پریام[1] هنوز جوان بود که به تاج و تخت شهر ایلیون[2] یا ترویا[3] رسید. او نخست همسری به نام آریسبه[4] برگزید و از او صاحب پسری به نام آیساکوس[5] شد. آیساکوس از پدربزرگِ مادری خویش هنر خواب گزاری را آموخت.
اما میانۀ پریام و همسرش بسیار زود به هم خورد و ناچار کار به جدایی کشید. پریام پس از او با زن دیگری به نام هکابه[6] زناشویی کرد. هکابه نخست هکتور[7] را از پریام زاد. اما وقتی شکم دوم را باردار بود، در خواب دید که از زهدان او مشعلی به دنیا آمد و آتش در شهر ترویا انداخت. پریام برای گزاردن خواب نزد پسرش آیساکوس رفت و آیساکوس که از زناشویی دوم پدر ناخرسند بود آن خواب را چنین تعبیر کرد که از شکم هکابه نوزادی بدر خواهد آمد که شهر را ویران خواهد ساخت.
پریام با شنیدن این نهانگویی سخت آشفته شد و تنها چارهای که به ذهنش رسید رها کردن نوزاد در کوهستان بود. پس کودک را به یکی از چوپانان خود به نام آگلائوس[8] داد تا او را در کوهی دراندازد. سپس برای آنکه مردم بر او خرده نگیرند و او را به فرزندکشی متهم نکنند، وانمود کرد که به فرمان خدایان و برای نیکبختی شهر فرزندش را برخی کرده است و سپس دستور داد برای گرامیداشت او هر ساله در روز تولدش بازیهایی برگزار کنند.
آگلائوسِ چوپان از فرمان شاه سرنپیچید. اما پنج روز بعد، زمانیکه گله را از نزدیکی آن محل میگذراند، با کمال شگفتی صدای گریۀ نوزاد را شنید. در آغاز گمان کرد که دچار پندار شده است و آن را به حساب وجدان ناآرام خویش گذاشت. زیرا زنش در همان روزها نوزادی بیمار زاده بود و آگلائوس همواره به این فکر میکرد که پادشاه فرزند تندرستش را دور میاندازد و من نوزادی دارم که رو به مرگ است. از این رو وجدانش سخت ناآرام بود. اما چون دقیقتر گوش داد و صدا را بسیار
واقعی یافت، کنجکاو شد و خود را به نوزاد رساند. همینکه به کودک نزدیک شد دید که از سوی دیگر خرسی پا به گریز نهاد.
آگلائوس خود را به بچه رساند و پارچۀ قنداق را از صورت پسرک کنار زد. آنگاه دور دهان او را آغشته به شیر خرس یافت. بر سنگدلی خود و پادشاه نفرین فرستاد و کودک را در آغوش گرفت و به خانه برد. همینکه به خانه رسید آگاه شد که کودک بیمارش جان سپرده است. پس لاشۀ فرزندِ مرده را پنهانی در جایی خاک کرد و به ترس از پریام وانمود کرد که نوزادِ کوهی همان پسر اوست که بهبود یافته است. پس از آن نام پسر را پاریس[9] گذاشت و در تربیت او کوشید.
پاریس در خانۀ آگلائوس بالید و از نوجوانی چنان بود که در زیبایی و برازندگی مانند نداشت. گذشته از این، در چوپانی و نگاهبانی از گله نیز چیره دست شده بود، آنچنان که مردم به او لقب الکساندر[10] به معنی «مردِ نگاهبان» داده بودند. از قضا در یکی از همان جشنهای سالانهای که به یادبود خود پاریس برگزار میشد، پریام به آگلائوس دستور داد که ورزایی را برای آیین برخی به شهر بفرستد. آگلائوس نیز ورزایی را برگزید و آن را به پاریس داد تا برای پادشاه ببرد. نوجوان چوپان پا به درون شهر گذاشت و آذین بندی کوچهها و فراخی زمین بازی را تماشا کرد و سپس به تماشای خود بازیها پرداخت. چنان فریفتۀ آن همه شکوه و شگفتی شد که فکر بازگشت به دهستان از سرش افتاد. به وارون در شهر ماند و به تماشای ادامۀ جشن و مسابقات پرداخت. رفته رفته چنان شیفتۀ زورآزماییها شد که نتوانست از پیوستن به هماوردان خودداری کند. پس پا به میدان نبرد گذاشت و با برادرانِ خونی خویش به نبرد پرداخت. او در همۀ بازیها پسران پریام را شکست داد و رشک برادران را بر خود برانگیخت. سرانجام یکی از آنها به نام دیفوبوس[11] به این بهانه که چوپان زادهای فرومایه گستاخانه با شاهزادگان همبازی شده است، شمشیر کشید و قصد جان پاریس را کرد. اما نوجوان پیش از آنکه آسیبی به او برسد از میدان گریخت و به پرستشگاه زئوس پناه برد.
در پرستشگاه به کاساندرا[12] برخورد. کاساندرا دختر پریام بود و با اینکه در زیبایی مانند نداشت و خواستگاران بسیاری از دور و نزدیک به سوی او میآمدند، دست رد بر همۀ خوشیهای زمینی زده بود و پرهیزگارانه زندگی خویش را در ستایش ایزدان سپری میکرد. در میان ایزدان نیز آپولون سخت شیفتۀ او بود و همۀ تلاش خود را میکرد تا مهر او را به دست آورد. اما دختر همچنان ایستادگی میکرد و تن به آپولون نمیداد. سرانجام آپولون به او پیشنهاد داد که اگر دوستگان[13] او شود، هنر پیشگویی را به او خواهد آموخت. کاساندار این پیشنهاد را پذیرفت و هنر نهانگویی را از آپولون آموخت. اما پس از آن پیمانشکنی کرد و به دوستی با آن ایزد تن نداد. آپولون خشمگین شد و چون نمیتوانست آنچه را که داده بود پس بگیرد، کاری کرد که دختر نزد مردم دیوانه و یاوهگو به نظر آید و کسی سخنان او را باور نکند.
کاساندرا سرگرم راز و نیاز با خدایان بود که پاریس دوان دوان و خوی کرده سر رسید. پشت سر او نیز دستهای از پسرانِ پریام تیغ برکشیده و کف به دهان آورده پا به درون پرستشگاه گذاشتند. کاساندرا همینکه پاریس را دید دریافت که او همان برادری است که بازیهای سالانه به یادبود او برگزار میشود. پس
جلوی پیشروی برادران را گرفت و به پاریس پناه داد. سپس خبر را برای پریام فرستاد. پریام که همچون سام از بلایی که بر سر پسر خود آورده بود پشیمان شده بود، همینکه از رفته آگاه شد، بیدرنگ خود را به نیایشگاه رساند و پاریس را همچون زال به گرمی در آغوش گرفت. ناسازی میان برادران برطرف شد و از آن پس پاریس زندگی چوپانی را رها کرد و در کاخ پدر خانه کرد. چندی بعد برادر بزرگش هکتور با آندرماخه[14] زناشویی کرد و پاریس نیز با اوینونه[15] پیمان زناشویی بست.
اوینونه دختر یکی از خدایان رودها بود، او از ایزدبانو رئا[16] هنر پیشگویی را آموخته بود. روزی با بهرهگیری از هنر خویش دریافت که اگر الکساندر به اسپارت سفر کند و هلنِ آرگوسی را ببیند، زخمی برخواهد داشت که سبب مرگ او خواهد شد. پس شوهر خویش را از رفتن به اسپارت بازداشت. اما پاریس قانع نشد و همچنان بر رفتن به اسپارت پافشاری میکرد. اوینونه خشمگین شد و شوهرش را رها کرد و به کوه ایدا نزد ایزدبانوان دیگر رفت. ■
این داستان دنباله دارد.
[برگرفته -با دگرگونی فراوان- از
- The library of Greek Mythology, Apollodorus, Robin Hard, Oxford, 2008, 3.12.5-6;
[1]. Priamos
[2]. Iliōn
[3]. Troia
[4]. Arisbē
[5]. Aisakos
[6]. Hekabē
[7]. Hektōr
[8]. Agelaos
[9]. Paris
[10]. Alexandros
[11]. Deiphobos
[12]. Kassandra
[13]. دوستگان: معشوق
[14]. Andromakhē
[15]. Oinōnē
[16]. Rhea