• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • فرگشت فکری- ادبی اکبر بهداروند درشعر «به مثابه ی دیگری درمتن» به قلم : عابدین پاپی(آرام)

فرگشت فکری- ادبی اکبر بهداروند درشعر «به مثابه ی دیگری درمتن» به قلم : عابدین پاپی(آرام)

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

abediin papi

با اتیمولوژی واژه ی غزل در می­یابیم که این واژه به معنی ریسندگی است  و ریشه ی آن عربی می­باشد.این واژه اسم و مصدر ثلاثی مجرد است که معناهای متفاوت اما شبیه هم دارد. سخن گفتن با زنان، ،«عشق بازی» ، « حکایت کردن از جوانی» ، « محبت ورزیدن» و«وصفِ زنان» از معانی این واژه درزبانِ عربی به شمار می­روند.

در معجم مصطلحات اللغه العربی القدیم ، واژه ی غزل به معنی گفت و گوی پسران و دختران جوان و «سرگرم شدن با زنان» معنا شده است و مغازله به معنی : «سخن گفتن با زنان» و تغزل نیز به همین معنا منتها همراهِ با تکلف آمده است . سیروس شمیسا واژه ی سُرود را معادل تقریبی فارسی برای غزل عنوان کرده است ؛ چنان که سُرود هم دارای مضمونی عاشقانه بوده و با موسیقی یا دستِ کم آواز خوانده می­شده است و در شعر حافظ به معنای مترادف آواز هم به کار رفته است .غزل در زبان و ادبیاتِ فارسی به قالب یا ژانری در شعرِ سُنتی گفته می­شود که درجهانِ امروز در قالب های صنعتی هم خود را به دایره ی بایش و نمایش گذاشته است. قالبِ غزل معمولاً بین پنج تا دوازه بیت متحدن است که در بعضی موارد و با توجه به اختیاراتِ شاعری به بیست بیت هم می­رسد. ساختارِ آن بدین سان است که مصرع اول با مصراع های زوج هم قافیه یا به اصطلاح مُقفی هستند و بسیار متداول است که شاعر درآخرین بیت غزل نام شاعرانه یا تخلص خود را درج می­کند. این ژانر شعری تا به اکنون دچارِ صیرورت(شدن)  در سه جنبه ی فکری- ادبی و زبانی شده به گونه ای که فرگشت فکری – ادبی آن تا به امروز این مهم را نشان می­دهد.محتوای غزل از قدیم الایّام بیشتر عاشقانه بود به طوری که تا قبل از قرن ششم هجری به جای غزل تغزل رواج و پایدار بود که البته آنچنان هویتی مستقل نداشت و تقریباً غزلی بود که در ابتدای قصیده می­آمد. در ادبیات عربی نیز به نشبیب ، نسیب  و تغزل که معمولاً در ابتدای قصیده ها می­آمد غزل اطلاق می­شد و هنوز هم کاربرد دارد. قالبِ غزل در زبان های ترکی ، هندی، اردو و انگلیسی دارای تِم ( درون مایه ای) عاشقانه به کار   می­رود و در جوانبی و گاهی همگِن و همراهِ با موسیقی خوانده می­شود. علاوه بر این، مضمون های عارفانه برای بیانِ عشق به معبود در غزل فارسی رایج بوده و در جهانِ امروز و با توجه به سیرِ اندیشگی غزل در مکان ها و زمان ها در واقع این قالب شعری دچارِ پوست اندازی معنایی هم شده به طوری که امروزه با مضمون های اخلاقی، معرفتی، اجتماعی، سیاسی، میهن پرستانه و یا هرنوع تجربه ی     شاعرانه ی دیگری هم مورد استفاده قرار می­گیرد. در یک غزل ممکن است زبان ساده و سلیس و روان باشد و یا پیچیده و فنی و تعقید و تقیّد برانگیز و یا ممکن است تنوع مطلب و زبان وجود داشته باشد. مبرهن است که در غزل های اولیه در شعر فارسی ما با زبانی ساده تصادم داریم که اغلب به سبک خراسانی سُروده شده­اند. قالبِ غزل قالبی جامعه خواهی و جامعه پذیری دارد به طوری که این دو مورد حالتی تعمیم پذیر را به خود دیده­اند. سیرِ تحول و تطور غزل در قرن ششم مشهودتر است به گونه ای که در همین قرن در ابتدا شُعرایی چون: خاقانی، انوری و ظهیر که دراصل قصیده سُرا محسوب می­شدند تعداد قابلِ توجه و تأملی شعر در قالب غزل سُرودند اما من بعد شاعرانی مانند سنایی و عطار و حتی عراقی ظهور کردند که درواقع توجه و مرکزِ توجه آن ها به نفسِ غزل بود به طوری که سبک عراقی روبه افول و سقوط گذاشت و شاعران به سمتِ سبکِ هندی حرکت کردند و دراین دوره عطار از غزل برای بیانِ مفاهیم عرفانی استفاده کرد . این فرگشت فکری – ادبی غزل تداوم داشت تا که با ظهورِ سعدی به موج و اوجِ زبانی خود دست یافت به طرزی که زبانِ غزل پالنده تر و بالنده تر شد و خود را در قالبی روان و سهل ممتنع نشان داد. سعدی با استفاده از صنعتِ واژه گزینی توانست واژِگانی پُر کاربرد و همه فهم و همه درک را درقالبِ غزل به کار گیرد و زبان غزل را با استتیک( زیباشناختی) قابلِ توجهی مواجه کرد. مولوی نیز قالب و زبانِ غزل را به سمت نوعی شرح سفر روحانی سوق داد و غزل را از آن عزلت و انزوا و درجدالِ با الفاظ نجات داد  و در شاکله و شاخصه هایی زنده و فی البداهه نه ارتجال و در مجالس رقص و سماع  و در وجد سُرود. این فرگشت ادبی تداوم داشت تا که درقرنِ هشتم خواجوی کرمانی عشق و تصوف را درغزل خود درهم آمیخت که این درآمیختگی نوعی روش هوشمند را دراوج نشان می­دهد که در غزلیات حافظ هم دیده می­شود و حافظ نیز مشخصه ی شعرش ایهام است به طوری که ممدوح و معشوق را با هم یکی می­کند  و نوعی پلی فونیک( چندصدایی)  را در غزل ایجاد    می­کند که از این نگاه نوعی دیالوگ چند جانبه است زیرا که حافظ در غزل اش گاهی با طبیعت و انسان سخن می­گوید  و گاهی هم با خدای خودش درتعامل  است و گاهی نیز زبانِ خودش درغزل غایب است . درغزلِ حافظ همیشه :«دیگری درمتن» وجود دارد که این دیگری درمتن می­تواند انسان؛ طبیعت، جامعه و گاهی هم خدا باشد. به هر روی، این فرگشت فکری – ادبی غزل تا دوره ی قاجار تداوم دارد تا که با شروع جنبشِ مشروطه ، گنجاندنِ مضمون های میهن پرستانه در غزل متداول شد که به :«غزلِ وطنی» شهرت یافت اما با پدیدار شدنِ شعر نو، سبکی جدید در سُرایش  و سَروادِ غزل ایجاد شد که به غزلِ نو یا غزلِ تصویری مشهور است. در این ژانرِ غزل چه از حیثِ لفظ و چه در مضمون ، شُعرا از کاربست های شعر نو استفاده می­کنند و مهم ترین شاخصه  و آیتم غزل نو به استفاده ازاوزانِ  جدید با تمرد از زبان آرکائیک و توجه به زبانِ آکادمیک است . بسامدِ خیال ، توجه به مناسباتِ اجتماعی و مطالباتِ فرهنگی و التفات به آزادی و آزادی خواهی واژِگان و اهمیّت به تجربیات ذهنی  با رویکردی اجتماعی همراه با افق های تازه  و نو از مهم ترین مؤلفه های غزلِ نو به شمار می­رود. همبستگی و پیوستگی به دنیای مدرن و پست مدرن و توجه به مؤلفه های این دو دنیا از مهم ترین شاخصه های غزلِ امروز است. غزل حالتی غزل گون دارد که رم که می­کند به همین سادگی نمی­توان رامش کرد. شاید بتوان گفت غزل تعریفی بی تعریف دارد که در بی تعریفی های  آن تعاریفی قابلِ توجه و گسترده پیداست. نوعی هرمنوتیک است که به قولِ مولانا: « آب دریا را گر نتوان کشید/ هم به قدر تشنگی باید چشید.»با این تفاسیر، غزل را می­توان به سه دوره یا ازمنه تقسیم کرد. نخست: غزلِ سُنتی است. دوم: غزلِ مدرن و سوم: غزلِ پست مدرن است. بنابراین ، برای شناختِ از فرم و محتوای غزل بایستی با مؤلفه ها و آیتم ها  و شاکله ها و شاخصه ها و حتی پارامترها و مشخصه های این سه دوره آشنا بود تا که بتوان قالبِ غزل را به خوبی شناخت و سره ها را از ناسره ها جدا ساخت. از حیثِ رویکرد و عملکرد نیز غزل را می­توان به غزلِ وابسته، غزلِ همبسته، غزلِ دلبسته، غزلِ متعهد، غزلِ ایدئولوژی، غزلِ تئولوژی، غزلِ تئوکراسی، غزلِ اندیشه، غزلِ رادیکال، غزلِ عشق و غزلِ آوانگارد تقسیم نمود که این نوع از حالت های غزل هرکدام در مکان و زمان و سیر تاریخ و ازمنه ی تاریخ زبان و ادبیاتِ فارسی رخ داده­اند و با مطالعه ی غزلِ جهان می­توان این نوع رویکردها و عملکردهای فکری – ادبی  را به خوبی مشاهده نمود. دیگر نکته ، قالبِ یا ژانری است به نامِ شعرِ: «نو» فارسی که شعر نوی فارسی گونه ای از شعرِ نوگرا قلمداد می­شود که در مقابلِ یا برابرِ شعر کُهنِ فارسی قد علم کرد. اگر چه عُقلای ادب بر این اصل معتقدند که از حیثِ وزن و عروضی و قالب از شعر کهن سُنتی تبعیّت  نمی­کند اما شعر نو نیمایی از چنین مؤلفه هایی بی بهره نیست و تنها شاخصه و تمایز آن با شعرِ کهن فارسی در ساختارِ معنا و بافتارِ زبان است. درون مایه ی اش اجتماعی و انسانی و درابعادی انتقادی – اعتراضی است و مصراع های آن کوتاه و بلند است و قافیه نیز در هر جای شعر به صورت اختیاری می­نشیند. شعر نو شامل قالب های نیمایی، سپید و موج نو است که تا به اکنون قالب های متعددی در همین دایره متولد شده و هر کدام راه و روش خود را درجاده ی شعر نو طی می­کنند. نیما یوشیج بنیانگذار شعر نو محسوب می­شود و احمد شاملو نیز بانی شعرِ سپید است و قالب هایی چون : شعرناب، شعرحجم، شعردر وضعیّتی دیگر، شعر میترائیک، شعرگفتار، شعر دهه ی هفتاد، ، شعرفرانو ، شعرپست مدرن، و سایر ژانرهایی که زیست و زیست مندی خود را تداوم بخشیده­اند از جمله ژانرهایی است که در دنیای شعر نو محل بحث و نظر است . شعر نو از این منظر و طبقِ مقاله ای که درکتابِ :«گفتآوردقلم» با عنوانِ:« حرکت در تغییر، حرکتِ درتحول و حرکت در تطور در شعر نو مثلثی مختلف الاضلاع» نگاشته ام بر این اصل اعتقاد دارم که شعر نو نیمایی حرکت در تغییر است.یعنی این که نیما تغییراتی را در شعر کلاسیک به انجام و سرانجام رساند به تعبیری تغییراتی را در ساختمانِ شعر کلاسیک به وجود آورد و شعرِ سپید حرکتِ درتحول است چه این که احمد شاملو با جایگزین کردنِ موسیقی کلام به جای وزن شعر نو نیمایی را از حالتی به حالت دیگری درآورد و شعرِ امروز که شامل خیلی از ژانرهای ادبی می­شود حرکتِ درتطور است. تطور به معنی بَرْکَندَن است و چیز دیگری را جایگزین کردن که با چیزِ قبلی هیچ سنخیت و تناسب و شمایلی چه از حیثِ ظاهر و چه باطن ندارد و شعر امروز تقریباً چنین حالتی را تجربه می­کند اما تا نیلِ به این مهم هنوز اندک زمانی باقی مانده است. به هر روی، شعر به معنی شعوری پُرشور است و کلماتی چون شاعر، مشاعر، مشعور و اشعار هم خانواده ی آن هستند. در زبان و ادبیاتِ فارسی کهن واژه ی شعر وجود نداشته است بلکه به جای آن سُرود و سَروادو چکامه و چامه مدنظر بوده و هست. شعر به معنی آگاهی و شعور است . شاعر کسی است که شعر می­گوید و هر شاعری دارای شعور    می­باشد و هر شعری بایستی مشعور باشد. از شعر تعاریفِ بسیاری شده اما از این منظر مهم ترین تعریف آن می­تواند این باشد:«شعر شورشی  غیر منتظره است که از درونِ شاعر ناخودآگاه شروع به چاوش و تراوش می­کند و درختام به نوعی خودآگاهی از برای دل آگاهی می­رسد که من این خودآگاهی ازبرای دل آگاهی را شعر می­گویم.» رابرت فراست شاعر آمریکایی قرنِ بیستم درباره ی زبانِ شعر می­گوید:« زبانِ شعر به ما این اجازه را می­دهد تا که یک چیزی را بگوئیم اما منظور چیزهای دیگری هم هست.» بنابراین اگر شاعر علاوه بریک چیز به چیزهای دیگری هم رسیده باشد و مخاطب این چیزهای دیگر را در شعرش احساس و دریافت کند در واقع شاعرشعری ناب و فاب سُروده است که قدرت تعمیم پذیری هم دارد. با این تعابیر، آنچه که محل بحث و نظر ماست و این مقدمه چینی به خاطر آن تقدم یافت درواقع:«فرگشتِ فکری- ادبی » اکبر بهداروند دردیسکورسی به نام شعر است که درطول و عرضِ زندگی اجتماعی و هنری خویش توانسته به یافته ها و دریافته های قابلِ تأملی دست یابد که قابل بایش و نمایش است. بهداروند زاده ی  1329خورشیدی در شهرستان اندیمشک است . وی معلمی است که در راستای فرهنگِ تعلیم و تعلم گام های استوار و بایسته ای را گذاشته است. از این نویسنده و شاعر تا به اکنون آثارِ متعددی به چاپ رسیده که می­توان به آثاری به شرحِ ذیل: 1- شهر بانو و خاکسترهای سرد2- تلواسه درعطش 3- گزیده آوازها 4- مزامیر(آوازیا آوازهای نیکو)کال 5- از تبارشبنم 6- چکامه ی زخم 7- آواز سبز ایل 8- تبسم یک قافله ی آه 9- آیینه ی مهر 10- اندیمشک ایستگاه قطارِ مهربانی 11- مویه های هامون 12- کویر و نیلوفرِ باران 13- اندیمشک از تبارِ باران 14- پرده ی نشین جلال 15- اندیمشک و خنیاگرِ پیر 16- اندیمشک گاگریوتا راز 17- اندیمشک ، مشق شب من است 18- اندیمشک و نفس گریه های باران 19- اندیمشک، شهر بانو وکُنار 20- اندیمشک پاداَفْرَه( کیفر و مجازات)دوزخ 21- اندیمشک گاگریو باوینه 22- ترانه ی آب 23- باران های انتظار و جزیره ی قشم 24- اندوهواره ها25- اندیمشک و کوچه های قدیمی مهر 26- عطسه ی سبزِ بلوط 27- صبح آواز چکاوک 28- تصحیح تمامِ آثارِ بیدل دهلوی در 14 مجلد29- تصحیح دوبیتی از مشروطه تا امروز 30- تصحیح گلستانِ سعدی 31- تصحیح دیوانِ حافظ 32- تصحیح دیوان سحابی استرآبادی 33- تصحیح دیوانِ ظهیر فارابی 34- تصحیح دیوانِ طبیب اصفهانی 35- تصحیح دیوانِ اقبالِ لاهوری 36- تصحیح دیوانِ محتشم کاشانی 37- تصحیح فرهنگ لغت رشیدی 38- نگارِدانش (دربابِ کلیله و دمنه) که مجموعاً آثار این نویسنده و شاعر به 90 جلد می­رسد، اشاره نمود. این سُراینده در دو جهان بینی متفاوت شعری اعم از غزل و شعر نو در دنیای سُرایش تاخته و پرداخته است که چرخش معنا و چربشِ زبانِ آن در قالبِ غزل نمایان تر و بایسته تر و شایسته تر نشان می­دهد. بهداروند را از حیثِ سه جنبه ی فکری، زبانی و ادبی در شعر و ادبِ فارسی     می­توان فردی موفق دانست از این رو که پارادایم فکری(الگوواره) آن بر سبک هندی و در جوانبی سبک عراقی بنا نهاده شده است . جنبه ی زبانی سُراینده نیز قابلِ تأمل است زیرا که در شعر دارای زبانی ساده و سلیس و مستقل است و صنعتِ واژه گزینی دراشعار آن به خوبی گزینش می­شود. بهره گیری از واژِگانی ناتورال (طبیعی)  و انسانی و درابعادی اجتماعی و فولکلور و کارناوال(عامیانه و محلی) خود عاملی است تا که بتوان به زبانِ شعر بهداروند اعتماد و اعتقاد و اعتناء داشت به طوری که زبان اش زبان مند است و بیان اش مبیّن که همین دو ویژگی و خصیصه بر زیبایی زبان شعرشان فرود آمده­اند. دیگر مهم جنبه ی ادبی است . وی شاعری است که به شعر کهن فارسی و شعرِ نو تسلط دارد و صناعات ادبی اعم از بدیع و بیان  و قافیه و عروض و سایر کاربست های ادبی شعر را به خوبی می­شناسد و به برجِ  بایش های ادبی و سازش های زبانِ فارسی نیز محاط دارد. اگر غزل را تغزل بنامیم و درون مایه ی آن را از ابتدا عاشقانه فرض کنیم اشعارِ این سُراینده  در غزل از تِم یا درون مایه ای عاشقانه بهره مند شده­اند اما در جوانبی هم اشعارشان دارای درون مایه ای اجتماعی – انتقادی و در زوایایی عارفانه هم هست. حسِ ناسیونالیستی ( میهن پرستی)  توأمِ با جامعه خواهی نیز در اشعارِکلاسیک و نو این سُراینده موج دیده می­شود و زبانِ شعرشان کاملاً دردمند است. بر خلافِ برخی از غزل سُرایان که زبانشان  فرمیکال و تیپیکال  است اما زبانِ شعرِ بهداروند تکنیکال و صمیمانه  نشان می­دهد. هر شاعری دارای دو زیست است. نخست: زیست اجتماعی و دو دیگر زیست فکری که بهداروند در اشعارشان تابع هر دو زیست در جهتِ نیل ِ به زیست مندی هنرمندانه می­باشد. وی ابتدا زندگی اجتماعی خود را در موطنِ خویش تجربه می­کند و در این راستا به نوعی منِ اجتماعی هم دست می­یابد به طوری که چندین دفتر شعر را درباره ی موطن خویش سُروده است اما زیست فکری آن به فراتر از وطن خویش می­نگرد به گونه ای که این دوپارِگی فکر و زبان در اغلبِ دفاترش به چشم می­خورد زیرا که حرکتِ درتغییر و حرکتِ در تحول و حتی حرکت درتطور را می­توان در زبانِ شعر آن مشاهده کرد. وی شاعری است که هم شعرِ کلاسیک می­سُراید و هم در دنیای شعر نو خود را به دایره ی بایش می­آورد و هم این که نظر و منظر خود را بر پایه ی زیست اجتماعی خود استوار  می­کند و دراین رهگذر به یافته ها و دریافته های ناب و فابی دست می­یابد. شعر بهداروند یک فرگشت فکری- ادبی دارد . فرگشت فکری- ادبی بدین سبب که ابتدا به تکامل فکر و اندیشه ی خویش التفات می­کند و من بعد در صدد است تا که به تکامل ادب و فرهنگ زبان و زبانِ فرهنگ دست یابد. شاید بتوان گفت مهم ترین ویژگی شعر بهداروند: « دیگری درمتن» باشد. دیگری درمتن بدین معنا که به کلمات اجازه می­دهد تا که در هر جای سطرها که دوست دارند، بنشینند و این دمکراسی واژِگان در شعرِ این سُراینده ، مشهود و مبرهن است . دیگری در متن بدن معنا که هم به اشیاء و کائنات  اجازه ورود  به گفت و گو را در اشعارش  می­دهد و هم به خودِ کلمات و جامعه اجازه می­دهد تا که در شعرش به فرهنگ تعامل و تعادل دست یابند. در شعر بهداروند نوعی درد وجود دارد که این درد به دردمندی می­رسد به طوری که گویا شاعر هم درد را می­شناسد و هم این که به دنبالِ کشفِ دردمندی هاست. او به دنبالِ کشفِ در معناهاست و درابعادی هم به دنبالِ کشفِ قواعد در معناهاست. به طوری که دردفترِ اندوهواره ها چنین می­سُراید:

قناری شوقم ، شبی درقفس شد

در آینه، با صبحِ گُل همنفس شد

مجالی برای کبوتر شدن نیست

در این آسمانی که ما را قفس شد

به پرواز صبح کبوتر نبودم

که موج شراری به خار و به خس شد

درآن رخوت آواز باران نم نم

درخت بلوطم، به داسی هرس شد!

و یا که در شعر نخست از همین دفتر (اندوهواره ها) چه زیبا      می­سُراید:

شکوفه جوش غزل های باغ رؤیایم

کجاست مخمل آغوش، تا بیاسایم

در این میانه ی طوفان و موج های هراس

من از جزایر گمنام مرگ می­آیم

مزن به تیر گزم، در سکوت جنگل شب

در اوج قاف ، چو سیمرغ صبحِ فردایم

به موج خیز شبانه، در این کشاکش تلخ

چو صبح طول امل(آرزو و امید) شد، نگاهِ یلدایم!

غزل بهداروند پاداَفْرَهْ نیست بلکه پاداش و پادداشت قابلِ تأملی را برای مخاطب به نمایش می­گذارد. غزل اش بیانگر عطسه ی سبزِ بلوط است و درد و دردرمندی و همزاد پنداری و دیگری درمتنِ غزل اش به خوبی احساس می­شود به طوری که در دفترِ غزلِ : « عطسه ی سبزِ بلوط» چنین می سُراید:

شب از تهاجم شطی غریب می­آیم

به رنگ موج شگفتی مهیب می­آیم

به چشم نازتو، ای آشناترین همزاد

در این هزاره، گمانم غریب می­آیم

به آستانه ی طوفان و اضطراب  سکوت

ز دشت های سحر ناشکیب می­آیم

مسیح مریم صبحم که در شب ناقوس

به دارِ حادثه ات بر صلیب می­آیم

سه قطره خون به تنِ بوفِ کور وامانده

که صادقانه به دوراز نهیب می­آیم

به رنگ آدم و حوّای باغ خاطره ها

هبوط کرده به آغوش سیب می­آیم

به دشت حادثه ها در شب خیالستان

سوارباد، بر اسبی نجیب می­آیم

بیا و بغض مرا بشکن، ای صداقت محض

که از دیار هزاران فریب می­آیم!

بهداروند درمیدان شعر نو نیز میدان داری می­کند و در این دنیای گسترده به نوبه ی خود سهمی دارد به طوری که در دفترِ شعر: «صبح آواز چکاوک» و در دفترِ شعر: «اندیمشک و کوچه های قدیمی مهر» چنین می­سُراید:

(1)

چه آواز تلخی

به گوشم رسید از گلویت

گمانم

شب بی قراری دل بود و اندوه

تب گاگریو پدر بود

بگو ... ای گرامی تر از جان

چرا بوی تلخی ز آواز جانت شنیدم

که شیرین ترین لحظه هایم

چنان شوکران شد

بگو، با من آیا چه بوده ست

این شیون مرگ

این ریزش برگ؟

(2)

اگر فردا

دلت شوق سفر داشت

بیا تا همسفر

با فوجی از پروانه ها باشیم

نشانی

کوچه باغ عشق

مابین صنوبرهاست

که سرشار از تب رؤیاست .

(1)

صبح

چون قوی سپید

از پس پلک سیاهی

با شوق

بال بگشود، به پهنای افق

آسمان خندان شد

ابر را سرفه گرفت

دشت لبریز گل و ریحان شد.

(2)

شال برف

از دوش کوه افتاده است

سبزه قامت می­کشد

از بطن خاک

بوی نرگس

در هوا پیچیده است

یا زمین

خواب بهاران دیده ست؟!

(3)

ابر

می نالد از زمین و زمان

باد

دف می­زند

به بام جنون

آسمان گریه می­کند یکریز

ماه، حسی غریب دارد باز

تا زمین

درسماع گلگون شد

هستی بم

چه تلخ مدفون شد

باغ آتش گرفته ای شده­ام

کاش دستی

زغیب می­آمد.

اشعارنو بهداروند اغلب از صنعت مراعات نظیر و در زوایایی پارادوکس بهره مند شده­اند به طوری که صنعت واژه گزینی در اشعارشان تابعِ همین دو صنعت است. شاعری است نظیر آفرین که گاهی هم به سایر آرایه های  ادبی التفات می­کند و نظر آن بیشتر به منظرهایی ناتورالیسم است که این فرآیند ادبی ریشه در اقلیم و زیست بوم شاعر هم دارد . شاعری تابعِ موطنِ خویش که گاهی هم به فراتر از همین موطن می­نگرد. بهداروند را در شعر می­توان شاعری قلمداد کرد که توجه خاصی به درخود زیستن و به جهان نگریستن دارد . درشعر نو کاملاً نیمایی نیست اما در برخی از سطرها و در کل نیمه نیمایی هم نشان می­دهد. با دنیای امروز خیلی عمیق و عجین نیست و اغلبِ واژگان را در جهت نیلِ به زبانی مستقل از جهان دیروز ادبیات اقتباس می­کند و علاقه و  عُلقه ی خاصی به طبیعت و موطن خویش دارد.اندوه همیشه نامِ مستعارِ شاعر است . او در منظرهایی زیست می­کند که آکنده از اندوه و آه هستند. شاعری است که همیشه سعی می­کند از: « من برای خودم» پرهیز و احتراز کند  و بیشتربه: « من برای دیگری» توجه دارد. قلم اش  با شخصیت و رفتارش توازن دارد. هر چه   می­گوید به آن عمل می­کند چه زبانِ شعر و نوشتار باشد و چه زبانِ گفتار و کردار. نوعی بایستگی شایسته در زبانِ شعرش پیداست که با سایر بایستگی ها اغیار است . شعرش فروتن و فراتن است و همیشه هم ذات پندار و همزاد پندار؛ از این رو که تولدی بی صدا در زبان شعرش هویداست که هر کسی این بی صدایی ها را پُر صدا و دُر آوا نمی داند. زبان اش دردمند است زیرا که سرفه های شعرش طعم جنوب می­دهند و مزه ی عطسه های سبز بلوط . شعرش طعم و بوی بلوط می­دهد و  قامتی به قیامتِ دارِ بلوط دارد. دیگر نکته ِمهم بودِ طبقاتی و نُمودِ طبقاتی در شعر بهداروند است . با توجه به جامعه ی امروز و دنیای پست مدرن و پست کریتیکال  که به شعر روستایی توجه نمی­کند و جهانِ پاتافیزیک(بر جهانِ تکمیلی شرحی را نوشتن)  را بیشتر مد نظر دارد اما شعر ایشان هنوز هم حال و هوای روستا و اومانیسم و متافیزیک را به خود احساس می­کند. شعرش شعورمند است و از آگاهی به خودآگاهی و دل آگاهی رسیده است . در شعرخودش است و به خودِ واقعی خویش نزدیک است نه خودِ کاذب. برخلاف خیلی از شعرا که نُمودِ  و نِمادِ طبقاتی دارند اما بهداروند از بودِ طبقاتی  بهره مند شده به طوری که درطبقه خود و درلباسِ همین طبقه شعر می­سُراید و از هرگونه خودِ کاذب و نِماد و نُمود طبقاتی به دور است . گاهی خودش را می­سُراید و گاهی هم جامعه را و گهگاهی هم طبیعت و انسان را به دایره ی سُرایش می­آورد. مضمون ها اغلب اجتماعی – انتقادی است و بعضی وقت ها نیز لباسِ وطن خود را برای شعربرمی­گزیند. به اصالتِ وجود و اصالتِ ماهیت در شعر هویت می­دهد و قطارِ شعرش در هر ایستگاهی ، گاهی، آهی در راهی هم هست! شعرشان بهتر و بهترین است اما برای برترین ها همیشه بهترین ها کافی و وافی نیست و احساس می­شود که دراین رهگذار بتوان به حداقل یافته هایی دست یافت که فرگشت فکری – ادبی شاعر را تکمیل تر می­کند  و آن هم تنها یک مجموعه ناب با توجه به تجارب شاعر است . شاعری به مانند بهداروند که با ادبیات مهاجرت و ادبیات تبعید آشنایی دارد و در زوایایی دیگر نیز زیست اجتماعی و زیست فکری خود را به تکامل رسانده است بی تردید می­توان انتظارات بیشتری را هم از زبانِ شعرشان سراغ گرفت. شاید بتوان گفت برای تغییر زبانِ شعر تغییر واژِگان لازم باشد و دو دیگر، تغییر جهان بینی و نگاه به جهانی به دوراز جهان های قبلی ( هرچند که دلگشا و سرخوش و مانا باشند) تا که بتوان به شایستگی های دیگری هم دست یافت. تغییر واژِگان خود عاملی است که زبانِ شعر شاعر را با تحول و تطور مواجه می­کند و اگر چه این مهم بسیار دشوار به نظر می­آید زیرا که شاعر سال ها با همین واژِگان پر معنا و دُررعنا زیست کرده و به همین سادگی جدایی از آن ها میسور نیست اما یک انقلاب خیالی می­تواند تولدی دیگر را برای شعرِ سُراینده به همراه و ارمغان داشته باشد. همیشه بهترین اثرِهنرمند اثری نیست که نگاشته شده بلکه اثری است که       می­خواهد نوشته شود و نگارنده نیز نسبتِ به آثار خودم نیز همین نگاه را دارم و تاکنون فرزندِ هیچ بن هیچ هستم. جامعه ای که پیشتر از بیشترمی نویسد پیروز است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

فرگشت فکری- ادبی اکبر بهداروند درشعر «به مثابه ی دیگری درمتن» به قلم : عابدین پاپی(آرام)

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692