آنها مدعیاند (اگر چه احتمالش ضعیف است.) که داستان را ادواردو، برادرجوانترازبرادران نلسون، برسرجنازه کریستیان، برادربزرگ تر، به مرگ طبیعی دریکی ازسالهای 1890 درناحیه مورون مُرد، گفته است.
مطمئناً درطول آن شب درازبی حاصل، درفاصله صرف ماته (چای گواتمالایی) کسی باید آن را ازکس دیگرشنیده باشدوآن را تحویل سانتیاگودابووه داده باشد، کسی که داستان را برای من تعریف کرد. سالها بعد، دوباره آن را درتوردرا جایی که همه وقایع اتفاق افتاده بود؛ برایم گفتند. داستان دوم، که به طرزقابل ملاحضهای دقیقتروبلندتربود، با تغییروتبدیلات کوچک ومعمول داستان سانتیگورا تکمیل نمود. من آن را مینویسم چون، اگراشتباه نکرده باشم، این داستان مختصروغمناک نشان دهنده وضع خشن زندگی آن روزها درکنارههای رودخانه پلاته است. من با دقت وسواس زیاد آن را به رشته تحریرمیکشم، ولی ازهم اکنون خود را میبینم که تسلیم وسوسه نویسنده شده وبعضی ازنکات را تشدید میکنم و راه اغراق میپویم.
درتوردرا، آنان را به اسم نیلسنها میشناختند. کشیش ناحیه به من گفت که سلف اوبا شگفتی به یاد
میآورده که درخانه آنها یک کتاب مقدس کهنه دیده است با جلدی سیاه وحروفی گوتیک، درصفحات آخر، نظرش را نامها وتاریخهایی که با دست نوشته شده بود جلب کرده بود. این تنها کتاب خانه بود. بدبختیهای ثبت شده نیلسنها گم شد همانطورکه همه چیزگم خواهد شد. خانه قدیمی، که اکنون دیگر وجود ندارد، ازخشت خام ساخته شده بود، آن طرف دالان، انسان میتوانست حیاطی مفروش با کاشیهای رنگی وحیاط دیگری با کف خاکی ببیند. به هرحال تعداد کمی به آنجا رفته بودند، نیلسنها نسبت به زندگی خصوصی خودشان حسود بودند دراطاقهای مخروبه، روی تختهای سفری میخوابیدند؛ زندگیشان دراسب، وسائل سوارکاری، خنجرهای تیغه کوتاه، خوش گذرانی پرهیاهودر روزهای شنبه ومستیهای تعرض آمیزخلاصه میشد. میدانم که آنان بلند قد بودند وموهای قرمزی داشتند که همیشه بلند نگه میداشتند. دانمارک، ایرلند، جاهایی که حتی صحبتش را هم نشنیده بودند در خون آن دوجوش میزد. همسایگان ازآنان میترسیدند، همانطورکه ازتمام موقرمزها میترسیدند.
وبعید نیست که خون کسی به گردنشان بود. یک بارشانه به شانه با پلیس درافتادند.
میگفتند که برادرکوچک تردعوایی با "خون آن ایبررا" کرده، وازاونخورده بودکه، مطابق با آن چه ما شنیدهایم کامل قابل ملاحضه است. آنان گاوچران، محافظ احشام وگله دزد بودند وگاه گاهی کلاهبرداری میکردند. به خست مشهوربودند، به جزهنگامی که قماروشراب خواری دست ودل شان را بازمی کرد. ازاعقاب آنان، وآنکه ازکجا آمدهاند کسی چیزی نمیدانست. آنان صاحب یک ارابه و یک جفت گاوبودند.
ازلحاظ جسمی کاملاً گردن گلفت محل که نام بدشان را به"گورستابراوا"وام داده بودند مشخص بودند. این موضوع، وچیزهای دیگری که ما نمیدانیم، به شرح این موضوع کمک میکند که چقدرآن دوبه هم نزدیک بودند؛ درافتادن با یکی ازآنها به منزله تراشیدن دودشمن بود. نیلسنها عیاش بودند، ولی عشق بازیهای وحشیانه آنان تا آن موقع به سالنها وخانههای بد نام محدود میشد. ازاین رو، کریستیان،"خولیانا بورگس"را آورد تا با او زندگی کند مردم محل دست ازولنگاری برداشتند.
درست است که اوبدین وسیله خدمتکاری برای خود دست وپا کرد ولی این هم درست است که سرا پای او را به زیورهای پرزرق وبرق آراست ودرجشنها او را همراه خود میبرد. درجشنهای محقر اجاره نشینان، جایی که فیگورهای چسبیده تانگوممنوع بود وهنگام رقص فاصله قابل ملاحضهای را حفظ میکردند.
خولیا سیه چرده بود، چشمان درشت وکشیده داشت، وفقط کافی بود به اونگاه کنی تا لبخند بزند. در ناحیه فقیرنشین که کاروبی مبالاتی زنان را ازبین میبرد اوبه هیچ وجه بد قیافه نبود.
ابتدا ادواردو، همراه آنان این طرف وآن طرف میرفت. بعد برای کاری به دلیل دیگری سفری به آرسیفس کرد؛ ازاین سفربا خود دختری را آورد که ازکنارجاده بلند کرده بود. پس ازچند روزی او را ازخانه بیرون انداخت. هرروزبد عنق ترمیشد، تنها یه بارمحله میرفت ومست میکرد وباهیچ کس کاری نداشت. اوعاشق رفیقه کریستیان شده بود. دروهمسایه که احتمالاً پیش ازخود او متوجه این امرشده بودند، با شعفی کینهجویانه چشم به راه رقابت پنهانی بین دو برادر بودند.
یک شب وقتی ادواردو، دیروقت ازبارمحله برمی گشت اسب سیاه کریستیان را به نرده بسته دید. در حیاط برادربزرگ ترمنتظراوبودولباس بیرون پوشیده بود. زن میآمد ومی رفت وماته میآورد. کریستیان به ادواردوگفت:
- میروم محل فاریاس مهمانی. خولیانا پیش تومی مونه. اگه ازاون خوشت میآد ازش استفاده کن.
لحن اونیم آمرانه، یا نیم صمیمی بود. ادواردوساکت ماند وبه اوخیره شد، نمیدانست چه کارکند.
کریستیان برخاست وفقط با ادواردوخداحافظی کرد؛ خولیانا فقط برای اوحکم یک شئی را داشت، به روی اسب پرید وبا بی خیالی دورشد.
ازآن شب به بعد، آنها مشترکا از زن استفاده میکردند، هیچ کس جزئیات آن رابطه پلید را
نمیدانست، این موضوع افراد نجیب محله فقیرنشین را به خشم آورد. این موضوع چند هفتهای ادامه داشت ولی نمیتوانست پایدارباشد.
دوبرادربین خودشان حتی هنگامی که میخواستند خولیانا را احضارکنند نام او را نمیبردند؛ ولی او را میخواستند و بهانههایی برای معاقشه پیدا میکردند. مشاجره آنان بر سر فروش پوست نبود، سرچیز دیگربود. بدون آن که متوجه باشند، هر روز حسودتر میشدند.
درآن محله خشن، هیچ مردی هیچ گاه برای دیگران، فاش نمیکرد که یک زن برای اواهمیت چندانی ندارد. مگر به عنوان چیزی که ایجاد تمایل میکند و به تملک درمیآید، ولی آندو عاشق شده بودند.
واین برای آنان نوعی تحقیربود. یک روز بعدازظهر درمیدان لوماس، ادواردو به خوآن ایبررا برخورد، خوآن به او تبریک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلی برای خودش دست وپا کند. به نظرم آن وقت بود که ادواردو، او را کتک مفصلی زد. هیچ کس نمیتوانست درحضور او کریستیان را مسخره کند.
زن با تسلیمی حیوانی به هردوی آنها میرسید، ولی نمیتوانست تمایل بیشترخود را نسبت به برادر جوانترکه گرچه به این قرارداد اعتراض نکرده بود، ولی او را هم نخواسته بود پنهان کند.
یک روزبه خولیانا گفتند که ازحیاط اول برایشان دوصندلی بیاورد، وخودش هم مزاحم نشود. چون میخواستند با هم حرف بزنند. خولیانا که انتظاریک بحث طولانی را داشت برای خواب بعد ازظهر درازکشید، ولی به زودی فراخوان شد. وادارش کردند تا تمام مایملکش را بسته بندی کند وتسبیح
شیشهای وصلیب نقش درا کوجکی را که مادرش برای او به ارث گذاشته بودازقلم نیندازد.
بدون هیچ توضیحی اورا درارابه گذاشتند وعازم یک سفربدون حرف وخسته کنند شدند. با ران آمده بود به زحمت میشد از راهها گذشت وساعت یازده شب بود که به مورون رسیدند. آنها او را تحویل خانم رئیس یک روسپی خانه دادند. معامله قبلاً انجام شده بود وکریستیان پول را گرفت بعدآن را با ادواردوقسمت کرد.
درتوردرا، نیلسنها همانطورکه برای رهایی ازتاروپودعشق سهمناکشان دست وپا میزدند (که هم چنین چیزی درمرد یک عادت بود) سعی کردن شیوههای سابقشان را ازسربگیرند ومردی درمیان مردان باشند. به بازیهای پوکر، زد وخورد ومی خوارگی گاه وگداربرگشتند. بعضی مواقع شاید احساس میکردند که آزاد شدهاند. ولی بیشتراوقات یکی ازآنان به مسافرت میرفت واقعاً وشاید به ظاهر. اندکی بیش ازپایان سال برادرجوانتراعلام کرد که کاری دربوئنوس آیرس دارد. کریستیان به مورون درحیاط خانهای که ما میشناسیم اسب خال خال را شناخت. وارد شد آن دیگری آنجا بود، در انتظارنوبتش. ظاهراً کریستیان به او گفت:
- اگه اینطوری ادامه بدیم اسباروازخستگی میکشیم، بهتره کاری برای اون بکنیم.
او با خانم رئیس صحبت کرد، چند سکهای زیرکمربندش بیرون آورد وآن را با خود بردند. خولیانا با کریستیان رفت ادواردواسبش را مهمیز زد تا آنان را نبیند. به نظام قبلیشان بازگشتند. راه حل ظالمانه با شکست مواجه شده بود. هردوآنها دربرابر وسوسه آشکارکردن طبیعت واقعی خودتسلیم شده بودند. جای پای قابیل دیده میشد. ولی رشته علایق بین نیلسنها خیلی محکم بود که میداند ازچه مخاطرات وتنگناهایی با هم گذشته بودند وترجیح میدادند که خشمشان را سردیگران خالی کنند. سرسگ ها. سرخولیانا که نفاق را به زندگی آنان وارد کرده بود.
ماه مارس تقریباً به پایان رسیده بود ولی هوا هنوزگرم نشده بود. یک روزیکشنبه (یکشنبهها رسم براین بود که زودتربه بسترروند.) ادواردوکه ازبارمحله میآمد کریستیان را دید که گاوها را به ارابه بسته است. کریستیان گفت:
- یاالله باید چندتاپوست برای دکون یاردوببریم. اوناروبارکردم. بیا تا هوا خنکه کارمونوجلوبیندازیم.
محل پاردوبه گمانم درجنوب آنجا قرارداشت را لاس تروپاس را گرفتند وبعد به جاده فرعی پیچیدند. مناظراطراف به آرامی زیرلحاف شب پنهان میشد.
به کنارخلنگزارانبوهی رسیدند. کریستیان سیگاری را که روشن کرده بود دورانداخت وبا خون سردی گفت:
- حالا دست بکاربشیم. داداش. بعد لاشخورا کمک مون میکنن. اونوامروزکشتم بذاربا همه خوبیاش این جا بمونه ودیگه بیشترازاین صدامون نزنه.
درحالی که تقریباً اشک میریختند یک دیگر را درآغوش کشیدند. اکنون رشته دیگری آنان را به یک دیگرنزدیک ترکرده بود واین رشته زنی بود که به طرزی غمناک قربانی شده بود ونیازمشترک فراموش کردن او.
___________________________________
بررسی داستان
1= راوی: سوم شخص
مثال:
آنها مدعیاند (اگرچه احتمالش ضعیف است.) که داستان را ادواردو، برادرجوانترازبرادران نلسون، برسرجنازه کریستیان، برادربزرگ تر، به مرگ طبیعی دریکی ازسالهای 1890 درناحیه مورون مُرد، گفته است.
2= گونه داستان چیست؟ واقعگرای مدرن است.
مثال:
کریستیان به ادواردوگفت:
- میروم محل فاریاس مهمانی. خولیانا پیش تومی مونه. اگه ازاون خوشت میآد ازش استفاده کن.
لحن اونیم آمرانه، یا نیم صمیمی بود. ادواردوساکت ماند وبه اوخیره شد، نمیدانست چه کارکند.
کریستیان برخاست وفقط با ادواردوخداحافظی کرد؛ خولیانا فقط برای اوحکم یک شئی را داشت، به روی اسب پرید وبا بی خیالی دورشد.
ازآن شب به بعد، آنها مشترکا از زن استفاده میکردند، هیچ کس جزئیات آن رابطه پلید را
نمیدانست، این موضوع افراد نجیب محله فقیرنشین را به خشم آورد. این موضوع چند هفتهای ادامه داشت ولی نمیتوانست پایدارباشد.
3= مسئله داستان چیست؟
زنی به نام خولیانابورگس را کریستیان برادربزرگ تربرای خدمتکاری به خانه میآورد. زن شریک جنسی هردوبردارمی شود. کم کم داستان پیش میرود، برادران عاشق اوشده ودرنهایت زن را به قتل میرسانند.
مثال اول:
حیاط برادربزرگ ترمنتظراوبودولباس بیرون پوشیده بود. زن میآمد ومی رفت وماته میآورد. کریستیان به ادواردوگفت:
- میروم محل فاریاس مهمانی. خولیانا پیش تومی مونه. اگه ازاون خوشت میآد ازش استفاده کن.
لحن اونیم آمرانه، یا نیم صمیمی بود. ادواردوساکت ماند وبه اوخیره شد، نمیدانست چه کارکند.
کریستیان برخاست وفقط با ادواردوخداحافظی کرد؛ خولیانا فقط برای اوحکم یک شئی را داشت، به روی اسب پرید وبا بی خیالی دورشد.
ازآن شب به بعد، آنها مشترکا از زن استفاده میکردند، هیچ کس جزئیات آن رابطه پلید را
نمیدانست، این موضوع افراد نجیب محله فقیرنشین را به خشم آورد. این موضوع چند هفتهای ادامه داشت ولی نمیتوانست پایدارباشد.
دوبرادربین خودشان حتی هنگامی که میخواستند خولیانا را احضارکنند نام او را نمیبردند؛ ولی او را میخواستند. او را میخواستند وبهانههایی برای معاقشه پیدا میکردند. مشاجره آنان برسرفروش پوست نبود، سرچیزدیگربود. بدون آن که متوجه باشند، هرروزحسودترمیشدند.
مثال دوم:
کریستیان گفت:
- یاالله باید چندتاپوست برای دکون یاردوببریم. اوناروبارکردم. بیا تا هوا خنکه کارمونوجلوبیندازیم.
محل پاردوبه گمانم درجنوب آنجا قرارداشت را لاس تروپاس را گرفتند وبعد به جاده فرعی پیچیدند. مناظراطراف به آرامی زیرلحاف شب پنهان میشد.
به کنارخلنگزارانبوهی رسیدند. کریستیان سیگاری را که روشن کرده بود دورانداخت وبا خون سردی گفت:
- حالا دست بکاربشیم. داداش. بعد لاشخورا کمک مون میکنن. اونوامروزکشتم بذاربا همه خوبیاش این جا بمونه ودیگه بیشترازاین صدامون نزنه.
درحالی که تقریباً اشک میریختند یک دیگر را درآغوش کشیدند. اکنون رشته دیگری آنان را به یک دیگرنزدیک ترکرده بود واین رشته زنی بود که به طرزی غمناک قربانی شده بود ونیازمشترک فراموش کردن او.
4= محور معنایی داستان چیست؟
با این که داستان دنیای روزمره واقعی را نشان میدهد. اما واقعیت را ازچندین منظرنشانه گرفته است. (اقتصادی، سیاسی، اجتماعی وجنسی (شهوتی سیری ناپذیر) علاوه برآن فروپاشی اخلاقیات، ساختارهای سنتی، اجتماعی وهمچنین تعلق خاطربه باورها، تفکراتی بین سنت ومدرن، که مدام انسان درتردید ویأس به سرمی برد.
مثال:
کشیش ناحیه به من گفت که سلف اوبا شگفتی به یاد میآورده که درخانه آنها یک کتاب مقدس کهنه دیده است با جلدی سیاه وحروفی گوتیک، درصفحات آخر، نظرش را نامها وتاریخهایی که با دست نوشته شده بود جلب کرده بود. این تنها کتاب خانه بود. بدبختیهای ثبت شده نیلسنها گم شد همان طور که همه چیزگم خواهد شد. خانه قدیمی، که اکنون دیگر وجود ندارد، ازخشت خام ساخته شده بود، آن طرف دالان، انسان میتوانست حیاطی مفروش با کاشیهای رنگی وحیاط دیگری با کف خاکی ببیند. به هرحال تعداد کمی به آنجا رفته بودند، نیلسنها نسبت به زندگی خصوصی خودشان حسود بودند دراطاقهای مخروبه، روی تختهای سفری میخوابیدند؛ زندگیشان دراسب، وسائل سوارکاری، خنجرهای تیغه کوتاه، خوش گذرانی پرهیاهودرروزهای شنبه ومستیهای تعرض آمیزخلاصه میشد. میدانم که آنان بلند قد بودند وموهای قرمزی داشتند که همیشه بلند نگه میداشتند. دانمارک، ایرلند، جاهایی که حتی صحبتش را هم نشنیده بودند در خون آن دوجوش میزد. همسایگان ازآنان میترسیدند همانطورکه ازتمام موقرمزها میترسیدند. وبعید نیست که خون کسی به گردنشان بود. یک بارشانه به شانه با پلیس درافتادند.
5= دلاتمندی داستان چیست؟
هرچیزی به هرشکلی باید دلیلی داشته باشد که دغدغه نویسنده شده وآن را خلق کرده است. چیزی که دراین داستان مهم است: "خولیانابورگس"برای خدمتکاری به خانه آورده شده حالاشریک جنسی دو برادری است که هردوعاشق اوشده اند.
عدم هویت وچندپاره شدن آن. عدم رضایتمندی ازخود وجنس مخالف. پیچیدگی روابط زن ومرد و شیی شدگی آنها. ابزاری شدن رابطه جنسی که حتی عشق را تحت الشعاع قرارداده است.
مثال اول: دوبرادربین خودشان حتی هنگامی که میخواستند خولیانا را احضارکنند نام او را نمیبردند؛ ولی او را میخواستند وبهانههایی برای معاقشه پیدا میکردند. مشاجره آنان برسرفروش پوست نبود، سرچیز دیگربود. بدون آن که متوجه باشند، هرروزحسودترمیشدند.
مثال دوم:
درتوردرا، نیلسنها همانطورکه برای رهایی ازتاروپودعشق سهمناکشان دست وپا میزدند (که هم چنین چیزی درمرد یک عادت بود) سعی کردن شیوههای سابقشان را ازسربگیرند ومردی درمیان مردان باشند. به بازیهای پوکر، زد وخورد ومی خوارگی گاه وگداربرگشتند. بعضی مواقع شاید احساس میکردند که آزاد شدهاند. ولی بیشتراوقات یکی ازآنان به مسافرت میرفت واقعاً وشاید به ظاهر. اندکی بیش ازپایان سال برادرجوانتراعلام کرد که کاری دربوئنوس آیرس دارد. کریستیان به مورون درحیاط خانهای که ما میشناسیم اسب خال خال را شناخت. وارد شد آن دیگری آنجا بود، در انتظارنوبتش.
6= شیوه روایت پرسشی است.
بهترین شیوه روایت پرسشی است؛ نه میآموزد نه خبرمی دهد بلکه میپرسد.
عشق چیست؟ زن چگونه توانسته تسلیم هوس دوبرادرشود؟ چرا دوبرادربا تمام عشقی که به زن داشتند به خاطر قضاوت مردم دست به قتل او زدند؟ چرا خولیانا بورگس دوبرادر را به عنوان شریک جنسی پذیرفته اما عاشق برادرکوچ ترشده است؟ آیا او دچار جنون زناگی است؟...
مثال: هیچ مردی هیچ گاه برای دیگران، فاش نمیکرد که یک زن برای اواهمیت چندانی ندارد. مگر به عنوان چیزی که ایجاد تمایل میکند وبه تملک درمیآید، ولی آن دوعاشق شده بودند.
واین برای آنان نوعی تحقیربود. یک روزبعدازظهردرمیدان لوماس، ادواردوبه خوآن ایبررا برخورد، خوآن به اوتبریک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلی برای خودش دست وپا کند. به نظرم آن وقت بود که ادواردو، اورا کتک مفصلی زد. هیچ کس نمیتوانست درحضوراوکریستیان را مسخره کند.
7= داستان چهار سطحی است.
سطح اول: واضح وآشکاربدون پیچیدگی کلامی.
گرچه یک یا دوصفحه ازداستان سانسورشده به همین دلیل برخی ازپاراگرافها روشن نیست، اختلال وسکته درمتن وجود دارد.
سطح دوم: تقابلها «فرعی/ اصلی»
تقابل فرعی:
* بردران موهای قرمزبلند وقدی بلند، که پرازخشمی کنترل نشده بودند. اما درمقابل پذیرش زنی سیاه چرته با چشمانی درشت نه تنها مورد پذیرش آنهاست بلکه عاشقش هم شدند.
* عیاشی. کلاهبرداری قمار، ومی خوارگی، درعین حال عشق بازیهای وحشیانهای داشتند.
تقابل اصلی: مردان/ زنان
روابط پیچیده انسانها با تمام فساد ودزدی وقمار، ومی خوارگی وبا اینکه نیازشان را در روسپی خانه برطرف میکنند اما هم چنان درمقابل عشق تسلیم میشوند. تلاش برای به دست آوردن عشقی که دست آخربه دردی وحشتناک کشیده میشود.
راوی میگوید: یک باردیگربه دنیا نگاه کن. دنیا پرازخشم فساد وپلیدی است. اگردرمیان این همه درد ورنج وپلشتیها حتی عشق هم جوانه بزند هنوزبه نهالی تبدیل نشده اوهم به فجیعترین شکل ممکن قربانی خشونت میشود. خشونتی که ساخته وپرداخته انسان مدرن است.
" زنان "
زنان هم دست کمی ازمردان ندارند، زنان به سوی شیی شدگی وابزارجنسی پیش میروند. نه تنها سیاست گذاری جوامع مدرن نتوانسته زنان را ازکالای مصرفی جنسی برای مردان دورکند بلکه آنان را به نام آزادی وبرابری شریک جنسی مردان قرارداده ودراین راه زنان قربانی خشونت مردان شدند. درنتیجه فروپاشی نظام اقتصادی، اجتماعی، خانواده وحتی جنسی را دربرداشته است. وازطریق نشانهها که همگی درخدمت داستان است نویسنده به خوبی وبا مهارت آنها را نشان داده است.
* دوبرادرخلافکاردرمحله فقیرنشین زندگی میکنند.
* برادربزرگ ترخولیانابورگس را برای خدمتکاری به خانه میآورد.
* هردوبرادرعاشق اومیشوند.
* زن با میل ورضایت خود با هردومعاقشه وهم بسترمیشود.
* تمایل زن به برادرکوچک تربیشتراست.
* حسادت برادربزرگ تربرانگیخته میشود.
* ابتدا زن را به روسپی خانه میفروشند پولش را بین خودشان تقسیم میکنند.
* بعد ازمدتی، دوری او را نمیتوانند تحمل کنند ازروسپی خانه او را میخرند. با زن همان رفتار سابق را میکنند. درنهایت خولیانا بورگس قربانی خشونت آنها شده به قتل میرسد.
* ادواردو، دختری را ازکنارجاده بلند میکند به خانه میآورد بعد ازاستفاده جنسی هر روزبدعنق تر شده آن را ازخانه بیرون میکند.
سطح سوم: روانشناسی عینی و رفتاری
بیماری نیم فومانیاک اختلال جنسی که به قرن نوزدهم برمیگردد. اختلال شایعی دربین زنان است. میل شدید وغیرطبیعی به برقراری رابطه با مردان دارند. وهم چنین جنون زنانگی است شهوت سیری ناپذیردارند که بعد از رابطه شعله آن خاموش نمیگردد.
انطباق آن با داستان:
خولیانا بورگس بدون هیچ مقاومتی ازابتدا تا انتها با برادران معاقشه وهمبسترشده، حتی وقتی به روسپی خانه فروخته میشود بازهم رفتارعادی دارد، هیچ گونه اعتراضی ندارد.
سطح چهارم: تعلق خاطرانسان، به باورها، تابوهایی که بین سنت ومدرن درتردید ویأس به سر میبرد.
مثال اول:
درجشنهای محقراجاره نشینان، جایی که فیگورهای چسبیده تانگوممنوع بود وهنگام رقص فاصله قابل ملاحضهای را حفظ میکردند.
مثال دوم:
درآن محله خشن، هیچ مردی هیچ گاه برای دیگران، فاش نمیکرد که یک زن برای اواهمیت چندانی ندارد. مگر به عنوان چیزی که ایجاد تمایل میکند وبه تملک درمیآید، ولی آن دوعاشق شده بودند.
واین برای آنان نوعی تحقیربود. یک روزبعدازظهردرمیدان لوماس، ادواردوبه خوآن ایبررا برخورد، خوآن به اوتبریک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلی برای خودش دست وپا کند. به نظرم آن وقت بود که ادواردو، اورا کتک مفصلی زد. هیچ کس نمیتوانست درحضوراوکریستیان را مسخره کند.
8= پایان بندی داستان:
داستان ازابتدا تا انتها پرسش محوربوده ونویسنده، استادانه وهنرمندانه پایان داستان را با یک رجعت کمانی به ابتدای داستان گره زده است. ودرانتها پاسخ هولناکی به همه سؤالات میدهد:
"جهان مانند لاشخوری است" که مدام دورسرمان میچرخد وبه زودی دریأس، تردید وباورهای ذهنیمان توسط «لاشخورها شکار وبه طرزخشونت باری قربانی نیازها وخواستههای مشترکمان میشویم.»
مثال ابتدای داستان:
نیلسنها نسبت به زندگی خصوصی خودشان حسود بودند دراطاقهای مخروبه، روی تختهای سفری
میخوابیدند؛ زندگیشان دراسب، وسائل سوارکاری، خنجرهای تیغه کوتاه، خوش گذرانی پرهیاهودر روزهای شنبه ومستیهای تعرض آمیزخلاصه میشد. میدانم که آنان بلند قد بودند وموهای قرمزی داشتند که همیشه بلند نگه میداشتند. دانمارک، ایرلند، جاهایی که حتی صحبتش را هم نشنیده بودند در خون آن دوجوش میزد. همسایگان ازآنان میترسیدند، همانطورکه ازتمام موقرمزها میترسیدند.
وبعید نیست که خون کسی به گردنشان بود. یک بارشانه به شانه با پلیس درافتادند.
میگفتند که برادرکوچک تردعوایی با "خون آن ایبررا" کرده، وازاونخورده بودکه، مطابق با آن چه ما شنیدهایم کامل قابل ملاحضه است. آنان گاوچران، محافظ احشام وگله دزد بودند وگاه گاهی کلاهبرداری میکردند. به خست مشهوربودند، به جزهنگامی که قماروشراب خواری دست ودل شان را بازمی کرد. ازاعقاب آنان، وآنکه ازکجا آمدهاند کسی چیزی نمیدانست. آنان صاحب یک ارابه و یک جفت گاوبودند.
ازلحاظ جسمی کاملاً گردن گلفت محل که نام بدشان را به"گورستابراوا"وام داده بودند مشخص بودند. این موضوع، وچیزهای دیگری که ما نمیدانیم، به شرح این موضوع کمک میکند که چقدرآن دوبه هم نزدیک بودند؛ درافتادن با یکی ازآنها به منزله تراشیدن دودشمن بود. نیلسنها عیاش بودند، ولی عشق بازیهای وحشیانه آنان تا آن موقع به سالنها وخانههای بد نام محدود میشد...
مثال انتهای داستان:
ماه مارس تقریباً به پایان رسیده بود ولی هوا هنوزگرم نشده بود. یک روزیکشنبه (یکشنبهها رسم براین بود که زودتربه بسترروند.) ادواردوکه ازبارمحله میآمد کریستیان را دید که گاوها را به ارابه بسته است. کریستیان گفت:
- یاالله باید چندتاپوست برای دکون یاردوببریم. اوناروبارکردم. بیا تا هوا خنکه کارمونوجلوبیندازیم.
محل پاردوبه گمانم درجنوب آنجا قرارداشت را لاس تروپاس را گرفتند وبعد به جاده فرعی پیچیدند. مناظراطراف به آرامی زیرلحاف شب پنهان میشد.
به کنارخلنگزارانبوهی رسیدند. کریستیان سیگاری را که روشن کرده بود دورانداخت وبا خون سردی گفت:
- حالا دست بکاربشیم. داداش. بعد لاشخورا کمک مون میکنن. اونوامروزکشتم بذاربا همه خوبیاش این جا بمونه ودیگه بیشترازاین صدامون نزنه.
درحالی که تقریباً اشک میریختند یک دیگر را درآغوش کشیدند. اکنون رشته دیگری آنان را به یک دیگرنزدیک ترکرده بود واین رشته زنی بود که به طرزی غمناک قربانی شده بود ونیازمشترک فراموش کردن او.
مثال رجعت کمانی به ابتدای داستان:
به کنارخلنگزارانبوهی رسیدند. کریستیان سیگاری را که روشن کرده بود دورانداخت وبا خون سردی گفت:
- حالا دست بکاربشیم. داداش. بعد لاشخورا کمک مون میکنن. اونوامروزکشتم بذاربا همه خوبیاش این جا بمونه ودیگه بیشترازاین صدامون نزنه.
درحالی که تقریباً اشک میریختند یک دیگر را درآغوش کشیدند. اکنون رشته دیگری آنان را به یک دیگرنزدیک ترکرده بود واین رشته زنی بود که به طرزی غمناک قربانی شده بود ونیازمشترک فراموش کردن او.
نقد بوطیقایی: «شکل هندسی داستان»
داستان ازبیرون مثلث است. اما نویسنده قاعده اضلاع مثلث را بهم ریخته زیرا ساختارداستان را "واقعگرای مدرن"چیده، اما ازبیرون شکل آن"پست مدرن"است.
دررأس ضلع مثلث: زن (خولیانا بورگس).
دردوطرف ضلع مثلث: شرکای جنسی زن، دوبرادر (کریستیان / ادواردو).
ضلع چهارم: ازقاعده شکل هندسی مثلث خارج شده، انسان را نشان میدهد که تعلق خاطر، باورها و تابوهایی که بین سنت ومدرن درتردید ویأس به سرمی برد.
مثال اول: درست است که اوبدین وسیله خدمتکاری برای خود دست وپا کرد ولی این هم درست است که سرا پای او را به زیورهای پرزرق وبرق آراست ودرجشنها او را همراه خود میبرد. درجشنهای محقر اجاره نشینان، جایی که فیگورهای چسبیده تانگوممنوع بود وهنگام رقص فاصله قابل ملاحضهای را حفظ میکردند.
مثال دوم: هیچ مردی هیچ گاه برای دیگران، فاش نمیکرد که یک زن برای اواهمیت چندانی ندارد. مگر به عنوان چیزی که ایجاد تمایل میکند وبه تملک درمیآید، ولی آن دوعاشق شده بودند.
واین برای آنان نوعی تحقیربود. یک روزبعدازظهردرمیدان لوماس، ادواردوبه خوآن ایبررا برخورد، خوآن به اوتبریک گفت که توانسته است «تکه» خوشگلی برای خودش دست وپا کند. به نظرم آن وقت بود که ادواردو، اورا کتک مفصلی زد. هیچ کس نمیتوانست درحضوراوکریستیان را مسخره کند■.