«...آینده ما را شکنجه میدهد،
گذشته متوقفمان میسازد؛
به همین دلیل است که زمان حال
از لابلای انگشتانمان سُر میخورد...
گوستاو فلوبر
خونِ زندگی در شریانمان در جریان است و زمین شگفتانگیز! زایش مجدد. برخی میگویند بهشت روی همین زمین است؛ اما من به این حرف اعتقادی ندارم. بدون شک در این فضای عظیم از کائنات زندگیهای بیشماری وجود دارد و بهشت حقیقی باید جای دیگری باشد حداقل پنج سیاره آن طرفتر باشد نه روی این سیاره نامقدس که هر روز و هر شب خون صدها آدم بیتقصیر روی آن میریزد و حاصل بذر عشق و دوستی همواره کینه و نفرت است. برخی میگویند آدمی بعد از مرگ تمام میشود؛ من باور نمیکنم چون مرگی وجود ندارد. ما الان هم مُردیم. انسان میگوید روی زمین کار میکنم تا سقفی باشد و در سرما، گرما، سیل و طوفان نمانم و مریض نشوم.
و زودتر از موعود معین نمیرم؛ انسان شاید بتواند جلو وقوع بیماری را بگیرد ولی مرگ را نه. کلید فهم آدمیت در درک و آگاهی او نهفته است. نجات، نجات انسان. رهایی از افکار و عقاید نادرست و رفتار نامعمول و گفتار پرکنایه و زمین را از نیش ماران و حیله روباهان و چنگال عقابان آزاد نمودن.
ما درس میخوانیم و موفقیت بدست میآوریم. ارتقاء، کامروایی را به دنبال دارد. ما ازدواج میکنیم و تشکیل خانواده میدهیم و لذتش را میبریم تا سری بین سرها در آوریم و فریاد بزنیم که ما هستیم؛ ولی نمیدانیم که پشت همۀ این خواستهها نقاط تاریکی هم در زندگی خود داریم که با هیچ نوری روشن نمیشود. مگر با آگاهی!
پیروی از الگو و مدلهای اشتباه جامعهای که قطعأ کموکاستیهای زیادی در خود دارد ما را بیشتر در گودال جهالت فرو میبرد. همواره به ما گفتند: «تا توانی دلی بهدست آور...» ما هم حرف نزدیم تا دلی نشکند؛ اما آنقدر قلبمان را شکستند که این دل دیگر دل نشد! عمرمان گذشت و
ادراکمان ضعیف باقی ماند و سرانجام نیز ارادهمان را برای انجام کارهای بزرگ از دست دادیم! ما در دنیای وسیعی از سوءتفاهمها زندگی میکنیم و به دلیل اینکه آگاهی درست و اراده قوی نداریم و به همان میزان از تشخیص راستی و ناراستیهای زندگی به ستوه آمده و ناتوانیم!
خون جلوی چشمهایم را گرفته بود و از خودم میپرسیدم، واقعأ او دربارۀ من چه فکر کرده بود!؟ حتی اگر نیم درصد هم حدس زده بود که ممکن است با رفتارش ناراحتم کند شاید هرگز این پیشنهاد را به من نمیداد. وقتی از خانۀ ما رفتند تا چهلوهشت ساعت سرم درد میکرد و عصبانی بودم! چرا سکوت کرده و چیزی نگفته بودم؟ جوابدادن را برای همین وقتها گذاشتند نه اینکه یکی مثل من صافصاف بایستد و فقط نگاه کند! حالا میخواهد مهمان هم باشد که باشد!
مرد و زن با ایرانیهای زیادی باب دوستی باز کرده و با ما هم مثل دیگران! هر دو جاافتاده و پنجاهساله بهنظر میرسیدند و با آن سنوسال هنوز به کالج میآمدند. به قولی «ز گهواره تا گور دانش بجوی». گور که خدا به دور؛ ولی گهواره چرا! چون آدم دوست دارد همیشه کوچک و جوان بماند. میگفتند تنها در خانه بمانیم که چه شود؟ حالا که برای آمدن به کالج نباید پول بپردازیم، میآییم و نیمی از روز خود را اینجا میگذرانیم؛ هر چه بد و سخت باشد از خانهماندن بهتر است.
باران میبارید و واپسین روزهای ماه دسامبر بود. برای اولینبار با هم راه افتاده و رفته بودیم تا از اجارۀ خانههایی نوساز در یکی از مناطق مسکونی منچستر کمی اطلاعات بدست بیاوریم.
دیدن خانههای نوسازی که بهردیف در محوطهای وسیع ساخته بودند بهغایت چشمنواز بود. در بین آنها تکوتوک خانههای قدیمیتر هم دیده میشد. هنوز افراد زیادی به آنجا نقلمکان نکرده بودند و چند کارگر ساختمان در آن اطراف سرگرم کار بودند.
یکشنبه بود و بنگاههای معاملاتی و ادارهجات تعطیل! نمیدانم چرا روز یکشنبه را برای آن کار انتخاب کرده بودیم! «حسنی به مکتب نمیرفت، یه روز هم که رفت جمعه بود»، شرححال حکایت ما بود!
از ماشین پیاده شدیم تا قدمی در محوطه بزنیم و سروگوشی به آب بدهیم کهای کاش پیاده نمیشدیم! مرد از باریکۀ راه عبور یکی از خانههای خالی از سکنه به حیاط پشت رفت تا از نزدیک خانه را ببیند.
منزل، آشپزخانه کوچک و مرتبی داشت البته بهجز علفهای هرز حیاط که تا زانو میرسید. ماشین شهرداری که طبق برنامه و هر دو هفتۀ برای تخلیۀ سطل آشغالهای بزرگ میآمد هنوز زبالهها را خالی نکرده بود.
مردی میانسال و انگلیسی که در منزل مجاور سرگرم تعمیر نردههای چوبی حیاط بود نگاهی عاقلاندرسفیه به ما انداخت و بعد از اینکه دریافت ما جزو اراذلواوباش آن محل یا مناطق اطراف نیستیم بهکار خود مشغول شد. آدمهای محل آشنا را از غریبه بهدرستی تشخیص میدهند و قطعأ مرد فهمیده بود ما غریبهایم و آزارمان به کسی نمیرسد!
برای صحبت با بنگاه مسکن مربوطه باید با خود دفتر تماس میگرفتیم تا تاریخی برای دیدن خانهها چه از بیرون و چه از داخل تعیین کنند. کاری که ما انجام داده بودیم غیرقانونی بود و باید هر چه زودتر از آنجا بیرون میرفتیم چون همسایۀ دیگری هم سرش را از خانۀ خود بیرون آورده و با تعجب نگاهمان میکرد.
خواستم بگویم بهتر است برویم که دیدم زن روی دو پای خود خیز برداشته و شکم بزرگ و رانهای چاق و گندهاش را به بدنۀ سطل بزرگ آشغال چسبانده و به داخل ظرف آشغال نگاه کرده و به مردش میگوید: «این قابلمهها رو ببین!»
مرد هم برگشت و سمت زن رفت و تا کمر خم شد و دستهای بلند و استخوانیاش را داخل سطل بزرگ چرخدار فرو برد و در یک چشمبههمزدن انگار که چند ماهی صید کرده باشد، تعدادی قابلمه بهظاهر استفاده نشده که البته دور آنها را چربی و روغن گرفته بود، از داخل سطل زباله بیرون کشید.
زن رو به مردش گفت: «همسایهشون، داره نگاه میکنه!»
مرد گفت: «نگاه کنه! به اون چه مربوطه؟ مگه مال اونه؟! طرف انداخته اینارو دور، ما هم داریم برمیداریم.»
از خجالت آب شدم. یک پا داشتم یک پای دیگر قرض کردم و خودم را به همسرم که تا در ماشین رسیده بود و داشت سوار میشد رساندم. زن و مرد با قدمهایی شلختهوار و هر کدام با یک بغل قابلمه با سرعت برق از پشت سرم میآمدند و داشتند درِ قابلمهها را به هم جفتوجور میکردند.
زن که حالا به در ماشین رسیده بود، گفت: «دست نخورده و نو هستن! توشونو خوب نیگاه کردم. تمیزن! انگار یه مدت مونده باشن بالای یخچال یا قفسۀ آشپزخونه فقط بیرونشون چربی گرفته!»
زن قابلمهها را در دو کیسه پلاستیکی گذاشت و آسوده روی صندلی پشت لم داد! خیال داشتیم آنها را به منزلشان برسانیم که مرد گفت: «دوست داریم خونهتونو ببینیم.»
همسرم از روی ادب و اجبار سر ماشین را کج کرد و سمت خانه راه افتادیم. باران میبارید و با خود فکر میکردم خدا بدهد شانس! چه دوستهایی پیدا کردیم!
زن گفت: «من که قابلمه و ماهیتابه دارم، اینا رو برداشتم برای «پونی».»
فکر کردم پونی باید اسم یک سگ باشد، برای همین گفتم: «سگ، قابلمه میخواد چیکار؟!»
زن گفت: «پونی، اسم زن همسایهمونه، پیره! خوشحال میشه.»
احساس ناخوشایندی پیدا کردم و نجواکنان با خود گفتم، آره جان خودت! تو گفتی و من هم باور کردم. میدانستم انگلیسیها مثل ما آبگوشت و آش بار نمیگذارند و حاضر نیستند برای سیرکردن شکم خود چند کیلومتر راه را تا نزدیکترین فروشگاه آسیایی طی کنند تا لوبیا و رشته و کشک بخرند و احتیاج به اینهمه قابلمه ندارند خصوصأ اینکه تنها و پیر هم باشند!
کاش ماجرا به همین جا ختم میشد؛ ولی زن نگذاشت! هنگامی که به منزل رسیدیم و خواستیم پیاده شویم پایش را در یک کفش کرد که باید حتمأ این قابلمهها را با خودت ببری! فکم قفل کرده بود و لال شده بودم! مانده بودم که چرا فکر کرده من از اینکه او چند قابلمه آشغالی گیرش آمده ناراحت شدم؟ نمیتوانستم خودم را از دستش خلاص کنم. دودستی چسبیده بود به بازویم و نمیگذاشت از ماشین پیاده شوم و قسم میخورد که قابلمهها دست نخوردهاند و حالا که هر پنج تاشونو نمیبری لااقل یکی را ببر!
نگاهی از روی التماس به همسرم که داشت از آینۀ جلو به من نگاه میکرد انداختم و گفتم: «خواهش میکنم، تو یه چیزی بگو!»
بعد دستم را از چنگ زن بیرون آورده و از ماشین زدم بیرون و به طرف در ورودی خانه رفتم.
پس از تعویض لباسهای خیسم، برای دَمکردن چای به آشپزخانه رفتم و لحظهای که کیسۀ قابلمهها را کنار دیوار دیدم میخواستم از شدت عصبانیت فریاد بکشم که چرا همسرم در مقابل اصرار زن کوتاه آمده و اجازه داده تا او قابلمه و ماهیتابههای سطل آشغال مردم را به داخل منزل ما بیاورد و با اینکار به ما دهانکجی کند!
از شدت خشم خون خونم را داشت میخورد و فکر میکردم الان است که از شدت فشار عصبی سکته کنم. وقتی همسرم برای بردن سینی چای به داخل آشپزخانه آمد، رو به من کرده و گفت: «از پسش بر نیومدم. وقتی رفتند، میبرم و میندازم توی سطل آشغال!»
در تمام مدتی که مرد و زن نشسته و چای میخوردند لالمونی گرفته بودم و نمیتوانستم حرف بزنم تا اینکه مرد به حرف آمد و گفت: «مثل اینکه خانوم حالشون مساعد نیست، بهتره ما هم بریم و زحمت رو کم کنیم!»
از همسرم خواسته بودند تا آنها را به منزل برساند. به محض اینکه از خانهمان بیرون رفتند با اکراه و انگار که موش مردهای را دستم گرفته باشم کیسۀ قابلمهها را برداشتم و دنبال آنها راه افتادم.
طوری نشسته بودند که انگار داخل تاکسی نشستهاند. آرام و بیصدا کیسه را روی صندلی عقب ماشین و در کنار زن گذاشتم و گفتم: «از لطفتون ممنون. ما قابلمه داریم، بهتره بدین به پونی!»
با خود گفتم دیگر تمام شد؛ اما زن در جواب گفت: «اینطوری که خیلی بد شد. دست خالی اومدیم پیشتون. شما تازه عروسی کرده بودید. ببخشید، تو رو خدا!»
دران لحظه انگار که آب یخ ریخته باشند روی سرم! اینبار رعشه گرفتم!
همسرم دیگر مجال نداد و با سر اشارهای به من کرد که یعنی بیخیال شو و گاز ماشین را گرفت و دور شد. وقتی رفتند، همانجا در محوطۀ بیرونی ساختمان روی یکی از پلههای ورودی پهن شدم.
زمان را فراموش کرده بودم و نمیدانم چهمدت آنجا نشسته بودم که با فشار ملایم دستی به شانهام یکدفعه بهخود آمدم. همسرم برگشته بود. باران خیسم کرده بود و انگار یکی کُتکم زده باشد بدنم درد میکرد و حسابی کوفته بودم. بهترین هدیه عروسی خود را آن روز گرفته بودیم. هدیه صبر و گذشت در برابر جهالت و مدارا با اشخاصی که سهل و بدونتدبیر، درد و رنج و ناراحتی را به دیگران منتقل میسازند. ■
اکتبر ۲۰۰۶ میلادی