جستار «غریق رازهای هستی» «بهمن عباس‌زاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

bahman abaszadeh

همیشه این اشتیاق در اعماق روحم بال بال می‌زد که این حقیقت را دریابم که اوج پرواز یک انسان به لحاظ روحی تا کجاست؟ و این‌که مرز یا حد و اندازه بلوغ روح یک انسان کجاست و آیا این بلوغ دارای حدود معین و مشخصی هست یا این‌که می‌تواند تا بی‌نهایت رشد یابد؟

همیشه آرزو داشتم در مسیری قرار بگیرم که رو به تعالی داشته باشد؛ یک مسیر رشد یابنده. می‌خواستم خود را آن‌گونه که در توانم بود ارتقا دهم و پیوسته از خود می‌پرسیدم که آیا می‌توان به یک «تجربه اوج» دست یافت؟ آیا انسان می‌تواند همه ظرفیت‌های موجود در درونش را شناسایی کرده و آن‌ها را در زندگی عینیِ خود مورد آزمون قرار دهد؟ شاید این میل به نوعی «بلندپروازی» تعبیر شود اما من همیشه خواهان تجربه‌های عینی و عملی در عرصه «روحِ منحصر به فرد» خویش بوده‌ام؛ من با اندیشه‌های متفاوت و متنوعی آشنا شده‌ام و از این رهگذر دریافته‌ام که انسان به عنوان یک «امکان» زاده شده است و نه به عنوان یک «شکفتگی»؛ به این معنا که انسان مانند یک «دانه» پا به عرصه حیات می‌گذارد؛ دانه‌ای که می‌تواند سبز شود و روزی به درختی تنومند با شاخه‌های فراوان و میوه‌های بسیار تبدیل شود؛ و البته پیمودن این مسیرِ تعالی به گونه‌ای «خودبه‌خودی» یا «طبیعی» به وقوع نمی‌پیوندد بلکه نیاز به یک خواستة قوی و اراده‌ای مستمر از جانب انسان دارد؛ از طرف دیگر انسان می‌تواند در منجلابی که شرایط تحمیلی برایش ساخته است دست و پا بزند و بیهوده و خنثی و مسخ شده، تلوتلو خوران در تاریکی های ذهنِ خود به «هَرز» برود اما «درک کردم» که شناخت، نور است؛ روشنایی است؛ عشق است؛ ذوق است؛ شوقِ بالیدن است؛ پرواز در هوای آزاد است و جان انسان را قوی و روحش را سرشار از سرور و نشاط می‌کند تا آن‌جا که دیگر تاب نشستن در تاریکی را نخواهد داشت.

برای انسانی که رؤیای شکفتن دارد، نشستن در تاریکی‌ها، عملاً ناممکن است. شناخت عمیق «ذهن» و زدودن آن از همه زوائدی که در قرون و اعصار به اجبار یا به فریب در آن انبار شده، به انسان هوای تازه‌ای را عطا می‌کند و انسان را به درجه‌ای می‌رساند که دریابد رشد و بلوغ در انسان یک «نیاز اساسی» است؛ زیرا تا زمانی که این رشد و بلوغ حاصل نشده باشد همیشه احساس خواهی کرد که «چیزی» کسر داری،

احساس خواهی کرد که باید رشد کنی و این نیاز در تو رشد خواهد کرد که مختصاتِ بودِش خود را متحول کنی. اگر شناخت در تو سطحی و ناکافی باشد این نیاز را در توسعة امکانات مادی و رفع نیازهای کاذب فرافکنی می‌کنی، به دنبال ثروت‌اندوزی و عیاشی و هرز رفتن در حواشیِ بی‌بو و خاصیت و تحلیل بَرنده می‌روی و چنان‌چه هشیاری در تو به حد کافی متبلور شده باشد قادر به فریبِ خود نخواهی بود و نیاز به رشد و بالندگی هر لحظه در تو قوی‌تر خواهد شد و آن‌قدر در خواب و بیداری جستجو می‌کنی تا راه شکوفایی خویش را دریابی و تا زمانی که نیاز به خودشناسی و خودشکوفایی در تو ارضا نشود به آرامش حقیقی دست نخواهی یافت. اما هرچه بیشتر شکوفا شوی در درونِ خود احساس غنایی توأم با سرور خواهی کرد. یک حالت بی‌نیازی و آسودگی عمیق خواهی داشت. چیزی که از آن با نام رستگاری یاد می‌شود. بهترین نمود این نوع شکوفایی را در برخی از هنرمندان، شاعران و موسیقی‌دان‌ها می‌توان سراغ گرفت؛ گرچه وجود این شعف و سرور در برخی از انسان‌های عادی نیز دور از انتظار نیست اما چگونه می‌توان راز این شکوفایی و اعتلا و بلوغ روحی را دریافت و کشف کرد؟

راه اول و کشف نخست این است که دریابیم که با موجود زنده و دارای هشیاری روبه‌رو هستیم یعنی خود را نخست به عنوان یک «هشیاری بالنده» بنگریم و همه توان خود را برای درک و شناختِ «حقیقت وجودی خویش» به کار بگیریم؛ از درونِ ذهنِ پر آلایشِ خود بیرون بیاییم و به عنوان یک «هشیاری آزاد» و مشاهده‌گر و بی‌طرف به همه آن‌چه در واقعیت هستیم «نگاه» کنیم؛ چرا که تا زمانی که در هشیاری محدود و تاریکِ ذهنی به سر می‌بریم هیچ تحولی امکان‌پذیر نخواهد بود؛ پس باید با هشیاری و انرژی بی‌کران و نامیرایی که زاده نشده و نمی‌میرد؛ یعنی به هشیاری و انرژی بی‌کران هستی، که به نوعی خالقِ طبیعت و انسان و ذهن اوست و پیوسته در همه عرصه‌های حیات حضور دارد و در درون و بیرونِ انسان زنده است «متصل» شویم و حقیقت این است که انسان به لحاظ وجودی، هرگز از «هستی» جدا نبوده است، فقط این ذهن تاریک است که در آن همه چیز مسخ شده و این‌گونه وانمود می کند که هر انسانی یکه و تنهاست همراه با مشتی از نیازهای جسمانی که باید به هر قیمتی تأمین شود. پس گره اصلی در شناخت ما از «خود» و «جهان هستی» است و همه تناقضات از این عَدَمِ پیوند با «کل نظام هستی» و گرفتار شدن در فضای تاریکی است که از ذهنِ «خام و بسته» و هشیاری به تنگنا افتاده انسان حاصل می‌شود.

ما فرایندی از این نظام شکوهمند هستی، هستیم و این نکتة بسیار روشنی است که کمتر آن را می‌بینیم و یا احساس می‌کنیم. ما باید درک کنیم که خودِ هستی، هستیم. اگر موج به دریا بنگرد و یا به اقیانوس، بی‌نهایتِ خویش را خواهد دید و چنان‌چه خود را از دریا جدا سازد و تا نوک بینی‌اش را بیشتر نبیند، در نهایت موجی دیگر را بیشتر نخواهد دید. پس یکی از نخستین گام‌ها در جهت «شناخت حقیقی»، داشتن دیدی وسیع است. «دیدن» به مثابه «تأمل در خلأ»، پلی است بین انسان و جهان هستی و از دل این «دیدن» است که «خِرد» پدید می‌آید؛ خِرَد یعنی شناخت حقیقی؛ که اغلب تجربی است. نه گمان است و نه فکر. خردمند، حاصل دیده‌ها و تجربیات خودش را بازگو می‌کند؛ نه تفکرات انتزاعی‌اش را. او راه را نشان می‌دهد و این شما هستید که آن راه را برمی‌گزینید و آن را طی می‌کنید؛ او نه وکیل شماست و نه مرجع تقلیدتان.

پس در گام نخست برای پیوند با یگانة هستی، «شناخت ذهن» مطرح است. آن هم به گونه‌ای که ساختار آن را بر ما باز نماید و برای دیدن این ساختار تکنیکِ خارج شدن از ذهن و «دیدنِ» آن‌چه در ذهن می‌گذرد و سپس ره‌آورد این «دیدن»، «خرد» است که از دل دیدن و تجربه بیرون می‌آید.

در دنیای خردمند دو دوتا همیشه برابر چهار نیست چرا که با دنیای ریاضی در اساس مغایر است. در دنیای رازورزی، گاهی ۳ می‌شود و گاهی ۵ و این منطق نیست؛ شعر است؛ ریاضی نیست، موسیقی است. همان گام نخست که بیرون آمدن از ذهن بود نام دیگرش «تأمل در خلأ» است و این هنرِ تأمل و تعمق در خلأ است که نقطه عطفِ دگرگونیِ درونی است؛ فرایندی که انرژیِ رنج را به مِهر و سرور ارتقا می‌بخشد. پس خود را در شرایط خاصی قرار بده: یک تنهایی مطلقِ خودخواسته. در سکوت مطلق بنشینید؛ درها را ببندید و سپس در وضعیت کاملاً آسوده قرار بگیرید. همه تصور و احساسی را که از خودتان در ذهن دارید، «ببینید»؛ بی‌هیچ قضاوت و تحلیل کردنی، فقط همه آن‌چه را که از خود می‌دانید بر روی پرده سفید ذهن خود مجسم کرده و به آن بنگرید. آن‌چه در مراحل ابتدایی خواهید دید، اغلب ناکامی‌ها، رنج‌ها و دردهاست. پس آن رنج و درد و اندوه را با تمام وجود «احساس» کنید. از انرژی اندوه و رنج خود برای نفوذ هر چه بیشتر در عمق روح و درونتان کمک بگیرید؛ این انرژی «خودِ ذهنی»ات را درمی‌نوردد و از خود ذهنی‌ات عبور می‌کند و تو را با خود به درونی‌ترین مرکز وجودتان، به منبع درونی‌تان می‌بَرد. و آن‌جا مرکزی است که با تمامیت هستیِ درونی تو پیوندی ناگسستنی دارد. جایی که مانند مادری دلسوز و پُر مِهر تو را در آغوش می‌گیرد و چراغ‌های درونت را روشن می‌کند. روحت را زلال‌تر و گوهر وجودیت را بیش ‌از پیش صیقل می‌دهد. پس اگر در ابتدا رنج و اندوه و درد آمد؛ از آن نهراسید و پرهیز نکنید، برای فرار از آن به موبایل و فیلم و الکل و مواد مخدر پناه نبرید. بلکه به عکس با تمامیتِ وجود خود با آن روبه‌رو شوید و آن را با تمام وجود بپذیرید و به دنبال هیچ‌گونه راه فراری نباشید؛ بلکه با تمامیتِ هستیِ خود وارد آن درد و رنج و اندوه شوید؛ زیرا تا زمانی که وارد آن نشده‌اید، نمی‌توانید از زندان آن رها شوید. این یک تجربه علمی است؛ چرا که پناه بردن به انواع مسکن‌ها و آرام کننده‌های فوق، نوعی پناه بردن به پستان مادر است و در واقع این نوک پستانِ مادر است که به فیلتر سیگار تبدیل شده است. پس برای ورود به «منبع درونی» باید از هرگونه مشغولیتی، از مطالعه گرفته تا مصرف انواع مخدرها، جداً پرهیز شود. تماماً ساکت، تنها، و کاملاً منفعل. فقط باید بدون هیچ فشاری به یک هشیاری مشاهده‌گرِ صِرف تبدیل شد. بگذار هرچه می‌خواهد رُخ دهد. به تعبیری دیگر خودت را از گردونه زندگی روزمره و گذران زمان در ذهن معمولت کنار بکش. یک آدم کاملاً خنثی شو. اصلاً خیال کن سال‌هاست که از مرگ جسمی‌ات گذشته و حالا فقط هشیاری‌ات ناظر «آن» است. البته که دشوار است و رنج‌آور و شاید از فرط ناامیدی به گریه بیفتی. شاید از درد بر روی زمین بچرخی و تاب بخوری. کار تو فقط و فقط تجربه کردن آن است و بس و این بسیار بسیار اهمیت دارد. چرا که انرژیِ چنان دردی بسیار باارزش و راه‌گشاست. آن انرژی را جذب کن. آن را بنوش. آن را بپذیر. این همان قورت دادنِ «قورباغه» است. شاید مدتی طول بکشد تا این وضعیت را هضم کنی اما همین درد و رنجی را که در این فرایند تحمل کرده‌ای تو را به « بودِش جدیدی» ارتقا خواهد داد زیرا که راز تحول از یک وضعیت و موقعیت به وضعیت و موقعیت برتر، رویارویی تمام‌عیار و هضم تلخیِ وضعیت نامطلوبِ آن است. این پروسه به خوبی فرایند تبدیلِ رنج را به سُرور و شعف نشان می‌دهد. و در این فرایند است که تو در «مرکز درونی‌ات» تثبیت می‌شوی و این استقرار در مرکز درون، اساسی‌ترین گامی است که برای پیوند با نظام هستی الزامی است.

درس دیگری که از این فرایند «تأمل در خلأ» می‌توان دریافت کرد این است که انسان را به مرکزیت وجود خود رهنمون می‌کند و در صورت تکرار آن می‌توان برای همیشه در مرکز حقیقی خود باقی ماند و در واقع این «هشیاری مشاهده‌گر» است که چنین تحولی را بر بستر خود امکان‌پذیر می‌سازد و درهای «منبع بزرگ» را به روی هستی منحصر به فرد هر انسانی می‌گشاید. پس یکی از اصول اساسی تبدیل و تحول در این فرایند، حضور آگاهی مشاهده‌گر بر کل این فرایند است؛ در گیجی، ابهام و ناهشیاری، درد به دردِ بیشتر و رنج به رنجِ بیشتر و گسترده‌تر و مخرب‌تر تغییر خواهد کرد؛ زیرا در پرتوی این هشیاری است که درمی‌یابی که «مخالف‌ها» با هم تضاد آشتی‌ناپذیر ندارند و می‌توانند به یکدیگر تبدیل شوند؛ آن‌گاه مسئله از بین بردن شر وجود ندارد؛ بلکه تبدیل کردن شر به چیزی مفید مطرح است: تبدیل زهر به شهد. هشیاری انسان در ذهن به «دام» افتاده؛ این هشیاری باید از دام ذهن رها شده و به هشیاریِ موجود در نظام هستی متصل شود؛ آن‌گاه است که گویی قطره به دریا افتاده و یا برعکس دریایی به درون قطره راه یافته است؛ به جرأت می‌توان گفت که این همه رسالت انسان و علتِ وجودیِ اوست؛ انسان فقط از طریق یک هستیِ زنده و هوشیار می‌تواند به هستیِ نامحدود و بی‌کران پُل بزند. سوال اساسی این است که منبع بزرگِ هستی کجاست و چگونه می‌توان به آن دست یافت... بزرگ‌ترین مانع برقراری این ارتباط و پیوند چیست؟ انسان باید همیشه سؤالات اساسی و محوری و تعیین‌کننده‌ای را برای خود مطرح کند؛ به ویژه که این سوالات به طور مستقیم با حیات روحی انسان و همه گزینش‌های درونیِ او ارتباطی تنگاتنگ دارد. حقایق مسلمی وجود دارد که انسان خواه ناخواه و دیر یا زود باید با آن روبه‌رو شود؛ چرا که شرافت انسانی و هستیِ درخشان او به این حقایق گره خورده است و آن، درکِ «ماهیت حقیقی» اوست که فقط با رفتن به درون قادر به شناخت آن خواهد گردید. پرسه زدن در پیرامون و در ذهن فقط و فقط به معنای دور شدن از آن چیزی است که جوهره هر انسانی را در «خود» دارد. برای اتصال به «هستیِ حقیقیِ» خود و هستیِ بی‌کرانِ حیات سرانجام باید به این «منبع» دست یافت؛ دری که به این منبع بزرگِ هستی گشوده می‌شود در عمیق‌ترین نقطة روح هر انسانی وجود دارد و این «دَر» تنها و تنها با هشیاری حضور و حساسیتِ هر فرد بر روی او گشوده خواهد شد و این «حقیقت» نتیجه ایده، فرضیه، فلسفه و تئوری نیست. این حقیقت را تجربة روح‌های جستجوگر نشان می‌دهد که با صبر و حوصله و «شناخت ذهن» و گذر از آن می‌توان به افق‌های تازه‌ای از «وسعتِ خلاقیتِ روحِ خود» دست یافت.

نکته دیگری که در همین رابطه بین انسان و پیوندش با هستیِ بی‌کران وجود دارد، این حقیقت است که ما انسان‌ها در خوابی بسیار عمیق به سر می‌بریم و در آن خوابِ عمیق «سِپری» می‌شویم؛ در ناهشیاری. کارهایمان را در خواب انجام می‌دهیم: در خواب به خیابان می‌رویم؛ در خواب غذا می‌خوریم؛ پیوسته و پیوسته در یک ناهشیاری عمیق و مداوم به سر می‌بریم و تا زمانی که عمیقاً این نکته را درک نکنیم و با سبک‌سری از آن عبور کنیم و سر خود را با مسائل حاشیه‌ای زندگیِ روزمره گرم کنیم، چیزی جز شبحی و سایه‌ای در این هستیِ باشکوه نخواهیم بود! ما هیچ کنترلی و یا بهتر است گفته شود هیچ‌گونه شناخت و آگاهی راستینی بر ذهن «خود رو»ی خود نداریم و همه اعمال و آمال و اهداف ما توسط همین ذهن برنامه‌ریزی می‌شود؛ ذهنی که وانمود می‌کند که جزئی جدایی‌ناپذیر از ماست ولی در واقع این‌طور نیست. تا هنگامی که نسبت به فرایند ذهن شناخت نداشته باشیم؛ دوست پنداشتنِ آن یک فریب مُزمن است. آیا ما در این جُستار با یکدیگر همراه هستیم؟ آیا می‌دانیم که از چه حرف می‌زنیم؟ زیرا که هیچ بعید نیست که شما درست در همین لحظه به دلیل تداعی‌های بی‌اختیار ذهنی خود، به دنبال خیالی، فکری، رؤیایی رفته باشید! آیا جان شما هم در پی یافتنِ حقیقتِ هستی، شعله‌ور است؟ آیا شما هم با تمام هستیِ خود مشتاق متبلور شدنِ «تمامیتِ خود» هستید؟ ما نباید حتی لحظه‌ای هم فراموش کنیم که هر لحظه از این زندگی و هستی، ارزش والای زیستن در «اوج» را دارد! زیرا فراموش کردن این نکته همان «مرگ خاموش» است! ما می‌خواهیم به این حقیقت پی ببریم که آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ و اگر دارد، منظورمان از «ارزش» چیست؟ آیا آن چیزی که ما را به زیستن برمی‌انگیزد هوس‌ها و اَمیال ذهنیِ ماست؟ ما برای حفظ دل‌خوشی‌های سطحی و بی‌مایة خود و «ترس از مرگ» به یک زندگی پوچ و مبتذل و سطحی «تن» در می‌دهیم و اگر ارزش زیستن دارد، به راستی و دقیقاً آن‌چه ارزش زیستن دارد چیست؟ آیا ما آن را شناخته‌ایم؟

می‌خواهیم بدانیم و درک کنیم که رابطه ما با «هستی» و «حیات خود» چگونه است و بر اساس چه شناختی است؟ و چه تأسف عمیقی است که می‌بینیم اغلب انسان‌ها هرگز در سراسرِ عمرِ خود حتی یک لحظه هم این سؤال را از خود نمی‌پرسند و کمترین توجهی به مهم‌ترین مسئلة حیاتِ خود ندارند؛ در تاریکی می‌آیند و در همان تاریکی هم ناپدید می‌شوند... آیا هستیِ ما ارزش این را دارد که دریابیم و درک کنیم که انسان تا کجا توان پرواز دارد؟ و آیا در این پرواز محدودیتی وجود دارد؟ آیا نهایتی برای رشد و خلاقیت انسان وجود دارد؟ آیا هنوز هم در این جُستار با یکدیگر همراهیم؟ آیا جان‌های شیفتة حقیقت هم وجود دارند که حتی لحظه‌ای از درک و دریافت شگفتی‌های هستی باز نمی‌مانند؟ و سرانجام آیا برای یافتن این هستیِ شگفت‌انگیز باید به کائنات و منظومه‌های دیگر سفر کرد؟ آیا راهی نزدیک‌تر وجود ندارد؟ آیا می‌توان به «هستیِ هوشیار» در درونِ خود «هشیار» شد و از اعماق درون خود دَری به هستیِ بی‌کران و پر رمز و راز گشود؟ باید راه و مسیر رسیدن به آن «منبع بزرگِ هستی» را از ابتدا تا انتها تعقیب کرد و این همان رسالت هر انسانی است و این رسالت فقط و فقط از طریق استقرار کامل در «مرکز درونیِ خود» امکان‌پذیر خواهد بود و تنها از این مرکزِ درونی قادر خواهد بود با آن منبع بی‌کران هستی و با همه پدیده‌های موجود در هستی ارتباط برقرار کند. پس نخستین گام تمرکز کامل در مرکز هشیاری درونی است؛ گیرنده و فرستنده در آن «مرکز» است؛ البته پیش‌شرط حرکت در مسیرِ استقرار در مرکزِ درون، رهایی از اسارتِ در چنگِ «ذهن خام» است، زیرا تا زمانی که انسان در هوای «ذهن دیده نشده» و «شناخته نشده» نفس می‌کشد، هیچ‌گونه تحولی در هیچ زمینه‌ای در روح انسان به گونه‌ای پایدار رخ نخواهد داد؛ پیش‌شرط هرگونه استعلایی در روح، منوط به آزادی و رهایی از «اسارت ذهنی» است. ضروری است که هر لحظه به این مسئله هوشیار باشیم که آیا آن‌چه هم‌اکنون در روح و روان من می‌گذرد از طریق یک هشیاریِ صرفاً جسمانی است یا آن‌که از موضع یک هشیاری آزاد است. درک مطالب فوق برای ایجاد یک آمادگی جهت حرکت به سوی مرکزیت درون کاملاً الزامی است؛ یعنی تا زمانی که می‌پنداری که تو یک ذهن هستی و باید که یک ذهن بمانی، هیچ‌گونه تغییری میسر نیست! و تا زمانی که این ذهن کاملاً از پس‌مانده‌های قدیمی تهی نشود؛ شوق ارتباط با آن منبع بزرگ در تو نخواهد جوشید و این به آن معناست که هم دنیای عینی و هم دنیای ذهنی، ولو برای مدت کوتاهی هم که شده باید «محو» شود؛ در این صورت است که انسان چون یک آگاهیِ خالص، بار دیگر به ظهور می‌رسد و درست در همین لحظه است که «دَر» گشوده خواهد شد و آن منبع بزرگ در برابر انسان گسترده خواهد شد. آن زمان است که انسان در عین تنهاییِ مطلق، در ارتباط با دنیایی از راز و رمز و شگفتی قرار خواهد گرفت. راز رسیدن به یک آگاهیِ خالص این است که ذهن هیچ انگیزه و اجبار و بهانه‌ای برای چسبیدن و «هم‌هویت» شدن با یک «چیز» چه در بیرون و چه در درون نداشته باشد؛ در آن هنگام است که آگاهی درون ذهن نه بر روی یک «چیز» بلکه بر روی «خودش» منطبق می‌گردد و این به معنای یک «انقلاب عظیم درونی» است. در این لحظه است که «هشیاری حضور» اتفاق می‌افتد و آن «دَر» به روی «منبع بزرگ هستی» گشوده خواهد شد و رازهای هستی، یکی پس از دیگری به روی انسان و بر ذهن گشوده خواهد شد؛ این مهم‌ترین رسالت یک انسانِ فرزانه است که بتواند بر «ذهن خود رو» و «خودکامه» چیره شود؛ تا به این ترتیب به «حقیقت هستی» نائل گردد. پس از این «انقلاب درونی» انسان برای اولین‌بار در «مرکز درونی خود» حضور می‌یابد. حضور در مرکز درونی، عملی آگاهانه و ارادی است. به همین دلیل است که از آن به عنوان مهم‌ترین رسالت انسان یاد می‌شود. زیرا همه هستی درست از همین نقطه آغاز می‌گردد؛ انسان در این نقطه است که با ریشه‌های هستیِ حقیقی خود آشنا می‌شود و نسبت به آن ریشه‌ها هشیار می‌گردد. این نقطه همان نقطه اتصال انسان به نظام شکوهمند هستی است. از همین نقطه است که انسان با کل هستی مربوط می‌گردد.

همان‌طور که ذکر آن رفت رسیدن به این نقطه فقط با اراده، خواست و آگاهی انسان امکان‌پذیر است و بزرگ‌ترین مانعی که بر سر راه انسان است همان «ذهنِ تاریکِ دیده نشده» است. پس از کشف نقطه «اتصال»، انسان دیگر در هیچ وضعیتی «تنها» نیست. در هر لحظه از حیات همه هستی با او در ارتباط است و هر لحظه با تمام قوا او را مورد حمایت قرار می‌دهد. در این نقطه است که قطره ناگهان در اقیانوس «محو» می‌شود: آیا این قطره است که به اقیانوس فرو می‌افتد و یا اقیانوس است که به درون قطره راه می‌یابد! آن‌چه مسلم است این است که از این پس تمامیت هستی از این طریق توسط انسان به خود هشیار می‌شود. این یک حقیقت مسلم است که ما انسان‌ها فقط و فقط از طریق منبع درونی خود می‌توانیم به منبع کل هستی مرتبط شویم، همان‌طور که در شرایط عدم کشف این مرکز، انسانِ اسیر در ذهنِ بسته و تاریک کل نیازهای درونی خود را به بیرون فرافکنی می‌کند: ترس‌ها، شادی‌ها و حتی عشق خود را نیز از طریق این منبع درونی به بیرون فرافکنی می‌کند و آن‌ها را ناآگاهانه به عوامل بیرونی نسبت می‌دهد و همه این فرافکنی‌ها فقط در صورت عدم «شناخت منبع درونی» و عدم شناخت «ماهیت فریبنده ذهن بسته» صورت می‌گیرد: «ذهن تاریک» محتویاتِ منبع درونی را به جهانِ بیرون فرافکنی می‌کند و جهان «پرده نمایشی» می‌شود برای همه اهداف و انگیزه‌های ما و ذهن ناآگاه بر این تصور است که منشأ در بیرون است: عشق در بیرون است، نفرت در بیرون است، مِهر در بیرون است، در صورتی که منشأ و مبدأ همان منبعِ درون است. فقط این ذهنِ شناخته نشده و تاریک است که دربه‌در به دنبال سایه‌ها در بیرون سرگردان است. باید غریق رازهای هستی شود، انسان. جایگاه اصلی او در نظام هستی آن‌جاست. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جستار «غریق رازهای هستی» «بهمن عباس‌زاده»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692