با اتیمولوژی واژه ی غزل در مییابیم که این واژه به معنی ریسندگی است و ریشه ی آن عربی میباشد.این واژه اسم و مصدر ثلاثی مجرد است که معناهای متفاوت اما شبیه هم دارد. سخن گفتن با زنان، ،«عشق بازی» ، « حکایت کردن از جوانی» ، « محبت ورزیدن» و«وصفِ زنان» از معانی این واژه درزبانِ عربی به شمار میروند.
در معجم مصطلحات اللغه العربی القدیم ، واژه ی غزل به معنی گفت و گوی پسران و دختران جوان و «سرگرم شدن با زنان» معنا شده است و مغازله به معنی : «سخن گفتن با زنان» و تغزل نیز به همین معنا منتها همراهِ با تکلف آمده است . سیروس شمیسا واژه ی سُرود را معادل تقریبی فارسی برای غزل عنوان کرده است ؛ چنان که سُرود هم دارای مضمونی عاشقانه بوده و با موسیقی یا دستِ کم آواز خوانده میشده است و در شعر حافظ به معنای مترادف آواز هم به کار رفته است .غزل در زبان و ادبیاتِ فارسی به قالب یا ژانری در شعرِ سُنتی گفته میشود که درجهانِ امروز در قالب های صنعتی هم خود را به دایره ی بایش و نمایش گذاشته است. قالبِ غزل معمولاً بین پنج تا دوازه بیت متحدن است که در بعضی موارد و با توجه به اختیاراتِ شاعری به بیست بیت هم میرسد. ساختارِ آن بدین سان است که مصرع اول با مصراع های زوج هم قافیه یا به اصطلاح مُقفی هستند و بسیار متداول است که شاعر درآخرین بیت غزل نام شاعرانه یا تخلص خود را درج میکند. این ژانر شعری تا به اکنون دچارِ صیرورت(شدن) در سه جنبه ی فکری- ادبی و زبانی شده به گونه ای که فرگشت فکری – ادبی آن تا به امروز این مهم را نشان میدهد.محتوای غزل از قدیم الایّام بیشتر عاشقانه بود به طوری که تا قبل از قرن ششم هجری به جای غزل تغزل رواج و پایدار بود که البته آنچنان هویتی مستقل نداشت و تقریباً غزلی بود که در ابتدای قصیده میآمد. در ادبیات عربی نیز به نشبیب ، نسیب و تغزل که معمولاً در ابتدای قصیده ها میآمد غزل اطلاق میشد و هنوز هم کاربرد دارد. قالبِ غزل در زبان های ترکی ، هندی، اردو و انگلیسی دارای تِم ( درون مایه ای) عاشقانه به کار میرود و در جوانبی و گاهی همگِن و همراهِ با موسیقی خوانده میشود. علاوه بر این، مضمون های عارفانه برای بیانِ عشق به معبود در غزل فارسی رایج بوده و در جهانِ امروز و با توجه به سیرِ اندیشگی غزل در مکان ها و زمان ها در واقع این قالب شعری دچارِ پوست اندازی معنایی هم شده به طوری که امروزه با مضمون های اخلاقی، معرفتی، اجتماعی، سیاسی، میهن پرستانه و یا هرنوع تجربه ی شاعرانه ی دیگری هم مورد استفاده قرار میگیرد. در یک غزل ممکن است زبان ساده و سلیس و روان باشد و یا پیچیده و فنی و تعقید و تقیّد برانگیز و یا ممکن است تنوع مطلب و زبان وجود داشته باشد. مبرهن است که در غزل های اولیه در شعر فارسی ما با زبانی ساده تصادم داریم که اغلب به سبک خراسانی سُروده شدهاند. قالبِ غزل قالبی جامعه خواهی و جامعه پذیری دارد به طوری که این دو مورد حالتی تعمیم پذیر را به خود دیدهاند. سیرِ تحول و تطور غزل در قرن ششم مشهودتر است به گونه ای که در همین قرن در ابتدا شُعرایی چون: خاقانی، انوری و ظهیر که دراصل قصیده سُرا محسوب میشدند تعداد قابلِ توجه و تأملی شعر در قالب غزل سُرودند اما من بعد شاعرانی مانند سنایی و عطار و حتی عراقی ظهور کردند که درواقع توجه و مرکزِ توجه آن ها به نفسِ غزل بود به طوری که سبک عراقی روبه افول و سقوط گذاشت و شاعران به سمتِ سبکِ هندی حرکت کردند و دراین دوره عطار از غزل برای بیانِ مفاهیم عرفانی استفاده کرد . این فرگشت فکری – ادبی غزل تداوم داشت تا که با ظهورِ سعدی به موج و اوجِ زبانی خود دست یافت به طرزی که زبانِ غزل پالنده تر و بالنده تر شد و خود را در قالبی روان و سهل ممتنع نشان داد. سعدی با استفاده از صنعتِ واژه گزینی توانست واژِگانی پُر کاربرد و همه فهم و همه درک را درقالبِ غزل به کار گیرد و زبان غزل را با استتیک( زیباشناختی) قابلِ توجهی مواجه کرد. مولوی نیز قالب و زبانِ غزل را به سمت نوعی شرح سفر روحانی سوق داد و غزل را از آن عزلت و انزوا و درجدالِ با الفاظ نجات داد و در شاکله و شاخصه هایی زنده و فی البداهه نه ارتجال و در مجالس رقص و سماع و در وجد سُرود. این فرگشت ادبی تداوم داشت تا که درقرنِ هشتم خواجوی کرمانی عشق و تصوف را درغزل خود درهم آمیخت که این درآمیختگی نوعی روش هوشمند را دراوج نشان میدهد که در غزلیات حافظ هم دیده میشود و حافظ نیز مشخصه ی شعرش ایهام است به طوری که ممدوح و معشوق را با هم یکی میکند و نوعی پلی فونیک( چندصدایی) را در غزل ایجاد میکند که از این نگاه نوعی دیالوگ چند جانبه است زیرا که حافظ در غزل اش گاهی با طبیعت و انسان سخن میگوید و گاهی هم با خدای خودش درتعامل است و گاهی نیز زبانِ خودش درغزل غایب است . درغزلِ حافظ همیشه :«دیگری درمتن» وجود دارد که این دیگری درمتن میتواند انسان؛ طبیعت، جامعه و گاهی هم خدا باشد. به هر روی، این فرگشت فکری – ادبی غزل تا دوره ی قاجار تداوم دارد تا که با شروع جنبشِ مشروطه ، گنجاندنِ مضمون های میهن پرستانه در غزل متداول شد که به :«غزلِ وطنی» شهرت یافت اما با پدیدار شدنِ شعر نو، سبکی جدید در سُرایش و سَروادِ غزل ایجاد شد که به غزلِ نو یا غزلِ تصویری مشهور است. در این ژانرِ غزل چه از حیثِ لفظ و چه در مضمون ، شُعرا از کاربست های شعر نو استفاده میکنند و مهم ترین شاخصه و آیتم غزل نو به استفاده ازاوزانِ جدید با تمرد از زبان آرکائیک و توجه به زبانِ آکادمیک است . بسامدِ خیال ، توجه به مناسباتِ اجتماعی و مطالباتِ فرهنگی و التفات به آزادی و آزادی خواهی واژِگان و اهمیّت به تجربیات ذهنی با رویکردی اجتماعی همراه با افق های تازه و نو از مهم ترین مؤلفه های غزلِ نو به شمار میرود. همبستگی و پیوستگی به دنیای مدرن و پست مدرن و توجه به مؤلفه های این دو دنیا از مهم ترین شاخصه های غزلِ امروز است. غزل حالتی غزل گون دارد که رم که میکند به همین سادگی نمیتوان رامش کرد. شاید بتوان گفت غزل تعریفی بی تعریف دارد که در بی تعریفی های آن تعاریفی قابلِ توجه و گسترده پیداست. نوعی هرمنوتیک است که به قولِ مولانا: « آب دریا را گر نتوان کشید/ هم به قدر تشنگی باید چشید.»با این تفاسیر، غزل را میتوان به سه دوره یا ازمنه تقسیم کرد. نخست: غزلِ سُنتی است. دوم: غزلِ مدرن و سوم: غزلِ پست مدرن است. بنابراین ، برای شناختِ از فرم و محتوای غزل بایستی با مؤلفه ها و آیتم ها و شاکله ها و شاخصه ها و حتی پارامترها و مشخصه های این سه دوره آشنا بود تا که بتوان قالبِ غزل را به خوبی شناخت و سره ها را از ناسره ها جدا ساخت. از حیثِ رویکرد و عملکرد نیز غزل را میتوان به غزلِ وابسته، غزلِ همبسته، غزلِ دلبسته، غزلِ متعهد، غزلِ ایدئولوژی، غزلِ تئولوژی، غزلِ تئوکراسی، غزلِ اندیشه، غزلِ رادیکال، غزلِ عشق و غزلِ آوانگارد تقسیم نمود که این نوع از حالت های غزل هرکدام در مکان و زمان و سیر تاریخ و ازمنه ی تاریخ زبان و ادبیاتِ فارسی رخ دادهاند و با مطالعه ی غزلِ جهان میتوان این نوع رویکردها و عملکردهای فکری – ادبی را به خوبی مشاهده نمود. دیگر نکته ، قالبِ یا ژانری است به نامِ شعرِ: «نو» فارسی که شعر نوی فارسی گونه ای از شعرِ نوگرا قلمداد میشود که در مقابلِ یا برابرِ شعر کُهنِ فارسی قد علم کرد. اگر چه عُقلای ادب بر این اصل معتقدند که از حیثِ وزن و عروضی و قالب از شعر کهن سُنتی تبعیّت نمیکند اما شعر نو نیمایی از چنین مؤلفه هایی بی بهره نیست و تنها شاخصه و تمایز آن با شعرِ کهن فارسی در ساختارِ معنا و بافتارِ زبان است. درون مایه ی اش اجتماعی و انسانی و درابعادی انتقادی – اعتراضی است و مصراع های آن کوتاه و بلند است و قافیه نیز در هر جای شعر به صورت اختیاری مینشیند. شعر نو شامل قالب های نیمایی، سپید و موج نو است که تا به اکنون قالب های متعددی در همین دایره متولد شده و هر کدام راه و روش خود را درجاده ی شعر نو طی میکنند. نیما یوشیج بنیانگذار شعر نو محسوب میشود و احمد شاملو نیز بانی شعرِ سپید است و قالب هایی چون : شعرناب، شعرحجم، شعردر وضعیّتی دیگر، شعر میترائیک، شعرگفتار، شعر دهه ی هفتاد، ، شعرفرانو ، شعرپست مدرن، و سایر ژانرهایی که زیست و زیست مندی خود را تداوم بخشیدهاند از جمله ژانرهایی است که در دنیای شعر نو محل بحث و نظر است . شعر نو از این منظر و طبقِ مقاله ای که درکتابِ :«گفتآوردقلم» با عنوانِ:« حرکت در تغییر، حرکتِ درتحول و حرکت در تطور در شعر نو مثلثی مختلف الاضلاع» نگاشته ام بر این اصل اعتقاد دارم که شعر نو نیمایی حرکت در تغییر است.یعنی این که نیما تغییراتی را در شعر کلاسیک به انجام و سرانجام رساند به تعبیری تغییراتی را در ساختمانِ شعر کلاسیک به وجود آورد و شعرِ سپید حرکتِ درتحول است چه این که احمد شاملو با جایگزین کردنِ موسیقی کلام به جای وزن شعر نو نیمایی را از حالتی به حالت دیگری درآورد و شعرِ امروز که شامل خیلی از ژانرهای ادبی میشود حرکتِ درتطور است. تطور به معنی بَرْکَندَن است و چیز دیگری را جایگزین کردن که با چیزِ قبلی هیچ سنخیت و تناسب و شمایلی چه از حیثِ ظاهر و چه باطن ندارد و شعر امروز تقریباً چنین حالتی را تجربه میکند اما تا نیلِ به این مهم هنوز اندک زمانی باقی مانده است. به هر روی، شعر به معنی شعوری پُرشور است و کلماتی چون شاعر، مشاعر، مشعور و اشعار هم خانواده ی آن هستند. در زبان و ادبیاتِ فارسی کهن واژه ی شعر وجود نداشته است بلکه به جای آن سُرود و سَروادو چکامه و چامه مدنظر بوده و هست. شعر به معنی آگاهی و شعور است . شاعر کسی است که شعر میگوید و هر شاعری دارای شعور میباشد و هر شعری بایستی مشعور باشد. از شعر تعاریفِ بسیاری شده اما از این منظر مهم ترین تعریف آن میتواند این باشد:«شعر شورشی غیر منتظره است که از درونِ شاعر ناخودآگاه شروع به چاوش و تراوش میکند و درختام به نوعی خودآگاهی از برای دل آگاهی میرسد که من این خودآگاهی ازبرای دل آگاهی را شعر میگویم.» رابرت فراست شاعر آمریکایی قرنِ بیستم درباره ی زبانِ شعر میگوید:« زبانِ شعر به ما این اجازه را میدهد تا که یک چیزی را بگوئیم اما منظور چیزهای دیگری هم هست.» بنابراین اگر شاعر علاوه بریک چیز به چیزهای دیگری هم رسیده باشد و مخاطب این چیزهای دیگر را در شعرش احساس و دریافت کند در واقع شاعرشعری ناب و فاب سُروده است که قدرت تعمیم پذیری هم دارد. با این تعابیر، آنچه که محل بحث و نظر ماست و این مقدمه چینی به خاطر آن تقدم یافت درواقع:«فرگشتِ فکری- ادبی » اکبر بهداروند دردیسکورسی به نام شعر است که درطول و عرضِ زندگی اجتماعی و هنری خویش توانسته به یافته ها و دریافته های قابلِ تأملی دست یابد که قابل بایش و نمایش است. بهداروند زاده ی 1329خورشیدی در شهرستان اندیمشک است . وی معلمی است که در راستای فرهنگِ تعلیم و تعلم گام های استوار و بایسته ای را گذاشته است. از این نویسنده و شاعر تا به اکنون آثارِ متعددی به چاپ رسیده که میتوان به آثاری به شرحِ ذیل: 1- شهر بانو و خاکسترهای سرد2- تلواسه درعطش 3- گزیده آوازها 4- مزامیر(آوازیا آوازهای نیکو)کال 5- از تبارشبنم 6- چکامه ی زخم 7- آواز سبز ایل 8- تبسم یک قافله ی آه 9- آیینه ی مهر 10- اندیمشک ایستگاه قطارِ مهربانی 11- مویه های هامون 12- کویر و نیلوفرِ باران 13- اندیمشک از تبارِ باران 14- پرده ی نشین جلال 15- اندیمشک و خنیاگرِ پیر 16- اندیمشک گاگریوتا راز 17- اندیمشک ، مشق شب من است 18- اندیمشک و نفس گریه های باران 19- اندیمشک، شهر بانو وکُنار 20- اندیمشک پاداَفْرَه( کیفر و مجازات)دوزخ 21- اندیمشک گاگریو باوینه 22- ترانه ی آب 23- باران های انتظار و جزیره ی قشم 24- اندوهواره ها25- اندیمشک و کوچه های قدیمی مهر 26- عطسه ی سبزِ بلوط 27- صبح آواز چکاوک 28- تصحیح تمامِ آثارِ بیدل دهلوی در 14 مجلد29- تصحیح دوبیتی از مشروطه تا امروز 30- تصحیح گلستانِ سعدی 31- تصحیح دیوانِ حافظ 32- تصحیح دیوان سحابی استرآبادی 33- تصحیح دیوانِ ظهیر فارابی 34- تصحیح دیوانِ طبیب اصفهانی 35- تصحیح دیوانِ اقبالِ لاهوری 36- تصحیح دیوانِ محتشم کاشانی 37- تصحیح فرهنگ لغت رشیدی 38- نگارِدانش (دربابِ کلیله و دمنه) که مجموعاً آثار این نویسنده و شاعر به 90 جلد میرسد، اشاره نمود. این سُراینده در دو جهان بینی متفاوت شعری اعم از غزل و شعر نو در دنیای سُرایش تاخته و پرداخته است که چرخش معنا و چربشِ زبانِ آن در قالبِ غزل نمایان تر و بایسته تر و شایسته تر نشان میدهد. بهداروند را از حیثِ سه جنبه ی فکری، زبانی و ادبی در شعر و ادبِ فارسی میتوان فردی موفق دانست از این رو که پارادایم فکری(الگوواره) آن بر سبک هندی و در جوانبی سبک عراقی بنا نهاده شده است . جنبه ی زبانی سُراینده نیز قابلِ تأمل است زیرا که در شعر دارای زبانی ساده و سلیس و مستقل است و صنعتِ واژه گزینی دراشعار آن به خوبی گزینش میشود. بهره گیری از واژِگانی ناتورال (طبیعی) و انسانی و درابعادی اجتماعی و فولکلور و کارناوال(عامیانه و محلی) خود عاملی است تا که بتوان به زبانِ شعر بهداروند اعتماد و اعتقاد و اعتناء داشت به طوری که زبان اش زبان مند است و بیان اش مبیّن که همین دو ویژگی و خصیصه بر زیبایی زبان شعرشان فرود آمدهاند. دیگر مهم جنبه ی ادبی است . وی شاعری است که به شعر کهن فارسی و شعرِ نو تسلط دارد و صناعات ادبی اعم از بدیع و بیان و قافیه و عروض و سایر کاربست های ادبی شعر را به خوبی میشناسد و به برجِ بایش های ادبی و سازش های زبانِ فارسی نیز محاط دارد. اگر غزل را تغزل بنامیم و درون مایه ی آن را از ابتدا عاشقانه فرض کنیم اشعارِ این سُراینده در غزل از تِم یا درون مایه ای عاشقانه بهره مند شدهاند اما در جوانبی هم اشعارشان دارای درون مایه ای اجتماعی – انتقادی و در زوایایی عارفانه هم هست. حسِ ناسیونالیستی ( میهن پرستی) توأمِ با جامعه خواهی نیز در اشعارِکلاسیک و نو این سُراینده موج دیده میشود و زبانِ شعرشان کاملاً دردمند است. بر خلافِ برخی از غزل سُرایان که زبانشان فرمیکال و تیپیکال است اما زبانِ شعرِ بهداروند تکنیکال و صمیمانه نشان میدهد. هر شاعری دارای دو زیست است. نخست: زیست اجتماعی و دو دیگر زیست فکری که بهداروند در اشعارشان تابع هر دو زیست در جهتِ نیل ِ به زیست مندی هنرمندانه میباشد. وی ابتدا زندگی اجتماعی خود را در موطنِ خویش تجربه میکند و در این راستا به نوعی منِ اجتماعی هم دست مییابد به طوری که چندین دفتر شعر را درباره ی موطن خویش سُروده است اما زیست فکری آن به فراتر از وطن خویش مینگرد به گونه ای که این دوپارِگی فکر و زبان در اغلبِ دفاترش به چشم میخورد زیرا که حرکتِ درتغییر و حرکتِ در تحول و حتی حرکت درتطور را میتوان در زبانِ شعر آن مشاهده کرد. وی شاعری است که هم شعرِ کلاسیک میسُراید و هم در دنیای شعر نو خود را به دایره ی بایش میآورد و هم این که نظر و منظر خود را بر پایه ی زیست اجتماعی خود استوار میکند و دراین رهگذر به یافته ها و دریافته های ناب و فابی دست مییابد. شعر بهداروند یک فرگشت فکری- ادبی دارد . فرگشت فکری- ادبی بدین سبب که ابتدا به تکامل فکر و اندیشه ی خویش التفات میکند و من بعد در صدد است تا که به تکامل ادب و فرهنگ زبان و زبانِ فرهنگ دست یابد. شاید بتوان گفت مهم ترین ویژگی شعر بهداروند: « دیگری درمتن» باشد. دیگری درمتن بدین معنا که به کلمات اجازه میدهد تا که در هر جای سطرها که دوست دارند، بنشینند و این دمکراسی واژِگان در شعرِ این سُراینده ، مشهود و مبرهن است . دیگری در متن بدن معنا که هم به اشیاء و کائنات اجازه ورود به گفت و گو را در اشعارش میدهد و هم به خودِ کلمات و جامعه اجازه میدهد تا که در شعرش به فرهنگ تعامل و تعادل دست یابند. در شعر بهداروند نوعی درد وجود دارد که این درد به دردمندی میرسد به طوری که گویا شاعر هم درد را میشناسد و هم این که به دنبالِ کشفِ دردمندی هاست. او به دنبالِ کشفِ در معناهاست و درابعادی هم به دنبالِ کشفِ قواعد در معناهاست. به طوری که دردفترِ اندوهواره ها چنین میسُراید:
قناری شوقم ، شبی درقفس شد
در آینه، با صبحِ گُل همنفس شد
مجالی برای کبوتر شدن نیست
در این آسمانی که ما را قفس شد
به پرواز صبح کبوتر نبودم
که موج شراری به خار و به خس شد
درآن رخوت آواز باران نم نم
درخت بلوطم، به داسی هرس شد!
و یا که در شعر نخست از همین دفتر (اندوهواره ها) چه زیبا میسُراید:
شکوفه جوش غزل های باغ رؤیایم
کجاست مخمل آغوش، تا بیاسایم
در این میانه ی طوفان و موج های هراس
من از جزایر گمنام مرگ میآیم
مزن به تیر گزم، در سکوت جنگل شب
در اوج قاف ، چو سیمرغ صبحِ فردایم
به موج خیز شبانه، در این کشاکش تلخ
چو صبح طول امل(آرزو و امید) شد، نگاهِ یلدایم!
غزل بهداروند پاداَفْرَهْ نیست بلکه پاداش و پادداشت قابلِ تأملی را برای مخاطب به نمایش میگذارد. غزل اش بیانگر عطسه ی سبزِ بلوط است و درد و دردرمندی و همزاد پنداری و دیگری درمتنِ غزل اش به خوبی احساس میشود به طوری که در دفترِ غزلِ : « عطسه ی سبزِ بلوط» چنین می سُراید:
شب از تهاجم شطی غریب میآیم
به رنگ موج شگفتی مهیب میآیم
به چشم نازتو، ای آشناترین همزاد
در این هزاره، گمانم غریب میآیم
به آستانه ی طوفان و اضطراب سکوت
ز دشت های سحر ناشکیب میآیم
مسیح مریم صبحم که در شب ناقوس
به دارِ حادثه ات بر صلیب میآیم
سه قطره خون به تنِ بوفِ کور وامانده
که صادقانه به دوراز نهیب میآیم
به رنگ آدم و حوّای باغ خاطره ها
هبوط کرده به آغوش سیب میآیم
به دشت حادثه ها در شب خیالستان
سوارباد، بر اسبی نجیب میآیم
بیا و بغض مرا بشکن، ای صداقت محض
که از دیار هزاران فریب میآیم!
بهداروند درمیدان شعر نو نیز میدان داری میکند و در این دنیای گسترده به نوبه ی خود سهمی دارد به طوری که در دفترِ شعر: «صبح آواز چکاوک» و در دفترِ شعر: «اندیمشک و کوچه های قدیمی مهر» چنین میسُراید:
(1)
چه آواز تلخی
به گوشم رسید از گلویت
گمانم
شب بی قراری دل بود و اندوه
تب گاگریو پدر بود
بگو ... ای گرامی تر از جان
چرا بوی تلخی ز آواز جانت شنیدم
که شیرین ترین لحظه هایم
چنان شوکران شد
بگو، با من آیا چه بوده ست
این شیون مرگ
این ریزش برگ؟
(2)
اگر فردا
دلت شوق سفر داشت
بیا تا همسفر
با فوجی از پروانه ها باشیم
نشانی
کوچه باغ عشق
مابین صنوبرهاست
که سرشار از تب رؤیاست .
(1)
صبح
چون قوی سپید
از پس پلک سیاهی
با شوق
بال بگشود، به پهنای افق
آسمان خندان شد
ابر را سرفه گرفت
دشت لبریز گل و ریحان شد.
(2)
شال برف
از دوش کوه افتاده است
سبزه قامت میکشد
از بطن خاک
بوی نرگس
در هوا پیچیده است
یا زمین
خواب بهاران دیده ست؟!
(3)
ابر
می نالد از زمین و زمان
باد
دف میزند
به بام جنون
آسمان گریه میکند یکریز
ماه، حسی غریب دارد باز
تا زمین
درسماع گلگون شد
هستی بم
چه تلخ مدفون شد
باغ آتش گرفته ای شدهام
کاش دستی
زغیب میآمد.
اشعارنو بهداروند اغلب از صنعت مراعات نظیر و در زوایایی پارادوکس بهره مند شدهاند به طوری که صنعت واژه گزینی در اشعارشان تابعِ همین دو صنعت است. شاعری است نظیر آفرین که گاهی هم به سایر آرایه های ادبی التفات میکند و نظر آن بیشتر به منظرهایی ناتورالیسم است که این فرآیند ادبی ریشه در اقلیم و زیست بوم شاعر هم دارد . شاعری تابعِ موطنِ خویش که گاهی هم به فراتر از همین موطن مینگرد. بهداروند را در شعر میتوان شاعری قلمداد کرد که توجه خاصی به درخود زیستن و به جهان نگریستن دارد . درشعر نو کاملاً نیمایی نیست اما در برخی از سطرها و در کل نیمه نیمایی هم نشان میدهد. با دنیای امروز خیلی عمیق و عجین نیست و اغلبِ واژگان را در جهت نیلِ به زبانی مستقل از جهان دیروز ادبیات اقتباس میکند و علاقه و عُلقه ی خاصی به طبیعت و موطن خویش دارد.اندوه همیشه نامِ مستعارِ شاعر است . او در منظرهایی زیست میکند که آکنده از اندوه و آه هستند. شاعری است که همیشه سعی میکند از: « من برای خودم» پرهیز و احتراز کند و بیشتربه: « من برای دیگری» توجه دارد. قلم اش با شخصیت و رفتارش توازن دارد. هر چه میگوید به آن عمل میکند چه زبانِ شعر و نوشتار باشد و چه زبانِ گفتار و کردار. نوعی بایستگی شایسته در زبانِ شعرش پیداست که با سایر بایستگی ها اغیار است . شعرش فروتن و فراتن است و همیشه هم ذات پندار و همزاد پندار؛ از این رو که تولدی بی صدا در زبان شعرش هویداست که هر کسی این بی صدایی ها را پُر صدا و دُر آوا نمی داند. زبان اش دردمند است زیرا که سرفه های شعرش طعم جنوب میدهند و مزه ی عطسه های سبز بلوط . شعرش طعم و بوی بلوط میدهد و قامتی به قیامتِ دارِ بلوط دارد. دیگر نکته ِمهم بودِ طبقاتی و نُمودِ طبقاتی در شعر بهداروند است . با توجه به جامعه ی امروز و دنیای پست مدرن و پست کریتیکال که به شعر روستایی توجه نمیکند و جهانِ پاتافیزیک(بر جهانِ تکمیلی شرحی را نوشتن) را بیشتر مد نظر دارد اما شعر ایشان هنوز هم حال و هوای روستا و اومانیسم و متافیزیک را به خود احساس میکند. شعرش شعورمند است و از آگاهی به خودآگاهی و دل آگاهی رسیده است . در شعرخودش است و به خودِ واقعی خویش نزدیک است نه خودِ کاذب. برخلاف خیلی از شعرا که نُمودِ و نِمادِ طبقاتی دارند اما بهداروند از بودِ طبقاتی بهره مند شده به طوری که درطبقه خود و درلباسِ همین طبقه شعر میسُراید و از هرگونه خودِ کاذب و نِماد و نُمود طبقاتی به دور است . گاهی خودش را میسُراید و گاهی هم جامعه را و گهگاهی هم طبیعت و انسان را به دایره ی سُرایش میآورد. مضمون ها اغلب اجتماعی – انتقادی است و بعضی وقت ها نیز لباسِ وطن خود را برای شعربرمیگزیند. به اصالتِ وجود و اصالتِ ماهیت در شعر هویت میدهد و قطارِ شعرش در هر ایستگاهی ، گاهی، آهی در راهی هم هست! شعرشان بهتر و بهترین است اما برای برترین ها همیشه بهترین ها کافی و وافی نیست و احساس میشود که دراین رهگذار بتوان به حداقل یافته هایی دست یافت که فرگشت فکری – ادبی شاعر را تکمیل تر میکند و آن هم تنها یک مجموعه ناب با توجه به تجارب شاعر است . شاعری به مانند بهداروند که با ادبیات مهاجرت و ادبیات تبعید آشنایی دارد و در زوایایی دیگر نیز زیست اجتماعی و زیست فکری خود را به تکامل رسانده است بی تردید میتوان انتظارات بیشتری را هم از زبانِ شعرشان سراغ گرفت. شاید بتوان گفت برای تغییر زبانِ شعر تغییر واژِگان لازم باشد و دو دیگر، تغییر جهان بینی و نگاه به جهانی به دوراز جهان های قبلی ( هرچند که دلگشا و سرخوش و مانا باشند) تا که بتوان به شایستگی های دیگری هم دست یافت. تغییر واژِگان خود عاملی است که زبانِ شعر شاعر را با تحول و تطور مواجه میکند و اگر چه این مهم بسیار دشوار به نظر میآید زیرا که شاعر سال ها با همین واژِگان پر معنا و دُررعنا زیست کرده و به همین سادگی جدایی از آن ها میسور نیست اما یک انقلاب خیالی میتواند تولدی دیگر را برای شعرِ سُراینده به همراه و ارمغان داشته باشد. همیشه بهترین اثرِهنرمند اثری نیست که نگاشته شده بلکه اثری است که میخواهد نوشته شود و نگارنده نیز نسبتِ به آثار خودم نیز همین نگاه را دارم و تاکنون فرزندِ هیچ بن هیچ هستم. جامعه ای که پیشتر از بیشترمی نویسد پیروز است.