‌دم یعنی.... دلت قرص باشه برو خودم سفارشت رو می‌کنم. این آت و آشغالای دستت خیلی پول‌ساز نیستن بیا این ترقه‌ها رو هم کنارشون بفروش بچه‌ها خیلی دوست دارن... دم عیدی فروشش بالاست. (سه بسته ترقه به او می‌دهد) تموم کردی بیا پولش رو بده.

جوان: نه خواهش می‌کنم الان پرداخت می‌کنم. خیلی ممنونم از لطفتون واقعاً آقایید خدا سایتون رو حفظ کنه. (دست در جیب برده و پول ترقه‌ها را به فروشنده می‌دهد)

جوان از صحنه خارج می‌شود. مرد تلفن را برداشته و شروع به تلفن زدن می‌کند.

فروشنده: سلام جناب سروان. عامل پخش مواد منفجره رو پیدا کردم. از صبح حداقل بیست بسته فروخته به بچه‌های مردم. یه پسره هست کنار نونوایی ایستاده مثلاً داره چسب و آت و آشغال می‌فروشه ولی تو جیباش پر از ترقست. قربان شما. خواهش می‌کنم. تو رو خدا بیاید زودتر این آشغالو از محله ببرید...

صحنه چهارم

زن و مردی معتاد و جوان در اتاق نشسته‌اند. مرد تی‌شرت سرخ و شلوار آبی بر تن دارد. سی و یک ساله لاغر و تکیده و صورت استخانی دارد زن نیز بیست و پنج ساله و چاق است. لباس راحتی پوشیده و موهایش سیاه و بلند است. یک کمد بزرگ با آینه رویش و کشوهای بیرون کشیده پر از لباس‌های درهم برهم در گوشۀ راست اتاق، یک لوستر بزرگ درست بالای سرشان با پنجره‌ای که رو به تماشاگر قرار دارد و آن را با آجر کور کرده‌اند. مرد در حال کشیدن گرد شیشه و استنشاق بخارات آن از لولۀ پایپ شیشه‌ای است. زن و مرد خودشان را می‌خارانند... زن شروع به آرایش کردن خود در مقابل آینه می‌کند.

مرد: رضا ساقی این دفعه جنس حقی داده. آشغال خوبیه...

زن: چقدر ازش گرفتی؟

مرد: همین پنجاه گرم.

زن: می‌خوای همش رو نکش واسه منم بذار.

مرد: عه هم توی مال من شریکی، هم جنسای خودت رو به من نمی‌دی؟ (دود سنگینی می‌گیرد)

زن: من جنسی واسه خودم ندارم. اونا هم واسه فروشن.

مرد: فروش؟ تو اگه بلد بودی بفروشی که وضعمون این نبود. بده من بفروشم برات.

زن: تو هرچی داری از منه بدبخت. همین جایی که لش کردی داری آشغال می‌کشی هم مال منه. زود باش برو بیرون مشتری می‌خواد به یاد.

مرد: خاک بر سر من بی‌غیرت. آره خاک بر سر من. (دود سنگینی می‌گیرد)

گوشی زن زنگ می‌خورد. زن مشغول قرار گذاشتن با مشتری می‌شود.

زن: آره عزیزم. همونجام. بذار نگهبان بره بعد بیا. اگه تا یه ربع راه بیفتی اونم میره تا تو برسی. رسیدی دم در اول پیام بده من بهت زنگ می‌زنم. تا نگفتم نیا بالا.

مرد می‌خندد. خنده‌هایش بی‌امان شده. به سرفه می‌افتد. داد می‌زند. کمک می‌خواهد. نفس‌هایش به شماره افتاده. از حال می‌رود و بعد از چند دقیقه به هوش می‌آید. خشمگین شده و باز می‌خندد. تعادل ندارد. به سمت زن حمله کرده و با مشت او را بیهوش می‌کند. سراغ کمد رفته و دنبال مواد می‌گردد. چند بسته مواد پیدا کرده و آن را در جیبش می‌گذارد. به زن که نزدیک می‌شود باز خنده‌اش می‌گیرد. قهقهه می‌زند. صدای خنده بالا و بالاتر می‌رود. با پا به بدن زن فشار می‌آورد و آن را چند دور غلت می‌دهد.

مرد: این درخت چرا افتاده؟ آهای درخت. آهای درخت بلند شو. می‌خوام ردشم. ببینم هنوز ریشه‌هات بیرون نزده؟ نه نزده... الان کمکت می‌کنم. وایسا الان میام.

کشوها را کامل بیرون کشیده، بر زمین زده و تمام لباس‌ها را در اتاق پخش می‌کند. خسته است و صورتش عرق کرده از اتاق خارج شده تا دنبال چیزی بگردد. دوباره وارد صحنه می‌شود و در دستش یک طناب دارد. سر زن را به طناب گره زده و آن را از لوستر بالا می‌کشد. زن در حال اعدام به هوش می‌آید و دست و پا می‌زند. مرد می‌خندد. صدای خنده‌اش بالا و بالاتر می‌رود.

صحنه پنجم

یک خیابان تاریک و خلوت کنار پل عابر پیاده. مردی کچل که سرش را تازه تیغ زده با زخم‌های خود ساخته بر صورت و سرش وارد می‌شود، هیکل گنده و بدریخت، پیراهن سفید، شال سیاه بلند و خالکوبی‌های بزرگ و متنوع از متن فارسی و چینی گرفته تا عکس زن، شیر و اسلحه در تمام بدنش دارد، کنار پل می‌ایستد و گوشی خود را از جیب شلوار ارتشی خود بیرون آورده و وارد اینستاگرام شده و لایو می‌گیرد.

مرد: ببین مردتیکه که حتی نمی‌خوام اسمت رو به یارم. به ناموسم قسم یعنی به ناموسم که از تو بی ناموس‌تر و بی‌وجودتر تو این شهر نیست. کل بچه‌های به یسیم، شهرک، بچه‌های فلاح، خاک سفید، شابدولعظیم، اسلامشهر، همه لوتیا و مشتیا، بچه‌های لرستان، قم، همدان، جنوب شاهد باشید این ناز خانم با من قرار دعوا گذاشته... اینم مکان دعوا اما جرات نکرده به یاد. آهای حشمت پرتغال تو که خدنگ اون ناز خانومی ما که یادمون نرفته تو اسلامشهر با وانت بار پرتغال می‌فروختی. حالا که از ناز خانم واسه بچه حشمت دختر گرفتی و بچه‌های مردم رو ناکار کردی و خیلیای دیگه رو با اون پاندا خرسه لای کار دادی... آخه شماها که در حد و اندازۀ این حرفا نیستید به دردنخورا. کجا رفتید قایم شدید؟ من تنها اومدم این‌جا بی‌وجودا... یه روز گیرم میفتید صبر کنید. من ثابت می‌کنم مالم رو برداشتی. مال بردی باید برگردونی. آدرس خانوادت رو دارم... خودت خواستی... (سعی در نمایش خالکوبی‌ها، خالی بودن خیابان و جای زخم‌هایش دارد) این همه می‌گه من دعواییم دعوا می‌کنم. کوش پس؟ آهای آقای یه متر و سی سانتی کجایی خاله خرسه؟

صدای سگ‌های ولگرد شنیده می‌شود. مرد فیلم را قطع کرده و با ترس از محل خارج می‌شود.

صحنه ششم

داخل یک اتوبوس شلوغ که مسافرانش به هم چسبیده‌اند و به کندی حرکت می‌کند. اتوبوس در مرکز صحنه قرار دارد و بیشتر از یک سوم فضای صحنه را اشغال کرده. راننده‌ای بسیار قوی هیکل و قد بلند با سر تراشیده و لباس فرم در حال رانندگی است. اتوبوس در چند ایستگاه متوقف شده و برخی مسافران به زحمت پیاده شده و برخی با فشار و زور سوار آن شده و بعد از چند لحظه حرکت می‌کند. یک پیرمرد با شکم بزرگ و لباس سفید، ریش‌های بلند و عینک دودی قصد دارد به نزدیکی درب بیاید تا در ایستگاه بعدی پیاده شود و این‌گونه کنار جوانی با لباس ورزشی و کلاه به یس بال کنار قرار می‌گیرد.

اتوبوس در ایستگاه متوقف می‌شود. درب اتوبوس باز شده و به کتف مرد جوان برخورد می‌کند.

مرد جوان: آهای گاو... مگه کوری؟

پیرمرد: گاو هیکلته بیشرف.

 پیرمرد به او سقلمه می زند. دعوا بالا می‌گیرد. همدیگر را به قصد کشت می‌زنند. چند مسافر در این بین مشت و لگد می‌خورند. رانندۀ قوی هیکل ماشین را متوقف کرده و به وسط می‌آید.

راننده: چه خبرتونه حیوونا؟

جوان: حیوون خودتی.

راننده: الان خدمتت می‌رسم.

 راننده خشمگین شده و هر کس را که ایستاده به باد کتک می‌گیرد. کسانی که ایستاده‌اند وحشت می‌کنند. جوان و پیرمرد دعوایشان شدیدتر شده، آن‌ها بی‌هوا مشت‌هایشان را در هوا به سوی هم پرتاب کرده و سر و صورتشان زخمی می‌شود. بعضی که ایستاده‌اند بغل آن‌هایی که نشسته‌اند می‌روند و پناه می‌گیرند. راننده به جوان و پیرمرد می‌رسد. هر سه یکدیگر را می‌زنند. در هم آمیخته شده و صدای فریادهایشان شبیه نعره‌های گاو شده، در خیابان ترافیک سنگینی ایجاد می‌شود. ماشین‌ها بوق می‌زنند. بوق‌ها آنقدر تکرار می‌شوند که به صدای بع‌بع گوسفند تغییر شکل می‌دهد. یک نفر از بیرون با سنگ شیشۀ اتوبوس را می‌شکند. چند مسافر موفق می‌شوند تا از پنجرۀ شکسته به بیرون فرار کنند. راننده، پیرمرد و جوان تبدیل به یک موجود واحد شبیه به گاو شده‌اند که آن موجود گاوسان به کسانی که نشسته‌اند هم حمله کرده و آن‌ها را زیر سم خود لت و پار می‌کند. چند مسافر با هم متحد شده و حیوان گاوسان را متوقف می‌کنند حیوان و مسافران متحد تکان نمی‌خورند و متوقف شده‌اند. دعوای شدیدتری بین مسافران دیگر برای خارج شدن از پنجره بالا می‌گیرد. چند رهگذر از بیرون روی اتوبوس نفت ریخته و آن را آتش می‌زنند. حیوان گاوسان و مسافران در حال کتک‌کاری و تقلا زنده‌زنده در آتش می‌سوزند و نعره‌های بلندی سر می‌دهند. عابران زیادی دور اتوبوس در حال سوختن جمع شده و گریه می‌کنند.

صحنه هفتم

یک اتاق از بند یک زندان. شب است و زندانی‌ها به ردیف در تخت‌های سه طبقه که دور تا دور اتاق قرار گرفته خوابیده‌اند. یک پیرمرد لاغر سیه چرده با موهای تراشیده و عینک ته استکانی کف اتاق روی یک پتوی کثیف خاکستری سمت راست اتاق بین ورودی درب و تخت سه طبقۀ سمت چپی خوابیده. حواسش به تخت سمت راستیست که زیر آن خوابیده به ساعت خود و جوان موقرمز خوابی که ریش‌های بلند سرخ و هیکلی تنومند دارد چشم دوخته.

صدای زنگ هشدار گوشی شنیده می‌شود. پیرمرد از جایش بلند شده گوشی را خاموش و جوان مو سرخ را بیدار می‌کند.

پیرمرد: بابا جون... بابا جون... بیدار شو.

جوان: چی شده؟

پیرمرد: الان اول ماهه. ساعت دوازده شبه. تا الان اجارۀ دو ماهت رو ندادی. پاشو وسایلت رو جمع کن این تخت رو دادم به ممی.

جوان: یعنی چی دادیش به ممی؟

پیرمرد: پاشو الان میاد دیگه نباید این‌جا باشی. اگه ببینتت اوقاتش تلخ می‌شه. منم می‌گیره به باد کتک. الانه که پیداش به شه. باید ملحفۀ نو بکشم سر جاش. (در حال برچیدن رخت خواب است که دست در جیب کرده و برجستگی مقداری پول را از شلوارش به نمایش می‌گذارد.) اجارشم اول ماه داده. تو هنوز دو ماه به من بدهکاری ولی نگرانش نباش. اونم خود ممی داد و گفت از حسابی که با تو داشته کم می‌کنه.

جوان: اون غلط کرده بدهی من رو با تو حساب کرده. تو غلط کردی جای من رو اجاره دادی بی‌پدر. الان حسابت رو می ذارم کف دستت.

پیرمرد. من یه عمره کف خوابی نکردم یه بچه سوسول مثل تو واسم شاخ و شونه بکشه. همین الان یه سوت بزنم ده نفر ریختن سرت.

جوان: عه راست می‌گی؟ سوت بزن ببینم. ده یالله سوت بزن. (به دیگر زندانیان اشاره می‌کند) اینا همشون خوابن به این راحتیا بیدار نمی‌شن. زود باش سوت بزن... (خودش شروع به سوت زدن و خندیدن می‌کند) برو پیش ممی جونت... برو بذار بخوابیم...

پیرمرد: من مثل تو بلد نیستم به این قشنگی سوت بزنم ولی بذار برم سوتم رو به یارم نشونت بدم. کسی چه می‌دونه...شایدم سوت زدم و تو نشنیدی. شاید صداش بعداً در به یاد...هان بابا؟

پیرمرد از صحنه خارج شده و جوان سرش را زیر پتو کرده و می‌خوابد. کمی بعد پیرمرد با چند نفر وارد شده. جوان را داخل گونی می‌کنند و از اتاق می‌برند. پیرمرد ملحفه‌های کهنه را با نو عوض کرده و تخت را هم مرتب می‌کند. از زیر متکا چند بسته مواد مخدر بیرون می‌آورد و در جیبش قرار می‌دهد.

پیرمرد: همش به خاطر این آشغالاست.... چه دلا که نشکستن... چه مردا که نرفتن تو آشغالا... هی روزگار...

صحنه هشتم

روی صندلی‌های انتظار یک ازمایشگاه تعدای مرد و زن نشسته‌اند. دو دوست کنار هم در ردیف اول قرار دارند. یکی از آن‌ها سیبیل و موهای فرفری دارد و حدوداً پنجاه و پنج ساله است. دیگری چهل ساله قد بلند و عینکی است. سمت راست صحنه میز نمونه‌های ادرار قرار دارد. کارشناس آزمایشگاه از طریق پنجرۀ پشت میز نمونه‌ها را برداشته و جواب‌ها را از همان پنجره به متقاضیان می‌دهد.

مرد سیبیلو: بالاخره بعد از چند سال دوندگی تونستیم مجوزش رو بگیریم.

مرد عینکی: یعنی یه آموزشگاه برای مجوز این همه زمان می‌خواست؟

مرد سیبیلو: ما خوب زمانی اقدام کردیم تو دولت قبلی بیشتر از این مشکل می‌ساختن.

مرد عینکی: الان این آخرین مرحلست آره؟

مرد سیبیلو: آره باید شاشید توش.

مرد عینکی: تو مجوز؟

مرد سیبیلو: نه تو آموزشگاه... نه تو این‌جا توی این لیوانا... (به نمونه‌های روی میز اشاره می‌کند.) اون‌جا باید لیوانت رو برداری. حالا صبر کن صدامون می‌کنن.

مردی وارد می‌شود که کلاه سیاه و ماسک بر صورت دارد. سمت افرادی که در صف نشسته‌اند می‌رود. یواش یواش در گوششان چیزی می‌گوید و سراغ دیگران رفته و از برخی پول می‌گیرد. و نام و شماره‌شان را در کاغذ یادداشت می‌کند. سراغ دو دوست می‌آید.

مرد: سلام نمونه می‌خواید؟

مرد سیبیلو: چه نمونه‌ای؟

مرد: نمونۀ سالم. همونی که این‌جا همه می‌خوان. خالی از مواد. مال بچه‌های خودمه. صبح سرپا گرفتمشون تازۀ تازه.

مرد عینکی: چند تا داری؟

مرد: تا دلت بخواد. اونقدری هست که جواب همه مریضای این‌جا رو بده.

مرد عینکی: من بچه رو می‌گم. چند تا بچه داری؟

مرد: شیش تا.

مرد عینکی: پس کارگاه تولید شاش داری. واسه کارگاهت مجوز گرفتی؟

مرد: مشتری هستی؟

مرد سیبیلو: فقط شاش فروش ندیده بودیم تو زندگی. برو تا به حراست نگفتم.

مرد عینکی: فکر می‌کنی براشون مهمه؟

مرد از آن‌ها فاصله گرفته و سراغ دیگر منتظران می‌رود.

صحنۀ نهم

هیتلر پشت تریبون قرار می‌گیرد. پشت سر او آتشی در حال شعله‌ور شدن است. در دو سوی هیتلر چهار سگ با مدال‌های ارتشی با قلاده‌هایشان ایستاداند و دو کودک با یونیفرم ارتشی یکی دختر سمت راست صحنه و دیگری پسر سمت چپ صحنه پرچم صلیب شکسته را برافراشته‌اند.

هیتلر: طبیعت سرحدات سیاسی نمی‌شناسد. قانون طبیعت این است که همیشه حق با کسی باشد که با صراحت حرف می‌زند، ولی کیست که معنای صراحت را درک کند؟ کسی که با تخیلات پریشان از مشکلات برای خود کوهی می‌سازد و هر چیز را دشوار می‌داند واژگون شدنش حتمیست. امروز باید اروپا را از لوث وجود قاتلان مسیح پاک کنیم. ملت من باید شهرها را از وجود موش‌های کثیف نجات دهد. صنایع پیشرفتۀ تصفیه باید بیش از پیش به انجام درست مأموریت خود اقدام کرده و بشریت را برای رستگاری در این راه یاری رسانند. شاید افرادی هم گاهی فکر می‌کنند که باید از جای خود تکان بخورند اما دیگران و کسانی که در ناامیدی فرو رفته و همه چیز را مشکل می‌دانند به آن‌ها خواهند گفت این کار غیر ممکن است و ما در این مجاهدت پیروز نخواهیم شد و پیروزی ما چیزی است که به دست آوردنش محال است اما ارتش و ملت این وظیفۀ مقدس را به انجام می‌رسانند. خدا با شما ملت بزرگ است.

از پشت تریبون آتش بزرگی شعله‌ور می‌گردد.

هیتلر: (با فریادهای بلند....) خدا با ماست. خدا با ماست. خدا با ماست. خدا با ماست. (آتش بزرگ و بزرگتر می‌شود)

صحنه دهم

پشت بام خانۀ یک فلسطینی در کرانۀ باختری. صبح زود هنگام اذان مسلمانان یک یهودی با کت و شلوار سیاه و پیراهن سفید حدوداً سی و پنج ساله با ریشهای بلند و پرچم اسرائیل در دست در سیم خاردارهای پشت بام گیر کرده و کمک می‌خواهد.

یهودی: آهای... کسی این‌جا نیست؟ کمک... کمک...

پیرمرد مسلمان با عبای سفید و سر کچل وارد می‌شود.

مسلمان: تو کی هستی؟

یهودی: موشه... اسم من موشه هست. زود باش من رو از این حالت در به یار...

مسلمان: این‌جا چی کار داری موشه؟

یهودی: این‌جا کشور منه. این چه سوالیه؟

مسلمان: این‌جا خونۀ منه.

یهودی: خونۀ تو توی کشور منه. کل این‌جا کشور منه. اومدم پرچم کشورم رو این‌جا بزنم.

مسلمان: این‌جا خونۀ منه. خودم ساختمش. تو بیخود کردی اومدی پشت بام خونۀ من.

یهودی: تو خونت رو توی کشور من ساختی.

مسلمان: پس همون‌جان بمون و تقلا کن.

مسلمان خارج می‌شود. یهودی برای نجات دادن خودش در نهایت پرچمش را پایین انداخته و خودش را خلاص می‌کند.

 صحنه یازدهم

مردان و زنانی کمتر از سی نفر داخل کادر تلوزیون روی صندلی‌های قراضه نشسته‌اند. همگی در مرکز صحنه هستند و دو طرف صحنه خالی است. کادر تلوزیون تمام صحنه را تشکیل می‌دهد که رو به بیننده قرار دارد. بر دهان‌های مردان و زنان چسب زده‌اند و دستانشان روی میز قرار گرفته. یک میکروفن در مقابل آن‌هاست. زنی سیاهپوش میانسال که هیکل موزون و قد متوسط دارد با نقاب سیاه بالماسکه وارد صحنه می‌شود از میان صندلی‌ها عبور کرده و در مقابل میکروفن قرار می‌گیرد.

زن نقاب‌دار: در کتاب سیاهمان به روشنی نوشته که ما برترین انسان‌های زمینیم و هیچ کس نمی‌تواند این حرف را زیر سؤال ببرد. با همین نتیجه می‌شود اثبات کرد که تمام کشور مال ماست پس خاک مال ماست، آب مال ماست، هوا مال ماست، تزئینات شهری مال ماست، نوشیدنی، شکلات، چای و ماشین مال ماست. همین صدا و تصویر مال ماست. مقدسات... مقدسات هم اگر توبه کنند می‌توانند به جمع دارایی ما اضافه شوند. جان و مال تمام افراد مال ماست. چون ما بهترینیم. ما برگزیده‌ایم. ما آمدیم تا نجات دهنده باشیم. ما چنانیم و چنینیم. با این حال همگان می‌دانند که ما مظلوم و حق خواهیم.

یکی از آن‌ها که پشت زن نشسته چسب دهانش را باز می‌کند و بلند فریاد می‌زند.

مرد معترض: آهای. به سه دیگه... این چه وضعشه؟ نمی‌شه که همه چیز مال شما باشه. من اعتراض دارم.

چند نفر از عوامل پشت صحنه با گونی وارد شده و مرد را داخل گونی کرده و با خود می‌برند.

زن نقاب‌دار: بله اگه اعتراضی باشه اون هم مال ماست.

صحنه دوازدهم

 یک جنگل بزرگ. درخت‌ها کنار هم قرار گرفته‌اند. درختان تمام صحنه را در بر گرفته‌اند که ناگهان صدای تبر و اره برقی شنیده می‌شود.

 درختان یکی‌یکی غیب و گاوها وارد می‌شوند. به ازای هر درختی که می‌رود یک گاو و چند مرغ وارد صحنه می‌شود. صحنه پر از گاو و مرغ می‌شود. حشرات وارد شده و مرغ‌ها مشغول خوردن آن‌ها می‌شوند. آفتاب وارد شده زمین خشک گشته و تمام گاوها می‌میرند، حشرات ناپدید شده و چند مرد مسلح با صورت پوشیده شده با دستمال‌های سیاه و سفید وارد شده و به مرغ‌ها شلیک می‌کنند. صدای رعد و برق شدیدی به گوش می‌رسد، صدای جریان آب شنیده می‌شود. سیل آمده و تمام مردها را با خود می‌برد و یک مشت آشغال با خود به صحنه آورده و آشغال‌ها در صحنه باقی می‌مانند. در میان آشغال‌ها بال هواپیما، عروسک خرسی بدون چشم و چند قبضه اسلحه قرار دارد.

صحنه سیزدهم

روستایی سرما زده و تاریک. خانه‌های توسری خورده و کاهگلی از دور و در قسمت مرکزی صحنه نمایان هستند. راه خاکی از میان خانه‌ها به مرکز صحنه وجود دارد که تا وسط صحنه آمده. سمت راست صحنه یک چشمه قرار دارد و سمت چپ چند بتۀ نسترن روییده. خری سفید و زخمی از سمت نسترن‌ها وارد می‌شود و چند بار در طول صحنه بالا و پایین می‌رود. خر زخمی سمت چشمه رفته و آب می‌خورد. رمضان مردی پنجاه ساله با موهای جوگندمی و لباس سیاه گشاد و کفش‌های گلی با بیلی که در دست دارد از کنار چشمه رد شده و خر را نگاه می‌کند.

رمضان: عه خر کدخدا... تو نمردی؟ هنوز زنده‌ای؟ تو خر نیستی تو شاه خری به خدا... اوه.. اوه...اوه... ببین گرگا چی کارش کردن.... ای بابا... بیچاره... این کدخدا هم کار درستی نکرد... آخر عمری تو رو سپرد دست روزگار و خودش رو خلاص کرد.

خر از صحنه خارج می‌شود. رمضان بیل را بر دوش می‌گذارد که کدخدا، پیرمردی سیه‌چرده با قد بلند و لباس سفید و کفش‌های چرمی وارد می‌شود.

رمضان: سلام کدخدا. خرت رو دیدی؟

کداخدا: خر من؟ مگه من خر دارم؟

رمضان: یعنی چی کدخدا حیوون بیچاره رو سر سیاه زمستونی انداختی تو کوه و صحرا... گرگا زدن پاره و پورش کردن. گناه داره به خدا.

کداخدا: اون خر پیره رو می‌گی؟ آهان اون خر پیرست مرد حسابی اون دیگه خر من نیست. من دیگه خر ندارم.

رمضان: یعنی چی؟ مگه به کسی فروختیش؟

کداخدا: آخه کی اونو می‌خرید؟ قراردادمون تموم شد. دیگه خر من نیست.

رمضان: حیوونی داشت جون می‌داد.

کداخدا: با این بیل نزدی تو سرش؟

رمضان: چرا بزنم؟

کداخدا: که خلاصش کنی.

رمضان: گناه داره اونم آفریدۀ خداست.

کداخدا: ها... منم همینو می‌گم.

خر وارد می‌شود.

رمضان: عه کد خدا خرت اومد. ببین مثل خودت چه حلال‌زادست.

کداخدا: ببند دهنت رو... ای بابا لعنت به دل سیاه شطون... آدم رو وادار می‌کنی حرف زشت بزنه عزیز من اون دیگه نسبتی با من نداره خر من نیست. نمی‌شناسمش.

کدخدا به سمت رمضان رفته و بیل را از دستانش می‌گیرد. خر را با بیل می‌زند اما خر سر جای خودش استاده و تکان نمی‌خورد.

کداخدا: خر بدردنخور... چرا همچین می‌کنی؟ چرا نمی‌ری؟ چرا سقط نمی‌شی؟

رمضان: ولش کن کدخدا... ولش کن... بده من اون بیل رو...(به سمت کدخدا رفته تا جلویش را بگیرد)

کداخدا: اون نمی‌فهمه که دیگه خر من نیست. نمی‌فهمه قراردادمون تموم شده.

رمضان: شیطون رو لعنت کن کدخدا... زشته... گناه داره حیوون... حالا واقعاً باهاش قرارداد داشتی؟

کداخدا: بله من با این خر قرارداد داشتم مثل عقدنامه از همونا که با بیوۀ مشت علی داشتم و تموم شد. حالا اینم باطله... توی دلم خوندم باطل شد رفت...تمومه این دیگه خر من نیست. خر بیابونه...

رمضان: آدم مگه با خر قرارداد می‌بنده؟ ولش کن زبون بسته رو بذار بره. (رو به سمت خر کرده و نوازشش می‌کند) می‌بینی کدخدا تو رو طلاق داده. بدون این‌که از تو به پرسه قراردادت رو منحل کرده. تو هم شعور داشته باش و برو...

خر همان جا می‌ماند و تکان نمی‌خورد.

کداخدا: من با هرخری که بخوام عقد نامه و قرار داد می‌بندم. نر و مادش هم فرقی نمی‌کنه. می‌بینی چه خر نفهمیه؟ می‌دونم باهاش چی‌کار کنم. تو برو دیگه بیا اینم بیلت.

رمضان: کاری نکن که آهش دامنت رو به گیره... نحسیش کل ده رو برمی‌داره. تو کدخدایی... بزرگی کن برای این حیوون. بده یکی که به کارش به یاد. یا چند روز نگهش دار خودش سقط می‌شه. زخماش دارن عفونت می‌کنن بوی چرک می‌ده... بدبخت مهمون یکی دو روزه.

کداخدا: برو رمضون... برو پی کارت.

رمضان خارج می‌شود.

کداخدا: (رو به خر) می‌دونم چی کارت کنم. سگام خیلی وقته که غذا نخوردن.

کدخدا خر را با خود می‌برد و هر دو از صحنه خارج می‌شوند. صدای پارس سگ‌ها شنیده می‌شود. صدای فریادهای کدخدا می‌گوید بمیر... بمیر... صدای عرعر خر از همۀ صداها بلندتر می‌شود ده را پر می‌کند. صدای شعله‌های آتش و سوختن خانه‌ها شنیده می‌شود. روستا در حال سوختن است. خر زخمی و لنگ وارد صحنه شده کمی آب خورده و آن جا استراحت می‌کند. یک گله سگ که آتش گرفته‌اند خر را دنبال کرده و به چشمه می‌رسند خر فرار کرده و با سگ‌ها از صحنه خارج می‌شوند. چند روستایی برای برداشتن آب از چشمه با سطل‌هایشان از راه می‌رسند سطل‌ها را پر کرده و خارج می‌شوند. رمضان و کدخدا هم با سطل وارد صحنه شده و از چشمه آب برمی‌دارند.

کداخدا: دیدی چه بلایی سرم آورد؟

رمضان: مرد حسابی چرا آتیشش زدی؟ کل خونه ها رو به آتیش کشیدی؟ آدم نفت می‌ریزه روی حیوون؟ گفتم که نحسیش ده رو می‌گیره....

کداخدا: من نفت نریختم دادمش به بچه‌ها که سقطش کنن. از سگا کاری برنیومد. صد تا جون داره پوستش کلفته سوراخ نمی‌شه. دندون سگا شکست. بیشرف حتی آتیش هم نگرفت. جای اون سگام سوختن. پوستش خیلی کلفته واسه همینه تا حالا نمرده. بچه‌ها که آتیشش زدن اونم رفت منبع نفت رو انداخت زمین. بعد انبار کاهم سوخت و باد اومد آتیش رو پخش کرد... دفعه دیگه که ببینمش با گلوله می‌کشمش. بریم آتیش رو خاموش کنیم. بریم...

هر دو از صحنه خارج می‌شوند.

صحنه چهاردهم

شب‌هنگام کنار ساحل یک وانت قراضه با صدای زیاد موتور و دود سیاهی که از آن خارج می‌شود کنار دریا در سمت چپ قرار دارد و سه جوان ماهی‌گیر تورهایشان را جمع کرده و آن‌ها را بار وانت می‌کنند و از صحنه خارج می‌شوند. در تمام مدت پیرمرد ماهی‌گیر با قد کوتاه، کاپشن آبی، شکم برآمده و چکمه‌های سیاه در مرکز صحنه مشغول کشیدن تور خود از دل دریاست و تا زانو داخل آب فرو رفته.

 پیرمرد ماهی گیر در حال تقلا برای بیرون کشیدن تور از دل آب است. تور شبیه به یک گونی کثیف شده. آن را بیرون کشیده و زیر نور ماه قرار می‌دهد. گونی را باز می‌کند. چند ظرف پلاستیکی، سه مرغ دریایی مرده، یک تایر پوسیده، هفت ماهی عجیب به اندازۀ کپور با سرهای شبیه به انسان و یک کلۀ خر را از درون گونی بیرون می‌کشد، همه را دور تا دور خودش قرار داده و زیر نور ماه به خواب عمیقی فرو می‌رود. زن درون سطل آشغال، همان زن صحنۀ اول داخل سطل آشغال در حال حرکت وارد صحنه شده و با برخورد با تایر و کلۀ خر متوقف شده و خواب پیرمرد را بر هم می‌زند.

زن: همۀ این آشغالا مال تو.

زن از سطل بیرون آمده و از صحنه خارج می‌شود. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

نمایشنامه «چند تکه آشغال» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692