سید علی قاضی طباطبایی از نامهایی هست که بر تارک آسمان عرفان میدرخشد. در حقیقت از درخشندهترین ستارههای عرفان و سیر و سلوک که چراغ راهنمای بسیاری از سالکان راه حق میباشد. رهنمودهای ایشان چه در زمان خودش چه در زمان حال حاضر مشکل گشای بسیاری از اهل معرفت میباشد.
رمان کهکشان نیستی رمانیست که زندگی این عارف راه حق که از سن بیست و هفت سالگی تا پایان عمر گرانبارش را موشکافانه بررسی میکند. ضمن این بررسی به پاسخ اکثر حواشی و ناگفتههای زندگی این عارف بزرگ میپردازد. میشود اینگونه گفت که سید علی قاضی مولانای زمان خودش بوده است. سید علی قاضی در متولد هفت فروردین سال 1248 تبریز و از طباطباییها میباشد. پس از تحصیلات مقدماتی حوزوی نزد پدرش، به همراه همسر و دخترانش عازم نجف اشرف میشود و همانجا تا آخر عمرش ساکن میشود. در حین سکونتش در نجف اشرف، با توسل به ائمه معصوم باالاخص مولای متقیان سیر و سلوک به سمت نهایت بی نهایت را آغاز میشود. رمان کمی به کودکی سید علی قاضی میپردازد. هر فصل از رمان از زبان یک شخصیت از زاویه دید سوم شخص روایت میشود و داستان به تدریج جلو میرود. دغدغههای یک عارف فنا فی الله در لابلای صفحات رمان کاملاً مشهود است. در برخی از فصول رمان نامهها و توصیه نامههایی است که از اساتید سید علی قاضی که راهنماییهایی بسیار ارزنده دارد. سیر به سوی خدا و یا راه طریقت در آن زمان شامل عدهای خاص میشد؛ مثلاً در رمان اینگونه به نظر خواننده میرسد که سیر و سلوک و رفتن به سمت طریقت راه حق فقط مختص کسانی است که به لباس روحانیت درمی آیند و لاغیر. شاید در آنزمان اینگونه بوده که بعید است اینگونه بوده باشد. ولی اکنون اینگونه نیست؛ البته این مساله جای بحث دارد زیرا رفتن به سمت سیر و سلوک مثل هر مسیر دیگری پر از مدعیان دروغین است که به منظور سرکیسه کردن نوآموزان سر راهشان قرار میگیرند. سفره پر مهر الهی در سراسر گیتی پهن است و هر بندهای بنا بر ظرف خودش از این سفره بهرمند
میشود. البته کسی که خواهان معرفت الهی باشند و اجباری نیست که همه حتماً در این مسیر قرار گیرند. یکی از راههایی که میشود مدعی دروغین را از غیر دروغ تشخیص داد این است که مدعی دروغین پس از ارائه هر اطلاعاتی که عموماً هم چرند هستند مبلغی سترگ می ستاند. البته بحثش مفصل است؛ ولی طالب و سالک راه حق بهتر است که ابتدا نیت کند و فقط از "او" درخواست کند؛ که "او" خودش استاد استادان است و زمانی که درخواست در دل طالب شکل میگیرد همه چیز به یکباره در مسیر راه سالک قرار میگیرد. گویند که سالکی ذکر زیاد میگفت؛ شیطان بر او ظاهر شد از این همه ذکر که گفتی چه نتیجه عایدت شد؟ سالک این سؤال را از حضرت حق میپرسد؛ بر او کشف میشود حضرت حق میفرماید که ما اول نام شما را بردیم بعد شما ذاکر شدی؛ و تو خود بخوان حدیث مفصل از این بحث.
بخشی از رمان که از زبان گدایی روایت میشود و بعدها رفیق سید علی قاضی طباطبایی میشود:
آدم مگر چه میخواهد؟ نانی و آبی و جایی برای خواب! اما گویا آدمها معنای زندگی را نفهمیده بودند. نان بیشتر، آب بیشتر و جای بیشتر. آدمهایی که هر روز از کنار حرم میگذشتند. هرکدام برای خود دنیایی ساخته بودند و در آن زندگی میکردند. چقدر عالمشان حقیر بود. وقتی به من میرسیدند، دست ته جیبشان میکردند و دنبال خرده فلسهایشان میگشتند؛ تازه اگر به این نتیجه میرسیدند که به گدایی آس و پاس چیزی ببخشند.
آن وقتها معنای زندگی برایم فقط در نگاه به ردپای دیگران و چشم داشتن به دست آنها خلاصه میشد. وقتی آدمها میآمدند. آسمان برای من رنگارنگ بود و وقتی نبودند. حتی اگر خورشید در بلندای خود قرار میداشت، همه جا تاریک به نظر میآمد.
ابتدای محلة مشراق، منتهی به ورودی باب شیخ طوسی، جای بساط من بود؛ زیرانداز پارهای و لباسی کهنه. با
متکایی رنگ و رورفته که کمک میکرد تا همان جا بساطم را پهن کنم و بخورم و بخوابم. احدی حق نداشت سلطنتم را تصاحب کند.
گداهای دیگر میدانستند که نباید به مملکت من نزدیک شوند. اعتقاد داشتم گداهای بی مقدار تازه کار لایق محلهای پر رفت و آمد نیستند.
به نظرم گدای نوپا باید کارش را از گوشهای خلوت آغاز میکرد تا به درستی بیاموزد که گدا بودن آداب ویژه خودش را دارد. اگر گدا هستی، نباید به چیز دیگر فکر کنی. وقتی آدمها دست در جیبشان میکنند، باید شروع کنی به دعا کردن برایشان. باید از او ممنون باشی که با دیگران فرق دارد و حاضر شده از خودش بگذرد و روزی رسان تو باشد.
با همۀ این اوصاف آدمها با هم فرق داشتند. بسیاری که کمک میکردند، از من گداتر بودند. دست در جیبش میکرد و با مظلوم نمایی ادای گشتن به دنبال پول را در میآورد و در آخر با منت، خرده فلسی در کاسه میانداخت و راهش را میکشید و میرفت و از بادی که به غبغب داده بود، معلوم میشد در این فکر است که چه گلی به سر خود زده! ■