به نظر من آدمها چند دستهاند. دستۀ اول خوش شانس آفریده شدگان هستند که کار خوب، مثل محل تولد خوب، خانوادۀ خوب، پول و خیلی خوبهای دیگر با آنها به دنیا میآید. و اگر نتوانستید از صفحۀ تلویزیون، پشت شیشۀ دودی ماشین یا درب بستۀ اتاق ریاست، قیافۀ دقیق آنها را ببینید، هیچ اشکالی ندارد چون همگی شبیه هم هستند.
دستۀ دوم سخت کوش آفریده شدگانند که بدون سرمایۀ زیاد یا داشتن پشتوانه و پارتی، موفقاند. این دسته قابل ستایشند و اگر در زندگی با آنها روبرو شدید اصلاً حسرت نخورید، چون اگر از پشت سر به راه رفتنشان دقت کنید، آثاری از پارگی مشاهده میشود. دستۀ سوم نفرین شدگانند اینها به دلایل زیادی بیکارند که نه من حوصلۀ نوشتن همۀ دلایل را دارم و نه شما حوصلۀ خواندن. پس اگر با آنها مواجه شدید مسخره نکنید چون با توجه به قرار گرفتن زمین در مدار (asanyevazie ترجمه: اصن یه وضعیه) بیکاری از رگ گردن به شما نزدیکتر است.
دستۀ چهارم سرکاری آفریده شدگانند که به اصطلاح مشاغل کاذب دارند. هیچ وقت معلوم نیست، سرکار هستند یا نیستند. حتی گاهی دیده شده، خودشان هم متوجه وضعیت ناجورشان نمیشوند. پس به آنها زل نزنید، مبادا خجالت بکشند.
و اما دستۀ آخر تحت فشار آفریده شدگانند. مثل من که بعد از هزینۀ بسیار برای یک قاب عکس لیسانس از دانشگاه آزاد، به خاطر داشتن دوتا بچۀ کوچک مجبور شدم کار در منزل را انتخاب کنم. چرایی این تصمیم یهویی اصلاً ربطی به گرانی بنزین، دلار، مخارج تا کنندۀ ستون فقرات و... . نداشت. فقط یک روز صبح از خواب بیدار شدم، دیدم دنبال کار در منزل میگردم.
آن روز گوشی به دست، روبروی حمید همان نیمۀ پیدا شدۀ زندگیم نشسته با صدای بلند فکر میکردم:
- اینجا نوشته دور کاری املاک، نه این که نمیشه چون موقع قسم خوردن خندهام میگیره. راسته دوز چرخکار ماهر، اینم نه، نهایتش بتونم سوراخ جورابامو دندون موشی بزنم. شمع سازی، اوه نه بو داره. بسته بندی حبوبات، وای نه، باد داره. با اندکی سرمایه صاحب کار شوید، پولم کجا بود عمو. بازاریاب تلفنی، حمید این خوبه ها، چی می گی؟
حمید چشمهایش را ریز، کرد دستهایش را بهم کوبیده، داد زد:”فهمیدم “
یادم آمد آخرین باری که این حرکت را انجام داده در یک سرمایه گذاری مقداری پول از دست داده بودیم، از آن جایی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتیم، گفتم: بگو عشقم.
- غزال تو این همه تابلوی نقاشی داری. حداقل ده تا تو کمد دیواری گذاشتی، در و دیوار خونه هم که پر شده، فقط مونده توی توالت آویزون کنی. بیا یه گروه تو تلگرام بزن اینا رو بفروش، میتونی سفارشم بگیری.
چند ساعت بعد من یک گروه به اسم گالری رنگ و روغن غزامید (مخفف غزال و حمید) داشتم با عکس تابلوها و هفتاد نفر عضو از لیست مخالفینم در گوشی که شامل فامیل خودم، فامیل حمید و دوستانم میشد.
چند روز بعدکه خسته از نگاه کردن به صفحۀ گوشی خوابم برده بود، دوستم سارا زنگ زده گفت:" الو، غزال خواب بودی؟ ببخشید بیدارت، کردم چرا آنلاین نیستی؟ بدو بیا تو گروهت دعوا شده. “
با صدای خواب آلود گفتم: ”یعنی سفارش گرفتم؟ “
-دارم میگم دعوا شده، خواهر شوهرت به مطلب خنده دار گذاشته، دختر داییات میترا هم نوشته این گروه هنریه، واسۀ کسب و کاره، ما اینجاییم که از غزال حمایت کنیم نه اینکه مطالب نامربوط بذاریم. خواهر شوهرت هم جواب داده: منم خواستم از زنداداش جونم حمایت کنم، دیدم گروه سوت و کوره یکی یکی دارن لفت، میدن گفتم سرشونو گرم کنم، نرن... حالا خالهات و بگو، وسط دعوا داره به دختر داییت میگه: میترا مامانت کجاست؟... غزال میشنوی چی میگم؟...
چند هفته بعد، عکس تابلوهایم را به اینستاگرام منتقل کرده بودم با خدمات اضافه مثل یکی بخر دوتا ببر یا با من پیکاسو شوید، آموزش نقاشی همراه با اصول رنگ کردن حرفهای مودر خانه... اما انگار آموزش رنگ روغن در آپارتمان نقلی ما ممکن نبود.
چند ماه بعد در آشپزخانه مشغول شستن ظرفها. بودم، حمید با یک شاخه گل از سر کار به خانه برگشته، گفت:”غزال برات کار پیدا کردم ". از ذوق زیاد خواستم بغلش کنم. عقب رفته گفت: نه، حرفشم نزن.
-چرا خب؟
-چون دستات کفیه
-باشه، حالا چه کاری هست؟
-ببین فردا تولد پسر یکی از همکارامه، میخواست بره قنادی کیک سفارش بده، گفتم نرو، خانمم درست میکنه. اتفاقاً خیلی هم استقبال کرد، چون قبلاً چند بار از کیک و شیرینیهایی که درست میکنی ببرم اداره خورده بود. فقط خواست کیکش شبیه خرگوش باشه.
- نه نمیتونم کیک تولد فرق میکنه. خامه کشی و این حرفها، دورۀ تخصصی داره که من نگذروندم
- سخت نگیر، این همه فیلم آموزشی تو نت هست، من خودم کمکت میکنم. مطمئنم از این به بعد سفارش میگیری.
با دست لرزان همۀ لوازم قنادی را روی میز چیده، به حمید که سعی داشت کمکم کند، گفتم: لطفاً بشین، به هیچی هم دست نزن که استرس میگیرم و برای اینکه قلب نازکش را اکلیلی کنم اضافه کردم: "آفرین، منظورم این بود، وقتی کنارمی آرامش دارم. همین کافیه فقط ببین چجوری سربلندت میکنم آقا... “
ساعت از دوازده شب گذشته بود که کارم تمام شد. حمید
به کیک نگاه کرده، سرش را پایین انداخت. بغض کرده و عصبی پرسیدم، خوب نشده درسته؟ راستشو بگو دقیقتر نگاه کرده گفت: نمیدونم، نه بدم نیست
بچهها را صدا زدم، با دیدن کیک خواب از سرشان پرید. چهار نفری کف آشپزخانه نشسته می. خندیدیم. دخترم گفت:"مامانی تو یه حیوون جدید اختراع کردی “ پسرم گفت:" دندون هاش بیشتر شبیه الاغه تا خرگوش “ حمید عقیده داشت، کیک الاغ برای تولد پسر بچهها مناسبتر از کیک خرگوش است.
تأیید کرده، گفتم:"الاغ با خرگوش فرق چندانی ندارد و برای موفقیت در هر کاری اعتماد به نفس، اراده، مهارت کافی، علاقه، پشتکار، پشتکار و باز هم پشتکار لازم است.
فردای آن روز مشغول مرتب کردن آشپزخانه یا بهتر بگویم قناد خانۀ زلزله زدهام، بودم که حمید از سر کار برگشت. باز هم برایم گل گرفته بود. این بار اجازه داد با دستهای کفی بغلش کنم و گفت، بعد از اینکه کیک را به عنوان کادو به همکارش داده، تصمیم گرفته ساعت اضافه کاریاش را بیشتر کند، تا هر ماه مبلغی به عنوان حقوق خانه داری به من بپردازد. ولی از آن جایی که به سیستم اداری اعتمادی نیست شماره تماسم را زیر ناداستانم میگذارم. اگر کار در منزل سراغ داشتید، حتماً خبرم کنید. ■