سالها پیش، به واسطه ادامه تحصیل همسرم، به کشور ژاپن رفتم و چهار سال در این کشور زندگی کردم. تجربه بینظیر و منحصر بفردی بود. مقطع کوتاهی از طول زندگیام را در بر گرفت اما به درازای یک عمر زندگی، به من درس آموخت.
فرزندانم هنوز خردسال بودند. هشت، شش و چهار ساله. پسر هشت سالهام را در یک مدرسه نزدیک آپارتمان چوبی کوچکمان ثبت نام کردیم. چون هنوز زبان ژاپنی نمیدانست معلمی در مدرسه به طور انفرادی به او زبان ژاپنی و سایر دروس را یاد میداد. خانم اونو زنی بسیار صبور و پر حوصله و معلم مخصوص آموزش به دانشآموزان خارجی بود. خوش شانس بودیم که در نزدیکی یکی از چند مدرسه در منطقه، که این سیستم را داشت، ساکن شده بودیم.
فردای روز نقل مکان، برای ثبت نام پسرم به مدرسه رفتیم. بعد از عبور از در ورودی ساختمان وارد محوطه تقریباً بزرگی شدیم که در دو طرفش قفسه بندیهای چوبی به چشم میخورد. کف قسمت ورودی با یک پله از کف اصلی راهروی مدرسه جدا میشد. کف راهرو که سطحش بلندتر از کف ورودی قرار داشت، آنقدر تمیز بود و برق میزد که بعید میدانستم حتی یک نفر هم با کفش در آن قدم زده باشد. کمی که دقت کردیم متوجه شدیم که داخل قفسهها کفش گذاشته شده است و در برخی هم که کفشی نبود، یک صندل روفرشی چرمی آبیرنگ قرار داشت. فهمیدیم که قبل از ورود به داخل مدرسه باید کفشهایمان را در آوریم و به جایش آن صندلهای آبیرنگ را بپوشیم. از این همه پاکیزگی هم متعجب شده بودم و هم خیلی خوشم آمده بود. احساس کردم به جای مدرسه وارد خانه کسی میشوم. به همان تمیزی و پاکیزگی. مدرسه دولتی و اینهمه تمیزی! یاد مدارس دولتی کشور خودمان افتادم و مقایسهای که ناخودآگاه از اینهمه تفاوت در ذهنم شکل گرفت، راستش اذیتم کرد. احساسی که بعدها هم در طول چهار سال بارها و بارها تجربهاش کردم.
دانشآموزان در مدرسه، قفسههای مخصوصی داشتند و کفشهای کتانی شبیه به کفش ژیمناستیکشان را در قفسههای مخصوص خودشان در بخش ورودی ساختمان مدرسه میگذاشتند. آنها هر روز صبح با ورود به ساختمان
مدرسه کفشهای بیرونشان را درآورده و کفشهای مخصوص داخل را به پا میکردند. حتی معلمها هم موظف بودند کفشهای مخصوص را به پا کنند. یک شکل و یک رنگ و با جنسی مشابه، همه یکجور و متحدالشکل نه بهتر و نه بدتر. بعدها متوجه شدم که مادران هم موقع مراجعه به مدرسه از همان کفشهای کتانی مخصوص به پا دارند. من هم یاد گرفتم. به فروشگاه رفتم و از همان کفشها که براحتی در فروشگاهها پیدا میشد یک جفت خریدم تا بعد از این به جای صندلهای مدرسه آنها را پایم کنم.
اوایل نگران بودم که چقدر طول میکشد تا پسر من آداب مدرسه را یاد بگیرد و به نظم جدیدی که داشت تجربه میکرد، عادت کند. ولی بعدها فهمیدم پسر بازیگوش و بینظم و سربه هوای من که تن به هیچ نظمی نمیداد سیستم منظم مدرسه چنان روی او سریعاً تأثیر گذاشته که او از همان روز اول قوانین را یاد گرفته بود و دیگر برای یاد دادن و عادت دادنش نیاز به سرو کله زدن زیاد وجود نداشت. خصوصاً اینکه هیچگاه چنین قوانینی را در کشور خودش تجربه نکرده بود. وقتی در جایی همه بدون استثنا قانون را رعایت میکنند و رفتاری یکسان انجام میدهند، دیگر نیاز زیادی به آموزش شفاهی نیست، مشاهده نظم موجود خودبخود منجر به یادگیری میشود.
من که از آنهمه بهداشت و نظاممندی که تا دبیرستان هم رعایت میشد، متعجب شده بودم. بعدها بیشتر تعجب کردم وقتی دیدم حتی در مطب پزشکان هم همین قانون وجود دارد و همه موظفند در قسمت ورودی ساختمان کفشهای خود را از پا درآورده و با صندلهای مخصوص همانجا وارد اتاق انتظار مطب شوند. بچهها را میدیدم که به راحتی کف اتاق انتظار مینشستند و با اسباببازیهای فراوانی که آنجا برایشان قرار داده بودند، بازی میکردند و مادران هم با فراغ بال منتظر نوبتشان میشدند. با صحنههایی اینچنین در مدت اقامتم در ژاپن بارها و بارها مواجه شدم و هر بار با خودم اندیشیدم چطور امکان دارد که کشوری اینقدر به آرامش مردمش اهمیت بدهد. چرا این نظم و قوانین در فرهنگ کشور من وجود ندارد؟
جالبتر اینکه این قوانین فقط مختص یک منطقه نبود و در همه مدارس یا مطبهای خصوصی اطفال یا بزرگسال در سراسر ژاپن یکسان رعایت میشد. چه در توکیو و چه در دورافتادهترین روستاهای اوکیناوا در جنوب ژاپن. قوانینی که برای همه یکسان رعایت میشود و هیچ تفاوتی وجود ندارد. چه در گرانترین مدارس درس بخوانی و چه در یک مدرسه در روستا. حقوق همه مردم مساوی است.
وقتی در جامعه کوچکی مثل یک مدرسه نظمی برقرار میشود که همه از معلم گرفته تا دانشآموز و حتی اولیاء ملزم به رعایت آن هستند، دیگر کسی به خودش اجازه خارج شدن از این نظم را نمیدهد و همه یکسان رفتار میکنند. در یک جامعه نظاممند رعایت نظم و احترام به قانون بهتدریج تبدیل به یک عادت برای همه میشود و افراد جدیدی هم که از خارج وارد این نظام شوند خود بخود به سمت رعایت اصول آن هدایت میگردند. بدون آنکه انرژی و وقت زیادی از کسی گرفته شود. بعدها که مدت بیشتری از اقامتم در کشور ژاپن گذشت، دیدم این نظم چنان گسترده و چنان با جزئیات در همه سازمانهای دولتی و غیر دولتی و اماکن عمومی از جمله فروشگاهها، ایستگاهها، داخل قطارها، اتوبوسها، بیمارستانها، مطبهای خصوصی پزشکان، دانشگاهها و همه و همه جا وجود دارد که گویی بخشی از موجودیت مردم آن سرزمین خاص شده است. و من هرگاه که با این نظم روبرو میشدم این سؤال برایم پیش میآمد که مگر همه ما انسان نیستیم پس اینهمه تفاوت در چیست؟ چرا آن همه بینظمی در کشور من و این همه نظم در کشور ژاپن؟ تفاوت در چه بود؟ در شخصیت؟ در آموزش؟ در تربیت؟ در فقر؟ در جهل؟ در چه چیز؟ و شاید در همه اینها.
در دوره همهگیری ویروس کرونا کشور ژاپن هرگز به سرعت کشورهای دیگر دچار شیوع این بیماری نشد و تعداد مرگ و میر هم در مقایسه با سایر کشورها خیلی کمتر بود. من آنزمان که اخبار کرونا در ژاپن را میشنیدم، وقتی به یاد فقط یک نمونه از نظمی که ژاپنیها در هنگام ورود به یک مکان عمومی مثل مدرسه یا مطب پزشکان داشتند و آنهمه رعایت بهداشت که حتی با کفش وارد آن محیطها نمیشدند، میافتادم با خودم تکرار میکردم، خب ژاپن است دیگر، غیر از این هم نمیتوان انتظار داشت. اگر ما هم اینطور بودیم الان کشوری مثل ژاپن بودیم. آیا براستی نمیتوانیم مثل آنها باشیم؟■